8- عبرت هشتم
عفت و ديانت
حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ كودكي بود كه فوقالعاده مورد علاقه پدر بود و همين علاقه موجب حسادت برادران شد و برادران او را طبق نقشهقبلي به صحرا برده و در چاه انداختند، پس از يكي دو روز تصادفي از چاه بيرون آمد و همين برادران او را به چند درهم به كاروان فروختند و كاروان او را به مصر آورد، در بازار مصر بوسيله عزيز مصر خريداري شد و به منزل عزيز مصر وارد گرديد.همسر عزيز مصر زني بسيار زيبا و بيفرزند و در محيطي اعياني بود.زليخا وقتي يوسف را ديد عشق او را در دل گرفت و درصدد برآمد تا با او رابطه دوستي برقرار نمايد.يك روز تمام جوانب كار را فراهم كرد و يوسف ـ عليه السلام ـ را بدام انداخت و جريان عشق بيحد خود را براي او بازگو كرد، اما يوسف ـ عليه السلام ـ زيربار نرفت، گرچه دهها عامل بود كه او از جاده عفاف سقوط كند، زيرا يوسف ـ عليه السلام ـ جوان بوده مجرد بود و زليخا زيبا بود، مكان خلوت بود، مكان فريبنده بود، زليخا مايل بود و اظهار عشق و دوستي ميكرد، اما يوسف ـ عليه السلام ـ اهميت نداد، زليخا را رها كرد و زليخا درصدد انتقامجوئي برآمد، به زندان افتاد ساليان سال در زندان بود، اما خداوند به خاطر فرار از گناه به او علم تعبير خواب عنايت كرد و به اين وسيله از زندان نجات پيدا كرد عزيز مصر شد، برادران به ديدار او آمدند و پس از دو سفر در سفر سوم برادر را شناختند و بعدها با پدر و مادر به دربار عزيز مصر يعني حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ آمدند و خداوند جزاي خير را نصيب يوسف ـ عليه السلام ـ فرمود.[1]نجات از لبه پرتگاه
روايت شده: در ميان بنياسرائيل زني بود آلوده و ناپاك و به قدري زيبا بود كه هم كسي او را ميديد فريفته او ميشد و در خانه او هميشه باز بود و خودش بر تختي روبروي در خانه مينشست تا آنهائي كه آلودگي جنسي دارند و از فساد روگردان نيستند به خود جلب كند، هركس ميخواست پيش او برود و با او آميزش كند بايد قبلاً ده درهم ميداد.روزي عابدي وارسته از كنار در خانه او عبور كرد و چشمش به جمال دلآراي آن زن آلوده افتاد و شيفته او شد و بياختيار وارد خانه شد، پول نداشت لباسش را فروخت و ده دينار را پرداخت و روي تخت كنار آن زن نشست، همين كه دست به سوي زن دراز كرد در همين لحظه با خود گفت: خداي بزرگ او را در اين حال مينگرد در حالي كه غرق در كار حرام است و فكر كرد كه با اين گناه همه عباداتش از بين ميرود، ناراحت شد، رنگش تغيير كرد و در خود فرورفت.زن به او گفت: چه شد؟ چرا رنگت پريد؟عابد گفت: من از خدا ميترسم، اجازه بده از خانه بيرون بروم.زن گفت: واي بر تو مردم حسرت ميبرند كه كنار اين تخت باشند و به اين آرزو برسند تو كه رسيدهاي ميخواهي از وسط راه آن را رها كني.عابد گفت: من از خدا ميترسم، پولي كه به تو دادهام حلال تو باشد، اجازه بده از خانه بيرون بروم.زن اجازه داد، عابد با حال پريشان در حاليكه از خوف خدا فرياد ميزد «واي بر من» خاك بر سر من، از آنجا دور شد.همين حالت عابد موجب شد كه خوف و وحشتي در دل آن زن آلوده افتاده و با خود گفت: اين مرد عابد نخستين گناه را ميخواست انجام دهد آنچنان از خدا ترسيد كه پريشان شد. ولي من سالها دامنم آلوده است و غرق در گناه همان خدائي كه عابد از او ترسيد، هستم، خداي من هم هست و من بايد بيش از او از خدا بترسم، هماندم توبه حقيقي كرد و در خانه را به روي خود بست لباسهاي كهنه پوشيد و مشغول عبادت شد.هدايت يك گناهكار
بعد از مدتي با خود گفت: اگر من به سراغ مرد عابد بروم و حال خود را بگويم شايد با او ازدواج كنم و با حضور او آموزش ديني ببينم و او ياور خوبي در عبادت و پاكسازي من گردد و جبران گذشتهام را بنمايم.اموال و اثاثيه را برداشت و وارد روستائي شد كه عابد در آنجا زندگي ميكرد و از محل عابد جويا شد.به عابد خبر دادند كه زني در جستجوي توست عابد از خانه بيرون آمد، وقتي آن زن را ديد دريافت كه همان زن آلوده است، به ياد گناهش افتاد و از خوف خدا نعرهاي كشيد و افتاد و جان سپرد.زن محزون و اندوهگين شد و با خود گفت: من از خانهام به خاطر اين عابد بيرون آمدم تا با او ازدواج كنم ولي چنين شد از مردم پرسيد اين عابد فاميلي ندارد؟گفتند: اين عابد برادري صالح و نيك دارد اما تهيدست است و از مال دنيا چيزي ندارد.زن سراغ برادر عابد رفت و با او ازدواج كرد و از او داراي 5 فرزند گرديد.[2]مرد معطر
در بصره شخصي بود كه «مرد معطر» لقب يافته بود، اين جوان كه بسيار زيباروي بوده هميشه بدون اينكه عطر برخود بزند معطر و خوشبو بود، و هرجا كه ميرفت بوي عطر او فضا را پر ميكرد بطوريكه باعث شهرت او در شهر شده بود، علت خوشبو شدن وي را چنين نقل كردهاند:اين جوان روزي از پدرش سرمايهاي درخواست كرد كه با آن به كسب و كار بپردازد.پدرش هم مقداري طلا و جواهر و كالاي ديگر در اختيار او قرار داد و او در بازار مشغول به كار شد.روزي پيرزني به حجرهاش رفت و اجناس زيادي خريد و سپس به او گفت: اي جوان تو نيرومند و قوي هستي و من پيرزني ناتوان و فرسوده اگر به من كمك كني و اين اجناس را به منزل من برساني بسيار به من لطف كردهاي.جوان هم قبول كرد و با پيرزن راه افتاد چون به منزل پيرزن رسيد، داخل شد، و پيرزن هم بدون اينكه جوان متوجه شود در را از پشت بست و به او گفت: لطفاً اين اجناس را به طبقه بالا ببر.جوان بالا رفت و داخل اطاق شد، در آنجا زني را ديد كه آراسته و از او تقاضاي انجام گناه كرد و به جوان گفت: ما خريدار جنس نبوديم بلكه خريدار تو بوديم و منظور ما تو بودي و به همين علت تو را به اينجا آورديم.جوان با ديدن اين وضع براي فرار از گناه از زن خواست كه اجازه بدهد او به دستشوئي رود و بازگردد، وقتي به آنجا رفت سرتاپاي خود را آلوده و آغشته كرد و بازگشت وقتي وارد اطاق شد زن كه از ديدن او بسيار متنفر شده او را از خود دور كرد و به خدمتگذار خود دستور داد جوان را از خانهاش بيرون كند.جوان رفت و خود را شستشو داد.شب چون خوابيد در عالم رؤيا فرشتهاي به ديدار او آمده و گفت: خداوند از كار امروز تو راضي و خوشنود گشت، بعد با دست تمام بدنش را لمس كرد و آن را معطر گردانيد.دربرابر يك ساعت كه خود را متعفن كرد خداوند به او عزتي داد كه هميشه معطر گرديد.تعفن براي فرار از گناه چنين مقامي را در دنيا به او عطا كرد و حالا مقام آخرتش چه خواهد بود خداوند متعال ميداند.[3]پاكي ذخيره مواقع حساس
حضرت امام صادق ـ عليه السلام ـ در ذيل آيه قرآن كه ميفرمايد:اي رسول ما ميپنداري قصد اصحاب كهف و رقيم در مقابل اين همه نشانههاي ما واقعه عجيبي است[4] فرمودهاند:رقيم، اسم غاري است كه حدود شامات و در كوهي نزديك آنجا قرار دارد، در زمانهاي قديم سه دوست در كوهها به صيد و شكار مشغول بودند و زندگي خود را از اين راه تأمين ميكردند.روزي رعد و برق شديدي آمد و رگبار تندي شروع به باريدن كرد، آن سه نفر به داخل غار پناه بردند، مدتي گذشت و در كوه سيل جاري شد و در اثر آن سنگ بزرگي از بالاي كوه سقوط كرد و جلوي درب غار افتاد و راه خروج از غار بسته شد.آن سهنفر به اين نتيجه رسيدند كه هيچ راه نجاتي وجود ندارد مگر اينكه از خداوند كمك بطلبند، شايد خداوند لطفي كند و از اين مهلكه نجات يابند.يكي از آن دو گفت: «پروردگارا، مدتي قبل از پدر و مادرم كه پير و ناتوان شده بودند، پرستاري ميكردم ابتدا به آنان غذا ميدادم و بعد خودم ميخوردم تا اينكه يك شب به خانه رفتم و ديدم پدرم خوابيده است ناگزير بالاي سرش تا صبح نشستم منتظر ماندم، اما بيدار نشد كه به او غذا بدهم خدايا اگر اين كار براي تو بوده است راه نجاتي براي ما بگشا.چند لحظه بعد سنگ به اندازه يكسوم درب غار كنار رفت.دومي گفت: خداوندا من هم چند نفر كارگر داشتم كه از صبح تا عصر برايم كار ميكردند. يك روز هنگام ظهر كارگري آمد و تقاضاي كار كرد او را به كار گماشتم، هنگام عصر به تمام كارگران حقوق مساوي دادم اما يكي از كارگران اعتراض كرد و پولش را روي زمين پرت كرد و رفت.مدتي پول را نگه داشتم تا به او بدهم ولي او ديگر مراجعه نكرد، بناچار از آن پول گوسفندي خريدم اتفاقاً از آن گوسفند گوسفندان زيادي پديد آمد و من هم شير و پشم گوسفندان را ميفروختم و به گله گوسفندان اضافه ميكردم.روزي پيرمردي نزد من آمد، كه بسيار رنجور و فقير بود و گفت: مرا ميشناسي؟ من همان كارگري هستم كه براي تو كار ميكردم و يكروز پول خود را روي زمين انداختم و رفتم اكنون بسيار نيازمند هستم اگر ممكن است آن پول را بده.به او گفتم: مدت زيادي است كه دنبال تو ميگردم، حال بسيار خوشحالم كه تو را ميبينم اين گله گوسفندان از همان پول توست... و بعد گله گوسفند را به او دادم.خدايا اگر رفتار من مورد پسند تو قرار گرفته است راه نجاتي براي ما قرار بده.ناگهان سنگ بزرگ حركتي كرد و يكسوم ديگر از آن در باز شد.سومي گفت: خدايا، يكروز يك زن گرسنه به همراه بچههايش پيش من آمد و از من غذائي خواست، او را ديدم و فريفته او شده شيطان هم وسوسه كرد من از او تقاضاي عمل فساد كردم كه در مقابل به او غذا بدهم، زن چون حال اضطرار داشت پذيرفت. ناگهان زن با تمام شدت بدنش به لرزه افتاد و خلاصه متوجه خداوند شد من هم به اشتباه خود پيبردم و توبه كردم و به آن زن هم مقداري غذا دادم.اي خدا اگر اين كار من با اخلاص بوده و تو پسنديدهاي ما را نجات بده.سپس سنگ كنار رفت و درب غار باز شد و آنان نجات يافتند.[5][1] . بحار الانوار، ج 11، ص 270.[2] . منتخب قواميس الدرر، ص 149.[3] . معارفي از قرآن، ص 91.[4] . سوره كهف، آيه 9.[5] . مناهج الشاعرين، ص 421.