چشم، نگاه و...

محمدحسين حق‌جو

نسخه متنی -صفحه : 26/ 19
نمايش فراداده

2- عبرت دوم

يحيي ـ عليه السلام ـ و عشق باطل

... به يحيي ـ عليه السلام ـ خبر رسيد كه «هيروديس» زمامدار فلسطين عشق «هيروديا» دختر برادر خود را در سر مي‎پروراند زيرا اين دختر چشمان زيبا و اندامي فتنه‎انگيز و دلربا دارد، زمامدار فلسطين تصميم گرفته اين دوشيزه زيبا را به ازدواج خود درآورد و با وي همبستر گردد مادر دختر و بستگان او با خواسته زمامدار موافق هستند و به او كمك مي‎كنند.

يحيي ـ عليه السلام ـ اعلام كرد اين ازدواج باطل است و آئين الهي وي اينكار را تصويب نمي‎كند و با روح تورات سازش ندارد.

يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: من اينكار را نمي‎پذيرم و سپس به مخالفت با زمامدار فلسطين پرداخت.

عقيده يحيي ـ عليه السلام ـ در شهر منتشر شد، در كاخها و درميان پرده‎نشينان و باشگاهها و مراكز عبادت همه و همه‎جا پيچيد، عقيده يحيي ـ عليه السلام ـ بگوش زمامدار فلسطين رسيد و از آنچه در بين مردم شهرت يافته بود آگاه گرديد و سخت غضب‎آلود شد و عداوت و دشمني خود را پنهان داشت ولي خشم او به اندوه و تغيير صورت كشيد و به غم و شكنجه مبدّل گرديد. اين دختر بيچاره ترسيد و گفت عجبا يحيي اميد شيرين مرا تلخ كرد و چه بسا عموي او از ازدواج با وي منصرف شود.

بدنبال همين افكار بود كه دختر تصميم گرفت از زيبائي خود بهره‎برداري كند شايد بتواند بدينوسيله بغرض خود برسد و هدف خويش را تثبيت كند.

بهمين منظور تا آنجا كه مي‎توانست خود را زينت داد و تا آنجا كه قدرت داشت به زينت خود توجه كرد و با اندامي كه از زيبائي كامل برخوردار بود، صورت زيبا، بدني آراسته و شكفته و بااندامي متناسب پيش عموي خود رفت و به نقشه‎هاي فتنه‎انگيزي و دلربائي خود پناه برد و با بيان شيرين و دلپذيري به دلبري پرداخت و دل عموي خود را تسخير كرد.

عموي دختر پرسيد چه آرزوئي داري؟ چه خواسته‎اي در سر مي‎پروراني؟ من دربند اشاره و در زنجير يك كلمه تو هستم.

دختر گفت: اگر زمامدار بخواهد و خرسند باشد من غير از سر يحيي‎بن زكريا چيز ديگري نمي‎خواهم، اين مرد كسي است كه به سلطان بدگوئي كرده و در هر مكاني بخاطر مخالفت او مرا بباد ناسزا مي‎گيرند، اگر زمامدار به كشتن يحيي راضي باشد مرا خرسند كرده، فكرم را آسوده ساخته و كينه مرا برطرف نموده است.

زمامدار فلسطين درخواست هواي نفس را پذيرفت و به سخن زيباروئي گوش داد، و ناله فكر و وجدان را نشنيد و ساعتهايي نگذشته كه سر يحيي ـ عليه السلام ـ در مقابل چشم دختر برادر قرار گرفت و كينه او برطرف گرديد و شعله خشم وي خاموش شد ولي با اين عمل خود عذاب الهي را براي خود و بني‎اسرائيل زمينه‎ساز گرديد و دچار مشكلات و بدبختي‎هاي گوناگوني شدند.

آري براي وصال به عشق باطل راضي شد پيامبرخدا حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ را به قتل برساند زيرا ديد او مانع افكار و خواسته‎هاي اوست.

عجبا و صدعجبا!!؟[1]

مادر ولگرد و جنايت

عمروعاص مشاور معاويه، مادري داشت به نام (نابغه) او زني آلوده و منحرف بود. افرادي مانند ابولهب، اميه بن خلف، هشام بن مغيره ابوسفيان و عاص بن وائل با او آميزش و رابطه نامشروع داشتند هركدام از اينها ادعا داشتند كه عمرو فرزند او مي‎باشد. ولي مادرش مي‎گفت: «عمرو» فرزند عاص است و اين بخاطر كمكهاي مالي بود كه عاص به مادر «عمرو» مي‎كرد، ولي ابوسفيان همواره مي‎گفت: من ترديدي ندارم كه «عمرو» فرزند من است و از آميزش من منعقد شده است.[2]

باتوجه به اصل و ريشه اين افراد ناپاك به يكي از علل دشمني آنها با پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ و آلش ـ عليهم السلام ـ پي مي‎بريم.

هدايتگري در پرتو پاكي

احمدبن سعيد عابد گفت: پدرم براي من حكايت كرد كه در زمان ما در كوفه جواني بود خداپرست و داراي صورت و سيمائي بسيار زيبا و اندامي آراسته، همواره در مسجد بسر مي‎برد و كمتر وقتي مي‎شد كه در مسجد نباشد، اتفاقاً زن زيبايي در يكي از روزها چشمش به او افتاد، دلباخته او گرديد، پس از مدتها انتظار يك روز بر سر راه آن جوان ايستاد، يك روز هنگامي كه جوان به مسجد مي‎رفت خودش را به او رساند، گفت اي جوان بگذار من يك كلمه با تو سخن دارم، بشنو آنگاه هرجا خواستي برو، جوان رفت و با آن زن سخن نگفت، هنگامي كه از مسجد بيرون آمد و راهي منزل بود دوباره زن سر راه او آمد و گفت: اي جوان يك جمله با تو حرف دارم، جوان سرپايين انداخت و گفت اين جايگاه تهمت است و من خوش ندارم كه در موضع تهمت باشم، زن گفت: من كاملاً تو را مي‎شناسم و اينجا كه ايستاده‎ام نه از آن جهت است كه تو را نشناخته باشم، و ليكن معاذ الله كه كسي از اين موضوع باخبر شود، و من خودم آمدم، در اين موضع با تو صحبت كنم، براي همين جهت است كه من خود مي‎دانم اندكي از اين مطالب در نزد مردم بسيار و بزرگ مي‎باشد، و شما بندگان و زاهدان مانند شيشه‎ايد كه كمتر چيزي آن را معيوب مي‎سازد، اينك فشرده آنچه را كه مي‎خواهم به تو بگويم اين است كه با تمام وجودم گرفتار توام، پس در كار من و خودت خدا را منظور داشته باش.


  • نه آنچنان به تو دلبسته‎ام اي بهشتي ز ديـدنت نـتوانـم كـه ديـده بـردوزم اگر معاينه بينم كه تيري مي‎آيد

  • روي كه ياد خويشتنم در ضمير مي‎آيد اگر معاينه بينم كه تيري مي‎آيد اگر معاينه بينم كه تيري مي‎آيد

جوان به منزل آمد خواست نماز بخواند ولي (از ياد وضع آن زن) ندانست چگونه نماز بخواند، لذا نامه‎اي نوشت و از منزل بيرون رفت آن زن همچنان ايستاده بود، كاغذ را به او داد و برگشت زن نامه را باز كرد و ديد نوشته:

نامه الهي

بسم الله الرحمن الرحيم

اي بانوي محترمه بدان كه خدا بار اول بنده اگر معصيت كرد مي‎بخشد، بار دوم پرده‎پوشي مي‎كند، اما همين كه تكرار شد غضب مي‎كند بگونه‎اي كه آسمان و زمين و كوهها و درختها و جنبندگان توان تحملش را ندارند، و اگر آنچه گفتي دروغ است تو را به ياد روزي مي‎اندازم كه آسمانها چون فلز گداخته[3] و كوهها مانند پشم زده شده[4] و مردم از ترس خدا به زانو درمي‎آيند و اگر آنچه گفتي راست است و حقيقتاً گرفتار شده‎اي طبيبي را بتو نشان دهم كه دردهاي تو را علاج كند و او خداوند متعال است، از صدق دل روي به او آور تا تو را شفا بخشد.[5]

زن بعد از چند روز آمد و بر سر راه جوان ايستاد تا جوان خواست به منزلش برود كه زن او را نبيند زن صدا زد اي جوان اجازه بده، ديگر ملاقاتي بين من و تو در اين جهان نخواهد بود، مرا پند ده كه به آن عمل كنم.[6]

آري جوان مؤمن و پاك، هم خود را از خشم خدا نجات داد و هم وسيله‎اي شد كه آن زن هدايت گردد كه خداي متعال فرمود: هركس فردي را زنده كند مانند كسي است كه جهاني را زنده كرده است.[7]

جبران پاكي

حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ و يارانش براي ريزش باران از شهر خارج شدند و وارد صحرا شدند، در آنجا حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ به آنها فرمود: هر كسي از شما گناهي مرتكب شده به شهر بازگردد، پس همه مردم به جز يكنفر برگشتند.

حضرت عيسي ـ عليه السلام ـ به او فرمود آيا تو گناهي انجام نداده‎اي؟

عرض كرد: چيزي به خاطر ندارم جز اينكه روزي به نماز مشغول بودم، زني از برابرم عبور كرد، من به او نگاه كردم و چشمم به سوي او متوجه شد، پس همين كه او رفت چشم خود را درآوردم و به طرفي كه آن زن رفته بود پرتاب كردم!

عيسي ـ عليه السلام ـ فرمود: پس تو دعا كن و من آمين مي‎گويم:

او دعا كرد و باران باريد.[8]

ايمان عملي

در حالات ربيعه بن خصيم است كه از رفقاي ابن‎مسعود (ره) بود و چند سال در مدينه هر شب خدمت ابن‎مسعود (ره) مشرف مي‎شد كه از علم و آگاهي ايشان سود ببرد و نسبت به خواندن قرآن و احكام ديني آگاهي يابد، چندي نيامد زن ابن‎مسعود (ره) به شوهرش عرض كرد: اين رفيق كور تو چندي است كه نمي‎آيد؟

گفت: من رفيق كور ندارم.

گفت: چرا همان كه براي تعليم قرآن و احكام نزد شما مي‎آيد.

ابن‎مسعود (ره) فرمود: او كور نيست.

زن گفت: هر موقع من نگاهش مي‎كردم مي‎ديدم چشمش روي هم بود من بخيالم كور است.

آري اين روش صحابي ائمه ـ عليهم السلام ـ بوده در وقتي كه به منزل دوستان مي‎رفته‎اند و از نگاه و نظرراني نسبت به اعضاي خانواده دوري مي‎كرده‎اند.

زيرا آنها سخن گهربار رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ را شنيده بودند كه فرمود:

هركس به خانه همسايه سركشد و نظر به عورت مردي يا بدن زني كند يا چيزي از بدن او را ببيند بر خداوند سزاوار است كه او را به دوزخ برد و با منافقين محشور گرداند.

آنهائي كه در دنيا درصدد جستجوي عيوب مردم بودند همدم سازد و از دنيا بيرون نرود تا اينكه خداوند او را رسوا و مفتضح كند و در قيامت عورت (يا عيوب) او را در برابر مردم آشكار نمايد.[9]

[1] . بحار الانوار، ج 14، ص 179.

[2] . ربيع الابرار زمخشري (شرح‎حال عمروعاص).

[3] . سوره معارج، آيه 8.

[4] . «وَ تَكُونُ الْجِبالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ» (قارعه، 5).

[5] . يا من اسمه دواء و ذكره شفاء (دعاي كميل).

[6] . المحجه، ج 5، ص 188.

[7] . «مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما» (سوره مائده، آيه 32).

[8] . المحجة، جلد 2، ص 299.

[9] . بحار الانوار، ج 73، ص 366.