کرامات حضرت مهدي (عج)

واحد تحقيقات مسجد مقدس جمکران

نسخه متنی -صفحه : 33/ 27
نمايش فراداده

3- در تنگناي اسارت

حجة الاسلام و المسلمين مرحوم ابوترابي ـ رحمة الله عليه ـ، نماينده ولي فقيه در امور آزادگان، خاطره‌اي از دوران اسارتش نقل مي‌كند كه حاوي عنايتي از امام زمان ـ عليه السّلام ـ است:

اواخر سال 1360 در پادگان «العنبر» عراق مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء بوديم كه حدود 28 نفر اسير را وارد اردوگاه كردند. معمولاً كساني را كه تازه به اردوگاه مي‌آوردند، بيش‌تر مورد ضرب و شتم و شكنجه قرار مي‌دادند تا به قول خودشان زهر چشم بگيرند. بعد از نماز به دوستان گفتم: بايد به تازه واردها روحيه بدهيم و با صداي بلند، سرود «اي ايران اي مرز پرگهر...» را بخوانيم تا فكر نكنند اين جا قتلگاه است و متوجّه بشوند كه يك عدّه از هموطنانشان مثل آنها اسير هستند. در عين حال، مي‌دانستيم كه اگر امشب اين سرود را بخوانيم، كتكش را فردا خواهيم خورد. بعد از مشورت با برادران، سرود را دسته‌جمعي و با صداي بلند خوانديم.

روز بعد، افسر بعثي كه خيلي آدم پستي بود، آمد و حسابي كتكمان زد.

بين اسيراني كه تازه آورده بودند، جواني بود به نام علي‌اكبر كه 19 سال داشت و 70 تا 80 كيلو وزنش بود؛ سرحال بود و قوي.

طولي نكشيد كه علي اكبر با آن سلامت جسمي‌اش مريض شد و بعد از يك سال، وزنش به زير 28 كيلو رسيد؛ خيلي ضعيف و لاغر شده بود. از طرفي دل درد شديدي هم گرفته بود. وقتي دل دردش شروع مي‌شد، دست و پا مي‌زد و سرش را به در و ديوار مي‌كوبيد. دست و پايش را مي‌گرفتيم تا خودش را مجروح نكند.

اربعين امام حسين ـ عليه السّلام ـ، سال 60 يا 61 بود كه ما در اردوگاه موصل بوديم. پنج روزي به اربعين مانده بود پيشنهاد كرديم كه اگر برادرها تمايل داشته باشند، دهة آخر صفر را كه ايّام مصيبت و پر محنتي براي اهل بيت امام حسين ـ‌عليه السّلام ـ است، روزه بگيريم. مشروط بر اين كه آنهايي كه مريضند و روزه برايشان ضرر دارد، روزه نگيرند.

در هر آسايشگاهي با دو نفر صحبت كرديم. بنا شد كه وقتي بچه‌ها شب به آسايشگاه مي‌روند، هر كدام با عدّه‌اي از برادران مشورت كنند تا ببينيم دهة آخر صفر را روزه بگيريم يا نه؟

فرداي آن روز فهميديم كه همة بچه‌ها استقبال كردند و حاضرند تمام ده روز را روزه بگيرند. باز هم تأكيد كردم: آنهايي كه مريض هستند يا چشمشان ضعيف است، اصلاً و ابداً روزه نگيرند!

شب اربعين رسيد و همة برادرها كه جمعاً 1400 نفر مي‌شدند، بدون سحري روزه گرفتند. اردوگاه حالت معنوي خاصي گرفته بود؛ آن هم روز اربعين امام حسين ـ عليه السّلام ـ. حدود ساعت 10 صبح بود كه خبر دادند علي اكبر دل درد شديدي گرفته و دارد به خودش مي‌پيچد. وارد سلولي كه مخصوص بيمارها بود، شدم. علي اكبر با آن ضعف جسماني و صورت رنگ پريده‌اش به قدري وضعيتش بد بود كه از درد مي‌خواست سرش را به در و ديوار بكوبد. او را محكم گرفتيم تا آسيبي به خودش نرساند.

آن روز دل درد علي اكبر نسبت به روزهاي ديگر بيش‌تر شده بود؛ طوري كه مأمورين بعثي وقتي او را به آن حال ديدند، او را به بيمارستان بردند. بيش‌تر از دو ساعت بود كه فرياد مي‌زد، از حال مي‌رفت و دوباره فرياد مي‌كشيد. همه ما از اين كه بالاخره مأمورين آمدند و او را به بيمارستان بردند، خوشحال شديم.

حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود كه درِ اردوگاه را باز كردند و صداي زمين خوردن چيزي همه را متوجه خود كرد. با كمال بي‌رحمي، پستي و رذالت، جسدي را مثل يك مرده يا چوب خشك روي زمين سيماني پرت كردند و رفتند؛ طوري كه اصلاً فكر نمي‌كرديم علي اكبر باشد.

با عجله نزديك در آسايشگاه رفتيم و علي اكبر را ديديم كه افتاده و تكان نمي‌خورد. همه دور او جمع شديم و بي‌اختيار شروع به گريه كرديم. دو نفر علي اكبر را برداشتند. يكي سر او را روي شانه‌اش گذاشت، ديگري هم پاهايش را توي دست گرفت و من هم زير كمرش را گرفتم. علي اكبر آن قدر ضعيف و نحيف شده بود كه وقتي سر و پاهايش را برمي‌داشتند، كمرش خم مي‌شد. او را از انتهاي اردوگاه وارد سلول كرديم.

ديدم اين صحنه اشك و ناله بچه‌ها را درآورده بود و اردوگاه مملوّ از غم و اندوه شده بود. علي اكبر را توي همان سلولي كه بايد بستري مي‌شد، برديم. ساعت نزديك پنج بعد از ظهر بود كه همه بايد داخل سلول‌هاي‌شان مي‌رفتند؛ آن ساعت، آمار مي‌گرفتند و همه بايد داخل سلول‌مان مي‌رفتيم و درِ سلول را قفل مي‌كرديم.

طبق معمول آمار گرفتند و همه داخل سلول‌ها رفتيم، ولي چه رفتني؟! همة اشك‌ها جاري بود و همه با حالت عجيبي كه اردوگاه را فرا گرفته بود براي علي‌اكبر دعا مي‌كرديم.

داخل آسايشگاه شماره سه بوديم. آسايشگاه‌ها طرف‌هاي شرف و غرب اردوگاه بودند و فاصلة بين هر كدام، صد متر مي‌شد. داخل آسايشگاه شماره پنج كه دو آسايشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح، اتّفاق مهمّي افتاد:

يكي از برادرها به اسم محمّد، قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي‌شود و پيرمرد هم سلولش را بيدار مي‌كند و مي‌گويد: آقا امام زمان ـ عليه السّلام ـ علي اكبر را شفا داد!

پيرمرد نگاهي به محمّد مي‌كند و مي‌گويد: محمّد! خواب مي‌بيني؟

تو اين طرف اردوگاهي و علي اكبر طرف غرب؛ حتي با چشم هم همديگر را نمي‌بينيد، چه رسد كه صداي يكديگر را بشنويد!

تو از كجا مي‌گويي كه امام زمان ـ عليه السّلام ـ علي‌اكبر را شفا داد؟

محمّد مي‌گويد: خودتان خواهيد ديد.

صبح، درهاي آسايشگاه كه باز مي‌شد، همه بايد به خط مي‌نشستند و مأموران بعثي آمار مي‌گرفتند. آمار كه تمام مي‌شد، بچه‌ها متفرق مي‌شدند. آن روز صبح ديدم به محض اين كه آمار تمام شد، سيل جمعيت به طرف سلول علي اكبر هجوم بردند و فرياد زدند: «آقا امام زمان ـ عليه السّلام ـ علي اكبر را شفا داده است».

ما نيز با شنيدن اين خبر، مثل بقيه، به سمت همان سلول رفتيم.

بله! چهرة علي اكبر عوض شده بود؛ زردي صورتش از بين رفته و خيلي شاداب، بشاش و سرحال شده بود و داشت مي‌خنديد. برادرها وقتي وارد سلول مي‌شدند، در و ديوار سلول را مي‌بوسيدند و همين كه به علي اكبر مي‌رسيدند سرتاپايش را بوسه مي‌زدند و بعد خارج مي‌شدند.