پنداشتى كه تو را نمى بينم؟! - داستان هایی از امام زمان از کتاب بحار الانوار نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستان هایی از امام زمان از کتاب بحار الانوار - نسخه متنی

گردآورنده و مترجم: حسن ارشاد؛تحقیق، تصحیح، ویرایش: واحد تحقیقات مسجد مقدس جمکران

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

السلام)را ديدم كه در وسط حياط نشسته است. وقتى نظر مباركش به من افتاد، با زبان هندى سلام كرد و مرا به نامى كه هيچ كس به جز بستگانم در كابل از آن اطلاع نداشتند، مورد خطاب قرار داد، و از سى و نه نفر ديگر كه در هند جزء مشاوران پادشاه بودند پرسيد، و نام يك يك آن ها را بيان نمود.

آن گاه فرمود: مى خواهى امسال با اهل قم، به حجّ مشرف شوى. امسال نرو! و به خراسان بازگرد و سال بعد مشرّف شو!

عرض كردم: آقا جان من هزينه سفر خود را تمام كرده ام، مقدارى هزينه راه به من عنايت بفرماييد!

حضرت(عليه السلام) فرمود: دروغ مى گويى. و به خاطر همين دروغ تمام اموالت را به زودى از دست مى دهى.

با اين حال، كيسه اى به من عطا كرد كه مقدارى پول در آن بود و فرمود: اين را هزينه راهت كن! وقتى به بغداد رسيدى، به خانه كسى مرو! و آنچه را ديده اى به كسى بازگو مكن!

از خدمت حضرت مرخص شدم. چيزى نگذشت كه آنچه از اموال با خود داشتم همه ضايع شد، و تنها آنچه حضرت(عليه السلام) عطا فرموده بود، باقى ماند. به خراسان رفتم. سال بعد به قصد حجّ، بدون اين كه به قم بروم حركت كردم. وقتى دوباره به همان خانه رفتم، كسى را آن جا نيافتم!( [5] )

پنداشتى كه تو را نمى بينم؟!

حسن بن وجناء نصيبى مى گويد:

پنجاه و چهار بار به سفر حجّ مشرّف شده بودم. سفر آخرى بود، شبى زير ناودان كعبه در سجده مشغول دعا و تضرّع بودم كه شخصى مرا تكان داد و گفت: برخيز! اى حسن بن وجناء.

هنگامى كه برخاستم، كنيز رنگ پريده و نحيفى را ديدم كه حدوداً چهل سال يا بيش تر سن داشت.

در اين فكر بودم كه او كيست؟ و از من چه مى خواهد؟ ناگاه در مقابل من به راه افتاد، من نيز بى اختيار بدون اين كه از او سؤالى كنم به دنبال او به راه افتادم.

به اتّفاق به خانه حضرت خديجه(عليها السلام) رسيديم. وارد حياط شديم، در يك طرف، اتاقى بود كه درِ ورودى آن وسط حياط قرار داشت و از سطح زمين كمى بالاتر بود. او با عبور از چند پله چوبى كه از جنس ساج بودند، وارد اتاق شد. چند لحظه بعد صدايى مرا فرا خواند: اى حسن! بيا بالا!

وقتى از پله ها بالا رفتم و در آستانه در قرار گرفتم، چشمم به جمال عالم آراى يوسف زهرا(عليهما السلام) افتاد.

حضرت(عليه السلام) فرمود: اى حسن! چنين مى پندارى كه تو را نمى بينم؟ به خدا قسم! در تمام اوقاتى كه در حج بودى، من با تو بودم.

آن گاه يك به يك تمام حالات و لحظات و كيفيّت اعمال مرا در طول حجّ برشمرد. چنان كه من از شنيدن آن ها بيهوش به خاك افتادم. نمى دانم چقدر آن حال به طول انجاميد كه لذّت تماس دست هاى حضرت(عليه السلام) را احساس كردم. برخاستم و دوباره به سير جمال بى مثال محبوب گمشده خويش پرداختم.

امام(عليه السلام) فرمود: اى حسن! به مدينه برو و در خانه امام جعفر صادق(عليه السلام)ـ كه خالى از سكنه است ـ بمان و فكر خوراك و پوشاك هم نباش، كه به تو خواهد رسيد.

آن گاه دفترى به من عنايت فرمود كه در آن دعاى فرج و دستور نماز آن مندرج بود. فرمود: اين گونه دعا كن و براى من نماز بخوان! آن را به كسى غير از شيعيان حقيقى من نشان مده! خداوند تو را موفق نمايد.

عرض كردم: مولا جان! آيا بعد از اين شما را نمى بينم؟ فرمود: چرا، اگر خدا بخواهد.

با اين همه، امتثال امر ولايت كردم، و دل به فراق و هجران نهاده بازگشتم.

به مدينه رفتم و در خانه امام جعفر صادق(عليه السلام) ماندم. روزها بيرون خانه مشغول بودم. هنگام شب كه براى افطار بازمى گشتم ظرف چهار گوشى را كه هميشه آن جا بود پر از آب گوارا مى يافتم، و كنار آن

/ 102