حديث ثقلين و مسئله عصمت ائمه عليهم السلام - امامت و رهبری نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

امامت و رهبری - نسخه متنی

مرتضی مطهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حديث ثقلين و مسئله عصمت ائمه عليهم السلام

اساس مسئله در باب امامت آن جنبه معنوى است. امامان يعنى انسانهايى معنوى مادون پيغمبر كه از طريقى معنوى اسلام را مى دانند و مى شناسند و مانند پيغمبر، معصوم از خطا و لغزش و گناهند. امام، مرجع قاطعى است كه اگر جمله اى از او بشنويد نه احتمال خطا در آن مى دهيد و نه احتمال انحراف عمدى كه اسمش مى شود عصمت. آنوقت شيعه مى گويد اينكه پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فرمود: انى تاريك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى (1)

من بعد از خود دو شىء وزين باقى مى گذارم، قرآن و عترت خودم، نص در چنين مطلبى است.

اما آيا پيغمبر چنين چيزى گفته يا نگفته قابل انكار نيست. اين حديث، حديثى نيست كه فقط شيعه روايت كرده باشد بلكه حديثى است كه حتى اهل تسنن از شيعه بيشتر روايت كرده اند.

در ايامى كه ما در قم بوديم، اوايلى بود كه (رساله الاسلام) كه رساله اى است كه دار التقريب منتشر مى كند، منتشر مى شد. در آنجا يكى از علماى اهل تسنن در مقاله اى اين حديث را به اين شكل نقل كرده بود كه پيغمبر فرمود: انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و سنتى. مرحوم آيه الله بروجردى كه مردى بود واقعا و به تمام معنا عالم و روحانى و دراينگونه مسائل بسيار عاقلانه فكر مى كرد، طلبه فاضلى به نام آقا شيخ قوام و شنوه اى را كه خيلى اهل كتاب و تتبع بود و نسبتا مرد خوبى هم هست، راهنمايى كردند كه اين حديث را از كتب اهل تسنن استخراج كنند كه شايد در بيش از دويست كتاب از كتب معتبر و مورد اعتماد اهل تسنن نوشته اند كه پيغمبر فرمود: انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى. و اين حديث در مقامات متعدد ب وده چون پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم اين مطلب را در مختلف جاهاى به همين شكل فرموده است. البته منظور اين نيست كه پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم حتى يك بار هم نگفته است كه من دو چيز در ميان شما مى گذارم، كتاب و سنت، چون منافاتى نيست بين ( [كتاب و سنت] و [كتاب و عترت]) زيرا عترت براى بيان سنت است. صحبت اين نيست كه ما به سنت رجوع كنيم يا به عترت مثل اينكه سنت موجودى از پيغمبر داريم و يك عترت در كنار آن، يا بايد به سنت مراجعه كنيم يا به عترت! بلكه سخن اينست كه عترت است كه مبين واقعى سنت است و تمام سنت نزد آنهاست.

كتاب الله و عترتى يعنى شما بايد سنت مرا از عترت من تلقى كنيد.

علاوه بر اين، خود همين كه مى گوئيم پيغمبر فرمود: انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى سنت است چون حديث پيغمبر است. منافاتى ميان ايندو نيست. تازه اگر در يك جا كه آن هم قطعى نيست پيغمبر فرموده باشد:

انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و سنتى در چندين جاى ديگر به آن صورت فرموده. اگر در يك كتاب به اين صورت نوشته شده, لااقل در دويست كتاب ديگر به آن صورت نوشته شده است.

به هر حال آن شخص رساله اى در اين زمينه تهيه كرد و آن را فرستادند به دارالتقريب مصر. دارالتقريب هم بى انصافى نكرد و همان كتاب را چاپ و پخش كرد چون مستند بود و نمى توانستند آنرا رد كنند و بگويند چنين چيزى نيست، قابل رد كردن نبود. حالا اگر مرحوم آيه الله بروجردى مى خواست مثل ديگران عمل كند، جار و جنجال و هياهو راه مى انداخت كه اينها چه مى گويند؟! مى خواهند حقوق اهل بيت را از بين ببرند، اينها سوء نيت دارند و...

بنابر اين آن روح اصلى امامت اينست كه اسلام كه دينى است جامع و كلى و پر فروغ، آيا بيان آن همان مقدارى است كه در قرآن اصول و كلياتش ذكر شده و در كلمات پيغمبر اكرم كه خود اهل تسنن هم روايت كرده اند، توضيحاتش بيان گرديده است هر چه اسلام بود، همين بود البته نازل شدن اسلام بر پيغمبر تمام شد ولى آيا اسلام بيان شده همان بود؟، [تمام اسلام نازل شده بود] يا اينكه بعد از پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم اسلام نازل شده بر ايشان كه هنوز خيلى از مسائل آن از باب اينكه بايد حاجت پيش بيايد، زمان بگذرد و تدريجا بيان شود بيان نشده بود، نزد على عليه السلام بود كه ايشان مى بايست براى مردم بيان كند. در اين صورت همين حديث كتاب الله و عترتى عصمت را هم بيان مى كند زيرا پيغمبر مى فرمايد دين را از اين دو منبع بگيريد. همانطور كه قرآن معصوم است يعنى در آن خطا وجود ندارد، آن ديگرى هم معصوم است. محال است كه پيغمبر به اين قاطعيت بگويد بعد از من دين را از فلان شخص بگيريد ولى آن شخص برخى از سخنانش اشتباه باشد.

اينجاست كه فرضيه شيعه با فرضيه اهل تسنن در مسئله بيان و اخذ دين در اساس فرق مى كند. آنها مى گويند همانطور كه با رفتن پيغمبر وحى منقطع شد, بيان واقعى دين يعنى آن بيانى كه معصوم از خطا و اشتباه باشد هم تمام شد. هر چه از قرآن و احاديثى كه از پيغمبر رسيده استنباط كرديم، همان است و ديگر چيزى نيست.

منع كتابت حديث

جريانى را خود اينها بوجود آوردند كه فرضيه شان را ضعيف كرد و آن اينست كه عمر كتابت حديث پيغمبر را منع كرد و اين، يك واقعيت تاريخى است. ما اگر نخواهيم از زبان يك شيعه با بدبينى صحبت كنيم خودمان را مى گذاريم به جاى يك مستشرق اروپايى كه نه شيعه است و نه سنى. او خيلى هم بخواهد خوشبين باشد اينطور خواهد گفت كه عمر از باب اينكه اصرار زياد داشت كه تنها مرجع، قرآن باشد و رفتن زياد مردم به دنبال حديث سبب مى شد كه مراجعه شان به قرآن كم شود، جلوى كتابت حديث را گرفت. اين از قطعيات تاريخ است و فقط حرف ما شيعيان نيست. در زمان عمر جرئت نمى كردند حديثى از پيغمبر بنويسند و بگويند اين را پيغمبر گفته, يا بنشينند و روايت حديث از پيغمبر كنند (البته نقل حديث ممنوع نبود)، تا زمان عمر بن عبدالعزيز كه در سال 99 هجرى به خلافت رسيد و در سنه 101 هجرى از دنيا رفت و دستور به كتابت حديث داد. تازه بعد از آنكه عمر بن عبدالعزيز اين سنت عمرى را بهم زد و گفت احاديث پيغمبر بايد نوشته شود، افرادى كه سينه به سينه چيزى از احاديث پيغمبر ضبط داشتند آمدند و روايت كردند و نوشته شد.

اين جريان سبب شد كه قسمتى از احاديث پيغمبر از ميان برود.

مى دانيم احكامى كه در قرآن بيان شده خيلى مختصر و جزئى است و قرآن همه اش كليات است. مثلا قرآن كه اينهمه بر نماز اصرار دارد، درباره آن از اقيموا الصلوه و اسجد و اركعوا سجود كنيد، ركوع كنيد تجاوز نكرده و حتى توضيح نداده است كه نماز را به چه شكلى بايد خواند. همچنين درباره حج كه اين همه دستور دارد و پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم خودشان به آن دستورات عمل مى كردند، در قرآن چيزى بيان نشده، سنت پيغمبر هم كه عملا به اين شكل در آمد. حالا اگر به اين شكل هم در نيامده بود، پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم مگر چقدر فرصت پيدا كرد كه حلال و حرام را بيان كند. در سيزده سال مكه مردمى كه با وجود فشارها و تضييقات بسيار مسلمان شدند، شايد چهار صد نفر نمى شدند. در آن مضيقه ها ملاقات با رسول اكرم قاچاقى صورت مى گرفت و يك عده هفتاد خانوارى كه شايد نصف يا بيشتر جمعيت مسلمانان را تشكيل مى دادند به حبشه مهاجرت كردند. البته مدينه از اين نظر فرصتى بود اما گرفتاريهاى پيغمبر در مدينه نيز زياد بود. اگر رسول اكرم در همه اين بيست و سه سال مثل يك معلم مى بود كه فقط مى رفت سر كلاس و به مردم تعليم مى داد شايد وافى نبود براى اينكه همه آنچه را كه اسلام دارد بيان كند، تا چه رسد با اين تاريخ موجود خصوصا كه اسلام در تمام شئون زندگى بشر حكم دارد.

استفاده از قياس

نتيجه اين حرفى كه اهل تسنن گفته اند اين شد كه عملا نارسائيهايى در احكام اسلام مشاهده كردند. مسئله اى پيش مىآمد، مى ديدند در قرآن حكم اين مسئله بيان نشده است. به سنت (آن مقدار نقلهايى كه دارند) مراجعه مى كردند، مى ديدند هيچ حكمى درباره اين مسئله وجود ندارد. بى حكم هم كه نمى تواند باشد، چه كار بايد كرد گفتند (قياس). قياس يعنى ما بر اساس مشابهت ميان مواردى كه درباره آنها حكمى در قرآن يا سنت موجود است، و مسئله مورد نظر حكم كنيم بگوئيم در فلان جا اينطور گفته، اينجا هم كه بى شباهت به آنجا نيست، همان حكم را دارد. شايد در آنجا كه پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم فلان دستور را داده به اين مناط و علت و فلسفه بوده، اين فلسفه در اينجا هم وجود دارد, پس اينجا هم آنطور مى گوئيم. بر اساس (شايد) است. به علاوه آنجا كه سنت نارسا بود، يكى و دو تا نبود. دنياى اسلام مخصوصا در زمان عباسيان توسعه پيدا كرد و كشورهاى مختلف فتح شد و احتياجات، مرتب مسئله مىآفريد. نگاه مى كردند به كتاب و سنت، مى ديدند حكم اين مسائل وجود ندارد. مرتب قياس مى كردند. دو فرقه شدند، يك فرقه منكر قياس شدند نظير احمد بن حنبل و مالك بن انس (كه مى گويند در تمام عمرش فقط در دو مسئله قياس كرد)، فرقه ديگر جلوى قياس را باز گذاشتند رفت تا آسمان هفتم مثل ابو حنيفه. ابو حنيفه مى گفت اين سنتهايى كه از پيغمبر رسيده اصلا قابل اعتماد نيست كه واقعا پيغمبر گفته باشد. مى گويند گفته است فقط پانزده حديث بر من ثابت است كه پيغمبر فرموده، بقيه ثابت نيست. در بقيه قياس مى كرد. شافعى موضعى بينابين داشت، در بعضى موارد به احاديث اعتماد مى كرد و در بعضى ديگر قياس مى نمود. يك فقه شلم شورباى عجيبى بوجود آمد.

مى گويند ابوحنيفه چون اصلا ايرانى بود و ذهن ايرانيها بيشتر به مسائل عقلى توجه دارد و نيز در عراق سكونت داشت و از اهل حديث كه مركزشان مدينه بود دور بود، خيلى قياس بود، مى نشست و با خيال خودش قياس درست مى كرد. حتى اهل تسنن هم نوشته اند كه روزى رفت به سلمانى. ريشش جوگندمى بود و هنوز موى سفيدش زياد نبود. به سلمانى گفت اين موهاى سفيد را بكن. مى خواست از ريشه در بياورد كه اصلا در نيايد. سلمانى گفت اتفاقا خاصيت موى سفيد اينست كه اگر بكنى بيشتر درمى آيد. گفت پس موهاى سياه را بكن. اين، قياس است. قياس گرفت: اگر اين درست باشد كه چنانچه موى سفيد را بكنى بيشتر درمىآيد، پس موهاى سياه را بكن كه بيشتر در بيايند. در صورتى كه اگر چنين قاعده اى باشد، فقط در موى سفيد است و ديگر در موى سياه جارى نيست. در فقه هم همينطور عمل مى كرد.

قياس از نظر شيعه

وقتى ما به روايات شيعه مراجعه مى كنيم مى بينيم ريشه اين مطلب را از اينجا مى زنند كه اصلا ريشه اين فكر، خطا و اشتباه است كه كتاب و سنت وافى نيست. مسئله رجوع به قياس از اينجا ناشى مى شود كه مى گويند كتاب و سنت براى بيان احكام وافى نيست. چون وافى نيست، برويم دنبال قياس.

نه، آنقدر از پيغمبر به طور مستقيم يا غير مستقيم به وسيله اوصياى ايشان سنت رسيده است كه با مراجعه به كليات اين سنت، نيازى به قياس نيست. اينست روح امامت از نظر دينى. اسلام فقط يك مسلك نيست كه بعد از آنكه مبتكر آن مسلك، ايدئولوژيس را پديد آورد، بگويد حالا اين مكتب براى اجرا حكومت مى خواهد، حكومت را چكار كند. اسلام يك دين است. وضع يك دين آنهم دينى مانند اسلام را بايد در نظر گرفت.

با وجود معصوم جاى انتخاب نيست

مسئله امامت از جنبه زعامت و حكومت اينست كه حالا كه بعد از پيغمبر مانند زمان ايشان معصوم وجود دارد و پيغمبر وصيى براى خود معين كرده است كه او در سطح افراد ديگر نيست و از نظر صلاحيت مثل خود پيغمبر استثنايى است، ديگر جاى انتخاب و شورا و اين حرفها نيست. همانطور كه در زمان پيغمبر نمى گفتند كه پيغمبر فقط پيام آور است و وحى به او نازل مى شود، تكليف حكومت با شوراست و مردم بيايند رّى بدهند كه آيا خود پيغمبر را حاكم قرار دهيم يا شخص ديگر را، بلكه اينطور فكر مى كردند كه با وجود پيغمبر، اين بشر فوق بشر كه در مرحله اى است كه با عالم وحى اتصال دارد, اصلا اين مسئله مطرح نيست، بعد از ايشان نيز جاى اين سخنان نيست.

زيرا پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم اوصياى دوازده گانه اى داشته است كه اينها بايد در طول دو سه قرن پايه اسلام را محكم كنند و اسلام از يك منبع صاف و خطا ناپذيرى بيان شود. با وجود چنين كسانى براى بيان احكام اسلامى، ديگر جاى انتخاب و شورا و اين حرفها نيست. آيا ما شخص معصوم از خطا و عالم به تمام معنا داشته باشيم كه حتى امكان اشتباه هم برايش وجود ندارد و با اين حال برويم شخص ديگرى را به جاى او انتخاب كنيم؟! گذشته از اينكه چون على عليه السلام به مقام امامت به اين معنى كه عرض مى كنم تعيين شده است قهرا مقام زعامت دنيوى هم شان او خواهد بود، پيغمبر براى همين مقام هم تصريح كرده است. اما پيغمبر كه على را براى اين مقام تصريح كرده به خاطر اينست كه على عليه السلام آن مقام ديگر را واجد است. بنابر اين در زمان غيبت امام زمان عليه السلام كه ديگر مسئله امام معصوم حاضرى كه مبسوط اليد باشد مطرح نيست يا اگر فرضا حوادث صدر اسلام پيش نمىآمد و اميرالمومنين خليفه مى شد و بعد امام حسن و بعد امام حسين تا زمان حضرت حجت و موجبى هم براى غيبت پيش نمىآمد، بعد كه امام معصومى در ميان مردم نبود، مسئله حكومت مسئله ديگرى مى شد و آنوقت بايد گفت تكليف مسئله حكومت چيست آيا حاكم حتما بايد فقيه جامع الشرايط باشد يا چنين چيزى لازم نيست. آيا حاكم را مردم انتخاب بكنند و...

بنابر اين ما نبايد مسئله امامت را از اول به صورت يك مسئله خيلى ساده دنياوى يعنى حكومت مطرح كنيم بعد بگوئيم آيا از نظر اسلام حكومت، استبدادى و تنصيصى است يا [انتخابى]؟ و سپس بگوئيم چطور شده كه شيعه مى گويد حكومت بايد اينچنين باشد نه، مسئله، به اين شكل مطرح نيست.

در شيعه امامت مطرح است. يك شان امام حكومت است و البته با وجود امام معصوم جاى حكومت كردن كس ديگرى نيست همينطور كه با وجود پيغمبر اكرم جاى حكومت كردن كس ديگرى نيست. و پيغمبر اكرم على عليه السلام را براى امامت تعيين كرده است كه لازمه امامت حكومت كردن هم هست و گذشته از اين، در مواقعى به خود حكومت هم تصريح كرده ولى بر مبناى اينكه امام بعد از شما اوست.

مسئله ولايت معنوى

در جلسه پيش مطلبى را عرض كردم كه البته من خودم شخصا به آن اعتقاد دارم و آنرا هم مطلب اساسى مى دانم منتها اين مطلب شايد از اركان تشيع به شمار نمى رود، و آن اينكه آيا مقام پيغمبر اكرم فقط اين بود كه دستورات الهى، اصول و فروع اسلام به او وحى مى شد آن چيزى كه او مى دانست فقط اسلام واقعى بود و ديگر ماوراى آن، شان او نبود كه از جانب خدا بداند و در مقام عمل و تقوا نيز آيا [فقط] در مرحله اى بود مامون و معصوم از خطا همچنين آيا مقام ائمه عليهم السلام فقط اينست كه گر چه به ايشان وحى نمى شده است ولى اسلام را به وسيله پيغمبر صلّى الله عليه وآله وسلّم دريافت كرده اند و فروع و كليات و جزئيات اسلام را همچنانكه پيغمبر به علمى كه هيچ شائبه اشتباه در آن نبود مى دانست، آنها نيز مى دانند و در مقام تقوا و عمل هم مامون و معصوم از خطا هستند آيا فقط همين است يا چيزهاى ديگرى هم در شخص پيغمبر و شخص امام وجود دارد آيا در ماوراء مسائل مربوط به دين و معارف چه علومى را مى دانستند؟ آيا اين سخن درست است كه اعمال بر پيغمبر عرضه مى شود و حتى اعمال مردم در زمان حيات هر امامى بر آن امام عرضه مى شود به طورى كه مثلا الان امام زمان عليه السلام نه تنها بر شيعيان بلكه بر همه مردم حاضر و ناظر است وغافل نيست حتى امام، حى و ميت ندارد. يعنى همانطور كه در جلسه پيش عرض كردم وقتى شما به زيارت امام رضا عليه السلام مى رويد و مى گوييد: السلام عليك در حد اينست كه شما با انسان زنده اى در اين دنيا روبرو مى شويد و مى گوئيد: السلام عليك، همان مقدار شما را شهود مى كند. اين همان مسئله ولايت است، ولايت معنوى.

اختلاف تشيع و تسنن در آن دو مسئله اول است، يكى مسئله اى كه ما اسمش را امامت در بيان احكام دين مى گذاريم و ديگر، امامت به معنى زعامت مسلمين.

اهميت حديث ثقلين

راجع به مسئله امامت از حديث: انى تارك فيكم الثقلين كه عرض كردم، غافل نشويد. اگر با يكى از علما يا غير علماى اهل تسنن روبرو شديد، بگوئيد آيا پيغمبر چنين جمله اى را فرمود يا نه اگر بگويد نه، مى توان چندين كتاب از خودشان جلويش گذاشت. مى بينيد اصلا علماى اهل تسنن نمى توانند در [وجود و صحت] چنين حديثى اختلاف داشته باشند و ندارند.

بعد بگوئيد اينكه پيغمبر قرآن را بعنوان يك مرجع و عترت را بعنوان مرجع ديگر معين كرده، عترت چه كسانى هستند آنها اصلا فرقى ميان عترت پيغمبر و غير عترت پيغمبر قائل نيستند بلكه آنچه كه نقل مى كنند از صحابه و غير صحابه، از غير على عليه السلام بيشتر نقل كرده اند تا از على عليه السلام. از على عليه السلام گاهى به عنوان يك راوى نقل مى كنند نه به عنوان يك مرجع.

(1). صحيح مسلم، جزء هفتم صفحه 122.

/ 11