آشنایی با قرآن جلد 7
لطفا منتظر باشید ...
داستان آن غلام را شنيده ايد كه در خانه امام زين العابدين عليه السلام بود . سال قحطى و سختى بود و
باران نيامده بود . مردم به صحرا رفته بودند و دائما دعا مى كردند و نماز مى خواندند . شخصى مى گويد :من غلامى را در يك غربت و تنهايى و خلوت در آنجا ديدم . نماز خواندن و عبادت او و گريه و خشوع او و
مناجاتى كه با حق كرد و دعايى كه كرد مرا مجذوب كرد . من شك نكردم كه بارانى كه آمد از دعاى او بود .
دنبالش را گرفتم و تصميم گرفتم هرطور كه هست او را دراختيار بگيرم براى اينكه غلام او بشوم . خدمت
امام زين العابدين عليه السلام رفتم و عرض كردم :من مى خواهم اين غلام را از شما بخرم نه براى اينكه
غلام من باشد بلكه براى اينكه مخدوم من باشد و خدمتگزار او باشم . غلام را حاضر كردند . وقتى او را
خريدم
نگاه حسرتبارى به من كرد و گفت :تو چه كسى هستى كه مرا از مولايم جدا كردى ؟گفتم :
قربان تو
من تو را براى اين نخريدم كه تو را خدمتگزار خودم قرار بدهم
بلكه براى اين خريدم كه
خدمتگزار تو باشم . من در تو چيزى ديدم كه در كس ديگرى نديدم . جز براى اينكه خدمتگزار تو باشم هيچ قصد
و غرضى نداشتم . من مى خواهم از محضر تو بهره ببرم و بعد جريان را به او گفتم . تا جريان را گفتم رو كرد
به آسمان و گفت :خدايا اين رازى بود بين من و تو . من نمى خواستم بندگان تو از آن اطلاع پيدا كنند . حال
كه بندگانت را مطلع كرده اى خدايا مرا ببر . همين را گفت و جان به جانآفرين تسليم كرد .بشر قدرت كتمان كردن دارد
اما چه چيزى را بايد كتمان كند ؟يكى
بدى را كتمان مى كند و تظاهر به خوبى مى كند و ديگرى از اين قدرت و از اين كمال و توانايى به اين نحو
استفاده مى كند كه اسرارش را كه اگر مردم اطلاع پيدا كنند او را به عرش برين مى رسانند از مردم پنهان
نگاه دارد .