اعلام خطر! - چشم، نگاه و... نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چشم، نگاه و... - نسخه متنی

محمدحسين حق‌جو

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


4- عبرت چهارم

اخطار دوستانه!

ابوصباح كناني (ره) كه يكي از فقهاء و شاگردان برجسته امام باقر ـ عليه السلام ـ بود، روزي در خانه امام باقر ـ عليه السلام ـ آمد، در را زد، دختركي (كه از كنيزان امام باقر ـ عليه السلام ـ بود) در را باز كرد، ابوصباح (ره) اشاره به طرف سينه كرد و گفت: «به آقايت بگو كناني است»

در همان لحظه امام ـ عليه السلام ـ از پشت ديوار فرياد برآورد: اُدْخُلْ لا اُمَّ لَكَ «اي بي‎مادر وارد شو!»

ابوصباح (ره) گويد وارد خانه شده و به حضور امام باقر ـ عليه السلام ـ رسيدم و عرض كردم به خدا قسم (از دست زدن به پستان كنيز) قصد بدي نداشتم، فقط مي‎خواستم بر ايمانم در مورد شما (كه آيا از پشت پرده‎ها اطلاع داريد يا نه) بيفزايد»

فرمود: راست مي‎گوئي، اگر فكر كنيد كه اين ديوارها جلوديد ما را مي‎گيرد چنانكه ديد شما را مي‎گيرد، پس چه فرقي بين ما و شما است.

فاياك ان تعاود مِثْلَها: «بپرهيز كه مبادا اين كار تكرار شود»[1]

گويا اندكي بي‎احتياط شده نه اينكه قصد تنه‎زدن و يا لمس كردن داشته باشد.

اعلام خطر!

ابوبصير (ره) گويد:

زماني كه در كوفه بود به يكي از بانوان كه درس قرآن مي‎دادم روزي به مناسبتي در يك مورد با او شوخي كردم.

مدتي گذشت تا در مدينه به حضور امام باقر ـ عليه السلام ـ رسيدم آن حضرت مرا مورد سرزنش قرار داد و فرمود: «كسي كه در جاي خلوت گناه كند نظر لطف خدا از او برمي‎گردد، اين چه سخني بود كه به آن زن گفتي؟!»

از شدت شرم، سر در گريبان كرده و توبه نمودم، امام باقر ـ عليه السلام ـ به من فرمود كه «مراقب باش كه تكرار نكني» و با زن نامحرم شوخي ننمائي.[2]

تصور مي‎شود اين‎گونه اعمال چنان قابل اهميت است كه بر امام معصوم لازم بود كه صحابي خود را تذكر دهند.

پيوند ناخواسته

يكي از اطباء كه خيلي هم معروف بود ولي بعضي گفتند فردي چشم‎چران است، همين نگاهش او را گرفتار كرد... جريان اينگونه بوده كه خانمش در... تعريف كرد:

... يك روز ساعت 2 بعدازظهر زنگ درب منزل به صدا درآمد، رفتم در را باز كردم، ديدم سه نفر با خشم و غضب و چوب و چماق پشت درب ايستاده‎اند، گفتم بفرمائيد.

يكي از آنها گفت: (حالت مسخره) آقاي دكتر هستند؟

گفتم: به، به، بله، نه، نه، نخير.

يكي از آنها گفت: كافي است نمي‎خواهد حاشا كني، هنوز حرف او تمام نشده بود كه شوهرم گفت: كيه؟

گفتم: با شما كار دارند.

گفت: بگو عصر بيايند مطب.

همگي با هم فرياد زدند بيا بيرون ببينيم ما همينجا كار داريم.

شوهرم نگاهي كرد و ديد سه‎نفر با چوب و حالت خشم و غضب درب منزل ايستاده‎اند.

گفت: در را ببند و بيا تو.

درب منزل را بستم.

فرياد آنها بلند، نامرد، بي‎ناموس، بي‎غيرت بيا بيرون...

مردم ريختند از منزلها بيرون، شوهرم چون ديد وضع خراب است به كميته زنگ زد.

مأمورين آمدند، مردم جمع شدند، مأمورين كميته آن سه‎نفر را گرفتند داخل ماشين كميته بردند، آنها فرياد مي‎زدند و...

چند لحظه گذشت بعد مأمورين آمدند گفتند شما هم لباس بپوشيد اينها از شما شكايت دارند راجع به خانم... تا نام خانم را بردند رنگ شوهرم پريد، دست و پايش مي‎لرزيد، زبانش بند آمده بود... لباس پوشيد سوار ماشين كميته شد بعد از چند روزي به كميته رفتم به او سري بزنم، ديدم زانوي غم به بغل گرفته و مي‎گويد امان از يك نگاه، سرافكنده بود، گفتم چه شده؟

گفت اين زن 10 سال از من بزرگتر است گفته بايد با من ازدواج كند.

من سر و صدايم بلند شد... شوهرم گفت: يا ازدواج يا هركجا مرا ببينند مي‎كشند، هركدام را مي‎خواهي انتخاب كن؟

سكوت كردم و از كميته بيرون آمدم، اين بود ماجراي يك نگاه اين آقاي دكتر.

توصيه: اگر همسر، دختر، خواهر جوان و... شما مريض هستند نزد دكتر زن ببريد اگر ناچار شديد حتماً فردي با او بفرستيد چون شيطان در اطاقي كه يك مرد و زن باشند خيلي تلاش مي‎كند تا فساد ايجاد كند و گاه چنين مشكلاتي را بوجود مي‎آورد.

تذكر دوستانه

امام علي ـ عليه السلام ـ در بين اصحاب خود نشسته بود، زني زيبا و نيكرو از برابر آنها عبور كرد، اصحاب چشمهاي خود را به سوي زن متوجه ساختند و برخي نيز چشم خود را برگرداندند.

آن حضرت فرمود: ديده‎هاي آن مردها (مانند شتر مست) بر هوا افكنده است و اينگونه نگاه كردن سبب هيجان و برانگيخته شدن شهوت مي‎شود و زمينه‎ساز گناه است.

پس هرگاه يكي از شما به زني كه او را خوش آيد نگاه كند دچار گرفتاري مي‎گردد.[3]

نگاه، كشتار جمعي

يكي از ماجراهايي كه در اوايل اسلام مسلمين با آن مواجه بودند جريان غزوه «بني قينقاع» بود كه بعد از جنگ بدر مدت يك ماه اتفاق افتاد ماجرا اينگونه آغاز شد كه زني از مسلمين براي خريد به بازار رفته بود و در حالي‎كه نشسته بود براي برداشتن چيزي يكي از يهوديان تا نظرش به او افتاد او را خيلي زيبا ديد ديگران آمدند و با نگاههاي تند خود ديگران را به نگاه كردن دعوت مي‎كردند تا اينكه عده‎اي از يهوديان «بني قينقاع» پايين پيراهن او را به بالاي آن متصل كردند و هنگامي كه زن از جاي بلند شد وضعيت زننده‎اي پيش آمد، پس از آن مسلماني به يكي از يهوديان حمله كرد و او را كشت و آنها نيز آن مسلمان را كشتند، پيامبر خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ نزد يهوديان آمد و آنها را از پايان كارشان ترساند.[4]

اين نشان‎دهندة غيرتمداري مردم صدراسلام بوده و ولگردي يهوديان و تجاوزگري آنان.

زن ناپاك و جوان پاك

زني ناپاك كه تصميم گرفت جوان عابد و پاكي را آلوده سازد، برخي گفتند ممكن نيست، او به آنها گفت: به خدا قسم تا از او كام نگيرم باز نمي‎گردم، زن رفت طرف منزل جوان، درب را كوبيد، جوان آمد پشت در، گفت: كيستي؟

زن گفت: يك عده جوان دنبال من هستند و مي‎خواهند مرا بكشند.

جوان گفت: بيا توي منزل، زن تا وارد شد جامه خود را از تن بيرون كرد، جوان مضطرب شد، ناگاه متوجه خداي خويش شد، نزديك او آتش افروخته بود، رفت طرف آتش و دستش را روي آتش قرار داد.

زن گفت: چه مي‎كني؟

جوان گفت: چون نتيجه اين عمل آتش الهي است مي‎خواهم خود را نجات از آن آتش آخرت بدهم و ميلم به اين وسيله از بين برود.

زن ناپاك منقلب شد و فوري رفت بيرون از منزل و فرياد مي‎زد بياييد اين جوان دارد خودش را مي‎سوزاند.

مردم آمدند ديدند جوان نزديك آتش ايستاده و بوي سوختگي از اتاق به مشام مي‎رسد.

همه تعجب كردند و وقتي زن بيرون رفت جوان هم كار خود را رها كرد.[5]

پاداش پاكي

امام سجاد ـ عليه السلام ـ فرمود: مردي با خانواده‎اش براي سفر عازم شد، براي آن سفر تصميم گرفتند از طريق دريا سفر نمايند، پس از اينكه سوار كشتي شدند، طوفان تندي آغاز شد، بگونه‎اي اوج گرفت كه كشتي و اهل آن همه غرق دريا شدند همسر اين مرد بوسيله تخته چوبي خود را از مرگ نجات داد و به جزيره‎اي رسيد تا وارد جزيره شد فردي را ديد خيلي خشن و تندخو.

مرد تا او را ديد از شدت زيبائي كه داشت به او خيره شد و سؤال كرد آيا تو انسان هستي؟

زن جواب داد: آري.

مرد با نگاههاي تندش زن را به لرزه انداخت.

مرد گفت: چرا نگراني؟

زن گفت: مرا رها مي‎كني يا اينكه از او مدد جويم؟

مرد گفت: اگر رهايت نكنم چه مي‎شود؟

زن گفت: از او ياري مي‎جويم.

سخن زن مرد را تكان داد و گفت: من بايد بيشتر از خدا بترسم زيرا من ميل دارم نه تو، آنگاه از جا برخاست و سخني نگفت و تصميم به توبه و بازگشت گرفت.

همين‎طور كه داشت مي‎رفت عابدي را در راه ديد، گرماي آفتاب هر دوي آنها را مي‎آزرد.

عابد گفت: بيا از خدا بخواهيم تا بين ما و آفتاب سايه‎اي ايجاد نمايد.

جوان گفت: من كاري در خود سراغ ندارم تا زمينه اين لطف خداوند گردد.

جوان گفت: شما دعاكن تا من آمين بگويم.

عابد خدا را خواند و از او خواست كه سايه‎اي براي آنها مقرر گرداند.

جوان هم آمين گفت.

بلافاصله قطعه‎اي ابر روي سر هردو قرار گرفت و موجب شد كه آفتاب آنها را نيازارد، بعد از مقداري كه زير سايه الهي حركت كردند سر يك چند راهي خواستند از هم جدا شوند.

عابد ديد ابر بطرف جوان مي‎رود، رو كرد به جوان و گفت:

تو از من نزد خدا مقرب‎تر هستي، زيرا من قبلاً از خدا خواسته بودم ابري عطا كند و عطا نكرد و تو خواستي و خداوند عنايت كرد.

جوان جريان خود را براي او نقل كرد.

عابد گفت: خداوند گناه گذشته‎ات را عفو كرده و اين لطف ويژه را نيز فرموده مراقب اعمال خود باش.

زيرا اين مقام بس والائي است كه خداوند به تو عنايت فرموده است و اين بخاطر لحظه‎اي بود كه از گناه چشم‎پوشي كردي.[6]


[1] . كشف الغمه، ج 2، ص 353.

[2] . بحار الانوار، ج 46، ص 247.

[3] . نهج البلاغه حكمت 412.

[4] . بحار الانوار، ج 20، ص 5، در برخي از تفاسير ذيل آيه 12 سوره آل‎عمران نقل شده است.

[5] . بحار الانوار، ج 70، ص 387.

[6] . بحار الانوار، ج 70، ص 361.



/ 26