کرامات حضرت مهدي (عج)

واحد تحقيقات مسجد مقدس جمکران

نسخه متنی -صفحه : 33/ 18
نمايش فراداده

5- يک حج به ياد ماندي

غمگين نشود دلي كه دارد غم تو محروم مباد آن كه شود محرم تو

نوميد نشد آن كه ز درگاه تو شد مشمول عطا و نظر يك دَم تو[1]

عنايتي را كه حضرت ولي عصر ـ عليه السّلام ـ در سفر پربركت حج به آية الله سيّد محمّد مهدي لنگرودي و همسفرانشان نموده است خود ايشان در مصاحبه‌اي با واحد ارشاد امور فرهنگي مسجد مقدّس جمكران چنين نقل مي‌كند:

اوّلين سفري كه حدود سي سال پيش به خانة خدا مشرّف شدم، توأم با اتّفاقات و گرفتاري‌هاي زيادي بود. قبل از اين كه قصد رفتن به حج را داشته باشم، خواب ديدم كه در مكّه هستم؛ تمام صحنه‌ها و جاهايي را كه بعداً در بيداري زيارت كردم، در عالم رؤيا ديدم. در پي اين رؤيا اقدامات لازم را انجام و مدارك خود را در تهران به ادارة مربوط تحويل دادم. بعد از مدّتي به تهران رفتم در آن جا به من گفتند: عكس‌هايتان مفقود شده و مدارك شما ناقص است. بنابراين امسال نمي‌توانيد به حج برويد چون مهلت مقرر تمام شده است.

پرسيدم: من در نگهداري مدارك كوتاهي كرده‌ام يا شما؟

گفتند: كوتاهي از هر طرف كه باشد، شما نمي‌توانيد امسال به مكّه برويد.

از آن جايي كه خواب ديده بودم، سعي كردم هر طور شده آنها را راضي كنم تا پروندة مجددي براي تشكيل دهند. لذا به واسطه‌هايي كه مي‌شناختم و داراي نفوذ بودند، مراجعه كردم؛ از جمله مرحوم آقاي فلسفي و اميرالحاج آن سال كه فردي بود به نام نجفي شهرستاني، ولي همه در جواب مي‌گفتند كه امسال ديگرنمي‌شود و بايد سال آينده مشرف شويد. از جواب‌ها و راهنمايي‌ها متقاعد نمي‌شدم و مي‌گفتم: كوتاهي از خود آنها بوده است. بايد خودشان هم جبران كنند.

به همين دليل هر چند روز يك بار به همان اداره‌اي كه تقاضا داده بودم، مي‌رفتم و اصرار مي‌كردم كه حتماً بايد امسال به حج بروم، ولي جواب همچنان منفي بود. آن قدر رفتم و آمدم تا اين كه يك روز شخصي كه متصدي كار ما بود و گويا سرهنگ هم بود، عصباني شد و گفت: سيّد! اين قدر نيا اين جا، وگرنه دستور مي‌دهم بيرونت كنند.

گفتم: لازم نيست! خودم مي‌روم، امّا اين را بدانيد كه شما مقصّر هستيد و من عكس‌ها را گم نكرده‌ام. كوتاهي از شما بود و خودتان هم بايد درستش كنيد.

دست بردار نبودم؛ هرچند روز يك بار به آنجا مي‌رفتم و مرتّب بين تهران و قم در رفت و آمد بودم تا اين كه در يكي از روزها كه به آن اداره مراجعه كرده بودم، سرهنگ خيلي عصباني شد و دستور داد تا دو ـ سه نفر از مأموران بيايند و مرا بيرون كنند. در حالي كه اشك در چشمانم حلقه زده بود و بغض راه گلويم را گرفته بود، اتاق را ترك كردم و گفتم: اميدوارم كه خير نبيني!

سرهنگ گفت: من خير نبينم؟

گفتم: بله! حالا خواهي ديد.

خسته و ناراحت به قم برگشتم و آن شب نخوابيدم. در حال سجده، گريه و زاري مي كردم و مي‌گفتم: خدايا! تو خودت مي‌داني كه تقصير از من نبوده است. هر طوري كه شده به اين‌ها بفهمان!

صبح شد. داشتم خودم را براي رفتن به تهران آماده مي‌كردم كه مادرم گفت: نرو جانم، بي‌فايده است. خودت را اذيّت نكن!

گفتم: مادر! به دلم برات شده است كه خدا امروز نظري به من مي‌كند.

وقتي به تهران رسيدم و به ادارة مربوطه مراجعه كردم، يكي از كارمندها به من گفت: شما آقا سيّدي هستيد كه ديروز آمده بوديد و جناب سرهنگ به شما جسارت كرد؟

گفتم: بله، خودم هستم. چه شده است؟

گفت: سرهنگ از اوّل صبح منتظر شما است و گفته است كه هر وقت آمديد، شما را پيش او ببريم.

با خودم گفتم: خدايا! با من چه كار دارد؟

وقتي سرهنگ مرا ديد، گفت: سيّد! آخر كار خودت را كردي؟

من بين خوف و رجاء، فكري كردم كه چه خواهد شد؟ كه او تعارف كرد و گفت: بنشين! الآن مي‌گويم عكاس بيايد و پرونده‌ات را تكميل مي‌كنم. ان شاء الله كار شما درست مي‌شود.

گفتم: حالا كه مي‌گويي درست مي‌كني، من ديگر نمي‌خواهم.

پرسيد: چرا نمي‌خواهي؟

درجواب گفتم: تا علّتش را نگويي، حاضر نمي‌شوم. بايد بگويي چطور شد كه برخورد امروز شما مثل روزهاي گذشته نيست؟ تا حالا مي‌گفتي نمي‌شود، هرچه اصرار مي‌كردم قبول نمي‌كردي و حتّي دستور دادي مرا بيرون كنند، امّا حالا چه شده است كه نظرتان عوض شده است؟!