فرهنگ شاعران پارسی گوی

جلد 1 -صفحه : 938/ 563
نمايش فراداده

جاندارى بخارايى - صادق‏

ميرزامحمدصادق منشى جاندارى بخارايى. شاعر. قرن 12 و 13 ه. ق. متولّد ميان سال‏هاى 71 - 1166 ه. ق در روستاى جاندار بخارا. متوفّى 1235 ه. ق در قرشى (نخشب).

وى در دوران دانش‏اندوزى در بخارا، شاعر، تاريخدان و خوشنويسى مشهور بود. وى چندى منشى دربار اميرحيدر منغيتى (45 - 1215 ه. ق) بود اما به سبب بى‏اعتنايى به درباريان بركنار و به كوهستان درواز رانده شد. وى در كهنسالى اجازه يافت تا به بخارا بازگردد اما به قرشى رفت و تا پايان عمر در آن‏جا ماند. وى شاعرى غزلسرا بود و در غزل از اميرخسرو دهلوى، اميرحسن دهلوى، حافظ شيرازى، كمال خجندى و به ويژه بيدل دهلوى تأثير گرفته است. آثار صادق عبارتند از :

الف : ديوان شعر (با پانزده‏هزار بيت)

ب : ديوان دوم شعر .

(شامل مثنوى‏هاى دخمه‏ى شاهان، رفع تومان آهوگير و خيرآباد، قضاو قدر، به دخترى عاشق شدن درويش)

ج : منظومه‏ى فتوحات اميرمعصوم و اميرحيدر .

د : تواريخ‏ .

ه: انشاءات.

براى آگاهى بيش‏تر، مراجعه شود به رادبيات فارسى در تاجيكستان، ص 46 , تحفةالاحباب، صص 10 - 108 , دانشنامه‏ى ادب فارسى (ادب فارسى در آسياى مركزى)، ج 1، ص 558 , ياد يار مهربان، صص 29 - 317 , نمونه‏ى ادبيات تاجيك، صص 84 - 378.

از اشعار اوست :


  • چند ريزى به جفا اشك جگرگون مرا؟ فصل نوروز و زمان باغ و ايّام بهار مشتاق توام بهر خدا چهره مپوشان‏ گوش ناكردن حديث نيك‏خواهان را بد است‏ نگفتى زان لب شيرين، سخن هيچ‏ به قول دشمنان يادم نكردى‏ به دور آن خط رخسار چون گل‏ يكى بگشا گره زان زلف پرچين‏ تنت آزرده مى‏گردد ز گلبرگ‏ ز خاك كشتگانِ غم نرويد به دور آن لبِ شيرين نديدم‏ از مجلس ما باده‏گساران همه رفتند ره دور و خطر بى‏حدّ و ما مانده پياده‏ جان ز بيمارى هجران به لب آمد از شوق‏ مركز دايره‏ى عشقم و گر سر برود درد عشقى كز تو پنهان در دل و جان داشتم‏ بس‏كه بودم تا سحر سر بر سر زانوى خويش‏ در غم عشق دلا خوى به تنهايى كن‏ در چمن باد، حديث دهن تنگ تو گفت‏ تا ندانند كزان لب دل پرخون دارد بگشتم تا ز جام شوق، مدهوش‏ چو داد آب حيات از چشمه‏ى نوش‏ بت سنگين‏دلِ سيمين بناگوش» بود چون طرّه‏اش، خاطر مشوّش‏ «نگارى، چابكى، شوخى پرى‏وش‏ شود چون عكس روى يار ظاهر به روى او شوم پيوسته ناظر گرش همچون قبا گيرم در آغوش» كه در هجر غم دلبر بمانم‏ «اگر پوسيده گردد استخوانم‏ غم عشق تو آيينم ببرده‏ست‏ ز سر چون عقل و تمكينم ببرده‏ست‏ بر و دوشش، بر و دوشش، بر و دوش» گل رويش صفاى توست حافظ «دواى تو، دواى توست حافظ لب نوشش، لب نوشش، لب نوش»

  • اى جفاپيشه! بيا ريز دگر خون مرا بى مى و ساقى در اين ايام بودن مشكل است تا سير ببينم نفسى روى چو ماهت در حق ما قول بدگويان شنيدن خوب نيست ندادى كام عاشق زان دهن هيچ‏ چه واقع شد نپرسيدى ز من هيچ؟ حديث سنبل و ذكر سمن هيچ‏ كه گردد قيمت مشك ختن هيچ‏ نديده كس چنين نازك بدن هيچ‏ به غير از لاله‏ى خونين‏كفن هيچ‏ چو «صادق» طوطى شيرين‏سخن هيچ شد بزم طرب آخر و ياران همه رفتند اى دل! غم خود خور كه سواران همه رفتند شربت وصل تو هرگز نچشيديم دريغ! پا چو پرگار از اين دايره بيرون نكشم شد عيان از چهره‏ام هرچند پنهان داشتم‏ با خيال او شكايت‏هاى هجران داشتم ترك بى‏طاقتى و مشق شكيبايى كن گشت بس درهم و بسيار پريشان، غنچه‏ مى‏خورد خون جگر با لب خندان، غنچه دلم از آتش مِى مى‏زند جوش‏ «ببرد از من قرار و طاقت و هوش‏ دلم شد بسته‏ى آن زلف سركش‏ بت شيرين‏لب موزون مهوش‏ ظريفى، مهوشى، تركى قباپوش» بود در باطن ما نور حاضر «چو پيراهن شوم آسوده‏خاطر اگر دوران دهد اى دل! امانم‏ نخواهم ترك كويش تا توانم‏ نگردد مهرش از جانم فراموش» قرار جان شيرينم ببرده‏ست‏ «دل و دينم، دل و دينم ببرده‏ست‏ وصالش دلگشاى توست حافظ سر «صادق» فداى توست حافظ لب نوشش، لب نوشش، لب نوش» لب نوشش، لب نوشش، لب نوش»