بسم الله الرحمن الرحيم
هر چه به اعضاء و جوارح درك مىشود، در نفس باقى است، آنچه گفتهاى در حافظهات هست، اگر كسى بخواهد بشمارد عدد كلماتى كه از اول عمرش تا حالا شنيده به حساب نمىآيد. يك ساعت كه اعضاء در حركت است تمام در ذات منعكس مىشود اگر بخواهند روى كاغذ بياورند نمىشود. اجمالاً لوحه مادى براى همه ادراكات در عالم ممكن نيست. اگر يك لوحى باشد از مشرق تا مغرب بخواهند در آن لوح آنچه را كه شما ديديد و شنيديد، گفتيد و خورديد، حس كرديد در اين لوح ثبت كنند باز هم جايش نمىشود ولى روح چيست؟ كه تمام اين نقوش در آن هست بدون تزاحم. آيا اين مطلب برهان نمىشود بر اينكه آدمى ذاتش ماده نيست بلكه حقيقت آدمى كه نفس ناطقه باشد و اين همه مدركات در آن جاى گرفته مجرد است. دو داستان براى شناخت روح و قدرت روح و فهميدن اينكه روح حاكم بر بدن است ذكر مىشود:
خوارزمشاه مبتلا به فلج شده بود. اطبائى كه در دسترس بودند معاينه كردند گفتند: فايدهاى ندارد، متخصص در آن زمان استاد كل در طب محمد بن زكرياى رازى بوده، خوارزمشاه احضارش مىكند بعد از اينكه معاينهاش مىكند، متوجه مىشود كه اين درد به دواهاى عادى علاج شدنى نيست مگر اينكه از قوه روح استمداد بشود. خواست مداواى روحى كند رو كرد به سلطان گفت قول بده آنچه را كه در مداواى تو عمل كنم در امان باشم. بعد امر كرد حمام را گرم كنند و درجه حرارتش در اختيار طبيب باشد و سلطان را برهنه كنند، وسط حمام يك قطعه سنگ باشد و سلطان را روى سنگ داغ بنشانند و داخل حمام هيچ كس نباشد تا وقتى كه من خودم بروم براى مداوايش.
محمد بن زكريا گفت آتش حمام را زياد كنيد (تا بخار زياد شود و مفاصلش را نرم كند) هنگامى كه عرق كرده مفصلها همه رطوبتش زياد شده آن وقت شمشير برهنهاى به دست گرفت ( هيكلش هم قدرى موحش بوده است) در حمام را كه بسته بودند يكدفعه در را محكم زد و چند فحش به شاه داد شمشير كشيده رو به مريض آمد شاه هم از ترسش خودش را در خزينه انداخت. بالأخره بلند شد طبيب چنان مرعوبش كرد كه روح به ميدان آمد قوه واهمه بكار افتاد و بدن را بلند كرد خلاصه وقتى كه شاه خودش برخاست و به خزينه رفت محمد بن زكريا هم برگشت و لباسش را پوشيد، اسبش را سوار شد و فرار كرد سلطان متوجه شده صدا زد لباسم را بياوريد و آن وقت گفت محمد بن زكريا را بياوريد تا خلعتش بدهم، غرضم مسأله قدرت روح است.
نظير آن دو نفر مقصر كه محكوم به اعدام بودند چشم يكى را مىبندند در مقابل ديگرى كه چشمش باز بوده، رگش را مىزنند خونش را مىگيرند، آنقدر خون مىآيد كه مىافتد و مىميرد، دومى را مىآورند چشمش را مىبندند، اما رگش را نمىزنند، تنها اشارهاى به بدنش مىكنند چون چشمش بسته بود به خيالش رگش را زدهاند از وضع رفيقش دقيقه شمارى مىكرد اجمالاً همان موعدى كه آن رفيقش افتاده بود او هم افتاد و مرد الى غير ذلك.
اطباى جديد هم گفتهاند تلقين مؤثر است اگر كسى تلقين مرض به خودش كند بالأخره از پاى مىافتد چنانچه تلقين اسلامى نيز مؤثر است حتى گفته شده مار گزيده، تا نفهميده مار او را گزيده است اميد خوب شدنش هست ولى تا فهميد كار مشكل است سرش اين است كه در اثر هول و هراس جريان سريعتر و زود سم به قلب مىرسد و از كار مىافتد.
كارى روان را از كار ديگر باز نمىدارد.
مىخواهم به برهان و داستان بفهمانم كه شما اين بدن نيستيد اين بدن مركب شماست اگر گفتى نشانم بده مىپرسم مىشود عقلت را نشان من بدهى موجود غير مادى ديدنى نيست بلكه آثارش را مىتوان ديد آثار روحت جنبش بدن است كارهاى روح در اين بدنت نظير قوه حافظه كه عرض شد اى برهانهاى روح لا يشغله شأن عن شأن لقمه گذاشته در دهنش ذائقه درك مىكند شيرين است، در همان آن زبان مشغول حرف زدن است دندان هم مىجود و زبان هم حرف مىزند و در همان حال چشمش هم مىبيند، گوشش هم مىشنود در عين حالى كه حافظهاش كار مىكند، سراسر بدنش در كار است حتى دست و پا هم در همان آن در حركت است بدون اينكه دستگاهى مزاحم دستگاه ديگرى بشود قواى باطنيش در كار است در عين حال نفس هم مىكشد. خداوند براى نفس كشيدن آدمى مجراى ديگرى جز دهان قرار داده است و آن بينى است يكى از اسراسش آن است كه وقتى دهنت را پر كردى از لقمه، نفس راهى ندارد، دو سوراخ دماغ يدكى است كه اگر دهنت لقمه داخلش هست، از راه بينى نفس بكشى و دو تا سوراخ براى اين است كه اگر يكى بود خطر داشت ممكن است بند بيايد. اجمالاً لا يشغله شأن عن شأن(352) تا بشر خداى را بشناسد.