كودك در دهان نهنگ - چشم، نگاه و... نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چشم، نگاه و... - نسخه متنی

محمدحسين حق‌جو

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


9- عبرت نهم

شيطان بيدار است

در تفسير روح‎البيان نقل شده است كه: سه برادر بودند كه دونفرشان مدتي مؤذن مسجد بودند برادر اولي ده‎سال مؤذن بود و در بالاي مناره مسجد اذان مي‎گفت، پس از فوت او برادر دوم اين منصب را اشغال كرد او هم حدود ده‎سال به آن كار مشغول بود.

تا اينكه برادر دوم هم فوت كرد، پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دوبرادرش به اذان‎گوئي بپردازد، اما وي از پذيرفتن اجتناب كرد.

وقتي كه اصرار كردند و به او پيشنهاد كردند كه پول زيادي به وي خواهند داد ولي باز او از پذيرفتن اجتناب كرد، وقتي با اصرار زياد مردم روبرو شد به آنان گفت: من اذان گفتن را بد نمي‎دانم ولي اگر صدبرابر پولي را كه پيشنهاد مي‎كنيد به من بدهيد باز هم نخواهم پذيرفت زيرا اين مأذنه جائي است كه دو برابر مرا بي‎ايمان از دنيا برد.

وقتي لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسيد خواستم بر بالينش سوره يس تلاوت كنم با نهايت اعتراض و فرياد و نهيب او مواجه شدم.

او مي‎گفت: قرآن چيست؟ چرا برايم قرآن مي‎خواني؟

برادر دوم هم به اين صورت در هنگام مرگش به من اعتراض كرد.

از خداوند كمك خواستم كه علت اين امر را برايم روشن گرداند زيرا آنان مؤذن بودند و اين كار از آنان انتظار نمي‎رفت.

يك‎شب خداوند بر من منت نهاد و در عالم رؤيا، برادر بزرگترم را در حال عذاب ديدم به طرفش رفتم و گفتم تو را رها نمي‎كنم تا به من بگوئي چرا بي‎ايمان از دنيا رفتي.

خداوند براي آنكه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گويا كرد و گفت: ما هرگاه كه بالاي مأذنه مي‎رفتيم به خانه‎هاي مردم نگاه مي‎كرديم و به محارم مردم چشم مي‎دوختيم و خلاصه چشم‎چراني باعث عذاب ما در آخرت شد...[1]

كودك در دهان نهنگ

آقاي ميرزا سيدعلي بهبهاني (ره) نقل فرمود:

پدر پدرم در زمانهاي قديم با كشتي عازم سفر حج بود در آن زمان مسافرت يا با كشتي بود و يا از خشكي آنهم با مركب مثل اسب و شتر و حيوانات باري ديگر، پدرم نقل مي‎كردند: در وسط دريا كشتي بدون هيچ مانعي يك دفعه ايستاد كاركنان كشتي فكر كردند نقص فني در كشتي پيدا شده، از اين‎رو به كاوش پرداختند اما از نقص فني خبري نبود، ناخداي كشتي مضطرب شد كه علت ايستادن كشتي در وسط دريا چيست؟

كاركنان كشتي هم كاري از دستشان ساخته نبود، پس از گذشت 7 الي 8 دقيقه پدرم گفتند: حيوان عظيم الجثه‎اي از دريا سر برآورد و آنقدر بالا آمد كه سرش به عرشه كشتي رسيد، اما هنوز نيمي از بدن او داخل آب بود.

حيوان قنداقه طفل شيرخواري را بيرون آورد و روي عرشه كشتي گذاشت و خود به داخل دريا فرورفت.

بچه فقط لباسهايش تر شده بود و داشت گريه مي‎كرد.

ناخدا دستور داد بلمهاي احتياط را به داخل آب بيندازند شايد در دريا كشتي غرق شده‎اي باشد خدا خواسته اين كودك زنده بماند و اگر از كسي اثري ديدند او را به كشتي منتقل كنند قايقها به آب انداخته شد كه بازماندگان حادثه را دريابند.

يكي از ملوانان تعريف كرده بود كه، من پارو زدم و آنقدر جلو رفتم كه خسته شدم اما هرچه خواستم برگردم مي‎ديدم انگار به من مي‎گويند باز هم جلو برو بالاخره آنقدر رفتم تا از دور شبهي را ديدم وقتي نزديكتر شدم تكه تخته بزرگي روي آب ديدم نزديكتر رفتم ديدم زني خود را محكم به تخته چسبانده است، قايق را جلو برده و زن را نجات دادم و از او پرسيدم كه كجا بودي؟ كسي ديگر هم اين اطراف هست يا نه؟

زن گفت:
من و شوهر و بچه‎ام با حدود 20 نفر در داخل يك لنج از جزيره‎اي به جزيره ديگر مي‎رفتيم ناگاه دريا دچار طوفان شد و ما 5 الي 6 روز روي آب سرگردان بوديم تا بالاخره لنج به كام دريا فرورفت من فرزندم را به بغلم چسباندم كه اگر زنده مانديم با هم باشيم و اگر هم غرق شديم با هم باشيم، تمام همسفري‎ها و شوهر مرا آب برد و ما خود را به همين تخته چسبانده بوديم تا خدا ما را نجات دهد.

همانطوركه سرگردان بودم يك دفعه از وسط دريا يكي از همسفران ما كه به فن غواصي وارد بود سرش را از آب بيرون آورد كه ببيند اوضاع چطوري است، وقتي ما را ديد جلو آمد و سوار بر تخته شد قدري كه آرام شد و آب لباسهايش ريخت ديدم كه زيرچشمي به من نگاه مي‎كند من از او ترسيدم، بچه‎ام را بغل گرفتم و خودم را جمع و جور كردم اما ديدم جوان دارد جلو مي‎آيد و مي‎خواهد به بدن من دست بزند.

من به او گفتم: ما در وسط دريا گرفتار طوفانيم و تو در فكر گناهي؟ حيا نمي‎كني؟ بيا دست از من بردار و در عوض به خدا پناه ببر تا از مرگ حتمي نجات پيدا كني.

اما جوان گفت: فائده ندارد من دست از تو برنمي‎دارم، ديدم حريف او نمي‎شوم اگر به عقب مي‎رفتم درياي امواج مرا در خود فرومي‎برد در آنجا هم فريادرسي نداشتم.

جوان به من گفت: اگر نگذاري من به خواسته شهوانيم برسم فرزندت را در دريا مي‎اندازم!

من گفتم: شايد تهديد مي‎كند، گفتم: اگر فرزند مرا هم در دريا بيندازي تسليم تو نمي‎شوم ديدم جلو آمد و بچه‎ام را از بغلم بيرون كشيد و گفت: تسليم نمي‎شوي؟

گفتم: هرگز.

ناگهان فرزندم را در دريا انداخت من چاره نداشتم اگر خودم هم دنبالش مي‎رفتم غرق مي‎شدم، دلم شكست و گفتم: خداي من بخاطر گناه نكردن فرزندم را از دست دادم مرا از دست اين جوان نجات بده، ناگهان موجي آمد و مرد جوان را به كام خود كشيد و برد و هرچه كرد نتوانست نجات يابد و غرق شد، بعد هم كه شما آمديد و مرا نجات داديد.

ملوان گفت: ديدم زن به گريه افتاد، به زن گفتم: چرا گريه مي‎كني؟

گفت: براي فرزندم ناراحتم.

گفتم: اگر بچه‎ات را ببيني مي‎شناسي؟

گفت: مگر ممكن است مادر فرزندش را نشناسد؟

قايق را به كشتي رساندم، زن را به كشتي بردم و فرزندش را به او نشان دادم با تعجب گفت: فرزندم اينجا چه مي‎كند!؟

گفتيم: بچه‎ات را دست خوب نگهدارنده‎اي سپردي.

گر نگهدار من آن است كه من مي‎دانم شيشه را در بغل سنگ نگه مي‎دارد[2]

آري سرانجام پاكي اين است كه خداي متعال براي زن عفيف درنظر گرفت و پايان ناپاكي هم آن بود كه براي آن مرد ناپاك مقرر فرمود.

كنترل، مال زياد

محمدبن عبدالمجيد الحشمي نقل كرد كه: در سال 230 هجري به مكه رفتم در بازگشت از مكه فقيران مدينه به خيمه‎هاي حجاج مي‎آمدند و گدائي مي‎كردند و هركس هم در حد خود به آنها كمك مي‎كرد و به آنها انعام مي‎داد، در ميان اين فقيران دختري ديدم كه بسيار زيبا بود، و هرچه از زيبائي زنان در اشعار شنيده بودم همه تشبيه‎ها را در او يافتم، روي چون ماه، گيسوي چون آبشار، زيبائيهاي ديگر همه در پيكر او گردآمده بود.

چشمم كه به دختر افتاد از زيبائي او متحير شدم اما رويم را برگرداندم و به خدا پناه بردم كه مبادا دچار اشتباهي شوم و به گناه آلوده شوم.

اما دختر دوباره پيش آمد و با تضرع و زاري از من تقاضاي كمك كرد، من دوباره نگاهم به صورتش افتاد و به او گفتم: اي دختر از خدا بترس و شرم داشته باش كه جلوي مردم با اين چهره زيبا و دل‎‎آرا بيائي و پرده عفاف خود را بازنمائي.

وقتي سخنان مرا شنيد با رقّت فراوان اين ابيات را برايم خواند و گفت:




  • پـرده ز روي بـر نـگرفتم مـگر به عجز
    بـرداشتم بـناكـام از روي خـود نقـاب دامن
    ايـن پـرده روزگار دريد و در اين مقام
    سخت بر من اين غم و سست شد دلم
    انـدر حجاز خوار و غريبم ولي به شام
    پيـوند «ابـوربيـعه» و خـويشم مـحكم است



  • زيـن غـصه دو ديده شب و روز پرنم است
    خود كه بر دل من زين سبب غم است
    خـواري زمـن كـنون ز عـزيزي درهم است
    ويـن زيـستن سختيم از مـرگ «هـيثم» است
    پيـوند «ابـوربيـعه» و خـويشم مـحكم است
    پيـوند «ابـوربيـعه» و خـويشم مـحكم است



من وقتي اين ابيات زيبا را از او شنيدم فصاحت و بلاغتش فكر مرا از زيبائي صورتش منحرف كرد، خدا را سپاس كردم كه در يك موجود هم زيبائي زياد قرار داده و هم به او فصاحت و بلاغت مرحمت فرموده.

با او مهرباني كردم، اشعارش را نوشتم.

از او پرسيدم نامت چيست؟ چگونه زندگي مي‎كني؟

گفت: من «مهنات» و پدرم «الهيثم الشيباني» مدتي بيمار شد و بواسطه آن بيماري براي ما مال و ثروتي نماند و عاقبت هم دارفاني را وداع گفت و من بي‎كس و تنها و فقير ماندم به اين صورت كه مي‎بيني.

از او جدا شدم و با كاروان حركت كرديم و به «حبه» رسيديم، حاكم آن سرزمين «مالك بن طوق» بود پيش او رفتم و از من از سفر حج پرسيد من هم حكايت آن دختر را به او گفتم و اشعارش را براي مالك خواندم او بسيار تعجب كرد، اشعارش را يادداشت كرد و دختر را تحسين نمود، من همان شب به سوي شام رفتم.

مدتي گذشت فرستاده مالك به طوق «حاكم حبه» آمد از او نامه‎اي آورد كه مالك از من خواسته بود مدتي پيش او بروم و چند روزي نزدش بمانم، من هم قبول كردم و نزد او رفتم، چند روزي در آنجا ماندم يك شب من و مالك در اطاق تنها بوديم ديدم خادمان مالك آمدند و كيسه‎هاي پر از طلا و لباس و پارچه‎هاي زيادي آوردند و جلو من گذاشتند، از مالك پرسيدم: اين همه هديه و مال از براي كيست؟

گفت: اين هديه مهنات است براي تو و حق دلالي تو در ازدواج من و مهنات، دختر الهيثم الشيباني است. خداوند به يمن ارشاد و به بركت هدايت تو من و مهنات را به هم رسانيد، اين هديه‎ها را مهنات برايت فرستاده و بيشتر از اين من برايت درنظر گرفته‎ام.

از جريان همسريش با مهنات پرسيدم مالك گفت: من وقتي حكايت مهنات را از تو شنيدم عشق جمالش در من جاي گرفت، از اين رو عده‎اي از كارگزارانم را كه به آنها اعتماد و اطمينان زياد داشتم فرستادم تا مهنات را پيدا كنند آنها مدتي در باديه‎ها گشتند تا مهنات و سرپرستش را پيدا كردند، آنها را به اينجا آوردند، وقتي مهنات را ديدم از آنچه تو برايم وصف كرده بودي زيباتر و بهتر ديدم، او را از سرپرستش خواستگاري كردم و به عقد خود درآوردم، آنقدر كه به او علاقه داشتم از مال و منال بپايش ريختم و آنچه او را دوست داشت به او بخشيدم او را مالك زندگي و املاكم نمودم.


[1] . ايمان، ج 1، ص 23.

[2] . بحار الانوار، ج 73، ص 369.

/ 26