آقاي «ع ـ الف» ميگويد:
«مدّت سه سال بود كه از بيماري «فيستول» رنج ميبردم تا اين كه با گرفتن عكس رنگي و تشخيص دكتر تصميم قطعي به بستري شدن در «بيمارستان نكويي قم» و عمل جراحي گرفتم. قبل از عمل و رفتن به بيمارستان، شب چهارشنبه، پنجم شعبان به مسجد جمكران مشرف شده و با انجام مستحبّات مسجد و توسل به حضرت مهدي ـ عليه السّلام ـ روانة بيمارستان شدم. مقدمات عمل فراهم شد. از سينهام عكس گرفتند. 24 ساعت قبل از عمل در بيمارستان بستري بودم. وقتي دكتر مرا در راهرو ديد، گفت: براي عمل آمدي؟ و ادامه داد: چاقوي ما تيز است. صبح پنجشنبه مرا روي تخت عمل جراحي خواباندند و سِرم وصل شد. من در همان حال به امام زمان ـ عليه السّلام ـ متوسل بودم. همين كه خواستند مرا بيهوش كنند، ناگهان آقاي دكتر گفت: شما احتياج به عمل نداريد. ناراحتي شما برطرف شده است».
برادر «ح» ميگويد:
«غروب ماه مبارك رمضان، موقع افطار بود كه بر اثر انفجار ترقه، آتشسوزي مهيبي رخ داد و دو برادرم سوختند؛ محمّد رضا 65% و مجتبي 35%. آنها را در بيمارستان سوانح و سوختگي شهيد مطهري بستري كرديم. روز بعد كه به بيمارستان مراجعه كردم، نتوانستم آن دو را بشناسم. چون بر اثر سوختگي شديد سر و صورت، قابل شناسايي نبودند. بعد از سه روز، دكتر كلانتري، رئيس بيمارستان اظهار داشت كه بيماران بالاي 45% سوختگي امكان زنده ماندن ندارند. برادران من وضع خيلي وخيمي داشتند و دكتر از معالجه آنها قطع اميد كرده بود. با توكل به خدا آنها را به منزل آورديم و با كمك دكتر خصوصي و استفاده از سِرم و تقويت، يكي دو هفته آنها را زنده نگه داشتيم و براي بهبودي و شفاي آنها گوسفندي نذر كرديم. خواهرم كه همسر شهيد است، خواب ديده بود: امام زمان ـ عليه السّلام ـ به او فرموده بود كه من شفاي مريضهاي شما را از خداوند خواستهام، نگران نباشيد! از آن به بعد حال برادرانم رو به بهبود رفت و الحمدلله به بركت دعاي امام زمان ـ عليه السّلام ـ شفا گرفتند».
آقاي سيد مرتضي حسيني، معروف به ساعت ساز قمي كه از اشخاص با حقيقت و متديّن قم و در نيكي وپارسايي مشهور و معروف است، حكايت ميكند:
«يك شب پنج شنبه در فصل زمستان كه هوا بسيار سرد بود و برف زيادي در حدود نيم متر روي زمين را پوشانده بود، توي اتاق نشسته بودم. ناگاه يادم آمد كه امشب شيخ محمّد تقي بافقي ـ رحمة الله عليه ـ به مسجد جمكران مشرف ميشود، امّا با خود گفتم كه شايد ايشان به واسطة اين هواي سرد و برف زياد، برنامة امشب جمكران را تعطيل كرده باشند، ولي دلم طاقت نياورد و به طرف منزل شيخ راه افتادم. او در منزل نبود؛ در مدرسه هم نبود. به هر كس كه ميرسيدم، سراغ ايشان را ميگرفتم تا اين كه به «ميدان مير» كه سر راه جمكران است، رسيدم. در آن جا به نانوايي رفتم كه نانوا از من پرسيد: چرا مضطربي؟
گفتم: در فكر حاج شيخ محمّد تقي بافقي ـ رحمة الله عليه ـ هستم كه مبادا در اين هواي سرد و برف زياد كه بيابان پر از جانور است؛ به مسجد رفته باشد. آمدم تا او را ببينم و مانع رفتن او شوم.
نانوا گفت: معطل نشو! چون حاج شيخ با چند نفر از روحانيها به طرف جمكران ميرفتند.
با عجله به راه افتادم. نانوا پرسيد: كجا ميروي؟
گفتم: شايد به آنها برسم و بتوانم آنها را برگردانم يا شايد چند نفري را با وسيله دنبال آنها بفرستم.
نانوا گفت: اين كار را نكن! چون قطعاً به آنها نميرسي و اگر به خطري برخورد نكرده باشند، الان نزديك مسجد هستند.
بسيار پريشان بودم. زيرا ميترسيدم كه با آن همه برف و كولاك، مبادا برايشان پيشآمدي شود. چارهاي نداشتم به منزل برگشتم. به قدري ناراحت بودم كه اهل خانه هم از پريشاني من مضطرب شدند. خواب به چشمانم نميآمد. مشغول دعا شدم تا اين كه نزديك سحر چشمم گرم شد و در خواب، حضرت مهدي ـ عليه السّلام ـ را ديدم كه وارد منزل ما شد و به من فرمود: «سيد مرتضي چرا مضطربي؟»
گفتم: اي مولاي من! به خاطر حاج شيخ محمّد تقي بافقي است كه امشب به مسجد رفته و نميدانم بر سر او چه آمده است؟ فرمود: سيد مرتضي! گمان ميكني كه من از حاج شيخ دور هستم؟
وسايل استراحت او و يارانش را فراهم كردهام.
بسيار خوشحال شدم. از خواب برخاستم و به اهل منزل كه از من پريشانتر بودند، مژده دادم و صبح زود رفتم تا بدانم آيا خوابم درست بود يا نه؟ به يكي از ياران حاج شيخ رسيدم، گفتم: دلم ميخواهد جريان ديشب خود را در جمكران برايم تعريف كني.
گفت: ديشب ما و حاج شيخ به سمت مسجد جمكران حركت كرديم. در آن هواي سرد و برفي وقتي از شهر خارج شديم، يك حرارت و شوق ديگري داشتيم كه در روي برف از زمين خشك و روز آفتابي سريعتر ميرفتيم. در اندك زماني به مسجد رسيديم و متحير بوديم كه شب را در آن سرما چگونه به صبح برسانيم. ناگهان ديديم كه جوان سيدي كه به نظر 12 ساله مينمود، وارد شد و به حاج شيخ گفت: ميخواهيد برايتان كرسي، لحاف و آتش حاضر كنم؟
حاج شيخ گفت: اختيار با شماست.
سيد جوان از مسجد بيرون رفت. چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه برگشت و با خود كرسي، لحاف و منقلي پر از زغال و آتش آورد و در يكي از اطاقها گذاشت. جوان وقتي خواست برود از حاج شيخ سئوال كرد: آيا چيز ديگري هم احتياج داريد؟
ــ خير، يكي از ما گفت: ما صبح زود ميرويم. اين وسائل را به چه كسي تحويل دهيم؟
فرمود: هر كس آورد، خودش خواهد برد. و بعد از اتاق ما خارج شد.
ما تعجب كرده بوديم كه اين سيد چه كسي بود و اثاثيه را از كجا آورده بود. الان هم از اين فكر بيرون نرفتهايم. لبخند زدم و به او گفتم: من ميدانم كه آن سيد جوان چه كسي بود. بعد سرگذشت اضطراب و خواب خود و فرمايش حضرت را به او گفتم و يادآور شدم: من از منزل بيرون نيامدم، مگر اين كه راست بودن خواب خود را ببينم و الحمدلله كه فهميدم و ديدم كه مولايم امام زمان ـ عليه السّلام ـ از حاج آقا شيخ محمّد تقي بافقي و ساير نمازگزاران مسجد خود غافل نيست.