سعدي گويد: سالي از بلخ به شهري سفر ميكرديم و راه پر از خطر راهزناني بود كه اموال مردم را به يغما ميبردند اما جواني با ما همراه شد سلحشور و جنگاور كه ده مرد جنگي توان شكست او را نداشتند. من و اين جوان با يكديگر بوديم. ديوار قديمي را به قدرت بازو فرو ميريخت و درخت كهن را به زور سرپنجه خود از زمين ميكند و به تفاخر ميگفت:
اما اين جوان از خانوادهاي متنعم و نازپرورده بود نه جهان ديده و سفر كرده، فرياد رعدآساي دلاوران به گوشش نرسيده بود و برق شمشير سواران را نديده بود.در حال قدرت نمائي جوان بوديم كه دو هندو از پس سنگي سربرآوردند و قصد كشتن ما كردند. در دست يكي چوبي بود و در دست ديگري كلوخ كوبي. به جوان گفتم چه ميكني؟
به قدرت خود با آنها برخورد كن كه به پاي خويش به گور خود آمدند. تيرو كمان را ديدم كه از دست جوان افتاده بود و بر خود ميلرزيد. چاره جز آن نديديم كه سلاح و جامه رها كرديم و جان به سلامت برديم.[1]
[1] . گلستان، باب هفتم، حكايت هفدهم با تفاوت در عبارات.