مادري همراه فرزندش به واحد فرهنگي مسجد جمكران مراجعه نمود و اظهار داشت:
«فرزندم مدتهاي زيادي ناراحتي كليه داشت. وقتي او را به دكتر نشان داديم، گفت كه كلية فرزندم به طور مادرزادي كار نميكند و عفوني شده است. او را سونوگرافي كردند و گفتند كه كليه بايد از بدن جدا شود. عكس رنگي گرفتيم. در بيمارستان لبافي نژاد كميسيون پزشكي تشكيل شد و همه نظر دادند كه بايد عمل شود.
ماه رمضان بود. شبي در خواب ديدم كه قرار است فرزند مريضم را به اتاق عمل ببرند. من به آقاي دكتر گفتم كه آقاي دكتر! بچة من خوب ميشود؟ دكتر پاسخ گفت: خانم! همه چيز دست آقا امام زمان ـ عليه السّلام ـ است.
وقتي دوباره به دكتر مراجعه كردم، قرار شد كه يكبار ديگر سونوگرافي بگيرند. آزمايشات لازم انجام شد و تصميم گرفتند تا بچه را به اتاق عمل ببرند. همان روز مطلع شدم كه هيأتي از نازي آباد تهران به مسجد جمكران ميآيد. گفتم: بگذاريد قبل از سونوگرافي و آزمايش، بر اساس خوابي كه ديدهام او را به مسجد جمكران ببرم. همراه با هيأت به مسجد جمكران آمدم و فردا صبح مستقيماً به مركز سونوگرافي رفتم. به آقا امام زمان ـ عليه السّلام ـ عرض كردم كه من از مسجد جمكران ميآيم، مرا نااميد نكنيد!
وقتي سونوگرافي انجام شد، گفتند، اين بچه هيچ ناراحتي ندارد. وقتي به دكتر مراجعه كردم، عكسهاي رنگي و سونوگرافيهاي قبل را با سونوگرافي جديد مقايسه كرد و گفت: ديگر هيچ عيب و ناراحتي در كلية بچه وجود ندارد. بچه از دعاي امام زمان ـ عليه السّلام ـ شفا گرفته است».
برادري دانشجو ميگويد:
«حدود سه سال بود كه سردرد عجيبي داشتم. ابتدا درد از ناحية گيجگاه شروع شده و سپس تمام سر، پيشاني، چشمها و حتي دلم را فرا ميگرفت. شب و روز آسايش نداشتم. مدتي بعد از شروع سردردها حالت شوك به من دست ميداد. حافظهام را از دست داده بودم. خوابم خيلي كم شده و از همه چيز وحشت داشتم. در رشت به دكتر مراجعه كردم كه تشخيص دادند رواني شدهام و جواب رد به من دادند. چون دانشجو بودم، سه ترم مرخصي گرفتم و در اين سه سال 7 مرتبه به قصد زيارت امام رضا ـ عليه السّلام ـ به مشهد شرفياب شدم تا اين كه روزي با مطالعه برخي كتب با مسجد جمكران آشنا شدم. يكي از دوستانم نيز دراين باره با من صحبتهايي داشت.
تصميم گرفتم به مسجد جمكران بيايم. در قم ابتدا به زيارت حضرت معصومه ـ عليها السّلام ـ رفتم و بعد به مسجد آمدم. پس از توسل به رشت برگشتم و حس كردم كه حالم كمي طبيعي شده است. بعد از دو ـ سه هفته مجدداً به مسجد جمكران آمدم و مشغول دعا و نماز شدم و قدري خوابيدم. ساعت 12 شب بيدار شدم و بعد از تجديد وضو داخل مسجد رفتم و بين خواب و بيداري، سيد بلند قدي را ديدم كه چند نفر با او همراه بودند و عزاداري ميكردند و دربارة حضرت مهدي شعر ميخواندند. موقعي كه سيد به من رسيد، سلام كردم. سيد نگاهي به من كرد و سرش را تكان داد و من بعد از مدتي از خواب بيدار شدم. الان به حمدلله تمامي آن حالات از بين رفته و فقط كمي درد خفيف در گيجگاه من باقي مانده است».
يكي از خدام حضرت رضا ـ عليه السّلام ـ ميگويد:
«براي كشيدن دندان، پيش دكتر رفتم. دكتر گفت: غدهاي كنار زبان شما است كه بايد عمل شود. من موافقت كردم، امّا پس از عمل، لال شدم و قادر به حرف زدن نبودم. همه چيز را روي كاغذ مينوشتم و با ديگران به اين وسيله ارتباط برقرار ميكردم. هرچه به دكتر مراجعه كردم، فايدهاي نبخشيد. دكترها گفتند: رگ گويايي شما صدمه ديده است.
ناراحتي و بيماري به من فشار آورد. براي معالجه به تهران رفتم. روزي در تهران به حضور آقاي علوي رسيدم كه فرمود: راهنمايي من به تو اين است كه چهل شب چهارشنبه به مسجد جمكران برويد. چون اگر شفايي باشد در آن جا است.
تصميم جدي گرفتم. هر هفته از مشهد بليط هواپيما تهيه ميكردم و شبهاي سهشنبه به تهران ميرفتم و شب چهارشنبه به مسجد جمكران مشرّف ميشدم. در هفته سيو هشتم، بعد از خواندن نماز سر بر مهر گذاشتم و صلوات ميفرستادم. ناگهان حالتي به من دست داد كه ديدم همه جا روشن و نوراني شد و آقايي وارد شد كه عدة زيادي دنبال ايشان بودند و ميگفتند كه اين آقا، حضرت حجة بن الحسن ـ عليه السّلام ـ است. من ناراحت در گوشهاي ايستاده و با خود ميانديشيدم كه نميتوانم به آقا سلام كنم. آقا نزديك من آمد و فرمود: سلام كن!
به زبانم اشاره كردم كه لال هستم، وگرنه بيادب نيستم كه سلام نكنم. حضرت، بار دوم فرمود: سلام كن!
بلافاصله زبانم باز شد و سلام كردم. در اين هنگام پردهها كنار رفت و خود را در حال سجده و در حال صلوات فرستادن ديدم. اين جريان را افرادي كه قبلاً سلامتي مرا ديده و بعد لال شدن مرا نيز مشاهده كرده بودند و حالا نيز سلامتي مرا ميبينند، نزد حضرت آية الله العظمي گلپايگاني ـ رحمة الله عليه ـ شهادت دادهاند».