... به يحيي ـ عليه السلام ـ خبر رسيد كه «هيروديس» زمامدار فلسطين عشق «هيروديا» دختر برادر خود را در سر ميپروراند زيرا اين دختر چشمان زيبا و اندامي فتنهانگيز و دلربا دارد، زمامدار فلسطين تصميم گرفته اين دوشيزه زيبا را به ازدواج خود درآورد و با وي همبستر گردد مادر دختر و بستگان او با خواسته زمامدار موافق هستند و به او كمك ميكنند.
يحيي ـ عليه السلام ـ اعلام كرد اين ازدواج باطل است و آئين الهي وي اينكار را تصويب نميكند و با روح تورات سازش ندارد.
يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: من اينكار را نميپذيرم و سپس به مخالفت با زمامدار فلسطين پرداخت.
عقيده يحيي ـ عليه السلام ـ در شهر منتشر شد، در كاخها و درميان پردهنشينان و باشگاهها و مراكز عبادت همه و همهجا پيچيد، عقيده يحيي ـ عليه السلام ـ بگوش زمامدار فلسطين رسيد و از آنچه در بين مردم شهرت يافته بود آگاه گرديد و سخت غضبآلود شد و عداوت و دشمني خود را پنهان داشت ولي خشم او به اندوه و تغيير صورت كشيد و به غم و شكنجه مبدّل گرديد. اين دختر بيچاره ترسيد و گفت عجبا يحيي اميد شيرين مرا تلخ كرد و چه بسا عموي او از ازدواج با وي منصرف شود.
بدنبال همين افكار بود كه دختر تصميم گرفت از زيبائي خود بهرهبرداري كند شايد بتواند بدينوسيله بغرض خود برسد و هدف خويش را تثبيت كند.
بهمين منظور تا آنجا كه ميتوانست خود را زينت داد و تا آنجا كه قدرت داشت به زينت خود توجه كرد و با اندامي كه از زيبائي كامل برخوردار بود، صورت زيبا، بدني آراسته و شكفته و بااندامي متناسب پيش عموي خود رفت و به نقشههاي فتنهانگيزي و دلربائي خود پناه برد و با بيان شيرين و دلپذيري به دلبري پرداخت و دل عموي خود را تسخير كرد.
عموي دختر پرسيد چه آرزوئي داري؟ چه خواستهاي در سر ميپروراني؟ من دربند اشاره و در زنجير يك كلمه تو هستم.
دختر گفت: اگر زمامدار بخواهد و خرسند باشد من غير از سر يحييبن زكريا چيز ديگري نميخواهم، اين مرد كسي است كه به سلطان بدگوئي كرده و در هر مكاني بخاطر مخالفت او مرا بباد ناسزا ميگيرند، اگر زمامدار به كشتن يحيي راضي باشد مرا خرسند كرده، فكرم را آسوده ساخته و كينه مرا برطرف نموده است.
زمامدار فلسطين درخواست هواي نفس را پذيرفت و به سخن زيباروئي گوش داد، و ناله فكر و وجدان را نشنيد و ساعتهايي نگذشته كه سر يحيي ـ عليه السلام ـ در مقابل چشم دختر برادر قرار گرفت و كينه او برطرف گرديد و شعله خشم وي خاموش شد ولي با اين عمل خود عذاب الهي را براي خود و بنياسرائيل زمينهساز گرديد و دچار مشكلات و بدبختيهاي گوناگوني شدند.
آري براي وصال به عشق باطل راضي شد پيامبرخدا حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ را به قتل برساند زيرا ديد او مانع افكار و خواستههاي اوست.
عمروعاص مشاور معاويه، مادري داشت به نام (نابغه) او زني آلوده و منحرف بود. افرادي مانند ابولهب، اميه بن خلف، هشام بن مغيره ابوسفيان و عاص بن وائل با او آميزش و رابطه نامشروع داشتند هركدام از اينها ادعا داشتند كه عمرو فرزند او ميباشد. ولي مادرش ميگفت: «عمرو» فرزند عاص است و اين بخاطر كمكهاي مالي بود كه عاص به مادر «عمرو» ميكرد، ولي ابوسفيان همواره ميگفت: من ترديدي ندارم كه «عمرو» فرزند من است و از آميزش من منعقد شده است.[2]
باتوجه به اصل و ريشه اين افراد ناپاك به يكي از علل دشمني آنها با پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ و آلش ـ عليهم السلام ـ پي ميبريم.
احمدبن سعيد عابد گفت: پدرم براي من حكايت كرد كه در زمان ما در كوفه جواني بود خداپرست و داراي صورت و سيمائي بسيار زيبا و اندامي آراسته، همواره در مسجد بسر ميبرد و كمتر وقتي ميشد كه در مسجد نباشد، اتفاقاً زن زيبايي در يكي از روزها چشمش به او افتاد، دلباخته او گرديد، پس از مدتها انتظار يك روز بر سر راه آن جوان ايستاد، يك روز هنگامي كه جوان به مسجد ميرفت خودش را به او رساند، گفت اي جوان بگذار من يك كلمه با تو سخن دارم، بشنو آنگاه هرجا خواستي برو، جوان رفت و با آن زن سخن نگفت، هنگامي كه از مسجد بيرون آمد و راهي منزل بود دوباره زن سر راه او آمد و گفت: اي جوان يك جمله با تو حرف دارم، جوان سرپايين انداخت و گفت اين جايگاه تهمت است و من خوش ندارم كه در موضع تهمت باشم، زن گفت: من كاملاً تو را ميشناسم و اينجا كه ايستادهام نه از آن جهت است كه تو را نشناخته باشم، و ليكن معاذ الله كه كسي از اين موضوع باخبر شود، و من خودم آمدم، در اين موضع با تو صحبت كنم، براي همين جهت است كه من خود ميدانم اندكي از اين مطالب در نزد مردم بسيار و بزرگ ميباشد، و شما بندگان و زاهدان مانند شيشهايد كه كمتر چيزي آن را معيوب ميسازد، اينك فشرده آنچه را كه ميخواهم به تو بگويم اين است كه با تمام وجودم گرفتار توام، پس در كار من و خودت خدا را منظور داشته باش.
جوان به منزل آمد خواست نماز بخواند ولي (از ياد وضع آن زن) ندانست چگونه نماز بخواند، لذا نامهاي نوشت و از منزل بيرون رفت آن زن همچنان ايستاده بود، كاغذ را به او داد و برگشت زن نامه را باز كرد و ديد نوشته:
بسم الله الرحمن الرحيم
اي بانوي محترمه بدان كه خدا بار اول بنده اگر معصيت كرد ميبخشد، بار دوم پردهپوشي ميكند، اما همين كه تكرار شد غضب ميكند بگونهاي كه آسمان و زمين و كوهها و درختها و جنبندگان توان تحملش را ندارند، و اگر آنچه گفتي دروغ است تو را به ياد روزي مياندازم كه آسمانها چون فلز گداخته[3] و كوهها مانند پشم زده شده[4] و مردم از ترس خدا به زانو درميآيند و اگر آنچه گفتي راست است و حقيقتاً گرفتار شدهاي طبيبي را بتو نشان دهم كه دردهاي تو را علاج كند و او خداوند متعال است، از صدق دل روي به او آور تا تو را شفا بخشد.[5]
زن بعد از چند روز آمد و بر سر راه جوان ايستاد تا جوان خواست به منزلش برود كه زن او را نبيند زن صدا زد اي جوان اجازه بده، ديگر ملاقاتي بين من و تو در اين جهان نخواهد بود، مرا پند ده كه به آن عمل كنم.[6]
آري جوان مؤمن و پاك، هم خود را از خشم خدا نجات داد و هم وسيلهاي شد كه آن زن هدايت گردد كه خداي متعال فرمود: هركس فردي را زنده كند مانند كسي است كه جهاني را زنده كرده است.[7]
حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ و يارانش براي ريزش باران از شهر خارج شدند و وارد صحرا شدند، در آنجا حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ به آنها فرمود: هر كسي از شما گناهي مرتكب شده به شهر بازگردد، پس همه مردم به جز يكنفر برگشتند.
حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ به او فرمود آيا تو گناهي انجام ندادهاي؟
عرض كرد: چيزي به خاطر ندارم جز اينكه روزي به نماز مشغول بودم، زني از برابرم عبور كرد، من به او نگاه كردم و چشمم به سوي او متوجه شد، پس همين كه او رفت چشم خود را درآوردم و به طرفي كه آن زن رفته بود پرتاب كردم!
عيسي ـ عليه السلام ـ فرمود: پس تو دعا كن و من آمين ميگويم:
او دعا كرد و باران باريد.[8]
در حالات ربيعه بن خصيم است كه از رفقاي ابنمسعود (ره) بود و چند سال در مدينه هر شب خدمت ابنمسعود (ره) مشرف ميشد كه از علم و آگاهي ايشان سود ببرد و نسبت به خواندن قرآن و احكام ديني آگاهي يابد، چندي نيامد زن ابنمسعود (ره) به شوهرش عرض كرد: اين رفيق كور تو چندي است كه نميآيد؟
گفت: من رفيق كور ندارم.
گفت: چرا همان كه براي تعليم قرآن و احكام نزد شما ميآيد.
ابنمسعود (ره) فرمود: او كور نيست.
زن گفت: هر موقع من نگاهش ميكردم ميديدم چشمش روي هم بود من بخيالم كور است.
آري اين روش صحابي ائمه ـ عليهم السلام ـ بوده در وقتي كه به منزل دوستان ميرفتهاند و از نگاه و نظرراني نسبت به اعضاي خانواده دوري ميكردهاند.
زيرا آنها سخن گهربار رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ را شنيده بودند كه فرمود:
هركس به خانه همسايه سركشد و نظر به عورت مردي يا بدن زني كند يا چيزي از بدن او را ببيند بر خداوند سزاوار است كه او را به دوزخ برد و با منافقين محشور گرداند.
آنهائي كه در دنيا درصدد جستجوي عيوب مردم بودند همدم سازد و از دنيا بيرون نرود تا اينكه خداوند او را رسوا و مفتضح كند و در قيامت عورت (يا عيوب) او را در برابر مردم آشكار نمايد.[9]
[1] . بحار الانوار، ج 14، ص 179. [2] . ربيع الابرار زمخشري (شرححال عمروعاص). [3] . سوره معارج، آيه 8. [4] . «وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ» (قارعه، 5). [5] . يا من اسمه دواء و ذكره شفاء (دعاي كميل). [6] . المحجه، ج 5، ص 188. [7] . «مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما» (سوره مائده، آيه 32). [8] . المحجة، جلد 2، ص 299. [9] . بحار الانوار، ج 73، ص 366.