در تفسير روحالبيان نقل شده است كه: سه برادر بودند كه دونفرشان مدتي مؤذن مسجد بودند برادر اولي دهسال مؤذن بود و در بالاي مناره مسجد اذان ميگفت، پس از فوت او برادر دوم اين منصب را اشغال كرد او هم حدود دهسال به آن كار مشغول بود.
تا اينكه برادر دوم هم فوت كرد، پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دوبرادرش به اذانگوئي بپردازد، اما وي از پذيرفتن اجتناب كرد.
وقتي كه اصرار كردند و به او پيشنهاد كردند كه پول زيادي به وي خواهند داد ولي باز او از پذيرفتن اجتناب كرد، وقتي با اصرار زياد مردم روبرو شد به آنان گفت: من اذان گفتن را بد نميدانم ولي اگر صدبرابر پولي را كه پيشنهاد ميكنيد به من بدهيد باز هم نخواهم پذيرفت زيرا اين مأذنه جائي است كه دو برابر مرا بيايمان از دنيا برد.
وقتي لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسيد خواستم بر بالينش سوره يس تلاوت كنم با نهايت اعتراض و فرياد و نهيب او مواجه شدم.
او ميگفت: قرآن چيست؟ چرا برايم قرآن ميخواني؟
برادر دوم هم به اين صورت در هنگام مرگش به من اعتراض كرد.
از خداوند كمك خواستم كه علت اين امر را برايم روشن گرداند زيرا آنان مؤذن بودند و اين كار از آنان انتظار نميرفت.
يكشب خداوند بر من منت نهاد و در عالم رؤيا، برادر بزرگترم را در حال عذاب ديدم به طرفش رفتم و گفتم تو را رها نميكنم تا به من بگوئي چرا بيايمان از دنيا رفتي.
خداوند براي آنكه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گويا كرد و گفت: ما هرگاه كه بالاي مأذنه ميرفتيم به خانههاي مردم نگاه ميكرديم و به محارم مردم چشم ميدوختيم و خلاصه چشمچراني باعث عذاب ما در آخرت شد...[1]
آقاي ميرزا سيدعلي بهبهاني (ره) نقل فرمود:
پدر پدرم در زمانهاي قديم با كشتي عازم سفر حج بود در آن زمان مسافرت يا با كشتي بود و يا از خشكي آنهم با مركب مثل اسب و شتر و حيوانات باري ديگر، پدرم نقل ميكردند: در وسط دريا كشتي بدون هيچ مانعي يك دفعه ايستاد كاركنان كشتي فكر كردند نقص فني در كشتي پيدا شده، از اينرو به كاوش پرداختند اما از نقص فني خبري نبود، ناخداي كشتي مضطرب شد كه علت ايستادن كشتي در وسط دريا چيست؟
كاركنان كشتي هم كاري از دستشان ساخته نبود، پس از گذشت 7 الي 8 دقيقه پدرم گفتند: حيوان عظيم الجثهاي از دريا سر برآورد و آنقدر بالا آمد كه سرش به عرشه كشتي رسيد، اما هنوز نيمي از بدن او داخل آب بود.
حيوان قنداقه طفل شيرخواري را بيرون آورد و روي عرشه كشتي گذاشت و خود به داخل دريا فرورفت.
بچه فقط لباسهايش تر شده بود و داشت گريه ميكرد.
ناخدا دستور داد بلمهاي احتياط را به داخل آب بيندازند شايد در دريا كشتي غرق شدهاي باشد خدا خواسته اين كودك زنده بماند و اگر از كسي اثري ديدند او را به كشتي منتقل كنند قايقها به آب انداخته شد كه بازماندگان حادثه را دريابند.
يكي از ملوانان تعريف كرده بود كه، من پارو زدم و آنقدر جلو رفتم كه خسته شدم اما هرچه خواستم برگردم ميديدم انگار به من ميگويند باز هم جلو برو بالاخره آنقدر رفتم تا از دور شبهي را ديدم وقتي نزديكتر شدم تكه تخته بزرگي روي آب ديدم نزديكتر رفتم ديدم زني خود را محكم به تخته چسبانده است، قايق را جلو برده و زن را نجات دادم و از او پرسيدم كه كجا بودي؟ كسي ديگر هم اين اطراف هست يا نه؟
زن گفت: من و شوهر و بچهام با حدود 20 نفر در داخل يك لنج از جزيرهاي به جزيره ديگر ميرفتيم ناگاه دريا دچار طوفان شد و ما 5 الي 6 روز روي آب سرگردان بوديم تا بالاخره لنج به كام دريا فرورفت من فرزندم را به بغلم چسباندم كه اگر زنده مانديم با هم باشيم و اگر هم غرق شديم با هم باشيم، تمام همسفريها و شوهر مرا آب برد و ما خود را به همين تخته چسبانده بوديم تا خدا ما را نجات دهد.
همانطوركه سرگردان بودم يك دفعه از وسط دريا يكي از همسفران ما كه به فن غواصي وارد بود سرش را از آب بيرون آورد كه ببيند اوضاع چطوري است، وقتي ما را ديد جلو آمد و سوار بر تخته شد قدري كه آرام شد و آب لباسهايش ريخت ديدم كه زيرچشمي به من نگاه ميكند من از او ترسيدم، بچهام را بغل گرفتم و خودم را جمع و جور كردم اما ديدم جوان دارد جلو ميآيد و ميخواهد به بدن من دست بزند.
من به او گفتم: ما در وسط دريا گرفتار طوفانيم و تو در فكر گناهي؟ حيا نميكني؟ بيا دست از من بردار و در عوض به خدا پناه ببر تا از مرگ حتمي نجات پيدا كني.
اما جوان گفت: فائده ندارد من دست از تو برنميدارم، ديدم حريف او نميشوم اگر به عقب ميرفتم درياي امواج مرا در خود فروميبرد در آنجا هم فريادرسي نداشتم.
جوان به من گفت: اگر نگذاري من به خواسته شهوانيم برسم فرزندت را در دريا مياندازم!
من گفتم: شايد تهديد ميكند، گفتم: اگر فرزند مرا هم در دريا بيندازي تسليم تو نميشوم ديدم جلو آمد و بچهام را از بغلم بيرون كشيد و گفت: تسليم نميشوي؟
گفتم: هرگز.
ناگهان فرزندم را در دريا انداخت من چاره نداشتم اگر خودم هم دنبالش ميرفتم غرق ميشدم، دلم شكست و گفتم: خداي من بخاطر گناه نكردن فرزندم را از دست دادم مرا از دست اين جوان نجات بده، ناگهان موجي آمد و مرد جوان را به كام خود كشيد و برد و هرچه كرد نتوانست نجات يابد و غرق شد، بعد هم كه شما آمديد و مرا نجات داديد.
ملوان گفت: ديدم زن به گريه افتاد، به زن گفتم: چرا گريه ميكني؟
گفت: براي فرزندم ناراحتم.
گفتم: اگر بچهات را ببيني ميشناسي؟
گفت: مگر ممكن است مادر فرزندش را نشناسد؟
قايق را به كشتي رساندم، زن را به كشتي بردم و فرزندش را به او نشان دادم با تعجب گفت: فرزندم اينجا چه ميكند!؟
گفتيم: بچهات را دست خوب نگهدارندهاي سپردي.
گر نگهدار من آن است كه من ميدانم شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد[2]
آري سرانجام پاكي اين است كه خداي متعال براي زن عفيف درنظر گرفت و پايان ناپاكي هم آن بود كه براي آن مرد ناپاك مقرر فرمود.
محمدبن عبدالمجيد الحشمي نقل كرد كه: در سال 230 هجري به مكه رفتم در بازگشت از مكه فقيران مدينه به خيمههاي حجاج ميآمدند و گدائي ميكردند و هركس هم در حد خود به آنها كمك ميكرد و به آنها انعام ميداد، در ميان اين فقيران دختري ديدم كه بسيار زيبا بود، و هرچه از زيبائي زنان در اشعار شنيده بودم همه تشبيهها را در او يافتم، روي چون ماه، گيسوي چون آبشار، زيبائيهاي ديگر همه در پيكر او گردآمده بود.
چشمم كه به دختر افتاد از زيبائي او متحير شدم اما رويم را برگرداندم و به خدا پناه بردم كه مبادا دچار اشتباهي شوم و به گناه آلوده شوم.
اما دختر دوباره پيش آمد و با تضرع و زاري از من تقاضاي كمك كرد، من دوباره نگاهم به صورتش افتاد و به او گفتم: اي دختر از خدا بترس و شرم داشته باش كه جلوي مردم با اين چهره زيبا و دلآرا بيائي و پرده عفاف خود را بازنمائي.
وقتي سخنان مرا شنيد با رقّت فراوان اين ابيات را برايم خواند و گفت:
من وقتي اين ابيات زيبا را از او شنيدم فصاحت و بلاغتش فكر مرا از زيبائي صورتش منحرف كرد، خدا را سپاس كردم كه در يك موجود هم زيبائي زياد قرار داده و هم به او فصاحت و بلاغت مرحمت فرموده.
با او مهرباني كردم، اشعارش را نوشتم.
از او پرسيدم نامت چيست؟ چگونه زندگي ميكني؟
گفت: من «مهنات» و پدرم «الهيثم الشيباني» مدتي بيمار شد و بواسطه آن بيماري براي ما مال و ثروتي نماند و عاقبت هم دارفاني را وداع گفت و من بيكس و تنها و فقير ماندم به اين صورت كه ميبيني.
از او جدا شدم و با كاروان حركت كرديم و به «حبه» رسيديم، حاكم آن سرزمين «مالك بن طوق» بود پيش او رفتم و از من از سفر حج پرسيد من هم حكايت آن دختر را به او گفتم و اشعارش را براي مالك خواندم او بسيار تعجب كرد، اشعارش را يادداشت كرد و دختر را تحسين نمود، من همان شب به سوي شام رفتم.
مدتي گذشت فرستاده مالك به طوق «حاكم حبه» آمد از او نامهاي آورد كه مالك از من خواسته بود مدتي پيش او بروم و چند روزي نزدش بمانم، من هم قبول كردم و نزد او رفتم، چند روزي در آنجا ماندم يك شب من و مالك در اطاق تنها بوديم ديدم خادمان مالك آمدند و كيسههاي پر از طلا و لباس و پارچههاي زيادي آوردند و جلو من گذاشتند، از مالك پرسيدم: اين همه هديه و مال از براي كيست؟
گفت: اين هديه مهنات است براي تو و حق دلالي تو در ازدواج من و مهنات، دختر الهيثم الشيباني است. خداوند به يمن ارشاد و به بركت هدايت تو من و مهنات را به هم رسانيد، اين هديهها را مهنات برايت فرستاده و بيشتر از اين من برايت درنظر گرفتهام.
از جريان همسريش با مهنات پرسيدم مالك گفت: من وقتي حكايت مهنات را از تو شنيدم عشق جمالش در من جاي گرفت، از اين رو عدهاي از كارگزارانم را كه به آنها اعتماد و اطمينان زياد داشتم فرستادم تا مهنات را پيدا كنند آنها مدتي در باديهها گشتند تا مهنات و سرپرستش را پيدا كردند، آنها را به اينجا آوردند، وقتي مهنات را ديدم از آنچه تو برايم وصف كرده بودي زيباتر و بهتر ديدم، او را از سرپرستش خواستگاري كردم و به عقد خود درآوردم، آنقدر كه به او علاقه داشتم از مال و منال بپايش ريختم و آنچه او را دوست داشت به او بخشيدم او را مالك زندگي و املاكم نمودم.
[1] . ايمان، ج 1، ص 23. [2] . بحار الانوار، ج 73، ص 369.