عمامه ام را كه بردارم مرا مى شناسيد , از آنجا كه حجاج يكبار ديگر قبلا به كوفه آمده بود يكى دو نفر گفتند بنظرم حجاج است لذا زمزمه حجاج , حجاج پيچيد و وهم آنها را گرفت و ترسشان برداشت , كه حجاج آمده و روى منبر نشسته است ناگهان حجاج گفت : بله , حجاج , بله , درست فهميديد . مردم ديگر با حال رعب نشسته اند و يكنفر به خودش نمى گويد كه حجاج يك مرد است منهم يك مرد , او بالا نشسته , منهم پائين , هر چه او دارد , منهم دارم . ضعف نفس مردم , آنها را گرفت , حجاج گفت : اى مردم كوفه , من سرهائى را مى بينم كه مانند ميوه رسيده بر گردنها آويخته شده و وقت چيدن آن رسيده است مى بينم لازم است يك مقدار سر , از اين تنها جدا بشود . مردم با شنيدن اين اظهارات پوچ و توخالى بيشتر مرعوب شدند آخر حجاج با بمب اتم كه بكوفه نيامده بود اگر بمب اتم هم داشت كه منفجر نميكرد , چون اگر منفجر ميكرد , كسى نمى ماند تا بر آنها حكومت بكند لازم بود يكعده اى زنده بمانند , همه را كه نمى كشت اگر همه را مى كشت ديگر بر كه حكومت مى كرد ؟ به در و ديوار كه نميشود حكومت كرد اين مطلب را مردم فكر نميكردند . حجاج بعد از گفتن اين جمله كه مى بينم سرها برگردنها آويزان