عشق پيري - چشم، نگاه و... نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چشم، نگاه و... - نسخه متنی

محمدحسين حق‌جو

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


7- عبرت هفتم

نيرنگها

يكي از وزراي معتصم براي خود قصري بلند ساخته بود مشرف به خانه‎هاي اطراف پيوسته در آن قصر مي‎نشست و از در و پنجره زنان و دختران همسايه را تماشا مي‎كرد.

اتفاقاً يك روز چشمش به دختر يكي از همسايگان افتاد كه بسيار زيبا و خوش‎اندام بود و از قامتي فريبنده برخوردار بود، وزير او را ديد اسير عشق و پايبند محبت او شد. شخصي به عنوان خواستگاري پش پدر دختر كه مردي تاجر بود فرستاد، اما تاجر قبول نكرد و گفت: ما در شأن وزير نيستيم بايد با مثل خود تاجري وصلت كنيم.

وزير كه در عشق دختر مي‎سوخت راز خود را با يكي از نزديكان درميان گذاشت آن مرد هزار دينار خواست تا وزير را به كام‎دل برساند.

وزير پول را داد و مرد ده‎نفر از كساني كه شهادتشان نزد قاضي مورد قبول بود خواست و به هر يك صددينار داد تا نزد قاضي شهادت بدهند كه دختر براي وزير عقد شده است.

شاهدها پذيرفتند و پيش قاضي شهادت به ازدواج وزير و دختر تاجر دادند و به او گفتند علت شهادت ما در خطر بودن جان وزير است و سربلند نمودن دختر و رساندن پدر او به مقامي بلند بوده و قطعاً تاجر بعد از ديدن اين همه مهريه راضي خواهد شد، پس از انجام مراسم وزير شخصي را پيش تاجر فرستاد و زنش را طلب كرد، تاجر باتفاق وزير پيش قاضي رفتند، قاضي حكم كرد مهر دختر را وزير به پدرش بپردازد و زن خود را به خانه‎اش ببرد.

تاجر بيچاره چنان حيران شد كه شبيه ديوانگان گرديد و هرچه خواست پيش خليفه وقت معتصم برود وسيله فراهم نشد، با يكي از دوستان مشورت كرد او گفت: فقط يك راه دارد كه وارد قصر معتصم شوي و آن اينست كه به لباس افراد قصر درآئي.

همين كار را كرد و خود را به معتصم رسانيد و داستان را پنهاني براي او شرح داد.

معتصم دستور داد وزير را حاضر كردند، وزير كه جريان را مطلع شد خيال كرد، با راست گفتن قضيه مورد بخشش واقع مي‎شود، چون مهر زيادي براي دختر تعيين كرده بود، شهود نيز همين فكر را كردند، اما بعد از كشف نيرنگ آنها و اقرارشان معتصم دستور داد هر يك از شهود را كنار كاخ بدار بزنند و وزير را در پوست گاوي كه تازه كشته شده بود قرار داد و چنان با عمود آهنين بر او زدند كه بدنش در آنجا له گرديد و به هم مخلوط شد.

معتصم به پدر دختر دستور داد دختر را به خانه ببرد و تمام مهريه‎اي كه وزير براي او تعيين كرده بود تصرف كند، و كسي حق اعتراض به او را نداشته باشد.

لذا پيامبر خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ فرمود: «كسي كه در حين عبور از كوچه و خيابان به داخل خانه مردم نگاه كند، زن به بدن مرد و مرد به موهاي زن نگاهش بيافتد بر خدا لازم است كه او را در قيامت با منافقين همنشين سازد و اين فرد نمي‎ميرد مگر اينكه او رسوا گردد و روز قيامت لخت محشور خواهد شد. و كسي كه نگاهش به نامحرمان ادامه پيدا كند روز قيامت به ديدگانش ميخهايي وارد مي‎شود از آتش، آنگاه او را به آتش غضب الهي وارد مي‎سازند.»[1]

عشق پيري

... خداي متعال مأمور كرد حضرت موسي ـ عليه السلام ـ را كه بايد بقاياي پيكر حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ را از مصر خارج كني.

موسي عرض كرد خدا از چه كسي بپرسم كه قبر او كجاست؟

خداي متعال فرمود: زن ناتواني است در محله... بنام... برو و از او بپرس.

حضرت موسي ـ عليه السلام ـ مكان او را شناسائي كرد و فردي را نزد او فرستاد، ديدند يك پيرزني، زمين‎گير، كور و... است. نزد او رفتند و از او پرسيدند آيا شما قبر يوسف ـ عليه السلام ـ را مي‎داني كجاست؟

پيرزن گفت: آري.

گفتند: كجاست؟

گفت: نشان دادن آنجا چهار شرط دارد در صورتي راهنمائي مي‎كنم كه خواسته‎هاي مرا تأمين كنيد.

خبر به حضرت موسي ـ عليه السلام ـ رسيد، جريان بر او گران آمد.

خداي متعال به موسي ـ عليه السلام ـ وحي كرد هرچه مي‎خواهد به او وعده بده.

رفتند نزد او و گفتند خواسته‎هاي شما چيست؟

پيرزن گفت:

1. جوان گردم

2. بينا گردم

3. پيامبر خدا مرا به همسري خود برگزيند.

4. پيامبر خدا قبول كند كه در آخرت هم مرا به همسري خود انتخاب نمايد.

حضرت موسي ـ عليه السلام ـ بنابه دستور خداي متعال خواسته‎هاي زن را پذيرفت.

پيرزن آمد و لرزان و افتان و خيزان قبر حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ را به آنان نشان داد و هم جوان شد، بينا شد، به ازدواج موسي ـ عليه السلام ـ درآمد و شرط چهارم را هم خداي متعال عملي خواهد كرد.[2]




  • آري عشق پيري گر بجنبد
    سر به رسوائي زند



  • سر به رسوائي زند
    سر به رسوائي زند



آري پيرزن، عجوزه هنوز غريزه شهوت و دنياداري را درسر دارد.

معمولاً خانمها وقتي دور هم مي‎نشينند يكي ازمطالب داغ‎داغ، كم و زياد كردن سن يكديگر است و هميشه مي‎گويند ما جوان هستيم و بايد چه كنيم و...

اگرچه اين زن از راه شرعي و الهي غريزه خود را ارضاء كرد ولي بايد توجه داشت كه غريزه در افراد ثابت است و خيلي بايد مراقب بود. به پيري، مقام، شهرت، سن، زن يا مرد نگاه نمي‎كند، بلكه اگر ايمان باشد اگر ايمان قوي باشد مي‎توان خود را كنترل كند و به آبروريزي نكشاند.

رسوائي عابد

برصيصاي عابد، مردي از بني‎اسرائيل بود كه سالهاي بسياري خداي را عبادت مي‎كرد و در اثر عبادت به مقامي رسيده بود كه «مستجاب الدعوة» هر موقع خواسته‎اي براي خود يا ديگران از خدا مي‎خواست فوري برآورده شده بود و هر دعائي مي‎كرد برآورده مي‎شد، ولي در آخر عمر بخاطر يك گناه كارش برسوائي كشيد و او را بدار آويختند و كافر از دنيا رفت و در آخرت نيز به عذاب الهي دچار خواهد شد.

... شيطان از زيادي عبادت وي ناراحت بود و هرچه خواست او را منحرف نمايد نتوانست پس «اعور» يكي از مأمورين ويژه خود را كه مأمور بر زناكاران است بر وي گماشت.

اتفاقاً دختر پادشاه آن مملكت به بيماري فلج گرفتار شده بود از برصيصا خواستند كه خانه سلطان رفته و براي شفاي دختر دعا كند برصيصا نپذيرفت، از اين‎رو برادران آن دختر وي را روي تختي گذاردند و به صومعه برصيصا آوردند، برصيصا گفت او را بيرون بگذارند تا وقت سحر دعا كنم و انشاء الله شفا يابد.

برادران دختر را در آنجا گذاشتند و رفتند سحر برصيصا دعا كرده و دختر خوب شد، در اين موقع شيطان «اعور» شروع كرد به وسوسه در دل برصيصا، و دختر را نزد او جلوه داد.

عابد فريفته دختر شد و با او زنا كرد، پس از زنا پشيمان شد و به فكر افتاد كه دختر را از بين ببرد تا او را رسوا نكند.

شيطان بدلش انداخت كه او را خفه كند و همانجائي كه نشسته دفن كند.

برصيصا هم همين كار را كرد و پس از ساعتي جسد مرده دختر را دفن كرد.

صبح برادران دختر آمدند و سراغ خواهر را گرفتند.

برصيصا گفت: من دعا كردم، خوب شد و از صومعه بيرون رفت. شاهزادگان دنبال دختر رفتند، شيطان به آنها تلقين كرد: برصيصا دختر را كشته و فلانجا دفن كرده است.

جسد دختر را بيرون آوردند، پادشاه دستور داد طنابي به گردن برصيصا انداخته و او را به شهر آوردند.

مردم خبردار شدند و اجتماع عظيمي شد، معلوم است كه چقدر براي عابد رسوائي بارآمد.

براي عابد داري فراهم كردند و او را بردند كه بدار بكشند وقتي طناب‎دار را بگردنش آويختند شيطان مزبور در مقابلش مجسم شد و به او گفت: تمام اين گرفتاريها را من براي تو بوجود آوردم، اكنون اگر مرا سجده كني و با اشاره سر مرا معبود بداني تو را از اين وضع نجات خواهم داد.

وقتي عابد با سر به او اشاره كرد، شيطان خنده‎اي كرد و رفت.

عابد بي‎ايمان از دنيا رفت.[3]

نان بهشتي

از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ روايت شده است كه در بني‎اسرائيل عابدي بود زيباروي و خوش‎سيما، اين عابد از راه بافتن زنبيل و فروش آن امرار معاش مي‎كرد.

روزي از در قصر پادشاه مي‎گذشت كنيزي از كنيزان همسر پادشاه او را ديد بي‎درنگ به قصر رفت و وصف او را براي خانم خود تعريف كرد و گفت مردي در قصر رفت و آمد مي‎كند و زنبيل مي‎فروشد تاكنون مردي به زيبائي او نديده‎ام.

خانم گفت: برو و او را پيش من بياور.

كنيز رفت و عابد را به داخل قصر آورد، خانم تا چشمش به او افتاد شيفته او شد و به او گفت:

زنبيل‎ها را بينداز تا از يكديگر كام بگيريم و به دنبال آن به كنيز دستور داد رختخواب آندو را بيندازد.

عابد امتناع كرد.

زن گفت: تا من از تو كام نگيرم نمي‎گذارم از اينجا خارج شوي، اين سخن را گفت و به كنيز دستور داد تمام درهاي قصر را ببندد.

مدد الهي

عابد كه مردي پرهيزكار بود، خود را در محاصره ديد، فكري كرد و گفت: آيا بالاي قصر جائي براي تطهير و شستشو هست؟

همسر پادشاه گفت: آري به كنيز دستور داد مقداري آب بالاي قصر ببرد، كنيز ظرف آب را بالاي قصر برد، عابد به دنبالش به بالاي قصر رفت وقتي نگاه به اطراف كرد، ديد قصر بسيار بلندي است و هيچ وسيله‎اي هم نيست كه با آن پائين آيد.

با خود گفت: اي نفس تو سالهاي دراز عبادت خدا كرده‎اي، اكنون اين بلا مي‎خواهد حاصل سالها عبادت تو را از بين‎ ببرد.

اگر مرتكب اين گناه بشوي زيانكار و شرمسار خواهي بود، با اين وضع از اين بالا بيفتي و بميري بهتر است از اينكه آلوده به گناه باشي اين را گفت و آمد نزديك بام كه خود را از آنجا پائين بيندازد.

جبرئيل عجله كن!

رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله ـ فرمودند: در اين وقت خداي متعال به جبرئيل ـ عليه السلام ـ خطاب كرد كه بنده ما مي‎خواهد به خاطر فرار از گناه خود را به زمين پرتاب كند تو او را بگير كه صدمه‎اي به او نرسد.


[1] . وسائل، ج 7، ص 141؛ و عقاب الاعمال، ص 45.

[2] . اين داستان از بحار الانوار، ج 82، ص 67 برگزيده شده.

[3] تفسير روح البيان و ابوالفتوح رازي ذيل آيه شريفه: «مَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ» (سوره حشر، آيه 16).


/ 26