دو نوع رئالیسم؛ خام و انتقادی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دو نوع رئالیسم؛ خام و انتقادی - نسخه متنی

علیرضا قائمی نیا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

‌دو نوع‌ رئاليسم: خام‌ و انتقادي‌

‌ عليرضا قائمي‌نيا

اشاره‌

نزاع‌ رئاليست‌ها با آنتي‌رئاليست‌ها در قرن‌ حاضر وارد مرحلة‌ جديدي‌ شده‌ است. ظهور رئاليسم‌ انتقادي‌ در عصرِ‌ حاضر نويدبخش‌ مباحث‌ بسياري‌ در معرفت‌شناسي‌ بوده‌ است. در اين‌ مقاله، ادعاهاي‌ اصلي‌ رئاليسم‌ خام‌ و انتقادي‌ و نيز برخي‌ از آنتي‌رئاليست‌ها (ابزارانگاران) به‌ تفصيل‌ بيان‌ شده‌ و وجوه‌ اتفاق‌ نظر و اختلاف‌ آنها تشريح‌ شده‌ است.

واژگان‌ كليدي: رئاليسم‌ خام، ابزارانگاري‌ حذفي، ابزارانگاري‌ غيرحذفي، رئاليسم‌ مستقيم، رئاليسم‌ غيرمستقيم، رئاليسم‌ انتقادي، رئاليسم‌ متقارب‌

‌ ‌

رئاليسم‌ به‌طور كلي، ديدگاهي‌ است‌ كه‌ وجود عالم‌ مستقل‌ از ما را مي‌پذيرد و قايل‌ است‌ كه‌ لااقل‌ در پاره‌اي‌ از وجوه‌ به‌ اين‌ عالم‌ معرفت‌ داريم. بنابراين، معرفت‌ برطبق‌ رئاليسم‌ تصويري‌ از عام‌ واقع‌ است. ولي‌ گرايش‌هاي‌ مختلف‌ رئاليستي‌ در جزئيات‌ اين‌ اد‌عا با همديگر اختلاف‌ دارند. همة‌ اين‌ گرايش‌ها بر سر اين‌ نكته‌ اتفاق‌ نظر دارند كه‌ عالم‌ خارج‌ مستقل‌ از معرفت‌ بشري‌ وجود دارد كه‌ معرفت‌ ما توصيفي‌ از آن‌ است. مستقل‌ بودن‌ اين‌ عالم‌ از معرفت‌ بشري‌ بدين‌ معنا است‌ كه‌ خواه‌ باشيم‌ و خواه‌ نباشيم، و خواه‌ بدان‌ معرفت‌ داشته‌ باشيم‌ و خواه‌ نداشته‌ باشيم، اين‌ عالم‌ وجود دارد. اين‌ اصل‌ كلي‌ - استقلال‌ عالم‌ از معرفت‌ بشري‌ - را همة‌ گرايش‌هاي‌ رئاليستي‌ به‌نحوي‌ در آن‌ سهيم‌اند، مي‌توان‌ گوهر رئاليسم‌ دانست؛ چراكه‌ هستة‌ اصلي‌ همة‌ اين‌ ديدگاه‌ها است.

رئاليسم‌ خام‌(naive realism) در اين‌ ميان‌ اين‌ اد‌عا را دارد كه‌ جهان‌ واقع‌ دقيقاً‌ همان‌گونه‌ است‌ كه‌ ما بدان‌ معرفت‌ داريم؛ به‌عبارت‌ ديگر، معرفت‌ ما دقيقاً‌ منطبق‌ با جهان‌ خارج‌ است. به‌عنوان‌ نمونه، رئاليست‌هاي‌ خام‌ در باب‌ ادراك‌ حسي‌ مي‌گويند كه‌ ما اموري‌ را از اشيا احساس‌ مي‌كنيم؛ اين‌ اشيأ هم‌ در خارج‌ دقيقاً‌ همان‌گونه‌ هستند كه‌ ما احساس‌ مي‌كنيم. به‌عبارت‌ ديگر، به‌ اعتقاد آنها، نحوة‌ ظهور اشيأ در حواس‌ مطابق‌ با نحوة‌ وقوع‌ آنها در خارج‌ است.(1) اين‌ سخن‌ بدين‌ معنا است‌ كه‌ معرفت‌ حسي‌ ما كاملاً‌ منطبق‌ بر چهرة‌ حسي‌ عالم‌ است‌ و هر اوصافي‌ كه‌ از اشيا در ادراك‌ مي‌يابيم‌ در خارج‌ هم‌ وجود دارند.

رئاليسم‌ خام‌ را نبايد تنها به‌ زمينة‌ معرفت‌ حسي‌ محصور كرد، بلكه‌ اين‌ مدل، ديدگاهي‌ كلي‌ درباب‌ معرفت‌ بشر است‌ كه‌ برطبق‌ آن، ذهن‌ بشر مي‌تواند به‌ معرفتي‌ كامل‌ دست‌ بيابد و معرفت‌ در حالت‌ ايده‌آل‌ كاملاً‌ با عالم‌ واقع‌ منطبق‌ است. ركن‌ محوري‌ اين‌ نوع‌ رئاليسم‌ را بايد «توصيف‌ تحت‌اللفظي»(literal description) بودن‌ معرفت‌ دانست. معرفت‌ به‌ اعتقاد طرفداران‌ اين‌ ديدگاه‌ توصيف‌ تحت‌اللفظي‌ عالم‌ است. مراد از توصيف‌ تحت‌اللفظي‌ اين‌ است‌ كه‌ هر جزيي‌ از معرفت‌ متناظر با جزيي‌ از عالم‌ واقع‌ است؛ هر جزيي‌ از معرفت، جزيي‌ و بخشي‌ از عالم‌ را نشان‌ مي‌دهد؛ معرفت‌ دقيقاً‌ ساختار و اشيأ عالم‌ خارج‌ را نشان‌ مي‌دهد. مثلاً‌ اگر معرفت‌ ما عناصرd, c, b, a را داشته‌ باشد، بازاي‌ اين‌ عناصر هم‌ در خارج‌ عناصرd, c, b, a را داريم‌ (به‌ نمودار توجه‌ كنيد)

‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌

‌معرفت‌

‌ ‌‌ ‌‌ ‌رئاليسم‌ خام‌

(معرفت‌ توصيف‌ تحت‌اللفظي‌ است)

‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌ عالم‌ واقع‌

‌ ‌برطبق‌ رئاليسم‌ خام‌ معرفت‌ تناظر جزءبه‌جزء با عالم‌ خارج‌ دارد و معرفت‌ ما رهنموني‌ كامل‌ و مستقيم‌ به‌ عالم‌ خارج‌ است.

تناظر جزءبه‌جرء معرفت‌ با عالم‌ خارج‌ مستلزم‌ اين‌ است‌ كه‌ معرفت‌ صرفاً‌ به‌ جنبة‌ انفعالي‌ ذهن‌ بشر مربوط‌ باشد، نه‌ جنبة‌ خلاقيت‌ آن. معرفت‌ كاملاً‌ انعكاس‌ عالم‌ واقع‌ است‌ و هيچ‌ عنصري‌ ذهني‌ در آن‌ دخالت‌ ندارد و خلاقيت‌ ذهن‌ بشري‌ در آن‌ نقشي‌ نداشته‌ است. به‌عبارت‌ ديگر، معرفت‌ محصول‌ عمليات‌ كشف‌ است‌ نه‌ آفرينش. ذهن‌ بشر هم‌ گزارشگري‌ بي‌طرف‌ از عالم‌ خارج‌ است. همچنين، امور مربوط‌ به‌ فاعل‌ شناسايي‌ از قبيل‌ زمينة‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ كه‌ در آن‌ قرار گرفته‌ است‌ و پيش‌داوريها و پيش‌فهم‌هايش‌ در معرفت‌ تأثير نمي‌گذارند. او برفراز همة‌ اين‌ امور مي‌ايستد و به‌ معرفتي‌ قابل‌ اطمينان‌ و عيني‌ از عالم‌ دست‌ مي‌يابد.

خلاصه‌ آنكه، رئاليسم‌ خام‌ بر چهار ركن‌ تكيه‌ مي‌زند:

1. عالم‌ واقع‌ مستقل‌ از معرفت‌ بشري‌ وجود دارد كه‌ معرفت‌ آن‌را توصيف‌ مي‌كند.

2. معرفت‌ بشري‌ توصيف‌ تحت‌اللفظي‌ اين‌ عالم‌ است؛ بدين‌ معنا كه‌ متناظر با هر جزيي‌ از معرفت‌ جزيي‌ در عالم‌ خارج‌ است، و ساختار و اشيأ اين‌ عالم‌ دقيقاً‌ به‌ همان‌ نحو هستند كه‌ معرفت‌ نشان‌ مي‌دهد.

3. بشر مي‌تواند بيرون‌ از شرايط‌ اجتماعي‌ و سياسي‌ و فارغ‌ از پيش‌داوري‌ها و پيش‌فهم‌ها بايستد و به‌ معرفتي‌ مطمئن‌ از عالم‌ واقع‌ دست‌ بيابد.

4. معرفت‌ در وضع‌ ايده‌آل‌ مي‌تواند توصيف‌ كامل‌ عالم‌ و دقيقاً‌ منطبق‌ بر آن‌ باشد.

رئاليسم‌ خام، بيش‌ از همه، در زمينة‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ طرفداراني‌ داشته‌ است. توفيق‌ و پيشرفت‌ روزافزون‌ علم‌ در دورة‌ جديد بسياري‌ را به‌ اين‌ فكر انداخت‌ كه‌ معرفت‌ علمي‌ معرفتي‌ قابل‌ اطمينان‌ است‌ و بشر تكيه‌گاه‌ ثابت‌ و مطمئن‌ خود را به‌ دست‌ آورده‌ است. معرفت‌ علمي‌ معرفتي‌ كاملاً‌ واقع‌نما است‌ و به‌معناي‌ تحت‌اللفظي‌ عالم‌ را توصيف‌ مي‌كند. علم‌ واقعاً‌ از ساختار جهان‌ خارج‌ پرده‌ برمي‌دارد و نشان‌ مي‌دهد كه‌ در اين‌ جهان‌ واقعاً‌ چه‌ مي‌گذرد.(2)

ذهن‌ بسياري‌ از دانشمندان‌ علوم‌ تجربي‌ برمبناي‌ رئاليسم‌ خام‌ كار مي‌كند و بسياري‌ از آنها هنوز بر اين‌ گمان‌ باطل‌ كار مي‌كنند كه‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ توصيف‌ تحت‌اللفظي‌ عالم‌اند و تنها در زمينه‌هايي‌ از قبيل‌ فلسفة‌ علم‌ در اين‌ گمان‌ چون‌ و چرا مي‌شود. نيوتن‌ كه‌ آغازگر علم‌ طبيعي‌ نوين‌ و فلسفه‌ مكانيكي‌ طبيعت‌ بود و علم‌ مكانيك‌ را به‌ درجه‌اي‌ از ظرافت‌ و پيچيدگي‌ رساند كه‌ چارچوب‌ تفكر علمي‌ جهان‌ غرب‌ شد، مدام‌ اين‌ شعار را تكرار مي‌كرد كه: «فرضيه‌ نمي‌سازم». نيوتن‌ كه‌ يكي‌ از ماهرترين‌ و بي‌نظيرترين‌ فرضيه‌سازان‌ در تاريخ‌ علم‌ بوده، چنين‌ گمان‌ مي‌كرد كه‌ فرضيه‌ نمي‌سازد و در فلسفة‌ مكانيكي‌ فرضيه‌ جايگاهي‌ ندارد. گويا نيوتن‌ هم‌ با اين‌ فرض‌ كار مي‌كرد كه‌ نظريه‌هايش‌ كاملاً‌ به‌صورت‌ تحت‌اللفظي‌ عالم‌ خارج‌ را تصوير مي‌كند و خلاقيت‌ در اين‌ ميان‌ نقشي‌ ندارد. البته‌ نيوتن‌ عقيده‌ نداشت‌ كه‌ طبيعت‌ در برابر فهم‌ انسان‌ شفاف‌ است،(3) اما مانند بسياري‌ از دانشمندان‌ نظريه‌هايش‌ را توصيف‌ تحت‌اللفظي‌ عالم‌ مي‌دانست.

گفتيم‌ رئاليست‌هاي‌ خام‌ توصيف‌ كامل‌ از عالم‌ را امكان‌پذير مي‌دانند و براي‌ معرفت‌ وضعيت‌ ايده‌آلي‌ قايل‌اند كه‌ در آن، كاملاً‌ بر عالم‌ منطبق‌ مي‌شود و چيزي‌ را فرو نمي‌گذارد. اين‌ هم‌ آرماني‌ دست‌يافتني‌ براي‌ بسياري‌ از دانشمندان‌ محسوب‌ مي‌شد. شايد در ميان‌ كساني‌ كه‌ انقلاب‌ علمي‌ را پيش‌گويي‌ مي‌كردند بيش‌ از همه، فرانسيس‌ بيكن‌(F. Bacon) تصريح‌ مي‌كرد كه‌ انقلاب‌ علمي‌ در طول‌ يك‌ يا دو دهه‌ امكان‌پذير است. به‌ اعتقاد او، به‌ كل‌ حقايق‌ علمي‌ در مدت‌ زمان‌ كوتاهي‌ مي‌توانيم‌ دست‌ يابيم. تنها لازم‌ است‌ تمام‌ علل‌ و عوامل‌ مورد نياز را بيابيم‌ و اين‌ هم‌ چند سالي‌ بيش‌ طول‌ نخواهد كشيد. بيكن‌ گمان‌ مي‌كرد كه‌ خواهد توانست‌ كتاب‌ راهنمايي‌ مشتمل‌ بر تمام‌ علل‌ و حقايق‌ را فراهم‌ بياورد. او از يك‌ سو، تدوين‌ فهرستي‌ را در مدت‌ كوتاهي‌ امكان‌پذير مي‌دانست، و از سوي‌ ديگر، انقلاب‌ علمي‌ و نوسازي‌ كل‌ علوم‌ را منوط‌ به‌ وجود اين‌ فهرست‌ مي‌دانست.(4) بيكن‌ هم‌ در دورة‌ رئاليسم‌ خام‌ علم‌ به‌سر مي‌برد.

اين‌ دوره‌ تنها در دهه‌هاي‌ آغاز انقلاب‌ علمي‌ خلاصه‌ نمي‌شود، بسياري‌ از فلاسفة‌ علم‌ كه‌ در دهة‌ 1920 م‌ تحقيقاتي‌ در اين‌ زمينه‌ داشتند، به‌ همين‌ شيوه‌ مي‌انديشيدند. آنها ابزارهاي‌ منطقي‌ و رياضي‌ را براي‌ تفسير فعاليت‌هاي‌ علمي‌ و توجيه‌ ساختمان‌ علم‌ به‌عنوان‌ فعاليتي‌ منطقي‌ به‌كار مي‌گرفتند. آنها نظريه‌هاي‌ علمي‌ را منطقاً‌ براساس‌ سه‌ نوع‌ حدود اصول‌بندي‌ مي‌كردند. حدود منطقي‌ - رياضي، حدود تئوريكي، و حدود مشاهدتي‌.(observational terms) حدود مشاهدتي، حدودي‌ هستند كه‌ مدلول‌ آنها قابل‌ مشاهده‌ است‌ و حدود تئوريكي‌ حدودي‌ هستند كه‌ مدلول‌ آنها قابل‌ مشاهده‌ نيست‌ و نظريه‌ها وجود آنها را فرض‌ مي‌گيرند. در اين‌ دوره، حدود تئوريكي‌ از قبيل‌ الكترون، پروتون‌ صورت‌ اختصاري‌ حدود مشاهدتي‌ در نظر گرفته‌ مي‌شد. پوزيتيويست‌هاي‌ منطقي‌(logical positivists) در اين‌ گرايش‌ جاي‌ داشتند. آنها هم‌ در طيف‌ رئاليست‌هاي‌ خام‌ قرار داشتند. به‌ اعتقاد آنها؛ (1) جهان‌ خارج‌ وجود دارد و زبان‌ علم‌ مي‌تواند آن‌را علي‌الاصول‌ به‌طور كامل‌ توصيف‌ كند. (2) دانشمند، به‌عنوان‌ مشاهده‌گر و به‌عنوان‌ كسي‌ كه‌ اين‌ زبان‌ را به‌كار مي‌گيرد، مي‌تواند واقعيت‌هاي‌ جهان‌ خارج‌ را در قالب‌ گزاره‌هايي‌ درآورد كه‌ اگر راست‌ باشند با خارج‌ مطابقند، و در غير اين‌ صورت‌ مطابق‌ خارج‌ نيستند. (3) علم‌ در وضع‌ ايده‌آل‌ دستگاهي‌ زباني‌ است‌ كه‌ گزاره‌هاي‌ آن‌ تناظر يك‌ به‌ يك‌ با واقعيت‌ها دارند. (4) نظريه‌ها پديده‌هاي‌ پنهان‌ را توصيف‌ مي‌كنند و اين‌ تئوريها را مي‌توان‌ از مشاهدات‌ استنتاج‌ كرد. (5) آدمي‌ مي‌تواند بيرون‌ از جهان‌ بايستد و آن‌را تجربه‌ كند و از اين‌ رهگذر، بي‌آنكه‌ مأيوس‌ شود به‌نحو عيني‌ دربارة‌ آن‌ نظريه‌پردازي‌ كند.

اينها برخي‌ از اصول‌ مشترك‌ رئاليست‌هاي‌ خام‌ در علم‌ است‌ و فلاسفة‌ علم‌ در آنها بسيار چون‌ و چرا كرده‌اند. مثلاً، برخي‌ مانند كواين‌(Quine) در استنتاج‌پذيري‌ نظريه‌ها از مشاهدات؛ يعني‌ در اصل‌ (4) مناقشه‌ كرده‌اند و در مقابل، اصل‌ عدم‌ تعين‌ نظريه‌ها(under-determination of theories) را مطرح‌ كرده‌اند كه‌ بنابر آن، نظريه‌ها هيچ‌گاه‌ به‌صورت‌ منفرد به‌ محكمة‌ مشاهده‌ و تجربه‌ درنمي‌آيند، بلكه‌ ما همواره‌ مجموعه‌اي‌ از نظريه‌ها را به‌ اين‌ محكمه‌ مي‌بريم. همچنين، برخي‌ اصل‌ معرفت‌شناختي‌ گرانبار بودن‌ مشاهده‌ از نظريه‌ها(theory-ladenness) را مطرح‌ كرده‌اند كه‌ برطبق‌ آن، هيچ‌ مشاهدة‌ عاري‌ و برهنه‌ از نظريه‌ها وجود ندارد و نظريه‌هاي‌ علمي‌ همواره‌ به‌ مشاهدات‌ ما محتواي‌ خاصي‌ مي‌دهند. از اين‌رو، حتا در مشاهدات‌ هم‌ به‌ واقعيت‌هاي‌ مشاهدتي‌ آن‌گونه‌ كه‌ درواقع‌ هستند دسترسي‌ نداريم.

بنابه‌ رئاليسم‌ خام، اگر يك‌ نظريه‌ علمي‌ از اموري‌ از قبيل‌ الكترون، پروتون‌ و غيره‌ سخن‌ مي‌گويد، اين‌ امور واقعاً‌ در خارج‌ هستند و علم‌ تصوير دقيق‌ و تحت‌اللفظي‌ عالم‌ را به‌ دست‌ مي‌دهد. اين‌ ديدگاه‌ براي‌ فلاسفة‌ علم‌ بسيار مشكل‌آفرين‌ بود. بيش‌ از همه، اين‌ پرسش‌ همواره‌ مطرح‌ بود كه‌ چگونه‌ مي‌توانيم‌ جهان‌ را واقعاً‌ به‌معناي‌ تحت‌اللفظي‌ آن‌گونه‌ بدانيم‌ كه‌ علم‌ تصويري‌ از آن‌ به‌ ما مي‌دهد؟ جهاني‌ كه‌ برخي‌ از حوزه‌هاي‌ علم‌ نوين، مانند فيزيك‌ و اخترفيزيك‌ توصيف‌ مي‌كند جهاني‌ بسيار عجيب‌ و شگفت‌آور است؛ جهاني‌ كه‌ مشاهدات‌ علمي‌ ما تنها گوشه‌اي‌ بسيار ناچيز از آن‌را نشان‌ مي‌دهند. علم‌ نوين‌ واژه‌ها و حدودي‌ را به‌كار مي‌گيرد كه‌ وجود مدلول‌ آنها در خارج‌ بسيار بحث‌انگيز است؛ واژه‌هايي‌ از قبيل؛ جرم، الكترون، وزن‌ اتمي، مولكول‌DNA ، سياهچال‌ فضايي، پادماده، اسپين‌ و غيره. پاره‌اي‌ از اصطلاحات‌ در تاريخ‌ علم‌ منسوخ‌ مي‌شوند و به‌جاي‌ آنها، مفاهيم‌ و اصطلاحات‌ جديدي‌ مي‌نشيند. اين‌ نكته‌ پرسشي‌ اساسي‌ را براي‌ فلاسفة‌ علم‌ و معرفت‌شناسان‌ مطرح‌ كرد كه: اين‌ مفاهيم‌ و حدود بر چه‌ چيزي‌ دلالت‌ دارند؟ اين‌ پرسش، درحقيقت‌ پرسش‌ از ميزان‌ توصيف‌ و واقع‌نمايي‌ علم‌ است. مفاهيمي‌ كه‌ مثال‌ زديم‌ از مفاهيم‌ نظري‌اند و صرفاً‌ از مشاهده‌ به‌ دست‌ نمي‌آيند. همين‌ سخن‌ در مورد نظريه‌هاي‌ پيچيدة‌ علمي‌ نيز مطرح‌ بود. اين‌ نظريه‌ها چنان‌ حقايق‌ پيچيدة‌ نظري‌ را بيان‌ مي‌كنند كه‌ همواره‌ اين‌ پرسش‌ باقي‌ مي‌ماند كه‌ آيا آنها واقعاً‌ به‌معناي‌ تحت‌اللفظي‌ اين‌ جهان‌ را توصيف‌ مي‌كنند؟

ابزارانگاري‌instrumentalism) )، يكي‌ از ديدگاه‌هاي‌ فلسفي‌ است‌ كه‌ در مخالفت‌ با رئاليسم‌ خام‌ شكل‌ گرفته‌ است. بنابر ابزارانگاري، نظريه‌هاي‌ علمي‌ صرفاً‌ ابزارهايي‌ مفيدند كه‌ دانشمندان‌ آنها را به‌خاطر اهداف‌ علمي‌ خاصي‌ ساخته‌اند و توصيف‌ عالم‌ خارج‌ نيستند. درحقيقت، ابزارانگاري‌ با توصيفي‌ بودن‌ نظريه‌هاي‌ عملي‌ مخالفت‌ دارد. به‌ نظر ابزارانگاران، دانشمند نبايد به‌دنبال‌ مطابقت‌ نظريه‌هاي‌ با عالم‌ واقع‌ باشد؛ چراكه‌ آنها عالم‌ را توصيف‌ نمي‌كنند، بلكه‌ صرفاً‌ ابزارهاي‌ مفيدي‌ هستند كه‌ اهداف‌ خاصي‌ را تأمين‌ مي‌كنند. ارنست‌ ماخ‌(Ernest Mach) يكي‌ از ابزارانگاران‌ مشهور است. او بر اين‌ نكته‌ تاكيد داشت‌ كه‌ «علم‌ صرفه‌جويي‌ انديشه‌ است». مقصود ماخ‌ اين‌ بود كه‌ علم‌ بايد به‌ دسته‌بندي‌ پديده‌ها به‌ شيوه‌اي‌ نظام‌مند و دقيق‌ بپردازد و از فرض‌ وجود قوانين‌ كلي‌ در طبيعت‌ اجتناب‌ بورزد. آنچه‌ به‌ نظر ما «قوانين‌ طبيعت»اند، صرفاً‌ تدابيري‌ مناسب‌ براي‌ سامان‌ دادن‌ به‌ واقعيت‌ها و هماهنگ‌ ساختن‌ داده‌هايي‌ است‌ كه‌ با آنها مواجه‌ايم. به‌نظر ماخ، چيزي‌ به‌نام‌ قانون‌ كلي‌ انكسار نور در طبيعت‌ وجود ندارد؛ بلكه‌ آنچه‌ در طبيعت‌ هست، انكسارهاي‌ جزيي‌ نور و موارد خاصي‌ از آن‌ است. قانون‌ كلي‌ انكسار نور درواقع‌ قانوني‌ موجز است‌ كه‌ با آن‌ واقعيت‌ها و داده‌ها را به‌نحو ذهني‌ بازسازي‌ كرده‌ايم.(5) قوانين‌ طبيعت‌ از اشياي‌ غيرقابل‌ مشاهده؛ يعني‌ از اشياي‌ تئوريكي‌ مانند اتم‌ها، الكترون‌ها و غيره‌ سخن‌ مي‌گويند. به‌نظر ماخ، همان‌گونه‌ كه‌ قوانين‌ علمي‌ كلي‌ در طبيعت‌ وجود ندارند، اشياي‌ تئوريكي‌ هم‌ در جهان‌ خارج‌ در كار نيستند. اين‌ اشيا را هم‌ بايد، مانند قوانين‌ كلي، صرفاً‌ ابزارهايي‌ مفيد براي‌ دست‌يابي‌ به‌ طبقه‌بندي‌ و سامان‌دهي‌ صرفه‌جويانه‌ درباب‌ طبيعت‌ هستند. به‌ تعبير ماخ، فرضيه‌هاي‌ اتمي‌ را بايد صرفاً‌ مدلي‌ رياضي‌ جهت‌ بازسازي‌ ذهني‌ واقعيت‌ها دانست.(6)

ابزارانگاري‌ دو صورت‌ كاملاً‌ متفاوت‌ دارد كه‌ غالباً‌ با همديگر خلط‌ مي‌شوند. يك‌ صورت‌ كه‌ همان‌ ابزارانگاري‌ ماخ‌ است، وجود واقعيت‌هاي‌ تئوريكي‌ و اشيأ تئوريكي‌ را از عالم‌ پاك‌ مي‌كند. به‌عبارت‌ ديگر، اين‌ نوع‌ از ابزارانگاري‌ قايل‌ است‌ كه‌ اشيا و واقعيت‌هاي‌ تئوريكي‌ در خرج‌ وجود ندارند؛ مثلاً‌ چيزي‌ به‌نام‌ الكترون‌ و يا پروتون‌ و يا قانون‌ انكسار نور وجود ندارد. اين‌ نوع‌ ابزارانگاري، «ابزارانگاري‌ حذفي»(eliminative instrumentalism) نام‌ گرفته‌ است؛ زيرا چنان‌كه‌ گفتيم، وجود واقعيت‌ها و اشيأ تئوريكي‌ را از صحنة‌ عالم‌ خارج‌ پاك‌ مي‌كند و نظريه‌هاي‌ علمي‌ را صرفاً‌ ساخت‌هايي‌ رياضي‌ - نحوي‌ و فاقد محتواي‌ صدق‌ و كذب‌بردار مي‌داند. در مقابل، صورت‌ ديگري‌ از آن، «ابزارانگاري‌ غيرحذفي»(non-eliminative instrumentalism) نام‌ دارد و ادعا مي‌كند كه‌ لازم‌ نيست‌ در پس‌ پديده‌هاي‌ مشاهده‌پذير، وجود اشيأ تئوريكي‌ را در نظر بگيريم‌ و گمان‌ كنيم‌ كه‌ هدف‌ علم‌ توصيف‌ آنها است. تفاوت‌ اين‌ دو نوع‌ روشن‌ است. ابزارانگاري‌ حذفي‌ به‌ عدم‌ وجود اشيأ و واقعيت‌هاي‌ تئوريكي‌ حكم‌ مي‌كند و ابزارانگاري‌ غيرحذفي‌ فرض‌ وجود آنها را غيرضروري‌ مي‌داند.(7)

ابزارانگاري‌ حذفي‌ ديدگاهي‌ نسبتاً‌ افراطي‌ است، و در مقابل، صورت‌ غيرحذفي‌ آن‌ نسبتاً‌ معتدل‌ است. گفتيم‌ ماخ‌ ابزارانگاري‌ حذفي‌ است‌ و كاملاً‌ وجود اشيا و واقعيت‌هاي‌ تئوريكي‌ را كنار مي‌گذارد. بايد اين‌ نكته‌ را هم‌ بيفزائيم‌ كه‌ دوئم‌(Duhem) از فلاسفة‌ مشهور علم‌ ابزارانگار غيرحذفي‌ بوده‌ است. به‌نظر دوئم، هدف‌ علم‌ ذخيره‌ كردن‌ پديده‌ها(to save the phenomena) است. وظيفة‌ يك‌ ستاره‌شناس‌ مثلاً، اين‌ است‌ كه‌ او‌لاً‌ به‌وسيلة‌ مشاهدات‌ دقيق‌ و موشكافانه‌ سرگذشت‌ حركات‌ اجرام‌ سماوي‌ را ثبت‌ كند و ثانياً، از آنجا كه‌ او نمي‌تواند به‌ علل‌ و اسباب‌ حقيقي‌ اين‌ حركات‌ دست‌ يابد، بايد فرضيه‌هايي‌ دربارة‌ اين‌ حركات‌ بسازد به‌نحوي‌ كه‌ بتواند با استفاده‌ از اصول‌ هندسه‌ آنها را محاسبه‌ نمايد. هيچ‌ ضرورتي‌ در كار نيست‌ كه‌ اين‌ فرضيه‌ها راست‌ باشند. از اين‌رو، وظيفة‌ علم‌ صرفاً‌ ذخيره‌ كردن‌ پديده‌ها است؛ يعني‌ بايد چارچوب‌هايي‌ را - كه‌ غالباً‌ رياضي‌اند - پيش‌ بكشد كه‌ بتوانيم‌ در آنها اين‌ پديده‌ها را جاي‌ دهيم‌ و فرونشانيم.

به‌نظر دوئم، علم‌ صرفاً‌ با ظواهر سروكار دارد. عالم‌ واقع‌ حجاب‌هايي‌ برتن‌ دارد كه‌ همان‌ ظواهر و پديده‌هاي‌ ظاهري‌اند و علم‌ نمي‌تواند اين‌ حجاب‌ها را كنار بزند و به‌ خود واقع‌ لخت‌ و برهنه‌ دست‌ بيابد. نظر به‌ واقع‌ برهنه‌ از اين‌ حجاب‌ها كار متافيزيك‌ است. دوئم‌ بدين‌ خاطر تبيين‌ (explanation) را نه‌ وظيفة‌ علم، بلكه‌ وظيفة‌ متافيزيك‌ مي‌داند؛ چراكه‌ با تبيين‌ به‌ باطن‌ آن‌ ظواهر و به‌ واقع‌ برهنه‌ دست‌ مي‌يابيم.(8) علم‌ فقط‌ با تجربه‌ سروكار دارد و لذا تبيين‌ در علم‌ وجود ندارد. هدف‌ فيزيك‌ مثلاً، نه‌ تبيين‌ پديده‌ها و نه‌ توصيف‌ واقعيتي‌ است‌ كه‌ در زير آن‌ پديده‌ها نهفته‌اند. هدف‌ فيزيك‌ صرفاً‌ فراهم‌ آوردن‌ توصيفاتي‌ از پديده‌ها در چارچوب‌ رياضيات‌ است. دوئم‌ از اين‌ جهت‌ كه‌ تبيين‌ را نه‌ وظيفة‌ علم، بلكه‌ وظيفة‌ متافيزيك‌ مي‌داند ابزارانگار «ضدتبيين‌گرا» (anti-explanationist) نام‌ گرفته‌ است.(9)

دوئم‌ مي‌گويد تنها دستگاهي‌ از فرضيات‌ مقبول‌ را بايد پذيرفت‌ كه‌ جامع‌ترين‌ طبقه‌بندي‌ را از پديده‌ها ارائه‌ مي‌دهد. هم‌ نجوم‌ بطلميوسي‌ كه‌ زمين‌ را مركز عالم‌ مي‌دانست‌ و هم‌ نجوم‌ كپرنيكي‌ كه‌ خورشيد را مركز عالم‌ مي‌دانست، هر دو با حركت‌هاي‌ ظاهري‌ سيارات‌ جور درمي‌آيند، ولي‌ دستگاه‌ كپرنيكي‌ جامع‌ترين‌ طبقه‌بندي‌ را از همان‌ فرضيات‌ ارائه‌ مي‌دهد و لذا بايد آن‌را تصديق‌ كرد و پذيرفت. همچنين، مكانيك‌ نيوتني‌ همة‌ پديده‌هاي‌ مربوط‌ را ذخيره‌ مي‌كند و طبقه‌بندي‌ جامعي‌ از همة‌ آنها پيش‌ مي‌كشد. و لذا به‌ همين‌ دليل‌ بايد آن‌را بپذيريم.(10)

رئاليسم‌ انتقادي‌

مدل‌ ديگري‌ كه‌ در عصر حاضر طرفداراني‌ يافته‌ رئاليسم‌ انتقادي‌(critical realism) است. اين‌ مدل‌ يكي‌ از مدل‌هاي‌ پرتوان‌ معرفت‌شناختي‌ است‌ و ظهور آن، پس‌ سلطة‌ مباحثي‌گروي‌ در دوره‌اي‌ نسبتاً‌ طولاني‌ بر معرفت‌شناسي‌ و فلسفة‌ علم‌ امري‌ عجيب‌ و شگفت‌آور است. برطبق‌ اين‌ مدل، به‌دست‌ آوردن‌ معرفت‌ درباب‌ جهان‌ خارج‌ امكان‌پذير است‌ و از اين‌رو، نوعي‌ رئاليسم‌ است‌ و با ديدگاه‌هاي‌ آنتي‌رئاليستي‌ سر آشتي‌ ندارد. به‌تعبير دقيق‌تر، رئاليسم‌ انتقادي‌ درباب‌ جهان‌ خارج‌ دو اد‌عا دارد:

1. جهان‌ خارج‌ مستقل‌ از ما وجود دارد.

2. معرفت‌ به‌ اين‌ جهان‌ آن‌گونه‌ كه‌ هست، امكان‌پذير است.

البته‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ ادعاي‌ ديگري‌ هم‌ دارد كه‌ بعداً‌ به‌ آن‌ اشاره‌ خواهيم‌ كرد. خلاصه‌ آنكه، اين‌ ديدگاه‌ از آن‌ جهت‌ كه‌ معرفت‌ به‌ جهان‌ خارج‌ را آن‌گونه‌ كه‌ هست‌ امكان‌پذير مي‌داند، ديدگاهي‌ رئاليستي‌ به‌شمار مي‌آيد. اما چرا اين‌ نوع‌ رئاليسم‌ وصف‌ «انتقادي» دارد؟ و به‌ چه‌ معنايي‌ انتقادي‌ است؟ در اين‌باره‌ گفته‌اند كه‌ اين‌ نوع‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ است‌ كه‌ قايل‌ است‌ معرفت‌ معتبر به‌ جهان‌ خارج‌ تنها از طريق‌ تاملات‌ انتقادي‌ بر تجاربي‌ كه‌ از جهان‌ داريم‌ به‌دست‌ مي‌آيد. به‌عبارت‌ ديگر، تجارب‌ حسي‌ زيادي‌ از اين‌ جهان‌ داريم، در اين‌ ميان‌ تنها بايد به‌ كمك‌ تاملات‌ انتقادي‌ تجارب‌ معتبر را از بقيه‌ جدا سازيم‌ و از اين‌ طريق‌ به‌ معرفت‌ معتبري‌ برسيم.(11)

اشاره‌ به‌ نكته‌اي‌ از فلسفة‌ كانت‌ ادعاي‌ اين‌ ديدگاه‌ را روشن‌تر مي‌سازد. گفتيم‌ اين‌ ديدگاه‌ معرفت‌ به‌ جهان‌ خارج‌ را آن‌گونه‌ كه‌ هست‌ امكان‌پذير مي‌داند. بنابراين، رئاليسم‌ انتقادي‌ را نبايد با مدل‌ معرفت‌شناختي‌ كانت‌ خلط‌ كرد. ديدگاه‌ كانت‌ را نبايد رئاليسم‌ انتقادي‌ بدانيم. به‌نظر كانت‌ ما هرچه‌ ادراك‌ مي‌كنيم‌ در ضمن‌ صورت‌هاي‌ خاصي‌ درمي‌يابيم. صورت‌هايي‌ را ذهن‌ به‌ مادة‌ ادراك‌ مي‌افزايد و ذهن‌ هيچ‌گاه‌ بدون‌ اين‌ صورت‌ها اشياي‌ جهان‌ خارج‌ را ادراك‌ نمي‌كند. ذهن‌ به‌ اشياي‌ في‌نفسه؛ يعني‌ به‌ اشيا آن‌گونه‌ در واقع‌ هستند، دسترسي‌ ندارد؛ زيرا هرچه‌ مي‌يابد با صورت‌هاي‌ خاصي‌ همراه‌ است. از اين‌رو، به‌نظر كانت‌ ما هيچ‌گاه‌ به‌ عالم‌ واقع‌ آن‌گونه‌ كه‌ هست، دسترسي‌ نداريم. رئاليسم‌ انتقادي‌ ادعا مي‌كند كه‌ ما به‌ عالم‌ واقع‌ آن‌گونه‌ كه‌ هست‌ (في‌نفسه) راه‌ داريم.

نخستين‌ بار، ايان‌ باربور(Ian Barbour) رئاليسم‌ انتقادي‌ را در رابطه‌ با مسالة‌ علم‌ و دين‌ به‌كار گرفت، به‌نظر باربور، رئاليسم‌ انتقادي‌ از يك‌سو، با رئاليسم‌ خام‌ مشترك‌ است؛ هر دو، برخلاف‌ ابزارانگاري، قائلند كه‌ نظريه‌ها بازنمودهاي‌ جهان‌اند. به‌عبارت‌ ديگر، هر دو مي‌پذيرند كه‌ معرفت‌ جنبه‌ توصيفي‌ و كاشفيت‌ دارد، و واقعاً‌ عالم‌ واقع‌ را نشان‌ مي‌دهد. نظريه‌ها نه‌تنها سودمند، بلكه‌ از حقيقت‌ هم‌ بهره‌ دارند از سوي‌ ديگر، رئاليسم‌ انتقادي‌ به‌ جنبه‌ خلاقيت‌ ذهن‌ بشر نيز قايل‌ است‌ و از اين‌ جهت‌ با رئاليسم‌ خام‌ تفاوت‌ دارد. علم‌ بنابر رئاليسم‌ انتقادي‌ هم‌ كشف‌ است‌ و هم‌ خلق‌ و ابداع.(12)

باسكار هم‌ نوعي‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ اجتماعي‌ را بسط‌ مي‌دهد. او مي‌گويد: «علم‌ از طريق‌ كار تخيلي‌ و منضبط‌ آدميان‌ بر روي‌ آنچه‌ به‌ آنها داده‌ شده‌ است‌ به‌بار مي‌آيد. اما خود ابزارهاي‌ تخيل‌ را معرفت‌ به‌بار آورده‌ است».(13)

سخن‌ فوق، باسكار را بر آن‌ مي‌دارد كه‌ معرفت‌ را ابزار توليدي‌ بداند كه‌ اجتماع‌ آن‌را به‌وجود آورده‌ است‌ و علم‌ يك‌ نوع‌ فعاليت‌ مستمر اجتماعي‌ است. معرفت‌ ما جدا از شرايط‌ اجتماعي‌ و اقتصادي‌ و سياسي‌ كه‌ در آن‌ كار مي‌كنيم‌ حاصل‌ نمي‌شود. بنابراين، هدف‌ علم‌ به‌ تعبير باسكار، توليد معرفت‌ به‌ مكانيسم‌هاي‌ توليد پديده‌ها در طبيعت‌ است.(14)

معرفت‌ به‌نظر باسكار محصولي‌ اجتماعي‌ است. به‌نظر او معرفت‌ دو بُعد دارد: او‌لاً‌ معرفت‌ به‌ چيزي‌ است؛ يعني‌ معرفت‌ واقعيتي‌ را نشان‌ مي‌دهد. و ثانياً، محصولي‌ اجتماعي‌ است؛ ابزار توليدي‌ است‌ كه‌ اجتماع‌ آن‌را به‌بار آورده‌ نشان‌ مي‌دهد و محصولي‌ اجتماعي‌ است. جمع‌ اين‌ دو بعد و نشان‌ دادن‌ سازگاري‌ اين‌ دو، معضلي‌ براي‌ معرفت‌شناسي‌ است. از سويي‌ معرفت، واقع‌نما است‌ و از سوي‌ ديگر، محصولي‌ اجتماعي‌ است. پيش‌تر به‌ تفاوت‌ متعلق‌ متعدي‌ با متعلق‌ لازم‌ معرفت‌ در نظر باسكار اشاره‌ كرديم. متعلق‌ لازم‌ معرفت‌ به‌ فعاليت‌ بشر وابسته‌ نيستند. اشيا و پديده‌هاي‌ خارجي‌ متعلق‌ لازم‌ معرفت‌اند كه‌ به‌ فعاليت‌ بشر بستگي‌ ندارند و خواه‌ ما به‌ آنها معرفت‌ داشته‌ باشيم‌ و خواه‌ نداشته‌ باشيم‌ وجود دارند. اما متعلق‌ متعدي‌ معرفت‌ به‌ فعاليت‌ آدميان‌ بستگي‌ دارد. مدل‌ها و نظريه‌هاي‌ علمي‌ متعلق‌ متعدي‌ معرفت‌اند. جنبة‌ اجتماعي‌ معرفت‌ به‌ همان‌ مدل‌ها و نظريه‌ها مربوط‌ مي‌شود. اين‌ امور محصولي‌ اجتماعي‌اند، ولي‌ در عين‌ حال‌ متعلق‌ لازم‌ معرفت‌ را نشان‌ مي‌دهند.

اين‌ سخن‌ باسكار درحقيقت‌ همان‌ ادعاي‌ كلي‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ است‌ كه‌ معرفت‌ هم‌ جنبة‌ كاشفيت‌ و واقع‌نمايي‌ دارد و به‌ جنبه‌ خلاقيت‌ بشر مربوط‌ مي‌شود. ولي‌ جنبة‌ خلاقيت‌ در رئاليسم‌ انتقادي‌ باسكار به‌ سرشت‌ اجتماعي‌ معرفت‌ مربوط‌ مي‌شود. معرفت‌ محصولي‌ اجتماعي‌ و ميوة‌ خلاقيت‌ اجتماعي‌ است. كاشفيت‌ و خلاقيت‌ چگونه‌ جمع‌ مي‌شوند؟ چگونه‌ امري‌ كه‌ محصول‌ خلاقيت‌ بشر - و يا محصول‌ اجتماعي‌ بشري‌ (رئاليسم‌ انتقادي‌ باسكار) - است، كاشفيت‌ دارد؟ مهمترين‌ دغدغه‌اي‌ كه‌ رئاليسم‌ دارد، واقع‌نمايي‌ و كاشفيت‌ معرفت‌ است. خلاقيت‌ هم‌ بايد در جهت‌ كاشفيت‌ و با آن‌ مرتبط‌ باشد. اين‌ هم‌ خود برنامه‌اي‌ ديگر است‌ كه‌ طرفداران‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ آن‌را دنبال‌ كرده‌اند.

تفكيك‌ متعلق‌ لازم‌ از متعلق‌ متعدي‌ معرفت‌ در رئاليسم‌ انتقادي‌ باسكار اهميت‌ ويژه‌اي‌ دارد. متعلق‌ لازم‌ معرفت‌ به‌ قلمروي‌ «آنچه‌ كه‌ وجود دارد»؛ يعني‌ اشيا و پديده‌هاي‌ موجود خارجي‌ تعلق‌ دارد. اما متعلق‌ متعدي‌ به‌ قلمرو «آنچه‌ كه‌ مي‌دانيم»؛ يعني‌ معلومات‌ ما مربوط‌ مي‌شود. اين‌ دو را نبايد با همديگر خلط‌ كرد. خلط‌ اين‌ دو، مغالطه‌اي‌ را دربر دارد كه‌ باسكار آن‌را «مغالطة‌ معرفتي» (epistemic fallacy) مي‌نامد. هرگاه‌ مسايل‌ مربوط‌ به‌ هستي‌ را به‌ مسايل‌ مربوط‌ به‌ معلوماتمان‌ تحويل‌ و تقليل‌ مي‌دهيم‌ در دام‌ چنين‌ مغالطه‌اي‌ گرفتار مي‌آييم. به‌عبارت‌ ديگر، قلمروي‌ هستي‌ را نمي‌توانيم‌ به‌ قلمروي‌ معلومات‌ خود تقليل‌ و تحويل‌ دهيم؛ واقعيت‌ و هستي‌ بسيار گسترده‌تر و پيچيده‌تر از معرفت‌ ما است‌ و تنها چيزهايي‌ كه‌ ما بدانها معرفت‌ داريم‌ وجود ندارند. يكي‌ دانستن‌ هستي‌ با معرفت؛ يعني‌ آنچه‌ كه‌ هست‌ با آنچه‌ كه‌ مي‌دانيم، مغالطة‌ معرفتي‌ است‌ و رئاليست‌ بايد از اين‌ مغالطه‌ اجتناب‌ بورزد. به‌نظر باسكار، پوزيتيويست‌هاي‌ منطقي‌ دچار اين‌ مغالطه‌ شده‌اند. هستة‌ اصلي‌ پوزيتيويسم‌ منطقي، اصل‌ تحقيق‌پذيري‌(verificationism) است‌ كه‌ بنابر آن، تنها گزاره‌هايي‌ معنا دارند كه‌ قابل‌ اثبات‌ تجربي‌اند. در اين‌ اد‌عا، معناي‌ گزاره‌اي‌ دربارة‌ عالم‌ واقع‌ با مبناي‌ پذيرش‌ آن، كه‌ ممكن‌ است‌ تجربي‌ و يا غيرتجربي‌ باشد، خلط‌ شده‌ است.(15)

تفاوت‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ باربور با رئاليسم‌ انتقادي‌ باسكار در اين‌ است‌ كه‌ ديدگاه‌ اخير بر بُعد اجتماعي‌ معرفت‌ تاكيد مي‌كند. اما هر دو بر واقع‌نمايي‌ معرفت‌ تاكيد دارند. معرفت‌ ساختار مستقل‌ جهان‌ را نشان‌ مي‌دهد، هرچند كه‌ محصول‌ خلاقيت‌ بشر است‌ و بُعد اجتماعي‌ دارد. رئاليسم‌ انتقادي‌ باسكار در زمينة‌ علوم‌ اجتماعي‌ بسيار كارايي‌ داشته‌ و درحقيقت‌ در رد‌ ديدگاه‌هايي‌ مانند پوزيتيويسم‌ منطقي‌ در اين‌ زمينه‌ شكل‌ گرفته‌ است‌ و هنوز درباب‌ معرفت‌ ديني‌ بسط‌ و گسترش‌ نيافته‌ است. ولي‌ باربور رئاليسم‌ انتقادي‌اش‌ را در زمينه‌ معرفت‌ ديني‌ گسترش‌ داده‌ است.

تا به‌ حال‌ اركان‌ زير را از سخنان‌ باربور و باسكار براي‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ به‌ دست‌ آورده‌ايم:

1. جهان‌ خارج‌ مستقل‌ از ما وجود دارد.

2. معرفت‌ كاشفيت‌ دارد و واقع‌نما است.

3. معرفت‌ محصول‌ خلاقيت‌ است‌ (باربور) و محصول‌ اجتماع‌ است‌ (باسكار).

4. ما دسترسي‌ مستقيم‌ به‌ جهان‌ خارج‌ داريم.

5. جهان‌ خارج‌ گسترده‌تر از معرفت‌ است، و نفي‌ آن‌ به‌ مغالطة‌ معرفتي‌ مي‌انجامد (باسكار).

توضيح‌ اين‌ نكته‌ لازم‌ است‌ كه‌ مراد از ركن‌ دوم‌ اين‌ نيست‌ كه‌ هر معرفتي‌ واقع‌نما است، بلكه‌ اين‌ ركن، ادعايي‌ حداقلي‌ دارد؛ يعني‌ معرفت‌ لااقل‌ در پاره‌اي‌ از موارد واقع‌نما است‌ و كاشفيت‌ دارد. اين‌ ركن‌ شك‌گرايي‌ فراگير معرفتي‌ را رد‌ مي‌كند. شك‌گرايي‌ معرفت‌ ما به‌ جهان‌ خارج‌ را انكار مي‌كند و به‌ دو صورت‌ ظاهر مي‌شود: فراگير و موردي. شك‌گرايي‌ فراگير وجود هيچ‌ نوع‌ معرفتي‌ را نمي‌پذيرد و مي‌گويد ما اصلاً‌ معرفت‌ نداريم؛ به‌ تعبير دقيق‌تر، قايل‌ است‌ كه‌ هيچ‌ معرفتي‌ كه‌ كاشف‌ از جهان‌ خارج‌ باشد نداريم. برطبق‌ اين‌ نوع‌ شك‌گرايي‌ هيچ‌ راهي‌ به‌ جهان‌ خارج‌ نداريم. شك‌گرايي‌ موردي، معرفت‌ (واقع‌نما) را در پاره‌اي‌ از موارد و زمينه‌ها انكار مي‌كند. مثلاً‌ برخي‌ منكر وجود معرفت‌ اخلاقي‌اند؛ يعني‌ در زمينة‌ اخلاق‌ شك‌گرا به‌شمار مي‌آيند. ركن‌ دوم‌ تنها ادعا مي‌كند كه‌ ما در برخي‌ موارد معرفت‌ داريم.

در مورد ركن‌ چهارم، پيش‌تر سخن‌ گفتيم‌ و تفاوت‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ با ديدگاه‌ كانتي‌ را بيان‌ كرديم. رئاليسم‌ را مي‌توان‌ به‌ رئاليسم‌ مستقيم‌(direct realism) و غيرمستقيم‌(indirect realism) تقسيم‌ كرد. برطبق‌ رئاليسم‌ مستقيم‌ ما دسترسي‌ مستقيم‌ به‌ عالم‌ خارج‌ داريم‌ و آن‌را بدون‌ حجاب‌ها مي‌يابيم. اما رئاليسم‌ غيرمستقيم‌ دسترسي‌ مستقيم‌ به‌ عالم‌ خارج‌ را انكار مي‌كند. ديدگاه‌ كانتي‌ را مي‌توانيم‌ از اين‌ نظر رئاليسم‌ غيرمستقيم‌ به‌شمار آوريم، هرچند از اين‌ جهت‌ كه‌ دسترسي‌ به‌ شيء في‌نفسه‌ و عالم‌ را آن‌گونه‌ كه‌ در واقع‌ هست‌ امكان‌پذير نمي‌داند نوعي‌ ديدگاه‌ آنتي‌رئاليستي‌ است.

نزاع‌ رئاليسم‌ با ابزارانگاري‌ درباب‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ سرگذشتي‌ بس‌ طولاني‌ دارد. اين‌ نزاع‌ تاثير بسيار عميقي‌ بر معرفت‌شناسي‌ داشته‌ است. گمينوس‌(Geminus) در قرن‌ اول‌ پيش‌ از ميلاد مسيح(ع) ميان‌ فرضيه‌هايي‌ كه‌ راست‌ يا دروغند و فرضيه‌هايي‌ كه‌ پديده‌ها را ذخيره‌ مي‌كنند فرق‌ مي‌گذاشت. اين‌ تمايز در دوره‌هاي‌ اخير تفسير رئاليستي‌ و ابزارانگارانه‌ از نظريه‌هاي‌ علمي‌ نام‌ گرفت. برطبق‌ تفسير رئاليستي، فرضيه‌هاي‌ علمي‌ راست‌ يا دروغند، ولي‌ برطبق‌ تفسير ابزارانگارانه‌ پديده‌ها را ذخيره‌ مي‌كنند. گمينوس‌ نخستين‌بار اين‌ نكته‌ را مطرح‌ كرد كه‌ يونانيان‌ قديم‌ عموماً، به‌ پيروي‌ از ارسطو، نظريه‌هاي‌ فيزيكي‌ را به‌نحو رئاليستي‌ تفسير مي‌كردند، ولي‌ درباب‌ نظريه‌هاي‌ نجومي‌ ابزارانگار بودند. اما دوئم‌ خاطرنشان‌ مي‌سازد كه‌ اين‌ اجماع‌ و اتفاق‌ نظر بعداً‌ درهم‌ شكست‌ و برخي‌ ارسطوئيان، مانند ابن‌ رشد، رئاليسم‌ را به‌ زمينة‌ نظريه‌هاي‌ نجومي‌ نيز گسترش‌ دادند. فلاسفة‌ در دورة‌ رنسانس‌ هر نوع‌ دانشي‌ را برپاية‌ مدل‌ ذخيرة‌ پديده‌ها مي‌فهميدند. انقلاب‌ كپرنيكي‌ در زمينه‌ نجوم‌ نزاع‌ رئاليسم‌ با ابزارانگاري‌ را وارد مرحلة‌ جديدي‌ ساخت. كپرنيك‌ نه‌تنها معتقد بود كه‌ دستگاه‌ خورشيد مركزي‌ تمام‌ پديده‌ها را در خود ذخيره‌ مي‌كند، بلكه‌ آن‌را راست‌ و مطابق‌ واقع‌ مي‌دانست. برخي‌ تفسير ابزارانگارانه‌ از اين‌ دستگاه‌ را مي‌پذيرفتند. اما طرفداران‌ بعدي‌ اين‌ دستگاه‌ از قبيل‌ برونو Bruno))، كپلر(Kepler) و گاليله، تفسير رئاليستي‌ را پذيرفتند. دستگاه‌ كليسا هم‌ تفسير ابزارانگارانه‌ از دستگاه‌ كپرنيكي‌ را قبول‌ داشت؛ مثلاً‌ بلارمين‌(Bellarmine) يكي‌ از كاردينال‌هاي‌ دستگاه‌ پاپ‌ كه‌ سخنان‌ او با گاليله‌ مشهور است‌ به‌ گاليله‌ اطلاع‌ داد كه‌ كليساي‌ كاتوليك‌ استفاده‌ از دستگاه‌ كپرنيك‌ را براي‌ محاسبه‌ تقويمي‌ پسنديده‌ است، اما اين‌ نكته‌ را نبايد بدين‌ معنا گرفت‌ كه‌ خورشيد مركز عالم‌ است‌ و زمين‌ هم‌ درواقع‌ به‌ دور آن‌ مي‌چرخد. يك‌ سال‌ بعد، كليساي‌ كاتوليك‌ دستگاه‌ كپرنيكي‌ را با فيزيك‌ ارسطويي‌ و مضامين‌ كتاب‌ مقدس‌ ناسازگار يافت‌ و پس‌ از ماجراي‌ گاليله‌ آن‌را محكوم‌ كرد. بلارمين‌ هم‌ تلاش‌ كرد تا گاليله‌ را متقاعد سازد كه‌ دستگاه‌ خورشيد را نمي‌توان‌ ثابت‌ كرد و كاملاً‌ با حكمت‌ و قدرت‌ خداوند سازگار است‌ كه‌ بتوانيم‌ شيوه‌هاي‌ بديلي‌ براي‌ «ذخيره‌ كردن‌ پديده‌هاي‌ آسماني» ترتيب‌ داد. بلارمين‌ با اين‌ سخنان‌ تفسير ابزارانگارانه‌ از دستگاه‌ كپرنيكي‌ را مد‌ نظر داشت. دوئم‌ هم‌ حق‌ را به‌ بلارمين‌ و ديگر ابزارانگاران‌ داد و وظيفة‌ علم‌ را صرفاً‌ ذخيره‌ كرده‌ پديده‌ها دانست.

در قرن‌ بيستم‌ نزاع‌ مذكور صورت‌ تازه‌اي‌ به‌ خود گرفت‌ و در اواخر اين‌ قرن‌ بذر رئاليسم‌ نويني‌ شكوفا شد. در دهة‌ 1970 م‌ گونه‌اي‌ رئاليسم‌ انتقادي‌ در زمينة‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ شكل‌ گرفت‌ كه‌ در زمينة‌ مباحث‌ كلامي‌ و معرفت‌ ديني‌ نيز تاثير بسزايي‌ داشت. اين‌ نوع‌ رئاليسم‌ نوين، رئاليسم‌ علمي‌ (scientific realism) نام‌ گرفت.

رئاليسم‌ علمي‌ با سخن‌ موجزي‌ از هيلاري‌ پاتنم‌(Hilary Putnam) متولد شد. سخن‌ پاتنم‌ اين‌ بود كه‌ اگر اشيايي‌ كه‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ به‌ آنها اشاره‌ مي‌كنند وجود نداشته‌ باشند پيشرفت‌ علم‌ معجزه‌ خواهد بود.(16) مي‌دانيم‌ كه‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ از اشيائي‌ از قبيل‌ الكترون‌ها، پروتون‌ها، كوارك‌ها و غيره‌ سخن‌ مي‌گويد كه‌ به‌ مشاهدة‌ مستقيم‌ درنمي‌آيند. اين‌ اشيا، اشيا تئوريكي‌اند؛ يعني‌ اشيايي‌ هستند كه‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ تنها از آنها سخن‌ مي‌گويند، پاتنم‌ با سخن‌ فوق‌ ادعا مي‌كرد كه‌ اگر درباب‌ اين‌ اشيا رئاليست‌ نباشيم، بايد پيشرفت‌ و توفيق‌ علم‌ را نوعي‌ معجزه‌ بدانيم؛ چراكه‌ علم‌ به‌ كمك‌ اموري‌ كه‌ حقيقت‌ ندارند توفيق‌ چشمگيري‌ را نصيب‌ خود ساخته‌ است‌ و اين‌ هم‌ نوعي‌ معجزه‌ مي‌شود؛ رئاليسم‌ تنها ديدگاهي‌ است‌ كه‌ پيشرفت‌ علم‌ را معجزه‌ نمي‌سازد. همچنين، پاتنم‌ توفيق‌ نظريه‌ها را با صدق‌ آنها گره‌ مي‌زند. اگر نظريه‌هاي‌ علمي‌ توفيق‌ داشته‌اند و پيش‌بيني‌هاي‌ موفقيت‌آميزي‌ را پيش‌ كشيده‌اند، تنها تبيين‌ اين‌ توفيق‌ اين‌ است‌ كه‌ آنها به‌طور ناقص‌ توصيف‌ حقيقي‌ جهان‌ خارج‌اند.(17)

خلاصه‌ آنكه، پاتنم‌ دو كار انجام‌ مي‌دهد: (1) صدق‌ نظريه‌ها را با توفيق‌ آنها گره‌ مي‌زند؛ بدين‌ معنا كه‌ صدق‌ آنها را تبيين‌ توفيق‌ آنها مي‌داند. (2) اشاره‌اي‌ بودن‌ واژه‌هاي‌ تئوريكي‌ را با توفيق‌ آنها گره‌ مي‌زند؛ بدين‌ معنا كه‌ توفيق‌ نظريه‌ها را دليلي‌ بر اشاره‌اي‌ بودن‌ واژه‌هاي‌ تئوريكي‌ مي‌گيرد. پيدا است‌ كه‌ انكار اين‌ دو نكته‌ پيشرفت‌ را علم‌ را معجزه‌ مي‌سازد. استدلال‌ پاتنم‌ به‌ «استدلال‌ هيچ‌ معجزه‌اي‌ در كار نيست»(no miracle argument) مشهور شده‌ است. اين‌ استدلال‌ سرفصل‌ جديدي‌ از رئاليسم‌ را برگشود و آن‌را در مرحلة‌ جديدي‌ وارد ساخت.

رئاليسم‌ علمي‌ را مي‌توان‌ واكنشي‌ نسبت‌ به‌ ابزارانگاري‌ درنظر گرفت؛ اين‌ نوع‌ رئاليسم‌ دورويه‌ دارد: از سويي، ادعايي‌ متافيزيكي‌ دارد و به‌ وجود اشيائي‌ مستقل‌ از ما قايل‌ است. از سوي‌ ديگر، اد‌عايي‌ معرفت‌شناختي‌ دارد و مي‌گويد مي‌توانيم‌ به‌ آن‌ اشيأ معرفت‌ بيابيم‌ و نيز مي‌توانيم‌ به‌ نظريه‌هاي‌ صادق‌ درباب‌ عالم‌ خارج‌ دست‌ بيابيم. بنابراين، هم‌ به‌ وجود اشيأ و جهاني‌ مستقل‌ قايل‌ است‌ و هم‌ معرفت‌ علمي‌ را توصيفي‌ و صدق‌ و كذب‌بردار مي‌داند.

رئاليست‌هاي‌ علمي‌ هم‌ اختلاف‌نظرهايي‌ دارند و نمي‌توانيم‌ همه‌ آنها را كاملاً‌ هم‌رأي‌ بدانيم. آنها به‌طور مشترك‌ سه‌ اصل‌ را مي‌پذيرند:

1. تغيير علم‌ پيشرونده‌(progressive) است. از اين‌ نظر، تغيير علم‌ تكاملي‌ است.

2. علم‌ معرفت‌ به‌ چهره‌اي‌ از جهان‌ را كه‌ فراتر از تجليات‌ تجربي‌ آن‌ است‌ امكان‌پذير مي‌سازد. به‌عبارت‌ ديگر، بخشي‌ از جهان‌ را در تجربه‌ و مشاهده‌ مي‌يابيم، اما بخشي‌ ديگر، به‌ تجربه‌ درنمي‌آيد. لذا جهان‌ خارج‌ دو بخش‌ دارد بخش‌ مشاهدتي‌ كه‌ به‌ تجربه‌ درمي‌آيد و بخش‌ غيرمشاهدتي‌ يا تئوريكي‌ كه‌ به‌ مشاهده‌ و تجربه‌ درنمي‌آيد. علم‌ معرفت‌ به‌ بخش‌ غيرمشاهدتي‌ و تئوريكي‌ را امكان‌پذير مي‌سازد.

3. حصول‌ معرفت‌ قابل‌ اعتماد مستلزم‌ اين‌ نيست‌ كه‌ صدق‌ آن‌را به‌ مطابقت‌ بدانيم. رئاليست‌هاي‌ خام‌ صدق‌ يك‌ نظريه‌ را به‌ مطابقت‌ آن‌ با خارج‌ مي‌دانستند: اما رئاليست‌هاي‌ علمي‌ تصوير ديگري‌ از صدق‌ دارند و مطابقت‌ را به‌ معنايي‌ كه‌ رئاليست‌هاي‌ خام‌ درنظر دارند از دايرة‌ صدق‌ نظريه‌ها كنار مي‌گذارند.(18)

رئاليستهاي‌ علمي‌ بر سر برخي‌ از اصول‌ نيز اختلاف‌ دارند كه‌ عبارتنداند از:

1. بهترين‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ رايج‌ تقريباً‌ راست‌اند.

2. حدود و مفاهيم‌ اصلي‌ بهترين‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ رايج‌ حقيقتاً‌ اشاري‌اند.

3. توفيق‌ يك‌ نظريه‌ در پيش‌بيني‌ شاهدي‌ بر اشاري‌ بودن‌ حدود و مفاهيم‌ اصلي‌ آن‌ است.

4. صدق‌ تقريبي‌ يك‌ نظريه‌ تبيين‌ كافي‌ براي‌ توفيق‌ آن‌ در پيش‌بيني‌ است.(19)

تشريح‌ نقاط‌ اتفاق‌ نظر و اختلاف‌ رئاليستها ما را از اهداف‌ اصلي‌ دور مي‌سازد و در اينجا تنها مي‌توانيم‌ به‌ برخي‌ سخنان‌ و اصول‌ كلي‌ بسنده‌ كنيم. برخي‌ از فيلسوفان‌ علم‌ از نوعي‌ رئاليسم‌ دفاع‌ مي‌كنند كه‌ «رئاليسم‌ متقارب»(convergent realism) عنوان‌ گرفته‌ است‌ و برطبق‌ آن، نظريه‌هاي‌ علمي‌ موفقيت‌آميز نه‌تنها تقريباً‌ صادق‌اند، بلكه‌ درواقع‌ از نظريه‌هاي‌ پيشين‌ صادق‌اند. نيوتن‌ - اسميت‌ (Newton-Smith) و ريچارد بويد(Richard Boyd) از اين‌ ديدگاه‌ دفاع‌ مي‌كنند.

رئاليسم‌ علمي‌ درحقيقت‌ يك‌ ديدگاه‌ فلسفي‌ است‌ و بدين‌ جهت‌ «علمي» ناميده‌ شده‌ است‌ كه‌ متعلق‌ اين‌ بحث‌ فلسفي، نظريه‌هاي‌ علمي‌ هستند.(20) به‌ تعبير دقيق‌تر، اين‌ نوع‌ رئاليسم‌ واقعاً‌ يك‌ مدل‌ معرفت‌شناختي‌ است‌ كه‌ درباب‌ نظريه‌هاي‌ علمي‌ مطرح‌ شده‌ است.


.(1992. A Companion to Epistemology. ed. by Jonathan Dancy and Ernest Sosa. P. 601, Blackwell (1

.105. Arthur Peacocke, Intimation of Reality. P. 2

.3 نگ‌ به: ريچارد وستفال، تكوين‌ علم‌ جديد، ترجمه‌ عبدالحسين‌ آذرنگ‌ و رضا رضايي، صص‌ 2 - 251، طرح‌ نو (1379).

.4 هربرت‌ باترفيلد، مباني‌ علم‌ نوين. ترجمة‌ يحيي‌ نقاش‌ صبحي، ص‌ 101، شركت‌ انتشارات‌ علمي‌ و فرهنگي‌ (1379).

.(1893. Ernest Mach. The Science of Mechanics. P. 285, Open Court (5

.589. Ibid., P. 6

.(1999. Stathis Psillos. Scientific Realism. P. 71, Routledge (7

.7. P. Duhem. The Aim and Structure of Physical Theory. P. 8

.28-9. Psillose. Scientific Realism. PP. 9

0. Ibid.1

1. Rethinking Theology and Science. ed. by Gregersen and Huyssteen. P. 15, Wm. B Eerdmans1 .(1998Publishing Co. (

.(21974. Barbour. Myths, Models and Paradigms. P. 63, London (1

3. Critical Realism. ed. by1

.417. Ibid. P. 1

.527-28. Ibid. PP. 1

.6140-1. Scientific Realism. ed. by Jarret Lepline, PP. 1

7. Ibid.1

.81-2. Ibid., PP. 1

9. Ibid.1

.023. Intimation of Reality. P. 2

/ 1