لغت نامه دهخدا

علامه علی اکبر دهخدا

حرف پ -صفحه : 27/ 9
نمايش فراداده

پرسبج.

[] (اِخ) مرکز بلوک قلقل رود، در ولایت تویسرکان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 392).

پرسبورگ.

[پْرِ / پِ رِ سْ] (اِخ)(1) امروزه آنرا براتیسلاوا گویند و آن شهری است در چکواسلواکی که سکنهء آن هُنگری باشند و واقع است در کنار دانوب. دارای 100000 تن سکنه و دانشگاه و مطران نشین است و بندری در ساحل دانوب دارد و دارای صنایع ماهوت سازی و پنبه ریسی و زردوزی و بیسکویت [ بکسمات ]سازی و شکلات سازیست.
(1) - Presbourg.

پرسبه.

[پْرِ / پِ رِ بَ] (اِخ)(1) نام ناحیه و هم نام دریاچه ای است در یونان (اپیر) در دامنهء کوه پریستری(2) و مساحت سطح آن 288 هزار گز مربع است.
(1) - Persba.
(2) - Peristeri.

پرس بی پی تک.

[پْرِ / پِ رِ تِ](فرانسوی، اِ)(1) نوعی از بوزینگان از اقسام فرعی سمنوپی تک به رنگ خاکستری و موی سر آنها به شکل کاکل است.
(1) - Presbypitheque.

پرس پرسان.

[پُ پُ] (ق مرکب)پرسان پرسان. با سؤال از بسیار کس :
پرس پرسان می کشیدش تا بصدر
گفت گنجی یافتم آخر بصبر.مولوی.
پرس پرسان میشد اندر افتقاد
چیست این غم بر که این ماتم فتاد.مولوی.
پرس پلیس.
[پِ سِ پُ] (اِخ)(1)پرسپولیس. نام یونانی شهر پارسه. تخت جمشید. رجوع به تخت جمشید و پارس شود.
(1) - Persepolis.

پرسپه.

[پْرِ / پِ رِ پَ] (اِخ)(1) رجوع به پرسبه شود.
(1) - Prespa.

پرسپه.

[پَ رَ پَ] (اِخ) شهری است در سیصد میلی سرحد ارمنستان. رجوع به ایران باستان ص 372 شود.

پرست.

[پَ رَ] (نف ) پرستنده و پرستار باشد و شخصی را نیز گویند که در وهم و پندار خود یعنی در فکر و خیال خود مانده باشد. (برهان). برای کلمات مرکبهء باپرست ذیل رجوع به ردیف و ردهء همین کلمات شود: بت پرست. آتش پرست. می پرست. خداپرست. پول پرست. دینارپرست. کعبه پرست. عیال پرست. آفتاب پرست. عناصرپرست. ستاره پرست. باده پرست. زن پرست. شکم پرست. دین پرست. (فردوسی). صنم پرست. زنارپرست. حق پرست. روزی پرست. (فردوسی). خاقان پرست. (فردوسی). دَرپرست. (فردوسی). خسروپرست. (فردوسی). جادوپرست. (فردوسی). چلیپاپرست. (فردوسی). بوی پرست. آذرپرست. مارپرست. ایزدپرست. (فردوسی). صورت پرست. (فردوسی). سپهبدپرست. (فردوسی). سرپرست. (فردوسی). قیصرپرست. (فردوسی). یزدان پرست. (فردوسی). شاه پرست. خودپرست. وطن پرست. خیال پرست. نوع پرست. تن پرست. رَحِم پرست. جمال پرست. اجنبی پرست. بیگانه پرست. شهرت پرست. شهوت پرست. ظاهرپرست. (حافظ). گل پرست. گاوپرست. گوساله پرست. خورشیدپرست. وهم پرست. اوهام پرست. کهنه پرست. مرده پرست. سایه پرست. معشوقه پرست. یگانه پرست. حسن پرست. خاج پرست. صلیب پرست. آلمان پرست. انگلیس پرست. ایران پرست. بادپرست. ترک پرست. روس پرست. شوی پرست. عنصرپرست. فرانسه پرست. گنگ پرست (رود...). گورپرست. منفعت پرست. نفع پرست. نیل پرست. شاهدپرست. ساده پرست. (غلامباره). گزپرست. (فردوسی). زرپرست. مهترپرست. (فردوسی). کهترپرست. مهمان پرست. (فردوسی). شَه پرست. مسیح پرست. مقام پرست. ناموس پرست. دون پرست. مردم پرست. (ابوسلیک).

پرست.

[پْرِ / پِ رِ] (اِخ)(1) نام گروهی که امیر آنان اُکسی کانوس بود (دیودور در ترجمهء اسکندر مقدونی از ایران باستان ج 2 ص 1842).
(1) - Prests.

پرستا.

[پَ رَ] (نف) مخفف پرستار بمعنی عبد و اَمه. (نقل از مجمع شعوری ج 1 ص223).

پرستات.

[پْرُ / پُ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) غُدّه وزی. || پرستات پِرینه آل(2). پرستات عجانی. پرستات دبری.
(1) - Prostate.
(2) - Prostate perineale.

پرستار.

[پَ رَ] (نف، اِ) صفت فاعلی از پرستیدن. بنده. عبد. برده. چاکر. خادم. غلام. نوکر. خدمتکار. (برهان). مطلق خدمتکار. (غیاث اللغات). قین. وصیف :
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را.فردوسی.
پرستار دیرینه مهرک چه کرد
که روزیش اندک شد و روی زرد.فردوسی.
صد اسپ گزیده بزرین ستام
پرستار زرین کمر صد غلام.فردوسی.
همی باش پیشش پرستاروار
ببین تا چه بازی کند روزگار.فردوسی.
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروز تخت بلند.فردوسی.
زمانی بیاید کز آنسان بود
که دانا پرستار نادان بود.فردوسی.
هنرها و دانش ز دیدار بیش
خرد را پرستار دارد بپیش.فردوسی.
بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکت ببندم میان.فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار زرین کمر.فردوسی.
پرستار و از بادپایان گله
بدشت و در و کوه کرده یله.فردوسی.
ز پیشش بیامد پرستار خرد
یکی طشت زرین بر شاه برد.فردوسی.
بهر کوی و برزن فزون از شمار
پرستار با طوق و با گوشوار.فردوسی.
زن و مرد از آن پس یکی شد برای
پرستار و مزدور با کدخدای.فردوسی.
بپیش پدر رفت با او بهم
پرستار بسیار با بیش و کم.فردوسی.
چهار است نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان.فردوسی.
چو آمد [ سیاوش ] بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش
بشد پیش او دست کرده بکش.فردوسی.
بطینوش گفت این نه گفتار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست.فردوسی.
دو پنجه پریروی بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر.فردوسی.
بها داد چندانکه بد مرد و زن
سراسر به یوسف تن خویشتن
به مصر اندرون هرچه مردم بدند
مر او را پرستار و بنده شدند
بدان تا یکی توشه اندوختند
تن خویشتن پاک بفروختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رسول علیه السلام پرستاری بکاری فرستاد، دیر بازآمد، گفت اگر نه قصاص قیامت بودی ترا بزدمی. (کیمیای سعادت). یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفتهء بریان همی سازند. (گلستان). || اَمه. حاضِنه. خادمه. کنیز. داه. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). کنیزک. (صحاح الفرس). قَینه. خادِمه. وَلیدَه. (السامی). وصیفه. مقابل حُرّه. اِماء؛ پرستاران :
پرستار سودابه بد روز و شب
بپیچید از آن درد و نگشاد لب.فردوسی.
پرستارزاده نیاید بکار
وگر چند باشد پدر شهریار.فردوسی.
پرستار کو رهنمای تو بود
بپرده درون دلگشای تو بود
فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو.
مرا گفت جز دخت خاتون(1) مخواه
نزیبد پرستار هم خفت شاه.فردوسی.
چنان هم بمشکوی زرین من [ پرویز ]
چو در خانهء گوهرآگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.فردوسی.
بر آن تخت سودابهء ماهروی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی...
پرستار نعلین زرین بدست
بپای ایستاده سرافکنده پست.فردوسی.
پرستار چندی بزرین کلاه
ستاده همه ماهرخ پیش ماه.فردوسی.
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.فردوسی.
پرستار بسیار و چندین غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام.فردوسی.
غلام و پرستار رومی هزار
گرانمایه دیبا نه اندر شمار.فردوسی.
یکی دختر نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت بپای.فردوسی.
در ایوان پرستار چندانکه بود
همه نزد رودابه رفتند زود.فردوسی.
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار یا ریدک همچو ماه.فردوسی.
بسی زرّ و سیم و گرانمایه چیز
ستور و غلام و پرستار نیز.فردوسی.
بدو گفت هر چار جفت تواند
پرستار خاک نهفت تواند.فردوسی.
برفت آرزو با می و با نثار
پرستار با تاج و با گوشوار.فردوسی.
توئی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار و نام آرزوی.فردوسی.
اگر بازآوری او را بگفتار
بوم تا من زیم پیشت پرستار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شوم تا مرگ پیش تو پرستار
برم فرمانت چون فرمان دادار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تو باشی پیش من شاه جهاندار
چو من باشم به پیش تو پرستار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دو صد ریدک دل گسل.اسدی.
پرستار صف زد دو صف ماهروی
طرازی بتان طرازیده موی.اسدی.
که با دختر خویش تا زنده ام
پرستار تست او و من بنده ام.اسدی.
جهان پهلوانش گر آرد بدست
فرستم بجایش پرستار شست.اسدی.
بیا ای پرستار اندک نظیر
بیا و هم اکنون مرا دستگیر
به بیرون بر و نیک جائی بدار
که آنجا کند شاه یوسف گذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خاتون و بک و تکین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری.ناصرخسرو.
مر جاه تو و علم ترا از سر معنی
آباء و سطقسات غلامند و پرستار.سنائی.
المساعات...؛ زنا کردن با پرستاران و لایقال فی الحرّه. (تاج المصادر بیهقی). فمن ماملکت ایمانکم من فتیاتکم المؤمنات(2)، از پرستاران مؤمنات. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و بعض فقها را مذهب آن است که عقد زن آزاد طلاق پرستار باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). روا نباشد زنان مسلمان را که پیش زنان کافران برهنه شوند الا که پرستاران ایشان باشند و ذلک قوله او ماملکت ایمانکن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). در خبر آید که هیچ بنده و پرستار نباشد در دنیا و الا خدای تعالی بنام او در بهشت و در دوزخ جای آفریده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستاردار خوان و پرستار خوان شده.
خاقانی.
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخویی کو بود مهربان.نظامی.
|| عابد. طاعت و عبادت کننده. (برهان). پرستنده:
بدو گفت ای مرد باترس و باک
پرستار داننده یزدان پاک.فردوسی.
مسلمانی اگر کعبه پرستی است
پرستاران بت را طعنه از چیست.
شیخ محمود شبستری.
هر آنکس که بر پادشا دشمن است
روانش پرستار آهرمن است.فردوسی.
|| فرمانبردار و مطیع و منقاد. (برهان) :
همه سر بسر باژدار توایم
پرستار و در زینهار توایم.فردوسی.
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس.سعدی.
|| زن. زوجه :
تژاو آنزمان با پرستار گفت
که دشوار کار آمد ای نیکجفت.فردوسی.
|| بیماربان. بیماروان. بیماردار. مریض دار. تیماردار. زوار. سرادار. (برهان). خادم بیماران(3).
- پرستاران خیال؛ کنایه از شعرا و صاحبان نظم و نثر باشد. (برهان).
- پرستار شدن؛ اُمُوَّه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ایماء. (منتهی الارب). کنیزک شدن.
- پرستارفش؛ مانند پرستار. مثل پرستار :
بر شاه شد دست کرده به کش
چنان چون بباید پرستارفش.فردوسی.
- پرستار گرفتن؛ استیماء. به کنیزکی گرفتن.
- پرستاروار؛ پرستارفش. پرستاروش. مانند پرستار :
همی باش پیشش پرستاروار
ببین تا چه بازی کند روزگار.فردوسی.
- پرستاروش؛ پرستارفش. پرستاروار :
همه داغ دل دست کرده بکش
برفتند پیشش پرستاروش.فردوسی.
بکاخ اندرون شد پرستاروش
بر شاه بر دست کرده بکش.فردوسی.
وزان پس ز پیشت پرستاروش
روم تا به پیش شه کینه کش.فردوسی.
|| پاسدار. حافظ. حارس. ملازم. گوشدار :
بوم تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداریش را باشم پرستار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پرستارخانه.
[پَ رَسْ نَ / نِ] (اِ مرکب)(1)دارالفقراء. دارالمساکین. || جائی به مدارس و سربازخانه ها که بیماران همان بنگاه را در آن پرستاری کنند. (فرهنگستان)(2).
(1) - ن ل: خاقان.
(2) - قرآن 4 / 25.
.
(فرانسوی)
(3) - Infirmier. Garde-malade
(1) - Hospice. .
(فرانسوی)
(2) - Infirmerie

پرستارزاده.

[پَ رَسْ دَ / دِ] (ن مف مرکب) دختر یا پسر از عبد و غلام و کنیز و اَمَه :
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان به ایران زمین
بخواهندگی من بدم پیشرو
صدوشست مرد از دلیران گو
پدرت آن شهنشاه با داد راست
ز خاقان پرستارزاده نخواست
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار هم خفت شاه.فردوسی.
پرستارزاده نیاید بکار
اگر چند باشد پدر شهریار.فردوسی.
پرستارگی.
[پَ رَ رَ / رِ] (حامص مرکب)خدمتکاری. (فهرست شاهنامهء ولف).

پرستاره.

[پَ رَ رَ / رِ] (نف مرکب) پرستار. اَمه. کنیز. کنیزک. داه :
ز بهر حشمت او را شده ست در شب و روز
بنات نعش پرستاره و رهی ذکاش(1).سنائی.
پرستاری.
[پَ رَ] (حامص) تیمار. خدمت. حضانت. تیمارداری. زواری : زهد در دنیا و پرستاری اولی القربی. (ترجمهء تاریخ یمینی). || بیمارداری. بیماروانی. بیماربانی. تمریض.
- پرستاری کردن؛ تیمار داشتن.
(1) - ن ل: بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش. و ظاهراً همین نسخه بدل صحیح است و پرستاره اگر آمده باشد شواهد دیگر میخواهد. و رجوع به فهرست شاهنامهء ولف شود.

پرستاق.

[پَ رُ] (اِخ) قصری در سوادکوه یا هزارجریب. رجوع به سفرنامهء رابینو ص 131 شود.

پرستان.

[پَ رَ] (نف، ق) صفت فاعلی بیان حالت از پرستیدن. در حال پرستیدن. || (اِ) اُمت بود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
شفیع باش شها مر مرا در این زلت
چو مصطفی بر دادار مر پرستان را.دقیقی.
و این مصحف ویرویشینکان است. رجوع به پرپروشان شود.
پرست زدن.
[پَ سَ زَ دَ] (مص مرکب)سیر دور کردن و رفتار نمودن. (از مصطلحات به نقل غیاث اللغه). یعنی بسیار رفتن و امروز پَرسَه زدن گویند.

پرستش.

[پَ رَ تِ] (اِمص) اسم مصدر از پرستیدن. عبادت. نیایش. عبودیت. تَعَبُّد. طاعت. نماز. ستایش :
اگر بر پرستش فزایم رواست
که از بخت وی کارمن گشت راست.
فردوسی.
اگر تاج ایران سپارد بمن
پرستش کنم چون بتان را شمن.فردوسی.
گرانمایه شبگیر برخاستی
ز بهر پرستش بیاراستی.فردوسی.
چو شوئی ز بهر پرستش رخان
بمن بر جهان آفرین را بخوان.فردوسی.
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان
نوان پیش روشن جهاندارشان.فردوسی.
مرا جایگاه پرستش بسست
که این گنج من بهر دیگر کسست.فردوسی.
پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش.فردوسی.
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.فردوسی.
همه بندگانیم و ایزد یکیست
پرستش جز او را سزاوار نیست.فردوسی.
سدیگر چو بنشست بر تخت گفت
که رسم پرستش نباید نهفت.فردوسی.
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش رب.فرخی.
تأخیر نمیکند بندگی و پرستش را از استحقاق ذاتی که او راست جهت پرستش نمودن. (تاریخ بیهقی) . || خدمتکاری. (برهان). خدمت. پرستاری :
چو بشنید بر پای جست اردشیر
که با من فراوان بِرِنجست و شیر
بدستوری سرپرستان سه روز
مر او [ کرم هفتواد ] را بخوردن منم دلفروز...
برآمد همه کام وی زین سخن
بگفتند کاو را پرستش تو کن.فردوسی.
برآرید کامش به نیکی تمام
پرستش کنیدش همه چون غلام.فردوسی.
یکی بارهء تیزتک برنشست
میان را ز بهر پرستش ببست.فردوسی.
اگر جان بتن خواهی و تن بجای
فرود آی و پیشم پرستش نمای.فردوسی.
چو آگاهی آمد سوی نیمروز
بنزد سپهدار گیتی فروز
که بر تخت بنشست فرخنده کی [ کیخسرو ]
بچرخ بزرگی برافکنده پی
بخواند او سپاهش ز هر جایگاه
بدان تا نماید پرستش بشاه.فردوسی.
بپرسید یک روز بوزرجمهر
ز پروردهء شاه خورشید چهر
که او را پرستش همی چون کنی
بیاموز تا کوشش افزون کنی.فردوسی.
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
بداندیش را داشتن در گداز.فردوسی.
شب و روز بهرام پیش پدر
همی از پرستش نخارید سر.فردوسی.
وگر روز است وگر شب گاه و بیگاه
کنیزک خواهد اندر پیش پنجاه
کمرها بسته افسر برنهاده
پرستش را به پیشش ایستاده.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
یکی زیرک ترک با او براه
ز بهر پرستش به هر جایگاه.اسدی.
بلی آن بدی مرو را گوشمال
که چون بنده کردی پرستش دو سال
بخدمت ببستی میان بنده وار
نبودی بجز خدمتش هیچ کار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| بیمارداری را نیز گفته اند که خدمت بیمار کردن باشد. (برهان).
- پرستش کردن؛ عبادت. عبادت کردن. الهه :
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم.فردوسی.
پرستش کنم پیش یزدان بپای
نبیند مرا کس بآرام جای.فردوسی.
- || خدمت کردن :
وزان پس چو فرمایدم شهریار
بیایم پرستش کنم بنده وار.فردوسی.
که او شاه باشد بمازندران
پرستش کنندش همه مهتران.فردوسی.
- جای پرستش؛ عبادتگاه. معبد :
چو از دور جای پرستش بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید.فردوسی.
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد بر نهاد آن کیانی کلاه.فردوسی.
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نبودش توان
بهشتم ز جای پرستش برفت
بر تخت شاهی خرامید تفت.فردوسی.
بیامد بجای پرستش به شب
بدادار دارنده بگشاد لب.فردوسی.
- جایگاه پرستش؛ جای پرستش. عبادتگاه :
مرا جایگاه پرستش بسست
که این گنج من بهر دیگر کسست.فردوسی.
خلق را برتر از پرستش تو
نیست چیزی پس از پرستش ربّ.فرخی.
پرستش پلاس.
[پَ رَ تِ پَ] (اِ مرکب)جامهء عبادت. (ولف) :
بدان خانه شد شاه یزدان پرست [ لهراسب ]
فرود آمد آنجا و هیکل ببست...
بپوشید جامهء پرستش پلاس
خرد را بر این گونه باید سپاس.دقیقی.
و ممکن است که پلاس بَدَل جامهء پرستش باشد. یعنی جامهء پرستشی از پلاس.
پرستشکده.
[پَ رَ تِ کَ دَ / دِ] (اِ مرکب)عبادتگاه. پرستشگاه. معبد :
پرستشکده گشت از ایشان بهشت
ببست اندرو دیو را زردهشت.دقیقی.
و ولف این کلمه را پرستشکده با ذال منقوط آورده است.
پرستشگاه.
[پَ رَ تِ] (اِ مرکب) معبد. صومعه. عبادت جای. عبادت گاه.

پرستشگر.

[پَ رَ تِ گَ] (ص مرکب) عابد. پرستنده. || خادم. چاکر. پرستنده :
ترا صدهزاران پرستشگرند
که از وی [ ابن یامین ] در آن کار چابکترند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پرستشگری.
[پَ رَ تِ گَ] (حامص مرکب) عبادت. حالت و چگونگی و عمل پرستشگر :
هرچه بدهر آدمی است و پری
نیست مگر بهر پرستشگری.
ای به بطالت چو فرومایگان
چند خوری نعمت حق رایگان.؟
|| خدمت :
پرستشگری را ببسته میان
بنزدیک آن تخت شاه جهان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پرستشگه.
[پَ رَ تِ گَهْ] (اِ مرکب) معبد. پرستشگاه. صومعه. جای عبادت. عبادتگاه. پرستشکده. عبادتخانه :
پرستشگهی بس کنم زین جهان
سپارم ترا آنچه دارم نهان.فردوسی.
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد
بزودی در آهنین سخت کرد.فردوسی.
پرستشگهش کوه بودی همه
ز شادی شده دور و دور از رمه.فردوسی.
یکی جای دارم برین تیغ کوه
پرستشگهی نیز دور از گروه.فردوسی.
پرستشگهی بود تا بود جای
بدو اندرون یاد کرد خدای.فردوسی.
برآمد درختی از آن جایگاه
ز خون سیاووش فرخنده شاه...
بدی مه بسان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی.فردوسی.
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد.اسدی.
که هست این پرستشگهی دلپذیر
بتی در وی از رنگ همرنگ قیر.اسدی.
پرستک.
[پَ / پِ رَ تُ] (اِ)(1) پَرَستو. پرستوک. فرشتوک. فرشتو. فراشتک. فراشتوک. فراشترو. (برهان). خطّاف. نام پرنده ای است خرد که پشت و دم او سیاه و سینه اش سفید و منقارش سرخ (؟) میباشد و در سقف خانه ها آشیان میکند و او را بعربی خطّاف میگویند. (برهان). چلچله. پلستک. پیل وایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستور. فرستوک. بالوایه. ابابیل (عامیانه) زازال. فرتوک. بلوایه. دمسنجه. دمسیجه. بلسک. داپرزه. دالبوز. دالپوزه. و رجوع به پرستو شود. و پرستک را خطّاف گویند. (تفسیر ابوالفتوح) .
(1) - Hirondelle.

پرست کردن.

[پَ رَ کَ دَ] (مص مرکب) :
واندر رضای او گه و بیگه بشعر زهد
مر خلق را پرست کنم علم و حکمتش.
ناصرخسرو.
پرستم.
[پْرُ / پِ رُ تِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از حشرات که بالهای فوقانی آنها نسبةً محکم و از خانوادهء ردووی ئیده(2) که در برّ قدیم منتشر است.
(1) - Prostemme.
(2) - Reduviides.

پرستمادر.

[پْرُ / پِ رُ تِ دِ] (فرانسوی، اِ)(1)نوعی از طیور از تیرهء گنجشگان(2) دارای نوکی طویل و منحنی در زلاند جدید.
(1) - Prosthemadere.
(2) - Passereaux.

پرستن.

[پْرِ / پِ رِ تُ] (اِخ)(1) شهری به انگلستان کرسی کنت نشین لانکاستر. داری 118000 تن سکنه و پلی بر رود ریبل و کارخانه های ریسندگی پنبه. شکست اسکاتلندیان بدست کرمول (1648 م.) بدانجا بود.
(1) - Preston.

پرستندگی.

[پَ رَ تَ دَ / دِ] (حامص)عبادت. عبودیت. || خدمت. خادمی. خدمتکاری :
نباید ز شاهان پرستندگی
نجوید کس از تاجور بندگی.فردوسی.
پرستنده.
[پَ رَ تَ دَ / دِ] (نف) پرستار. بنده. عبد. برده. چاکر. خادم. غلام. نوکر. خدمتکار. قَین. وصیف : عبدالرحمن [ بن مسلم ] گفت برادرم قتیبة از این نیندیشد اگر من پرستنده ای از آن خویش بفرستم ایشان بجهان اندر بپراکنند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
گنهکار و افکندگان تواَند
پرستنده و بندگان تواند.فردوسی.
پرستندهء شاه بدخو ز رنج
نخواهد تن و زندگانی و گنج.فردوسی.
به آمل پرستندگان تواند
بساری همه بندگان تواند.فردوسی.
همه گرد کن خواسته هرچه هست
پرستنده و جامه های نشست.فردوسی.
اگر رای باشد ترا بنده است
بپیش تو اندر پرستنده است.فردوسی.
بیاورد از آن پس دوصد گاو میش
پرستندهء او همی راند پیش.فردوسی.
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه.فردوسی.
پرستنده چند از میان سپاه
بفرمای کایند با تو براه.فردوسی.
بدو گفت شاپور کای ماهروی
چرا رنجه گشتی بدین گفت و گوی
که هستند با من پرستنده مرد
کزین چاه بن برکشند آب سرد...
پرستنده ای را بفرمود شاه
که بشتاب و زود آب برکش ز چاه(1)
پرستنده بشنید و آمد دوان
رسن بود بر دلو و چرخ روان
چو آن دلو در چاه پرآب گشت
پرستنده را روی پرتاب گشت...
پرستنده را گفت کای کم ز زن
نه زن داشت این چرخ و دلو و رسن.
فردوسی.
چنین گفت رستم که با بخت تو [ کیخسرو ]
نترسد پرستندهء تخت تو.فردوسی.
وزان پس ز من هرچه خواهی بخواه
پرستنده و مهر و تخت و کلاه.فردوسی.
ز ما هرچه خواهی همه بنده ایم
پرستنده باشیم تا زنده ایم.فردوسی.
سر و تن بشستی نهفته بباغ
پرستنده با او نبردی چراغ.فردوسی.
یکی جام پر می بدست دگر
پرستنده بر پای پیشش پسر.فردوسی.
تو ای پهلوان یل ارجمند
همی دست بگشای و دشمن ببند
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز بخت تو هرگز مبراد مهر.فردوسی.
پرستندهء کرم بد شست مرد
نپرداختی یکتن از کارکرد.فردوسی.
گر ایدون که فرمان کنی با سپاه
به ایران خرامی بنزدیک شاه
ستانمت از او خلعت و خواسته
پرستنده و اسب آراسته.فردوسی.
پرستنده ای را بفرمود شاه
که در باغ گلشن بیارای گاه.فردوسی.
بدست چپش بود کندا گشسپ
پرستندهء فرخ آذرگشسپ [ کذا ] .فردوسی.
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسب و پرستنده از بیش و کم.فردوسی.
چرا تاختی پیش فرزند اوی
پرستنده ای تو نه پیوند اوی.فردوسی.
پرستنده فغفور هر بامداد
همی شاه را نو بنو هدیه داد.فردوسی.
ز چین تا بگلزریون لشکر است
بر ایشان چو خاقان چینی سر است
نداند کسی ارز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته.فردوسی.
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی بجایفردوسی.
برین گونه فرسنگ صد برگذشت
نه دژ ماند آباد و نه کوه و دشت.فردوسی.
پرستنده را گفت نزدیک شاه
فراوان بود یاره و تاج و گاه.فردوسی.
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون در کنار...
پرستندهء بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مغز...فردوسی.
به ایران پرستنده و تختگاه
همانجا نگین و همانجا کلاه.فردوسی.
پرستنده با او بیامد چهار
که خاقان بدیشان بدی استوار.فردوسی.
همی راند در پیش با طوس گیو
پس اندر پرستنده ای چند نیو.فردوسی.
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه رسم کئی بد نه آئین و کیش.فردوسی.
بر آئین شاهان پیشین رویم
همان از پی فره و دین رویم
پرستندگان را همه برکشیم
ستمکارگان را بخون درکشیم.فردوسی.
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود.فردوسی.
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده در پیش ایرانیان.فردوسی.
سراسر بدان بارگاه آمدند
پرستنده نزدیک شاه آمدند.فردوسی.
چو رفتی بر شه پرستنده باش
کمربسته فرمانش را بنده باش.فردوسی.
از اسپ و پرستنده و سیم و زر
ز مهر و ز تیغ و کلاه و کمر.فردوسی.
شما یک به یک رازدار منید
پرستنده و غمگسار منید.فردوسی.
ورا پنج ترک پرستنده بود
پرستنده و مهربان بنده بود.فردوسی.
چو بر تخت بنشست و آنجای دید
پرستنده بسیار برپای دید.فردوسی.
پرستنده و اسب و تخت و کلاه
بیارای و با خویشتن بر براه.فردوسی.
چه از جامهای گرانمایه نیز
پرستنده و اسب و هرگونه چیز.فردوسی.
تژاوست شاه و فرستنده ام
بنزدیک او من پرستنده ام.فردوسی.
چه سنجد بداندیش با بخت تو
به پیش پرستندهء تخت تو.فردوسی.
پرستنده خرم دل و شاد باد
چنانی سراپای کو کرد یاد.فردوسی.
بده هرچه باید ز گنج و درم
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم.فردوسی.
پرستنده چون تو فریدون نداشت
که گیتی سراسر بشاهی گذاشت.فردوسی.
نشست آن ستم دیده با شهریار
پرستنده او بود و هم غمگسار.فردوسی.
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند.فردوسی.
چنین هم شب تیره بیدار بود
پرستنده پیش جهاندار بود.فردوسی.
پرستنده بودی بگرد اندرش
که مردم ندیدی بلند افسرش.فردوسی.
پرستنده گفت اهرن پیلتن
بیامد همی با یکی انجمن.فردوسی.
گرامی کن این خانهء ما بسور
مباش از پرستندهء خویش دور.فردوسی.
پرستنده خوان پیش بهمن نهاد
تهمتن سخنها همی کرد یاد.فردوسی.
یکی جام پُر می بدست دگر
پرستنده برپای پیشش پسر.فردوسی.
همه پارس چون بندهء او شدند
بزرگان پرستندهء او شدند.فردوسی.
ز ما هرچه خواهی همه بنده ایم
پرستنده باشیم تا زنده ایم.فردوسی.
سکندر بیامد بنزدیک شاه
پرستنده برخاست از بارگاه.فردوسی.
ششم بر پرستندهء تخت خویش
چنان مهر دارد که بر بخت خویش.
فردوسی.
بیاورد و بنهاد پیش جوان
جوان شد پرستندهء اردوان.فردوسی.
ابا هر سواری پرستنده سی
ز ترک و ز رومی و از پارسی.فردوسی.
پرستنده ای پیش خواند اردشیر
همان هدیه هائی که بد ناگزیر
فرستاد نزدیک شاه اردوان
فرستاده شد با یکی پهلوان.فردوسی.
یکی سفره پیش پرستندگان
بگسترد بر سان خربندگان.فردوسی.
چهارست نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان.فردوسی.
پرستنده مائیم و فرمان تراست
نگر تا چه خواهی تن و جان تراست.
فردوسی.
پرستنده آگه شد از کار شاه
پذیره شدندش یکایک براه.فردوسی.
به بیچارگی گرد دارای چیز
همی گردد و چیز ندهند نیز
شود رایگانی پرستنده ای
و یا بی بهایی یکی بنده ای.فردوسی.
سوی کارداران باژ و خراج
پرستندهء سایه فرّ و تاج.فردوسی.
یکی خویش بودش دلیر و جوان
پرستندهء شاه نوشین روان.فردوسی.
شب تیره گون رفت بهرام گور
پرستنده یکتن ز بهر ستور.فردوسی.
ز گیتی پرستندهء فرّ نصر
زید شاه در سایهء شاه عصر.فردوسی.
بنیک و بد شاه خرسند باش
پرستنده باش و خردمند باش.فردوسی.
نیای تو ما را پرستنده بود
پدر پیش شاهان ما بنده بود.فردوسی.
ببسته همه لشکرش را میان
پرستنده در پیش ایرانیان.فردوسی.
کشیدی پرستنده هر سو رده
همه جامه هاشان بزر آژده.فردوسی.
زمین هفت کشور ترا بنده شد
به پیش تو دولت پرستنده شد.فردوسی.
پرستنده پیر آفرین برگرفت
چنین گفت کایدر بس است این شگفت.
اسدی.
بگرد آیدت مال و بنگاه و رخت
فروزنده گردد ترا روی بخت
ز هر در پرستندگانت بوند
هم آزاد و هم بندگانت بوند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شبانانم اکنون یکی لشکرند
پرستندگان بندگان بی مرند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| پرستار. اَمه. کنیز. کنیزک. حاضنه. خادمه. داه. قینه. وَلیدَه. (السامی). زن خدمتکار :
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندرآمد نوان
پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری.فردوسی.
غلامان و اسب و پرستندگان
همان نامور خوب رخ بندگان.فردوسی.
غلام و پرستندگان ده هزار
بیاورد شایستهء شهریار.فردوسی.
چون آن زن یلان سینه را دید گفت
پرستنده ای را که ای خوب جفت.فردوسی.
فراوان پرستنده بر گرد تخت
بتان پریروی فرخنده بخت.فردوسی.
پرستندگان پرده برداشتند
به اسبش ز درگاه بگذاشتند
چو قیدافه را دید بر تخت عاج...
ز زربفت پوشیده چینی قبای
فراوان پرستنده پیشش بپای.فردوسی.
در آن خانه [ خانه منیژه ] سیصد پرستنده بود
همه با رباب و نبید و سرود.فردوسی.
بفرمود [ منیژه ] تا داروی هوش بر
پرستنده آمیخت با نوش برفردوسی.
مر او را بدان کاخ در جای کرد
غلام و پرستنده برپای کرد.فردوسی.
بر آن دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاوس مژگان پرآب
پس پردهء شاهشان جای کرد
ببرشان پرستنده برپای کرد.فردوسی.
کجا نامور دختری خوبروی
بپرده درون پاک بی گفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش...
فردوسی.
پرستنده زین بیشتر با کلاه
به چهره به کردار تابنده ماه.فردوسی.
برین هم نشان نزد رستم غلام
پرستنده و اسب زرین ستام.فردوسی.
پرستندگان نیز با خواهران
زبرجد فشانند با زعفران.فردوسی.
یکی خوب چهره پرستنده دید
کجا نام او بود ماه آفرید
که ایرج بدو مهر بسیار داشت
قضا را کنیزک ازو بار داشت.فردوسی.
بشد با پرستندگان مادرش [ مادر فرود ]
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فکندند بر تخت عاج
بشد شاه را روز و هنگام تاج
همه غالیه جعد مشکین کمند
پرستنده با مادر از بن بکند.فردوسی.
یکی چشم بر کرد و زد باد سرد [ فرود ]
رخش سوی مام و پرستنده کرد.فردوسی.
پرستندگانم اسیران کنند
دژ و باره و کوه ویران کنند.فردوسی.
فرود سیاوخش بی کام و نام
چو شد زین جهان نارسیده بکام
پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند.فردوسی.
سراسر سپه کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی.فردوسی.
غلام و پرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری.فردوسی.
پرستندهء تست [ روشنک ] و ما بنده ایم
بفرمان و رایت سر افکنده ایم.فردوسی.
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگانفردوسی.
پرستنده ای کش ببر داشتی
زمین را به پی هیچ نگذاشتی.فردوسی.
چنین گفت با ریدک ماهروی
که رو آن پرستندگان را بگوی.فردوسی.
پرستندگان را سوی گلستان
فرستد همی ماه کابلستان.فردوسی.
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال.
فردوسی.
پرستندگان را شگفت آمد آن
که بدکاری آمد ز دخت شهان.فردوسی.
پرستنده برخاست از پیش اوی
بر آن چاره بیچاره بنهاد روی.فردوسی.
چنین گفت پس بانوی بانوان
پرستنده ای را کز ایدر دمان.فردوسی.
پرستنده شد سوی دستان سام
که شد ساخته کام بگذار گام.فردوسی.
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر.فردوسی.
پرستندگان تیز برخاستند
بهر سو یکی غلغل آراستند.فردوسی.
مرا نیز پیوسته بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار.فردوسی.
پرستنده با بانوی ماهروی
چنین گفت کاکنون ره چاره جوی.فردوسی.
برون رفت سیندخت با بندگان
میان بسته سیصد پرستندگان.فردوسی.
بیاورد پس خسرو خسته دل
پرستنده سیصد عماری چهل.فردوسی.
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی بجای.فردوسی.
همی گفت گر زن ز غم بیهشست
پرستنده با وی چرا خامشست.فردوسی.
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستنده پیش اندرون شاهوار.فردوسی.
پرستندگان را چنین گفت شاه
که گلنار را از چه بستست راه.فردوسی.
بخوردند چیزی و مستان شدند
پرستندگان می پرستان شدند.فردوسی.
پرستنده از دست رودابه مار
ربود و گرفتندش اندر کنار.فردوسی.
نشستند بر زین پرستندگان
دل آرا و هر گونهء بندگان.فردوسی.
ز هر شهر زیبا پرستنده ای
پر از شرم و بیداردل بنده ای.فردوسی.
پرستنده و دایهء بیشمار
ز بازارگه تا در شهریار.فردوسی.
برفتند یکسر سوی خوابگاه
پرستندگان را بفرمود ماه.فردوسی.
گزیدند میخوارگان خواب خوش
پرستندگان دست کرده بکش.فردوسی.
شبستان زرین بیاراستند
پرستندگان مشک و می خواستند.فردوسی.
هوا و حسد هر دواَم بنده اند
همان خشم و آزَم پرستنده اند.فردوسی.
شد آن خامه چون کش بتی دلپذیر
پرستنده ای دست چابک دبیر.اسدی.
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.اسدی.
پرستنده ای سوی در بنگرید
بباغ اندرون چهرهء جم بدید.اسدی.
|| پرستار. عابد. عبادت کننده. متعبد. ستایشگر. زاهد :
من از داد تو چون یکی بنده ام
پرستندهء آفریننده ام.فردوسی.
ابا این هنرها یکی بنده ام
جهان آفرین را پرستنده ام.فردوسی.
چنین داد پاسخ پرستنده هوم
که آباد بادا بداد تو بوم.فردوسی.
پرستنده باشی و جوینده راه
بژرفی بفرمانش کردن نگاه.فردوسی.
گروهی که کاتوزیان خوانیش
به رسم پرستندگان دانیش
جدا کردشان از میان گروه
پرستنده را جایگه کرد کوه.فردوسی.
پرستنده [ هوم ] آگه شد از راز اوی
چو بشنید دل خسته آواز اوی.فردوسی.
بیاورد گنجی درم، صد هزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زان نخستین بدرویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.فردوسی.
کجا نام آن نامور هوم بود
پرستنده دور از بر و بوم بود.فردوسی.
پرستندهء آذر زردهشت
همی رفت با باژ و برسم بمشت.فردوسی.
چه داری بدین مرز بی ارز رای
نشست پرستندگان خدای.فردوسی.
پذیرفتم از پاک یزدان که من
پرستنده باشم به رای و به تن.فردوسی.
ندید اندرو شاه گشتاسپ را
پرستندگان دید و لهراسپ را.فردوسی.
بکشتند هشتاد از آن موبدان
پرستنده و پاک دل بخردان.فردوسی.
چنین داد پاسخ که آن پادشا
که باشد پرستنده و پارسا.فردوسی.
پرستنده باش و ستاینده باش
بکار پرستش فزاینده باش.فردوسی.
ز لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد.فردوسی.
پرستش پرستنده را داشت سود
بر آن برتری برتریها فزود.فردوسی.
پرستندهء فرخ آتش کنم
دل موبد و هیربد خوش کنم.فردوسی.
چنین پیر گشته پرستنده بود
دل از تاج و از تخت برکنده بود.فردوسی.
به پیری بر آن تخت بریان شده ست
پرستندهء پاک یزدان شده ست.فردوسی.
ندید اندرو شاه گشتاسپ را
پرستندگان دید و لهراسپ را.فردوسی.
بداد آفریننده دادار داد
دل و جان پاکم پرستنده باد.فردوسی.
پرستنده چون پرتو شمع دید
ز تاریکی غار بیرون دوید.نظامی.
|| دوستدار. ستاینده :
پرستندهء آز و جویای کین
بگیتی ز کس نشنود آفرین.فردوسی.
که بیداردل پهلوان شاد باد
ز دانش پرستندهء داد باد.فردوسی.
بباشم پرستندهء پند تو
که چون بنده در پیش فرزند تو.فردوسی.
سخاوت پرستندهء دست اوست
بت است آن همانا و او برهمن.فرخی.
- پرستندهء خیال؛ کنایه از شاعر و منشی باشد و پرسندهء خیال هم آمده است که بحذف فوقانی باشد. (برهان).
- پرستندهء باده؛ ساقی. میگسار. باده دهنده. باده ده :
پرستندهء باده را پیش خواند
بچربی فراوان سخنها براند
بدو گفت کامشب توئی باده ده
بطائر همه بادهء ساده ده...
بدو گفت ساقی که من بنده ام
بفرمان تو در جهان زنده ام.فردوسی.
و برای کلمات مرکبه با پرستنده مانند یزدان پرستنده (فردوسی) و بت پرستنده (فردوسی) رجوع به همان کلمات شود.
پرستنده مرد.
[پَ رَ تَ دَ / دِ مَ] (اِ مرکب)عابد. زاهد. متعبد :
پرستنده مرد اندرآمد ز کوه
شدند اندر آن آگهی همگروه.فردوسی.
ز لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد.فردوسی.
پرستو.
[پَ رَ / پِ رِ] (اِ)(1) طایر خُرد معروف که پشت و دم آن سیاه و سینهء سفید دارد و در سقف خانه و مساجد آشیانه سازد. (از رشیدی). بمعنی پرستک است که خطّاف باشد و بعضی گویند پرستو وطواط است که آن خطّاف کوهی باشد. (برهان). پرستوک. پرستک. خطّاف. فرشتو. فرشتوک. فراشترو. فراشتروک. فراشتک. فراستوک. پلستک. پیلوایه. حاجی حاجی. پالوانه. پالوایه. بادخورک. فرستو. فرستوک. بالوایه. ابابیل (در تداول عامه). بهار. زازال. چلچله. فرتوک. بلوایه. دُمسنجه. دُمسیجه. بلسک. داپرزه. دال بوز. دال پوز. دال بوزه. دال پُوزه(2). شب پرک (؟). (اوبهی) :
چرا عمر کرکس دو صد سال ویحک
نماند فزونتر ز سالی پرستو.رودکی.
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پَرِّ پرستو.سعدی.
و حسین خلف گوید: «گویند اگر بچهء اول پرستوک را بگیرند وقتی که ماه در افزونی بود و شکم او را بشکافند دو سنگریزه از شکم او برآید یکی یکرنگ و دیگری الوان چون در پوست گوساله یا بز کوهی پیچند پیش از آنکه گرد و خاک بر آن نشیند و بر بازوی مصروع بندند یا بگردنش آویزند صرع از او زایل گردد و گویند اگر دو پرستوک بگیرند یکی نر و یکی ماده و سرهای آنها را به آتش بسوزانند و در شراب ریزند هرکس از آن شراب بخورد مست نگردد و اگر خون او را به خورد زنان بدهند شهوات ایشان منقطع گردد و بر پستان دختر مالند نگذارد که بزرگ شود و اگر سرگین او را در چشم کشند سفیدی که در چشم افتاده باشد ببرد و سرگین او با زهرهء وی خضاب رنگین باشد و اگر سرگین او با زهرهء گاو بیامیزند و بر موی طلا کنند بی هنگام سفید نشود. (برهان).
- پرستوی کوهی؛ فراستوک کوهی. (منتهی الارب). عَوهق. عَوهق جبلی. پرستوی بحری(3). نوعی طیور از طایفهء شتورینه(4).
- مثل پرّ پرستو؛ سخت سیاه.
-امثال: از یک پرستو تابستان نشود، نظیر: از یک گل بهار نشود. رجوع به امثال و حکم شود.
(1) - ن ل: که طشت آور و آب برکش ز چاه.
(1) - ضبطِ برهان.
(2) - Hirondelle. Hirondo rustica. .
(فرانسوی)
(3) - Salangane .
(فرانسوی)
(4) - Cheturines

پرستوک.

[پَ رَ] (اِ) پرستو : خدای تعالی مرغانی را بفرستاد همچون خطّاف که آنرا پرستوک خوانند تا به لب دریا شدند هر یکی سه پاره گل برگرفتند دو به پای و یکی به منقار و بهوا اندرپریدند و بر زبر سر آن لشکر بایستادند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).رجوع به پرستو شود :
از پرستوک اگر خوری لحمش
دیده را روشنی کند حاصل
خون او را چو زن بیاشامد
شهوت زن همه کند زایل.
یوسف طبیب (از جهانگیری).
پرست ویشی.
[پْرِ / پِ رِ] (فرانسوی، اِ)(1)نوعی از حشرات دارای بالهای باریک و او خود حشره خوار است. از خانوادهء پرکتوتروپیده(2).
(1) - Prestwichie. .
(فرانسوی)
(2) - Proctotrupides

پرسته.

[پَ رَ تَ / تِ] (اِ) پرستیده. (فرهنگ اسدی). پرستیده را گویند یعنی آنچه او را پرستند و ستایش کنند، بحق همچو خدای تعالی و به باطل همچو بت. (برهان). || زن خدمتکار. (برهان). پرستنده. و بدین معنی در برهان به کسر اول و دوم آمده است. || پرستش :
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
پرستی.
[پَ رَ] (حامص) در کلمات مرکبهء ذیل و نظایر آن. رجوع به آن کلمات شود: یزدان پرستی. شاه پرستی. خداپرستی. سایه پرستی. بت پرستی. جان پرستی. (فردوسی). خودپرستی. خیال پرستی. می پرستی. آتش پرستی. عناصرپرستی. عیال پرستی. کعبه پرستی. حق پرستی. باده پرستی. مرده پرستی.

پرستیدن.

[پَ رَ دَ] (مص) (یک مصدر بیش ندارد، پرستیدم. پرست!) عبادت. عبادت کردن. اقراء. تقرء. (منتهی الارب). نسک. تعبد : و [ صقلابیان ] همه آتش پرستند. (حدود العالم).
بت پرستیدن به از مردم پرست
پندگیر و کاربند و گوش دار.
ابوسلیک گرگانی.
همه کسی صنما [ مر ] ترا پرستد و ما
از آتش دل آتش پرست شاماریم.
منطقی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
ز دین و پرستیدن اندر چه اند
همی بت پرستند اگر خود که اند.فردوسی.
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن.فردوسی.
نیا را همین بود آئین و کیش
پرستیدن ایزدی بود پیش.فردوسی.
بگفتا فروغی است این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی.فردوسی.
که شاید بمشکوی زرّین ما
بداند پرستیدن دین ما.فردوسی.
اگر خدای پرستی تو خلق را مپرست
خدای دانی خلق خدای را مازار.
ناصرخسرو.
خواهند همی که همچو ایشان
من جز که خدای را پرستم.ناصرخسرو.
و آفتاب را پرستید. (نوروزنامه).
بجان تو که پرستیدن تو کیش من است
بکیش عشق پرستش رواست جانان را.
ادیب صابر.
شکم بنده کمتر پرستد خدای.سعدی.
|| خدمت. خدمت کردن :
کسانی که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند.
فردوسی.
تن خویش یک چند بیمار کرد
پرستیدن پادشه خوار کرد.فردوسی.
چنین یافت پاسخ ز مرد گناه
که هر کس که گوید پرستم دو شاه.
فردوسی.
خنک شهر ایران که تخت ترا
پرستند و بیدار بخت ترا.فردوسی.
وز آن پس سوی زابلستان شود
بر آئین خسروپرستان شود.فردوسی.
نیاکان ما را پرستیده اید
بسی شور و تلخ جهان دیده اید.فردوسی.
بدان تا تو با بزم باشی و سور
مگرد از پرستیدن شاه دور.اسدی.
ز کهتر پرستیدن و خوش خوئیست
ز مهتر نوازیدن و نیکوئیست.اسدی.
|| خم شدن به رسم تعظیم. نماز بردن :
من که معروف شدستم به پرستیدن او
بپرستیدن هر کس نکنم پشت دو تاه.فرخی.
شاه محمود که شاهان زبردست کنند
هر زمانی بپرستیدن او پشت دو تاه.فرخی.
|| ورزیدن :
جهان چون بر او برنماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و انده مخور.فردوسی.
|| دوست گرفتن. دوست داشتن :
دگر گفت کانرا تو دانا مخوان
که تن را پرستد بجای روان.فردوسی.
دلش را پرست ار خرد را پرستی
کفش را ستا گر سخا را ستائی.فرخی.
- پرستیدن فرمان؛ قبول طاعت کردن. اظهار اطاعت کردن :
بزنهار پیش آی و فرمان پرست
که تا پیش شاهت برم بسته دست.فردوسی.
پرستیدنی.
[پَ رَ دَ] (ص لیاقت) درخور پرستش. که پرستش را سزاوار است.

پرستیده.

[پَ رَ دَ / دِ] (ن مف) معبود.

پرستیز.

[پُ سِ] (ص مرکب) پرخاشجوی. پر از پرخاش. پرخصومت. پرخشم. پرعناد. پرجنگ و ستیز :
ابر بیدرفش افکند رستخیز
ازو جامه پرخون و جان پرستیز.دقیقی.
گرامی خرامید با خشم تیز
دل از کینهء خستگان پرستیز.دقیقی.
برومی عمود و بشمشیر تیز
بگشتند با یکدگر پرستیز.فردوسی.
بگفت این و بنهاد رخ در گریز
اگر چند بودش دل پرستیز.فردوسی.
دگر جنگ دیوی بود پرستیز
همیشه به بد کرده چنگال تیز.فردوسی.
چو همدان گشسپ و یلان سینه نیز
برفتند پرکین و دل پرستیز.فردوسی.
بیامد جهاندار با تیغ تیز
سری پر ز کینه دلی پرستیز.فردوسی.
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشیده بیامد دلی پرستیز.فردوسی.
پس اندر همی راند بهرام تیز
سری پر ز کینه دلی پرستیز.فردوسی.
دلت تیره بینم سرت پرستیز
کنون جامه بر تن کنم ریزریز.فردوسی.
که از درد او بد دلش پرستیز
ز هر سو همی جست راه گریز.فردوسی.
چگونه جهد شیر بی چنگ تیز
اگر چند باشد دلش پرستیز.فردوسی.
ز پیلان جنگی نجوید گریز
سرش پر ز کینه دلش پرستیز.فردوسی.
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز.فردوسی.
بکین کرد دندان و چنگال تیز
شد از کینهء او سرش پرستیز.فردوسی.
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پرستیز.فردوسی.
در آن دژ یکی زنگی پرستیز
که غول از نهیبش گرفتی گریز.اسدی.
پرسخا.
[پُ سَ] (ص مرکب) پرجود. که بسیار جواد و بخشنده است.

پرسخان.

[] (اِخ) موضعی از توابع شاهرود. دارای معدن زغال سنگ.

پرسخن.

[پُ سُ خُ / خَ] (ص مرکب)حَدِث. حِدّیث. مِکثار. ثَرّ. ثَرّة. بسیارسخن. بسیارگوی. پرگوی. پرچانه. پرحرف. روده دراز. پرروده :
مرا غمز کردند کآن پرسخن
به مهر نبی و علی شد کهن.فردوسی.
برفتند پیچان لب و پرسخن
پر از کین دل از روزگار کهن.فردوسی.
چو بشنید کودک ز نوشین روان
سرش پرسخن گشت و گویا زبان.فردوسی.
کنون آمدی با دلی پرسخن
که من نو کنم روزگار کهن.فردوسی.
ورا چشم بی آب و لب پرسخن
مرا دل پر از دردهای کهن.فردوسی.
از آن انجمن شد دلی پرسخن
لبان پر ز گفتارهای کهن.فردوسی.
دلی پر ز دانش سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن.فردوسی.
بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر.فردوسی.
|| طویل. دراز. مُطوّل :
شکسته شد آن مرد جنگ آزمای
از آن پرسخن نامهء سوفرای.فردوسی.
پرسخنی.
[پُ سُ خُ / خَ] (حامص مرکب) پرگوئی. بسیارگوئی. پرحرفی. روده درازی. پرچانگی.

پرسر.

[] (اِخ) نام محلی کنار راه رشت به آستارا میان ارده جان و باغی محله در 80000 گزی رشت.

پرسر.

[پْرُ / پِ سِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از حشرات چهارباله، با دو بال فوقانی سخت که برای طیران متناسب نیست و گوشتخوار است از خانوادهء کارابیده(2) در اروپای شرقی و آسیای صغیر.
(1) - Procere.
(2) - Carabides.

پرسس.

[پِ سِ] (اِخ)(1) رجوع به پرس و نیز به ایران باستان ص 760 شود.
(1) - Perses.

پرسش.

[پُ سِ] (اِمص) اسم مصدر از پرسیدن. عمل پرسیدن. سؤال. مسألت. مَسألَه. اقتراح. استفسار. پژوهش. استعلام. استخبار. استطلاع. تحقیق :
بپرسش یکی پیش دستی کنیم
از آن به که در جنگ سستی کنیم.فردوسی.
وزآن پس زبان را بپاسخ گشاد
همه پرسش موبدان کرد یاد.فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
بپرسش بیامد بدرگاه شاه.فردوسی.
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری.فردوسی.
بفرمود تا رفت شاپور پیش
بپرسش گرفتش ز اندازه بیش.فردوسی.
نشستند با شاه گردان به خوان
بپرسش گرفتند هر دو جوان
به آواز گفتند کای سرفراز
نماند غم و شادمانی دراز.فردوسی.
بپرسش گرفتند کای شیر مرد
چه جوئی بدین شب بدشت نبرد.فردوسی.
بپرسش گرفتی [ اردشیر ] همه راز اوی
ز نیک و بد و نام و آواز اوی
ز داد و ز بیداد وز کشورش
ز آئین و از شاه و از لشکرش.فردوسی.
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند به تخت
برین پرسش و جنبش و رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست.فردوسی.
چو پردخت از آن هر دو پرسش گرفت
که هرجا که دانید چیزی شگفت.فردوسی.
سکندر سبک پرسش اندر گرفت
که ایدر چه دانید چیزی شگفت.فردوسی.
|| تفقّد. دلجوئی :
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
پر از لابه و پرسش نیکخواه.فردوسی.
چو دیدم من این خوبچهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا.فردوسی.
درود جهان آفرین بر تو باد
که کردی به پرسش دل بنده شاد.فردوسی.
و از ملک پرسش و تقرّب تمام یافت. (کلیله و دمنه). حضرت خواجهء ما اگر به منزل درویشی می رفتند جمیع فرزندان و متعلقان و خادمان او را پرسش می کردند و خاطر هریک را بنوعی درمی یافتند. (انیس الطالبین بخاری). || احوالپرسی. حال پژوهی. پژوهش حال. سؤال از سلامت حال :
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم
بپرسش گرفتند مر یکدگر
به درد سیاوش پر از خون جگر.فردوسی.
دو پرخاشجو با یکی نیکخوی
گرفتند پرسش نه بر آرزوی.فردوسی.
آن وقت پیغام آوردند از امیر و پس به پرسش خود امیر آمد و وی به اشاره خدمت کرد خفته. (تاریخ بیهقی).
بدو گفت شبگیر چون دخترم
به آئین پرسش بیامد برم.اسدی.
آن ملیحان که طبیبان دلند
سوی رنجوران بپرسش مایلند
ور حذر از ننگ و از نامی کنند
چاره ای سازند و پیغامی کنند.مولوی.
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند.
تا یکی از خطبای آن اقلیم که با وی عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش. (گلستان). || مؤاخذه. گرفت. بازخواست :
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد
بیامد گه پرسش و سرد باد.فردوسی.
گر نبود پرسش رستی ولیک
گرت بپرسند چه داری جواب.ناصرخسرو.
- بپرسش؛ پرسان پرسان:
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار
به پرسش برفتند گردنکشان
بجائی که بود از گرامی نشان.فردوسی.
- بپرسش آمدن؛ به عیادت آمدن. عیادت کردن.
- بپرسش رفتن؛ به عیادت رفتن. عیادت کردن. عیادت.
- بپرسش گرفتن، پرسش گرفتن، -پرسش اندرگرفتن؛ استفسار کردن. پژوهش کردن. تحقیق کردن. پژوهش حال کردن. احوالپرسی کردن.
- پرسش بیمار؛ عیادت.
- پرسش کردن؛ سؤال کردن. مسألت کردن :
بدین اندر آئیم و پرسش کنیم
همه آذران را پرستش کنیم.فردوسی.
چنین داد پاسخ که پرسش مکن
مگوی این زمان هیچ با من سخن.فردوسی.
-امثال: نیکی و پرسش؟، نظیر: در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
حافظ.

پرسشگاه.

[پُ سِ] (اِ مرکب) جای پرسش.

پرسش نامه.

[پُ سِ مَ / مِ] (اِ مرکب)(1)ورقی که بر آن چند پرسش نوشته اند و به داوطلب کاری دهند تا پاسخها بر آن نویسد.
.
(فرانسوی)
(1) - Questionnaire

پرسفن.

[پِ سِ فُ] (اِخ)(1) کره(2) . ربة النوع یونانی، دخترِ دِمتر و زِئوس ملکهء دوزخها، نظیر پرزرپین رومیان.
(1) - Persephone.
(2) - Core.

پرسفید.

[پَ سَ / سِ] (ص مرکب)(چای...) قسمی چای معطر که رنگ آن به سفیدی زند.

پرسق.

[پُ سُ] (اِ) جانوری است که آنرا راسو گویند و بعربی ابن عرس خوانند اگر درون شکم او را نمک سود کرده او را خشک سازند دو مثقال آن دفع [ رنج ] بادِ سَموم [ زدگی ] کند. (برهان).

پرسک.

[پِ رِ] (اِخ)(1) نیکلا کلود فابری دو. سکه شناس فرانسوی. مولد بوژانسیه (پروانس) به سال 1580 م. و وفات در 1637 م. از وی نسخ خطی شرقی و مسکوکات و نمونه های معدنی بسیار مانده است.
(1) - Peiresc , Nicolas - Claude Fabri de.

پرسکت.

[پْرِ / پِ رِ کُ] (اِخ)(1) ویلیام هیک لینگ. مورخ آمریکائی. متولد در سالم (ماساچوست) بسال 1796 م. و متوفی در بوستن به سال 1859 م. وی علاقه ای به تحقیقات تاریخی داشت. در سال 1838 تاریخ فردیناند و ایزابل و در سال 1843 تاریخ فتح مکزیک و در سال 1847 تاریخ فتح پرو را منتشر کرد و بتألیف تاریخ فیلیپ دوم، که فقط سه مجلد آن انتشار یافته است مشغول بود که مرگ او را دریافت. مجموعهء کامل آثار او در نیویورک بسال 1882 و نیز در فیلادلفی بسال 1874-1875 و در لندن بسال 1887 انتشار یافته است.
(1) - Prescott.

پرسکنه.

[پُ سَ کَ نَ / نِ] (ص مرکب)بسیار مردم.

پرسلاو.

[پِ رِ] (اِخ)(1) شهری به روسیه نزدیک پلتاوا به ساحل دنیپر.
(1) - Pereiaslav.

پرسم.

[پَ سُ] (اِ) آردی را گویند که بر خمیر پاشند تا برجای نچسبد. (برهان). آرد خشکی که بر رغیف نان پاشند. اوروا :
نمک گشت چون سرکه رویش سیاه
خمیرش ز پرسم بسر ریخت کاه.بسحاق اطعمه.
پرسناژ.
[پِ سُ] (فرانسوی، اِ)(1) شخص مشهور و سرشناس. || شخصیت بازی که داخلِ حوادث و موضوع نمایشنامه یا داستان باشد.
(1) - Personnage.

پرسندگی.

[پُ سَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی پرسنده.

پرسنده.

[پُ سَ دَ / دِ] (نف) سائل. مستفسر. سؤال کننده. مستفهم :
لب شاه از آواز پرسنده مرد
زمانی همی بود با باد سرد.فردوسی.
سخن هر چه گویم دگرگون کنم
تن و جان پرسنده پرخون کنم.فردوسی.
چو پرسند پرسندگان از هنر
نشاید که پاسخ دهی از گهر.فردوسی.
دگر گفت پرسنده پرسد کنون
چه داری همی پاسخ رهنمون.فردوسی.
سخنهای پرسنده پاسخ دهم
بدین آرزو رای فرخ نهم.فردوسی
چنین گفتند کای پرسندهء راز
برای آنکه دارد چشم بد باز.
عطار (اسرارنامه).
- پرسندهء خیال؛ کنایه از شاعر و منشی باشد. (برهان). و ظاهراً این صورت مصحف پرستندهء خیال باشد.

پرسنگ.

[پَ سَ] (اِ مرکب) مخفف پارسنگ. (مجمع الفرس از شعوری ج 1 ص237).

پرسنگ.

[پَ سَ] (اِ) فرسخ. رجوع به پرثنها شود.

پرسنل.

[پِ سُ نِ] (فرانسوی، اِ)(1) مجموع کارمندان یک اداره.
- ادارهء پرسنل؛ ادارهء کارگزینی.
(1) - Personnel.

پرسو.

[پُ] (ص مرکب) پرنور. مقابل کم سو: چراغی پرسو. چشمی پرسو.

پرسوئی.

[پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرسو. پرنوری. مقابل کم سوئی.

پرسوز.

[پُ] (ص مرکب) با سوزشی بسیار: پرسوز و گداز.

پرسه.

[پَ سَ / سِ] (اِ) مخفف پارسه است که گدائی باشد. (برهان). رفتن گدایان:
هوای پرسهء بازار همتت دارد
سحاب از آن به کف خود همی کشد اذیال.
قاضی نور اصفهانی.
|| زن خدمتکار و کنیز. (رشیدی). و ظاهراً این صورت مصحف پرسته است.
-پرسه زدن؛ گردش درویشان برای سؤال. رفتن مرید پیری به دستوری پیر در بازارها و کویها چون گدایان با خواندن اشعار و دیگر اعمال گدایان برای کشتن خلق کبر و عجب و فیریدگی.
- || راه رفتن به افراط.
- || گشتن همه جا را : کوچه های طهران را پرسه زدیم و او را نیافتیم.
پرسه.
[پُ سَ / سِ] (اِمص) پرسیدن و احوال برگرفتن و بعیادت بیمار رفتن باشد. (برهان). پرسش و تفقد. (رشیدی) :
صحت ار خواهی در این دیر کهن
خستگان بینوا را پرسه کن.
ابوالقاسم مفخری.
|| مجلس ختم. مجلس ترحیم. عزاخانه. حقّ. انجمن. عزاپرسی. (غیاث اللغات). ماتم.

پرسه.

[پِ سِ] (اِخ)(1) پسر ژوپیتر رب النوع بزرگ یونانیان از مادری دانائه نام، نبسهء پادشاه آرگس. او با راهنمائی می نرو و مرکور ربة النوع و رب النوع یونانی، کارهای شگفت کرد و وقتی که از مملکت کِفه یا سِفه پادشاه آسور می گذشت دختر او آندرومِد را از مرگ رهائی داد و او را با رضای پدر به زنی گرفت. از این نکاح پرسس بوجود آمد. او را یونانیهای قدیم منشأ نژاد پارسیان می دانند ظاهراً این افسانه از آسیا به جزیرهء اقریطش و از آنجا به یونان رفته باشد و برخی بنابراین تصور، افسانهء مذکور را از پارسیان قدیم دانند. رجوع به ایران باستان ص245 و 1297 و رجوع به پرس و پرسس شود. بنابر اساطیر یونانی وی پادشاه تیرنت شد و شهر می سِه نِس را بنیاد نهاد. از وی مجسمه ای در موزهء واتیکان هست و نیز رجوع به ایران باستان صص 1353 و 2163 و 2168 شود.
(1) - Persee.

پرسه.

[پِ سِ] (اِخ)(1) آخرین پادشاه مقدونیه (178 - 168 ق.م.) پسر فیلفوس پنجم. وی در پیدنا مغلوب پل اِمیل شد و در اسارت به ایتالیا فرمان یافت (212-166 ق.م.).
(1) - Persee.

پرسه اید.

[پِ سِ] (اِخ)(1) (نژاد...). رجوع به پرس و پرسه و رجوع به ایران باستان صص 244 شود.
(1) - Perseides.

پرسه دان.

[پَ سَ / سِ] (اِ مرکب) زنبیل درویشان. (ملخص اللغات حسن خطیب).

پرسی.

[پُ] (حامص) این کلمه به تنهائی بکار نرود، به بعض کلمات ملحق گردد و به آنها صورت مصدری دهد مانند: احوالپرسی. بیمارپرسی.

پرسی.

[پِ] (اِخ)(1) کرسی کانتن مانش از ناحیهء سن لو دارای 2343 تن سکنه.
(1) - Percy.

پرسی.

[پِ] (اِخ)(1) پیر فرانسوا. جراح نظامی فرانسوی. مولد بسال 1754 م. در من تانیی (هُت- سُن) و وفات در سنهء 1825 م.
(1) - Percy , Pierre-Francois.

پرسیان.

[پَ سَ] (اِ) سیان. گیاهی است که بر درخت پیچد و آنرا بعربی عشقه گویند. (برهان). و رجوع به سیان شود.

پرسیان.

[پِ رِ] (اِخ)(1) رجوع به تاریخ ایران باستان ص 1812 شود.
(1) - Peresiens.

پرسیاوش.

[پَ رِ وَ / وُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) پر سیاووش(1). پرِ سیاوشان. نام گیاهی است که خلاشهء آن باریک و سیاه فام و برگ آن سبزرنگ میباشد و بیشتر در گوشه و کنار حوضها میروید. (برهان). و رجوع به پر سیاوشان شود. || شکلی از اشکال فلکی مشتمل بر بیست و نه ستاره بصورت مردی بر پای ایستاده و سر غولی در دست آویخته و آنرا رأس الغول خوانند و کواکب آن در برج ثور است به اتفاق ارباب رصد و در زیجات و کتاب صور کواکب به این معنی پرشاوش نوشته اند. (برهان). این کلمه مصحف برساوس(2) است.
(1) - Capillaira commun. Capillaire noire. Adiantum Capillus Veneris.
(2) - Persee.

پر سیاوشان.

[پَ رِ وَ / وُ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب)(1) پر سیاووشان. پر سیاوش. پر سیاووش. ضفیره. (منتهی الارب). ضفائرالجنّ. کزبرة البئر. سبع الارض. شعرالارض. شعرالغول. شعرالخنازیر. شعرالجنّ. شعرالجیاد. لحیة الحمار. لحاءالغول. مُل. ساق اَسود. طرنجومانس. عرصف. کثیرالثغر. بولوطریخون. جعدة قناة. بقلة البئر. برگش مثل کرفس است و ساق و شاخ و گل ندارد. (نزهة القلوب). در تحفهء حکیم مؤمن آمده است که: «پر ساوشان، لغت یونانی و بمعنی دواءالصدر است و بفارسی پر سیاوشان و عوام سنبل نامند و بعربی شعرالجیاد و شعرالارض و شعرالجن و شعرالخنازیر و جعدة القنا و شعرالکلاب و کزبرة البئر و ساق الاسود و عرصف(2) نامند و آن نباتی است برگش شبیه به گشنیز و بی ساق و ثمر و شاخهای او بسیار باریک و صلب و سیاه و در مواضع نمناک و سایه میروید و قوتش تا شش ماه باقیست. معتدل مایل به گرمی و خشکی و ملطف و مجفف و محلل و مفتح و منضج و مدرّ بول و حیض و مسهل سودا و بلغم معده و امعاء و جهة تنقیه سینه و شش و ربو و ضیق النفس و درد سینه و یرقان و حصاة و اخراج مشیمه و خون نفاس و ضمادش که پخته باشند با روغن جهة داءالثعلب و خنازیر و نواصیر و دبیلات و خائیده او جهة غرب و محرقش جهة منع ریختن موی و رویانیدن آن و خزار (؟) و سفوف خشک او جهة اسهال و طلای تازهء او جهت قروح خبیثه نافع و جهت گزیدن سگ دیوانه شرباً و ضماداً مفید و طلاء کوبیدهء او با مغز ساق گاو جهة دردسر بسیار نافع و ذرور سوختهء او جهت اندمال قروح و آکله. مفسد و مضر سپرز و مصلحش مصطکی و قدر شربت از جرم او تا هفت درهم و از آب طبیخش تا بیست درهم و بدلش جهت آلام شش بوزنش بنفشه و نصف آن اصل السوس است. (تحفهء حکیم مؤمن). و در ترجمهء صیدنهء ابوریحان چنین آمده است: ارپاسیوس گوید او [ پرسیاوشان ] را به رومی ازیارطون (آدیانطن)(3) گویند. منبت او بر لبهای جوی و چشمه ها باشد. رودس گوید نبات او را اطراف شکافته بود و ساقهای نبات او دراز باشد و او را گل و بار نبود. بولس و اطیوش و ابن سرافیون گویند آن نباتی است که عرب او را شعرالجبار گوید و صاحب المنقول گوید او را به یونانی بولیطره گویند و به لاطینی قافلارا (کاپیلرا)(4) گویند و جبرئیل گوید منبت او در سایه ها بود و چاهها و سرچشمه ها و برگ او به کرفس ماند و ساقهای او سرخ بود و باریک به مقدار بدست و در بعض مواضع او را کرفس دیو گویند. ح گوید که او را شعرالعیار گویند و گویا که آن تصحیف شعرالجبار است ص اولی گوید گرم و خشک است در اول بادهای غلیظ را بشکند و قصبهء شش را پاک سازد و خنازیر را تحلیل کند و سنگ مثانه بریزاند و سده ها بگشاید و بول براند و موی بر داءالثعلب و داءالحیه برویاند چون بسوزند و خاکستر او طلا کنند و اگر موی را به طبیخ او بشویند دراز کند و نواصیر و دملها را تنقیه کند بدل او در دفع دمه و تاسه بوزن او بنفشه و هم وزن او سوس یا برگ سوس بود. (ترجمهء صیدنهء ابوریحان). و صاحب اختیارات گوید: شعرالجن و شعرالخیار (کذا) و شعرالارض و لحیة الحمار و شعرالخنازیر و ساق الاسود و الوصیف الاسود و کزبرة البئر نیز خوانند و آن شعرالغول است. بپارسی پر سیاوشان گویند و به کرمانی کرسو خوانند و بهترین وی آن است که چوب وی سیاه بود و ورق آن سبز و گویند بهترین او آن است که چوب او بسرخی زند طبیعت وی معتدل است در گرمی و سردی و گویند میل به گرمی و خشکی دارد و سه درم از وی مسهل بلغم و سودا بود و شش و سینه از فضول غلیظ پاک کند و بگدازاند و یرقان و سپرز را نافع بود و بول و حیض براند و سنگ بریزاند چون بیاشامند شکم ببندد و مشیمه بیرون آورد و گزیدهء سگ هار و مار را نافع بود و دیگر جانوران موذی چون با شراب بیاشامند ملطف و محلل بود و داءالثعلب را نافع بود و موی برویاند و خنازیر و دبیلات تحلیل کند چون بیاشامند ربو و یرقان و عسرالبول را نافع بود و اگر با لادن و روغن مورد با روغن سوسن و زوفاء و شراب بیامیزند و بر موی که ریزد طلا کنند دیگر نریزد و بیخ آن محکم دارد و اگر بسوزانند و بر سر کل مالند موی برویاند و جهت جرب چشم نافع بود اسحاق گوید مضر است بسپرز و مصلح آن مصطکی است و رازی گوید بدل آن در سودمندی ربو بوزن آن بنفشه با نیم وزن آن آب ربّالسوس است. و در بعض کتب طب آمده است: که پر سیاوشان را بعربی کزبرة البئر گویند طبیعتش به گرمی و خشکی مایل است بهترینش آن است که چوب وی بسرخی زند و برگش سبز بود سینه و شش را از فضول غلیظه پاک گرداند و بلغم و سودا را رفع کند و یرقان و صلابت سپرز را نفع دهد و مشیمه بیرون آرد و بول و حیض براند و سنگ گرده و مثانه بریزاند و ضیق النفس و بحة الصوت را سودمند آید و مضر است به سپرز و مصلح آن مصطکی است و شربتی از او دو مثقال است و بدلش به وزن آن بنفشه و نیم وزن آن رب سوس.
(1) - رجوع به پاورقی پرسیاوش شود.
(2) - در اصل: وصیف.
(3) - رجوع به پاورقی پرسیاوش شود.
(4) - رجوع به پاورقی پرسیاوش شود.

پرسیاه.

[پَ] (ص مرکب) (چای...) رجوع به پر شود.

پرسیدن.

[پُ دَ] (مص) بپرسیدن. سؤال کردن. سؤال. مسألة. استفهام. پرسش کردن :
بپرسید پرسیدنی چون پلنگ
دژم روی و آنگه بدو داد چنگ.فردوسی.
کنون هرچه دانم بپرسم بداد
تو پاسخ گذار آنچه آیدت یاد.فردوسی.
بدو گفت شاپور کای ماهروی
سخن هرچه پرسم همه راست گوی.
فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.فردوسی.
بپرسی و گوئی بدان جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه.فردوسی.
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای
ترا دین به داد و پاکیزه رای.فردوسی.
بزال آنگهی گفت تا صد نژاد
بپرسی ندارد کسی این بیاد.فردوسی.
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که پاسخ چه دادت گو نامدار.فردوسی.
یکی مرد بخرد بپرسید و گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت.فردوسی.
نگه کن که این کار فرخ بود
ز بخت آنچه پرسی تو پاسخ بود.فردوسی.
بپرسید از او فرخ اسفندیار
که چونست شاهنشه نامدار.فردوسی.
از اخترشناسان بپرسید شاه
که ایدر یکی ساختم جایگاه.فردوسی.
چنین گفت کاین را بگیرید زود
بپرسید زو تا که راهش نمود.فردوسی.
یکی چارهء راه دیدار جوی
چه پرسی تو بر باره و من بکوی.فردوسی.
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست.فردوسی.
ببالین نهاد آن گرامی بهی
بدان تا بپرسد ز هر دو رهی.فردوسی.
بپرسید مر هر یکی را ز شاه
ز تابنده خورشید و رخشنده ماه.فردوسی.
پس از گیو گودرز پرسید شاه
که رستم کجا ماند و چون بود راه.فردوسی.
چو آمد دل هر دو از نو بجای
بپرسید از ایشان گو پاکرای.فردوسی.
آن معتمد چیزی در گوش امیر بگفت... و امیر خرّم گشت... گمان بردیم سخت بزرگ خبریست و روی پرسیدن نبود. (تاریخ بیهقی). آن دو تن را دریافتم و پرسیدم که امیر آن سجده چرا کرد. (تاریخ بیهقی). دمنه پرسید چگونه بود آن. (کلیله و دمنه). شیر از نزدیکان خود پرسید که کیست. (کلیله و دمنه). بر این سیاقت و ترتیب پرسیدن گرفت. (کلیله و دمنه).
همچنان کآن خواجه را مهمان رسید
خواجه از ایام سالش پرّسید(1).مولوی.
کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی.
باباافضل.
-امثال: دانا هم داند و هم پرسد نادان نه داند و نه پرسد.
- پرسیدن از چیزی یا کسی؛ استعلام از آن. استطلاع. استخبار. استفسار. پژوهش کردن با سخن. تحقیق کردن. جویا شدن. خبر گرفتن. آگاهی خواستن :
بپرسید از آن زرد پرده سرای
درفشی درخشان به پیشش بپای.فردوسی.
که چندان سرافرازی و دستگاه
بزرگی و اورند و فرّ و کلاه
کز آن بیشتر نشنوی در جهان
وگر چند پرسی ز کارآگهان...فردوسی.
فرود آمد از تخت و بردش نماز
بپرسیدش از رنج راه دراز.فردوسی.
سبک مرد بهرام را پیش خواند
وز آن نامدارانش برترنشاند
بپرسیدش از لشکر و پهلوان
وز آن نامداران و فرخ گوان.فردوسی.
برفتند از آن بیشه هر دو براه
بپرسید خسرو ز کاووس شاه.
فردوسی.
هر آنکس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه
شدندی برش استواران اوی
بپرسیدن از کارداران اوی
که داده ست ازیشان و بگرفت چیز
وزیشان که خسبد به تیمار نیز.فردوسی.
ز اسب اندرآمد گرفتش ببر
بپرسیدش از خسرو تاجور.فردوسی.
بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام را از که داری بیاد.فردوسی.
بپرسیدش از راه و از کار شاه
ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه.فردوسی.
چنین رنج و سختی بسی دیده ام
که روزی ز شادی نپرسیده ام.فردوسی.
از آزادگان هر که دیدی براه
بپرسیدی از نامدار سپاه.فردوسی.
هرآنکس که او را بدیدی براه
بپرسیدی او را ز توران سپاه.فردوسی.
هم آنگه ازو بازپرس این سخن
بگو تا بگوید ز سر تا به بن.فردوسی.
بپرسید گشتاسب از هفتخوان
که بر نامداران سراسر بخوان.فردوسی.
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.فردوسی.
ز کار سیاوش بپرسید شاه
از آن شهر وز کشور و تاج و گاه.فردوسی.
سپهبد فرود آمد اندر زمان
ز لشکر بپرسید و از پهلوان.فردوسی.
بپرسید ازو پهلوان از نژاد
بر او یک بیک سروبن کرد یاد.فردوسی.
گرفتش جهان پهلوان در کنار
بپرسیدش از گردش روزگار.فردوسی.
بپرسید ازو شهریار جهان
ز آگاهی نیک و بد در نهان.فردوسی.
ز بیژن بپرسید و نالید زار
که چون بود کارت به بد روزگار.فردوسی.
امیر... بسیار پرسیدی از آنجایها و روستاها. (تاریخ بیهقی). چگونگی حال قائد منجوق ازو بازپرسیدم. (تاریخ بیهقی). چون به تخت ملک رسید [ سلطان ابراهیم ] از بوحنیفه پرسید و شعر خواست. (تاریخ بیهقی). || احوال گرفتن. احوال پرسی کردن. پژوهش از حال کردن. پژوهش حال کردن. پژوهش حال و سلامت کسی کردن. پژوهیدن از حال کسی. جویای حال شدن. از سلامت حال کسی آگهی خواستن. تحقیق از سلامت و بیماری و خوبی و بدی حال کردن. تحفّی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) : از دیهها سه تن به وی گرویده بودند... هر سه بیامدند تا وی را [ ایوب را ] بپرسند. (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی).
بیک انگشت بپرسید مرا گفتی دوست
غالیه دارد شوریده بما سورهء سیم.معروفی.
چو زی هم رسیدند آن انجمن
بپرسیدشان پهلوان تن به تن.فردوسی.
بر رستم آمد پر از رنگ و بوی
بپرسید و بنشست نزدیک اوی.فردوسی.
بپرسید بهرام و بنواختش
بر تخت پیروز بنشاختش.فردوسی.
چو موبد بیامد بهنگام بار
بپرسیدن نامور شهریار
شهنشاه چون دید بنواختش
بنزدیکی تخت بنشاختش.فردوسی.
چو خاقان بیامد بنزدیک تخت
مر او را شهنشاه بنواخت سخت
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
غمی شد ز جان بداندیش خویش.فردوسی.
ز پشت سمندش بیازید دست
بپرسیدن مرد یزدان پرست.فردوسی.
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان.فردوسی.
فراوان بپرسید و بنواختش
یکی مایه ور جایگه ساختش.فردوسی.
سکندر بپرسید و بنواختش
بر تخت نزدیک بنشاختش.فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
هم آنگه بر پیلتن تاختش.فردوسی.
بپرسید بسیار و بنواختش
بخوبی بر تخت بنشاختش.فردوسی.
بپرسش فراوان و با او بگوی
که ما سوی ایران نکردیم روی.فردوسی.
شهنشه بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان.فردوسی.
وزان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش.فردوسی.
گرفتش ببر شهریار زمین
ز شادی بر او برگرفت آفرین
از ایران بپرسید وز تخت شاه
ز گودرز وز رستم کینه خواه.فردوسی.
ورا دید قیدافه بنواختش
بپرسید بسیار و بنشاختش.فردوسی.
ز رستم بپرسید و بنواختش
بر آن تخت فیروزه بنشاختش.فردوسی.
فرستاده آمد ز نزدیک شاه
بنزد سیاوش یکی نیکخواه
که پرسد تو را نامور شهریار
همی گوید ای مهتر نامدار...فردوسی.
بپرسید و بگرفتش اندر کنار
ز فرزند و از گردش روزگار.فردوسی.
بپرسید بهرام یل را ز دور
همی جست هنگامهء رزم، سور.فردوسی.
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او بهم بود شب.فردوسی.
بدو گفت قیصر فرخ زاد را
نپرسی نداری به دل داد را.فردوسی.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز
شود در یکی روزه ده بار بیش
به پرسیدن گرگ آهو و میش.اسدی.
نشاندش بر اورنگ و پرسید چند
بخرسندیش داد هرگونه پند.اسدی.
چو آمد بنزدیک بنشاختش
بپرسید و بسیار بنواختش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ز یعقوب دلخسته پرسید باز
یکی نغز پرسیدن دلنواز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
در این بود یعقوب فرخنده رای
که آمد بر او جبرئیل از خدای
بپرسید و پس گفت این حکم اوست
ترا اندرین صبر کردن نکوست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
استر... دررمید و لگد زد و ساقش بشکست مهدی غمناک شد و بپرسیدنش رفت بخانهء او. (مجمل التواریخ والقصص). ابوعلی را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگیها پیوست و نیکو پرسید. (چهارمقاله). من گفتم خادم شیخ ابوسعید آمده است و تبرک شیخ ابوسعید آورده است کلاهی و مقداری شکر و خلالی چند. معشوق از شیخ پرسید. (اسرارالتوحید).
سحرگه میان بست و در باز کرد
همان لطف و پرسیدن آغاز کرد.سعدی.
مرد از محاورت او بجان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدندش. (گلستان). پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (رشیدی از جامع التواریخ).
- پرسیدن بیمار؛ عیادت کردن او : و هر که بزندان اندر بیمار بودی بپرسیدی [ یوسف ] . (تاریخ طبری ترجمهء بلعمی). از این پس علی بن موسی الرضا بطوس نالان گشت اندکی و مأمون بپرسیدنش رفت. (مجمل التواریخ والقصص). گفتند صحبت با که داریم گفت آنکه چون بیمار شوی ترا بازپرسد. (تذکرة الاولیاء عطار).
|| مؤاخذه. مؤاخذه کردن. گرفتن بر :
سخن گرچه اندک بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان.فردوسی.
گر او را بدرند شیران نر
ز خونش نپرسد ز ما دادگر.فردوسی.
چو پرسد ز من کردگار جهان
بگویم بدو آشکار و نهان.فردوسی.
ز چیزی که پرسد مرا کردگار
همانا نپیچم بروز شمار.فردوسی.
ز داد و ز بیداد شهر و سپاه
بپرسد خداوند خورشید و ماه.فردوسی.
ولیکن تو از آن ترسی که چون گیتی ترا گردد
شمار گیتی از تو بازخواهد داور سبحان
دگر زان بشکهی گوئی بجائی از سپاه من
کسی را بد رسد بی شک مرا ایزد بپرسد زان.
فرخی.
اگر در این باب جهدی نرود جدّ فرمائیم که ایزد عزّ ذکره ما را از این بپرسد. (تاریخ بیهقی). || تجسس کردن. جستن :
در کینهء او کینه گزاران جهان را
آنجا که همی سود بپرسند زیان باد.فرخی.
|| توسعاً، سلام. جواب سلام:
جواب داد سلام مرا بگوشهء ریش
چگونه ریشی مانند یک دو دسته حشیش
مرا به ریش همی پرسد ای مسلمانان
هزار بار بخوان من آمده بی ریش.انوری.
|| اجازه خواستن. دستوری طلبیدن :
مرا شصت و پنج و ورا سی و هفت
نپرسید از این پیر و تنها برفت.فردوسی.
و رجوع به پرسیدن شود.
پرسیدنی.
[پُ دَ] (ص لیاقت) که در خور یا محتاج پرسیدن است. درخور پرسیدن. محتاج پرسیدن. لایق سؤال. محتاج سؤال. || نوعی پرسیدن :
بپریسد ناکام پرسیدنی
نگه کردنی پست و گردیدنی.فردوسی.
پرسیده.
[پِ دِ] (اِخ)(1) نامیست که جغرافیّون قدیم یونان به پارس میداده اند. (قاموس الاعلام ج 2 ص 1497).
(1) - متن از نسخهء چ علاءالدوله است لیکن ظاهراً «بررسید» صحیح است. و نسخهء نیکلسن نیز بررسید است.
(1) - Perside.

پرسیده.

[پُ دَ / دِ] (ن مف) مسئول. سؤال شده.

پرسیس.

[ ] (اِخ) زنی مسیحیه، از ساکنان روم که پولس او را سلام میفرستد. (قاموس کتاب مقدس).

پرسی کا.

[پِ] (اِخ) نام کتابی از کتزیاس در تاریخ ایران. (ایران باستان ج 1 ص73).

پرسی گاردنر.

[پِ نِ] (اِخ)(1) سکه شناس معروف. او راست: کتاب مسکوکات پارتی (اشکانی) که در لندن بسال 1877 م. به طبع رسیده است. (ایران باستان ج 3 ص2674).
(1) - Percy Gardner.

پرسین.

[ ] (اِخ) موضعی بنزدیکی غور. رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 276-277 شود.

پرسیه.

[پِ یِ] (اِخ)(1) شارل. معماری فرانسوی. مولد او پاریس بسال 1764 و وفات سنهء 1838 م. وی همکار فونتن و سازندهء طاق کاروسل بود.
(1) - Percier , Charles.

پرش.

[پِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی ماهی دارای پره های شنای خاردار، از خانوادهء پرسیده(2) و آن خاص نیمکرهء شمالی است.
(1) - Perche.
(2) - Percides.

پرش.

[پِ] (اِخ)(1) دربند پیرنهء شرقی که جادهء پرپین یان(2) به اورگل(3) از آن گذرد. و نام کنت نشین قدیم فرانسه متعلق به حکومت «من». کرسی آن مُرتانْی(4) و محل تربیت اسبهای پرشی است.
(1) - Perche.
(2) - Perpignan.
(3) - Urgel.
(4) - Mortagne.

پرش.

[پَ رِ] (اِمص) اسم مصدر از پریدن. عمل پریدن. پرواز. طَیَران. || فعل جَستن. عمل جَستن. جَهش. جَست: اختلاج؛ پرش چشم. اختلاج جفن؛ پریدن چشم.

پرشاخ.

[پُ] (ص مرکب) کثیف و انبوه، از درخت. که شاخهای بسیار دارد، از حیوان.

پر شاخ و برگ.

[پُ خُ بَ] (ص مرکب)(1)که شاخ و برگ بسیار دارد .
(1) - Branchu.

پر شاخ و برگی.

[پُ خُ بَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پر شاخ و برگ.

پرشاش.

[پَ] (اِخ) بر وزن و معنی پرتاش است که نام ولایتی از ترکستان باشد و به ضم اول هم آمده است. (تتمهء برهان).

پرشاوش.

[پِ] (اِخ) پرساؤش، شکلی است بر آسمان بطرف شمال منطقه مرکب از بیست و شش کوکب و آنرا حامل رأس الغول نیز گویند. از شرح چغمینی فارسی و شرح تذکرهء نصیرالدین طوسی و غیره. (غیاث اللغات). رجوع به برساوس(1) شود.
(1) - Persee.

پرشتاب.

[پُ شِ] (ص مرکب) که بسیار شتابد. || چالاک. سریع. تند :
یکی مرد بینادل پرشتاب
فرستم بنزدیک افراسیاب.فردوسی.
یکی سوی خشکی یکی سوی آب
برفتند شادان دل و پرشتاب.فردوسی.
خرامید با بندهء پرشتاب
جهانجوی دستان از این سوی آب.
فردوسی.
برفتند با پند افراسیاب
بآرام پیر و جوان پرشتاب.فردوسی.
یکی خنجر تیز بستد چو آب
بیامد کشنده سبک پرشتاب.فردوسی.
|| بی آرام. بی قرار. مضطرب. پریشان :
که دریای چین را ندارم به آب
شود کوه از آرام من پرشتاب.فردوسی.
فراوان بپرسیدش افراسیاب
چو دیدش پر از رنج و سر پرشتاب.
فردوسی.
از آن تیز گردد رد افراسیاب
دلش گردد از بستگان پرشتاب.فردوسی.
چو بر گنبد چرخ شد آفتاب
دل طوس و گودرز شد پرشتاب.فردوسی.
بشد تیز نزدیک افراسیاب
سرش پر ز جنگ و دلش پرشتاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبد زان سپس جای آرام و خواب.فردوسی.
چو این گفته شد رفت تا جای خواب
دلی پر ز کین و سری پرشتاب.فردوسی.
دلش گشت پر بیم و سر پرشتاب.
وزو دور شد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
غمین بود از این کار و دل پرشتاب
شده دور ازو خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
اگر نیستی بیم افراسیاب
که گردد دلش زین سخن پرشتاب.فردوسی.
می و زعفران برد و مشک و گلاب
سوی خانه شد با دلی پرشتاب.فردوسی.
وز آنروی پیران و افراسیاب
ز بهر سیاوش همه پرشتاب.فردوسی.
|| عجول. شتابزده :
هرآنگه که دانا بود پرشتاب
چه دانش مر او را چه در شوره آب.
فردوسی.
کسی را که مغزش بود پرشتاب
فراوان سخن باشد و دیریاب.فردوسی.
پرشتابی.
[پُ شِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرشتاب.

پرشتنه.

[پْرِ / پِ رِ تِ نَ] (اِخ)(1) قصبه ای است در شمال شرقی ارناؤدستان دارای 12000 تن سکنه که نزدیک 9000 تن آن مسلمان و بقیه از ملل مختلفه اند و زبان بیشتر اهالی آنجا ترکی باشد. (قاموس الاعلام ج 2 ص 1497).
(1) - Prichtina.

پرشتنه.

[ ] (اِخ) یکی از شش سنجاق ولایت قوصوه. (قاموس الاعلام ج 2 ص 1498).

پرشدن.

[پُ شُ دَ] (مص مرکب) مملو گشتن. امتلاء. ملاء :
سرچشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.سعدی.
|| بسیار شدن :
پشه چو پر شد بزند پیل را
با همه تندی و صلابت که اوست.سعدی.
- پر شدن آوند؛ تمذّج.
-پر شدن شکم؛ اندراع. اکتظاظ.

پرشرار.

[پُ شَ / شِ] (ص مرکب) پرابیز و شرر و جرقه :
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پرسرشک دیده و هم پرشرار دل.سوزنی.
پرشرر.
[پُ شَ رَ] (ص مرکب) پرشرار.

پرشرم.

[پُ شَ] (ص مرکب) پرآزرم. بسیارحیا :
بیاورد آزادتن دایه ای
یکی پاک و پرشرم و پرمایه ای.؟
دیدم همه طپان و بی آرام و شوخ چشم
او باز آرمیده و پرشرم و کش خرام.سوزنی.
پر شر و شور.
[پُ شَرْ رُ] (ص مرکب)پربدی. || پرغوغا. پرهیاهو.

پرشعف.

[پُ شَ عَ] (ص مرکب) پر از سرور و شادی. شادمان.

پرشعفی.

[پُ شَ عَ] (حامص مرکب)بسیار شادمانی.

پرشکاف.

[پُ شِ] (ص مرکب) بسیار و بچند جای شکافته.

پرشکال.

[پُ شَ] (اِ)(1) موسم باد و بارانهای هندوستان. برسات. بساره :
گهی ابر تر و گاهی ترشح گونه گه باران
بیا در چشم من بنگر هوای پرشکالی را.
طالب آملی.
و صاحب برهان و غیاث اللغات آنرا پشکال ضبط کرده اند.
پرشکستگی.
[پُ شِ کَ تَ / تِ] (ص مرکب) (راه...) پر از پستی و بلندی. درشتناک. پردست انداز : سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بی آب و علف و دو بیشتر درشت و پرشکستگی. (تاریخ بیهقی).
پرشکسته.
[پَ شِ کَ تَ / تِ] (ص مرکب) (مرغ...) بال شکسته.
(1) - Mousson.

پرشکم.

[پُ شِ کَ] (ص مرکب)کلان شکم. بزرگ شکم: کعر؛ کودک پرشکم. اکعر؛ پرشکم فربه. (منتهی الارب).
- پرشکم گردیدن؛ کلان شکم گردیدن. بزرگ شکم گردیدن: کعرالصبی؛ پرشکم گردید [ کودک ] از بسیارخواری. کشاء. تکشوّء. مسعور. (منتهی الارب): کشی ء، تکشوّء، کشاء؛ پرشکم شدن از طعام.

پرشکن.

[پُ شِ کَ] (ص مرکب) سخت مُجعد. پرچین. پرآژنگ. پرشکنج. بسیارنورد. پرانجوغ :
ای عهد من شکسته بدان زلف پرشکن
باز این چه سنبل است که سر برزد از سمن.
فرخی.
چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پرشکن
وَه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند.حافظ.
|| پرغم و اندوه:
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پرشکن.فردوسی.
پراکنده گشت آن بزرگ انجمن
همه رخ پرآژنگ و دل پرشکن.فردوسی.

پرشکنج.

[پُ شِ کَ] (ص مرکب) پرچین. پرشکن. پرآژنگ. پرنورد. پرانجوغ. || مجعد (موی).

پرشکنی.

[پُ شِ کَ] (حامص مرکب) (... در موی) پرچینی. پرشکنجی. پرآژنگی. پرنوردی. پرانجوغی.

پرشکیب.

[پُ شَ] (ص مرکب) پرصبر. پرآرام. پرتحمل.

پرشکیبی.

[پُ شَ] (حامص مرکب)پرصبری. پرآرامی.

پرشگاه.

[پَ رِ] (اِ مرکب) فرودگاه هواپیما.

پرشگنا.

[] (ص) بالضم مراد از معشوق و نیز میتواند که بمعنی عاشق باشد و الف در آخر برای فاعلیت است. (از شرح قران السعدین) (غیاث اللغات). معنی این عبارات مفهوم نشد. آیا مقصود موی مجعد معشوق است؟

پرشن.

[پَ رَ] (اِ) کشوث. (حبیش تفلیسی)(1). سس حماض الارنب. افرهنج. خنگو. اکشوث. کثوث. کثوتا.
(1) - Cuscute.

پرشوا.

[پْرِ / پِ رِ شُ] (اِخ)(1) قصبهء کوچکی از قوصوه. (قاموس الاعلام ج 2 ص1498).
(1) - Prechova.

پرشوخ.

[پُ] (ص مرکب) چرکناک.
- پرشوخ شدن؛ چرکناک شدن. چرکناک گردیدن. کلع. (تاج المصادر بیهقی).

پرشور.

[پُ] (ص مرکب) پرحرارت و حرکت.
- سری پرشور داشتن، کلهء پرشور داشتن؛سری پرحرارت و جنب و جوش داشتن.

پرشور.

[پَ شَ] (اِخ) ناحیتی از نواحی هند به سمت غربی آب سند و علی التقریب به ده فرسنگی آن و آن بعهد غزنویان در جزو ولایات ایشان بود. رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب حاشیهء ص 336 - 545-675 و ترجمهء تاریخ یمینی ص 201 شود.

پرشوری.

[پُ] (حامص مرکب) چگونگی و حالت آنکه پرشور است.

پرشهوت.

[پُ شَ وَ] (ص مرکب) که شهوت بسیار دارد. پرشبق. مقابل کم شهوت.

پرشهی.

[پَرْ رِ شَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) شهپر. (شعوری ج 1 ص254).

پرشیاوشان.

[پَ رِ وَ] (اِ مرکب) رجوع به پرسیاوشان شود.

پرشیدن.

[پَ دَ] (مص) برباد دادن. (برهان). پریشیدن.

پرشیر.

[پُ] (ص مرکب) (گاو... گوسفند... و نظایر آنها) که شیر بسیار دهد.
- پرشیر شدن (... پستان)؛ شکر. اشکار. اشتکار. (تاج المصادر بیهقی).

پرشیل.

[پِ] (اِخ)(1) عالم زبان شناس معروف که با هیأت علمی فرانسوی در شوش تحقیقاتی کرده و مطالعات وی در زبان عیلامی مشهور است.
(1) - Pere-Scheil.

پرشیل.

[پْرُ / پِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از پستانداران گوشتخوار، از طایفهء اورسینه(2)مختص هندوستان.
(1) - Prochile.
(2) - Ursines.

پرصبر.

[پُ صَ] (ص مرکب) پرشکیب. مقابل کم صبر.

پرصبری.

[پُ صَ] (حامص مرکب)پرشکیبی. مقابل کم صبری.

پرطاس.

[پُ] (اِخ) نام ولایتی است از حدود روس... برطاس. و در قاموس نوشته: نام قومی است که رنگ موشان سرخ باشد. (غیاث اللغات) :
دگر گرگ پرطاس را نشکرم
ز پرطاسی روس روبه ترم.نظامی.
رجوع به برطاس شود.
پرطاس.
[پُ] (اِ) جنسی از موئینه باشد همچو سنجاب و قاقم و بضم اول هم آمده است. (تتمهء برهان). جامه ای که از پوست روباه پرطاسی دوزند. نوعی از پوستین روباه که از ملک پرطاس پیدا شود. (غیاث اللغات). رجوع به فقرهء قبل شود.

پرطاق.

[] (اِ) قسمی جامه :
مکن پرطاق والا را منقش
که بنیادش نه بنیادیست محکم.نظام قاری.
پرطاقت.
[پُ قَ] (ص مرکب) پرتحمل. حمول. گرانجان. تاب آورنده. مقابل کم طاقت.

پرطاقتی.

[پُ قَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرطاقت.

پرطاوسی.

[پَ وو] (ص نسبی)(1)(رنگ...) سبزی سیر که به طلائی زند. غازماغازی. مُعَرَّق. آنکه به رنگ سبز و طلائی زند: مرکب پرطاوسی. و رجوع به طاوسی شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Au reflet metallique

پرطایفگی.

[پُ یِ فَ / فِ] (حامص مرکب) پرخویشاوندی.

پرطایفه.

[پُ یِ فَ / فِ] (ص مرکب)پرخویش و قوم. که خویشاوند بسیار دارد.

پرطراوت.

[پُ طَ وَ] (ص مرکب) بسیار تازه و بارونق.

پرطمع.

[پُ طَ مَ] (ص مرکب) که چشمداشت بسیار دارد. طماع :
قناعت سرافرازد ای مرد هوش
سر پرطمع برنیاید ز دوش.سعدی.
چه خوش گفت خرمهره ای در گلی
چو برداشتش پرطمع جاهلی.سعدی.
پرطمعی.
[پُ طَ مَ] (حامص مرکب)طماعی. پرچشم داشتی.

پرطیه.

[پَ طَ یَ] (اِخ) نام شهر و ولایتی. (شعوری ج 1 ص249). شاید مراد پارت است.

پرعائلگی.

[پُ ءِ لَ / لِ] (حامص مرکب)پراهل و عیالی. حالت آنکس که اهل و عیال بسیار دارد.

پرعائله.

[پُ ءِ لَ / لِ] (ص مرکب) که اهل و عیال بسیار دارد. پراهل و عیال.

پر عابدین.

[پَ رِ] (اِخ) نام محلی کنار راه سیرجان و بندرعباس میان سعادت آباد و تنگ راغ. در 1397500 گزی طهران.

پرعاهت.

[پُ هَ ] (ص مرکب) پرآفت.

پرعتاب.

[پُ عِ] (ص مرکب) پرملامت. پرپرخاش :
رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش
که شد ز شیوهء آن چشم پرعتاب خجل.حافظ.
پرعرض.
[پُ عَ] (ص مرکب) پهناور. که پهنای بسیار دارد. که عرض بسیار دارد.

پرعشوگی.

[پُ عِ وَ / وِ] (حامص مرکب)پرفریبی. پرفریبی که با تسویف همراه باشد.

پرعشوه.

[پُ عِ وَ / وِ] (ص مرکب) که بسیار فریبندگی و تسویف آرد. پرفریب. بسیار فریبنده.

پرعطر.

[پُ عِ / عَ] (ص مرکب) بسیار خوشبوی. که عطر بسیار دارد.

پرعطری.

[پُ عِ / عَ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی پرعطر :
جُنبید سر خجسته نتواند
بر گردن کوتهش ز پرعطری.منوچهری.
پرعقل.
[پُ عَ] (ص مرکب) که خرد بسیار دارد. سخت خردمند. داهی.

پرعقلی.

[پُ عَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی آنکه پرخرد است.

پرعقوبت.

[پُ عُ بَ] (ص مرکب)پرشکنجه. پرعذاب :
چون گور کافران ز درون پرعقوبتند(1)
گرچه برون برنگ و نگاری مزینند.سنائی.
پرعمر.
[پُ عُ] (ص مرکب) که عمر بسیار کرده است. که زندگانی دراز کند.
(1) - ظ. پرعفونتند، و در آن صورت شاهد این دعوی نتواند بود.

پرعمری.

[پُ عُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی آنکه پرعمر باشد. مقابل کم عمری.

پرغازه.

[پَ زَ / زِ] (اِ مرکب) بیخ و بن پر جانوران پرنده را گویند و آن بگوشت بدن آنها چسبیده است. (برهان).

پرغامس.

[پِ مُ] (اِخ)(1) پرگام. پرگاما(2). پرغامه. برغمه (موضع عروسی). پرغه. شهری قدیم به آسیای صغیر واقع بر ساحل رود کائیک که اکنون پرغاما گویند و آن بمائهء سوم ق.م. پایتخت حکومتی بود و یکی از کلیساهای هفتگانه در آنجا بنا شده و یوحنای حواری آنرا کرسی الشیطان میخواند زیرا معلمین کاذب بسیاری در آنجا بودند که مردم را بضلالت می انداختند. و آنرا عظمت و جلالت و ثروت بسیار بود و اهالی آن مدعیند که قبر انتیپاس و محل کنیسه ای که شاگردان در آنجا برای خواندن رسالهء یوحنا جمع شدند معین توانند کرد (؟) و مولد جالینوس حکیم در این شهر بود و او نخستین کس است که ثابت کرد شرائین تنها حامل خون هستند نه خون و هوا چنانکه متقدمان می پنداشتند. جمعیت آن 20 تا 30 هزار تن است. و این شهر را کتابخانه ای بود دارای 200000 مجلد که کلیوپترا آنرا بر کتابخانهء اسکندریه افزود. نام پارشمن(3) [ در لاتینی پرگامن(4) ] از اسم این شهر مأخوذ است. و آنرا آثاری کهن مانند نمایشگاه و معبد زئوس میباشد. رجوع به قاموس کتاب مقدس و قاموس الاعلام و لاروس شود. و نیز پرغامس (پرگام) نام قلعهء شهر «تروا»ست که اغلب من باب تسمیهء کل به اسم جزء بر خود شهر اطلاق گردیده است.
(1) - Pergamos . Pergame.
(2) - Pergama.
(3) - Parchemin.
(4) - Pergamen.

پرغرور.

[پُ غُ] (ص مرکب) پرفریفتگی :
بر گوشیار آمد از راه دور
دلی پرارادت سری پرغرور.سعدی.
پرغریو.
[پُ غَ] (ص مرکب) پرغوغا. پرشور :
چو آگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش چشم و دل پرغریو.
فردوسی.
پرغزه.
[پَ غَ زَ / زِ] (اِ مرکب) مخفف پرغازه است که بیخ و بن پر پرندگان باشد. (برهان).

پرغصه.

[پُ غُصْ صَ / صِ] (ص مرکب)در تداول عوام، پراندوه. بسیار اندوهگین.

پرغضب.

[پُ غَ ضَ] (ص مرکب) پرخشم. رجوع به غضب شود.

پرغم.

[پُ غَ] (ص مرکب) پرغصه. پراندوه. سخت اندوهگین. بسیار غمگین :
مرا آرزو چهرهء رستم است
ز نادیدنش جان من پرغم است.فردوسی.
بدان ماه گفت از کجا خاستی
که پرغم دلم را بیاراستی.فردوسی.
چو بشنید خسرو ز کوت این سخن
دلش گشت پرغم ز رزم کهن.فردوسی.
پرغمزه.
[پُ غَ زَ / زِ] (ص مرکب) پرناز.

پرغول.

[پَ] (اِ) گندم و جو نیم کوفته و خردشده. (برهان). گندم و جو پخته و خشک کرده و سپس نیم کوفته. بلغور. جَریش، جَرَش، پرغول کرد و منه الجریش. || آشی که از پرغول پزند. || حلوائی هم هست که آنرا افروشه خوانند. (برهان). خبیص.

پرغونه.

[پَ نَ / نِ] (ص) زشت و نازیبا. (جهانگیری). هر چیز که زشت و نازیبا باشد. (برهان). فرخچ. (رشیدی). فرخج. (لغت نامهء اسدی) (جهانگیری). || خشن. درشت و ناهموار :
ای پرغونه و باشگونه جهان
مانده من از تو بشگفت اندرا.رودکی.
پرغه.
[پِ غَ] (اِخ)(1) (قاموس الاعلام ج 2 ص 1499). رجوع به پرغامس شود.
(1) - Perge . Perga.

پرغیرت.

[پُ غَ / غِ رَ] (ص مرکب)پرحسد و رشک. || پرحمیت.

پرفائدگی.

[پُ ءِ دَ / دِ] (حامص مرکب)پرسودی.

پرفائده.

[پُ ءِ دَ / دِ] (ص مرکب) پرسود. مقابل کم فائده.

پرفریب.

[پُ فَ / فِ] (ص مرکب)پرعشوه. سخت مکار. سخت حیله گر :
بدو گفت کای ریمن پرفریب
مگر زین فرازی ببینی نشیب.فردوسی.
بدانگه که گرسیوز پرفریب
گران کرد بر زین دوال رکیب.فردوسی.
بخسرو چنین گفت کای پرفریب
بپیش فراز تو آمد نشیب.فردوسی.
چنین است کردار این پرفریب
چه مایه فراز است و چندین نشیب.
فردوسی.
بدان ای جهاندیدهء پرفریب
بهر کار دیده فراز و نشیب.فردوسی.
پرفساد.
[پُ فَ / فِ] (ص مرکب) پر از تباهی.

پرفسادی.

[پُ فَ / فِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی پرفساد.

پرفسوس.

[پُ فُ] (ص مرکب) پرحیله. پرتزویر :
کنون برده گشتی چنین پرفسوس
نه آگه من از کار و تو نوعروس.اسدی.
پرفسون.
[پُ فُ] (ص مرکب) پرحیله. پرمکر. پرفریب. پرفسوس :
بفرمود تا نزد او شد قلون
ز ترکان دلیری گوی پرفسون.فردوسی.
فرستاد با او بخانه درون
نهانی زن جادوی پرفسون.اسدی.
همانگه زن جادوی پرفسون
که بد دایه مه را و هم رهنمون.اسدی.
|| سخت داهی و زیرک. سخت کاردان :
بنزد سیاوش فرستم کنون
یکی مرد بادانش و پرفسون.فردوسی.
ز پیش فریدون برون آمدند
پر از دانش و پرفسون آمدند.فردوسی.
فریدون پردانش پرفسون
مر این آرزو را نبد رهنمون.فردوسی.
بیاور یکی خنجر آبگون
یکی مرد بینادل پرفسون.فردوسی.
در آن پنبه هر چند کردی فزون
برشتی همی دختر پرفسون
چنان بد که یکروز مام و پدر
بگفتند با دختر پرهنر
که چندان بریسی مگر با پری
گرفتستی ای پاک تن خواهری.فردوسی.
جوان گرچه دانادل و پرفسون
بود نزد پیر آزمایش فزون.اسدی.
- چارهء پرفسون؛ تدبیر آمیخته به فریب و حیله :
ترا ای پسر گاه آمد کنون
که سازی یکی چارهء پرفسون.فردوسی.
پرفکر.
[پُ فِ] (ص مرکب) پراندیشه.

پرفکری.

[پُ فِ] (حامص مرکب)پراندیشگی.

پرفن.

[پُ فَ / پُ فَنْ ن] (ص مرکب)سخت مکّار و حیله گر. مُحیل. مکّار. محتال :
از غمزه تیر دارد و از ابروان کمان
آن دلفریب نرگس جادوی پرفنش.سوزنی.
پرفند.
[پُ فَ] (ص مرکب) در تداول عوام، پرفن. محیل. مکّار. محتال.

پر فند و فعل.

[پُ فَ دُ فِ] (ص مرکب)در تداول عوام، پرمکر و فسون. پرمکر و فسوس.

پرفند و فعلی.

[پُ فَ دُ فِ] (حامص مرکب) در تداول عوام، پـرمکر و فسونی. پرمکر و فسوسی.

پرفنی.

[پُ فَنْ نی] (حامص مرکب)پرمکری. حیله گری. پرفسوسی. پرفسونی.

پرفیکس.

[پِ رِ] (اِخ)(1) هاردوئن دُ بومُن دُ. آرشِوِک پاریس و مورخ. مؤلف ترجمهء احوال هانری چهارم. مولد بومُن (وین) در 1605 م. (1013 ه . ق.) و وفات در 1671 م. (1080 ه . ق.).
(1) - Perefixe , Hardouin de Beaumont de.

پرقازه.

[پَ زَ / زِ] (اِ مرکب) بمعنی مو قلم نقاشان. چه مصوران ولایت از پر باریک قاز خامه درست مینمایند. (از مصطلحات از غیاث اللغات).

پرقبیله.

[پُ قَ لَ / لِ] (ص مرکب) که خویش و تبار بسیار دارد.

پرقوت.

[پُ قُوْ وَ] (ص مرکب) پرزور. پرنیرو. سخت زورمند.

پرقوتی.

[پُ قُوْ وَ] (حامص مرکب)پرزوری. نیرومندی.

پرقیمت.

[پُ مَ] (ص مرکب) گرانمایه. ثمین. که قیمت بسیار دارد. پربها.

پرک.

[پَ رَ] (اِ مصغر) پَرِ خُرد. || کاهوی خرد که به وجین از مزرعه بیرون کنند. || هر یک از برگهای خُرد که مجموع آن گل را مُشکّل سازد. || پردهء میان اجزاء درونی یک گردو(1). || (اِخ) ستارهء سهیل. (برهان) (رشیدی :
طاسک مه شکسته شد بر سر پای هر مهی
غور محیط بسته شد گرد ستارهء پرک.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی).
|| مطلق صدا و ندا را نیز گفته اند و به این معنی بجای حرف اول تای قرشت هم آمده است. (برهان). || چیزی چون تاج، که در ترکی تِل گویند. جِقه. || پرهء قفل. فراشه. || پرک هندی از دستهء ارغوانها و کرم کش است(2).
(1) - Zeste.
(2) - Casse aillee . Cassia alata.

پرک.

[پِ] (اِ) بوی پیه گداخته. بوی پیه گنده. || بوی ظرف چرب پاک ناشسته و امثال آن. || پلکِ چشم. (رشیدی) (جهانگیری) :
نمانم که برهم زند پرک چشم
نگویم سخن پیش او جز بخشم.
فردوسی (از رشیدی) (از جهانگیری).
اما در فهرست ولف نیامده است.
پرک.
[پَ رَ] (اِخ) رودیست به ماوراءالنهر که شهرک یالاپان در یک فرسنگی آن است. (حدود العالم).

پرک.

[ ] (اِخ) دهی از فارس به هفت فرسنگی میانهء جنوب و مشرق کپکان. (فارسنامهء ناصری).

پرکار.

[پُ] (ص مرکب) (مردی...) شدیدالعمل. فعال. که بسیار کار کند. مقابل کم کار. || نقاشی و قلمزنی و قلابدوزی و گلدوزی و تذهیب و گچ بری... و امثال آن که در آن کار بسیار کرده اند. مقابل کم کار. || نقاش (؟). (رشیدی). || مشغول. پرمشغله؟ :
چنین گفت پرکار (؟) چرخ بلند
که آمد بدین پادشاهی گزند.فردوسی.
طبعم ز تو پرکار و دل از رنج تو پربار
رازم ز تو پیدا و تن از ضعف نه پیدا.
مسعودسعد.
پرکار.
[پَ] (اِ) پرگار. فرجار. رجوع به پرگار شود.

پرکاره.

[پَرْ، رَ / رِ] (اِ) پرکار. || پرکاله. (جهانگیری). وصله :
بر خرقهء تسلیم زن از سوزن اخلاص
یک رقعهء پرکارهء ارباب حقایق.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
لیکن این بیت برای معنی فوق رسا نیست.
پرکاری.
[پُ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی آنکه پرکار است. مقابل کم کاری.

پرکاس.

[پَ] (اِ) تلاش کردن و درهم آویختن بود و بزبان علمی اهل هند بمعنی طلوع نیر اعظم باشد. (جهانگیری).

پرکال.

[پَ] (اِ) پرکار. پرگار. رجوع به پرگار شود.

پرکاله.

[پُ لَ / لِ] (اِ مرکب) پرگاله. فضله ای بود که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). وصله. پینه :
ماه تمام است روی کودک من
وز دو گل سرخ درو(1) پرکاله (کذا).
رودکی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| جنسی از بافتهء ریسمانی باشد که مانند مثقالی بود. (فرهنگ جهانگیری).(2) || کژنه. (سروری). لخت. شقص. پاره: لوذع؛ چرب زبان فصیح، گویا پرکاله آتش است. (منتهی الارب). معمع؛ زن تیزخاطر روشن رای گویا پرکالهء آتش است. (منتهی الارب) :
بلبلا امروز من در گلستانم گل مجوی
از جگر پرکاله ها بر نوک هر خاری ببین.
مختاری.
دیده ام در پی فراق تو کرد
پر ز پرکالهء جگر دامن.سراج الدین قمری.
من آب طلب کردم از این دیدهء خونبار
او خود همه پرکالهء خون جگر آورد.
امیرخسرو.
دربار سرشکم همه پرکالهء خون است
این قافله را راه مگر بر جگر افتاد.
شیخ علینقی کمره ای.
|| بالفتح و کاف عربی بمعنی پارچه و حصه. (غیاث اللغات). و رجوع به پرگاله شود.
(1) - در متن فرهنگ اسدی: اندرو. رجوع به پرگاله شود.
(2) - Percaleمأخوذ از پرکالهء فارسی. (لاروس).

پرکام.

[پُ] (اِ) زهدان. بچه دان. (برهان). بوکان. (جهانگیری). بوکام. (رشیدی). و صاحب فرهنگ رشیدی گوید: بخاطر میرسد که این لفظ بوکام به بای موحده و واو باشد. - انتهی. لیکن صحیح بوکان است.

پرکان.

[پَ] (اِ) جهل باشد که در برابر علم است و آن ساکت بودن از جواب است بسبب عدم معرفت. (برهان). شاهدی برای این صورت دیده نشد.

پرکانک.

[ ] (اِخ) قریه ای است به نه فرسنگی شمالی بشکان. (فارسنامهء ناصری).

پرکاوش.

[پَ / پِ وِ] (اِمص مرکب) بریدن شاخهای زیادتی است از درخت انگور و درختان دیگر. (برهان). بریدن و پیراستن شاخهای زیاده. (رشیدی).

پرکاه.

[پَ رِ / ر رِ] (اِ مرکب) خردهء کاه :
فی المثل هر که خوشه ای شکند
پر کاهی ز خرمنی بکند.نظامی.
پر کاهم [ برگ کاهم ] من به پیش تندباد
می ندانم تا کجا خواهم فتاد.مولوی.
پرکبر.
[پُ کِ] (ص مرکب) پُرمَنِش.

پرکپ.

[پِ رِ کُ] (اِخ)(1) دماغه ای که شبه جزیرهء قِرم (کریمه) را به قارهء اروپا متصل میسازد و عرض آن 8 هزارگز است.
(1) - Perekop.

پرکپ.

[پِ رُ کُ] (اِخ) رجوع به پروکپ شود.

پرک پادشاه.

[ ] (اِخ) حاکم جرجان بعهد سلطنت شاهرخ بن امیر تیمور. چون امیر سید خواجه از عمّال شاهرخ بهواخواهی میرزا اسکندر عمر شیخ برخاست و شاهرخ به قصد او بصوب کلات حرکت کرد، امیر سید خواجه بجرجان گریخت و نزد پرک پادشاه رفت. شاهرخ منکلی تیمور نایمان را به سفارت نزد پرک پادشاه فرستاد و فرمان داد که امیر سید خواجه را در جرجان نگذارد اما پرک پادشاه فرمان شاهرخ نبرد و منکلی تیمور بسال 809 ه . ق. در ییلاق سملقان بخدمت شاهرخ بازگشت و جواب بر وفق صواب نیاورد و بنابر آن خاقان بعزم فتح جرجان از ییلاق سملقان نهضت کرد و پرک پادشاه که مغافصةً بر لشکر خاقان تاخته بود منهزم گشت و بخوارزم گریخت و شاهرخ حکومت ولایت استراباد را به میرزا عمر بن میرزا میرانشاه داد و چون در سال 810 ه . ق. به هرات بازگشت. چون پرک پادشاه خبر معاودت شاهرخ را به هرات شنید سپاهیانی گرد آورد و به گرگان تاخت. پس شاهرخ کرت ثانی در هیجدهم جمادی الاخری سال 810 ه . ق. بگرگان تاخت. و پرک پادشاه چون از این امر خبر یافت بجبال رستمدار گریخت و شاهرخ حکومت استراباد را به پسر خود میرزا الغ بیک سپرد و به هرات بازگشت. رجوع به حبیب السیر ج 2 صص 181 - 183 شود.

پرکتوتروپ.

[پْرُ /پُ رُ تُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از حشرات دارای بالهای باریک از طایفهء پرکتوتروپینه(2).
(1) - Proctotrupe. .
(فرانسوی)
(2) - Proctotrupines

پرکدر.

[ ] (اِخ) شهرکیست بخراسان بر کران مرورود نهاده است و او را قهندز است استوار و اندر وی گبرکانند و ایشان را به آفریذیان خوانند. (حدود العالم). و بعضی حدس زده اند که این کلمه برکدز است.

پرکر.

[پَ کَ] (اِ) انتظار و منتظر بودن و چشم براه داشتن. (برهان). و رجوع به پرخر شود.

پر کردن.

[پُ دَ] (مص مرکب) نهادن و ریختن چیزی در ظرف تا تمام ظرف را فراگیرد. انباشتن. مملو کردن. قطب، زَند. تزنید. اِملاء. کعب. مَلا. مَلاة. مِلاة. اِمداء. دَعدعة. ادماع. ادساق. دسع. مماداة. مِداء. شَحَط. شحوط. مشحط. زَفت. سَجر. قعز. اکثام. ازهاق. ازلام.
- پر کردن کسی را؛ با گفتار بسیار کسی را به دشمنی دیگری یا هر امر دیگر داشتن.
مَل ء. مَلاَ. (دهار). افراط. شحن. اِفعام. (زوزنی). ممتلی کردن. مملو کردن. آمودن. انباردن. بیاکندن. غَرض. افرام. اِفهاق. (تاج المصادر بیهقی). سَجر. (دهار). اطفاح. (زوزنی). لبالَب کردن. اشراء. اِدهاق. اِنهاد. (تاج المصادر بیهقی). اتراع. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : آب انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه).
تذرو تا که همی در(1) خرند خایه نهند
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
بوشکور.
پر از میوه کن خانه را تا بدَر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.بوشکور.
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف بر مفراز.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
نه دام اِلاّ مدام سرخ پر کرده صراحیها
نه تَله بلکه حجرهء خوش بساط او کنده تا پلّه.
عسجدی.
خورند از آنکه بماند ز من ملوک زمین
تو از پلیدی و مردار پر کنی ژاغر.عنصری.
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفئی پر کن بدان پیر دوالک باز ده.سنائی.
- || بسیار کردن؛ کار نیکو کردن از پر کردن است :
گفت پر کرد شهریار این کار
کار پر کرده کی بود دشوار.نظامی.
- || شاغل شدن. مشغول کردن : جسم چیزی است که... جایگاه خویش پر کرده دارد. (التفهیم).
- || اِشباع در حرکت: استکان... در اَصل اِستَکَن بود حرکت را پر کردند استکان شد. (منتهی الارب).
- پر کردن دندان را (در دندانسازی)؛تراشیدن قسمتهای پوسیده و کرم خوردهء آن و انباشتن حفره به «سیمان» یا «پلاتین» و جز آن.
- پر کردن معده؛ کنایه از پر کردن شکم باشد. (رشیدی).
|| پر کردن، چنانکه تفنگ را با باروت و سرب یا فشنگ در تفنگ و توپ و مانند آنها؛ نهادن و گشاد دادن را.
- پر کردن، چنانکه آکومولاتور(2) را با قوهء(فرانسوی)(3)
الکتریک.
(1) - ن ل: تذرو تا همی اندر.
-.؛

پرکرده.

[پُ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) مملو. انباشته. ممتلی :
وزان پس بفرمود کان جام زرد
بیارند پرکرده از آب سرد.فردوسی.
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
سه ساله فرستاده بد باژ و ساو.فردوسی.
گشاد آن در گنج پرکرده جم
بداد او سپه را دو ساله درم.فردوسی.
- کار پرکرده؛ کاری که مراراً کرده باشند :
گفت پر کرد شهریار این کار
کار پرکرده کی بود دشوار.نظامی.
پرکرشمه.
[پُ کِ رِ مَ / مِ] (ص مرکب)پرناز و غمزه. پر از ناز و غمزه :
شهریست پرکرشمه و خوبان ز شش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم.حافظ.
پرکروست.
[پْرُ / پُ رُ کْرو] (فرانسوی، اِ)(1)نوعی از حشرات قاب بال(2) از خانوادهء کارابیده(3) که در اروپا و آسیای صغیر فراوان است.
(1) - Procruste. .
(فرانسوی)
(2) - Caleopteres .
(فرانسوی)
(3) - Carabides

پرکریس.

[پْرُ / پِ رُ کْری] (فرانسوی، اِ)(1)نوعی از حشرات دارای چهار بال از خانوادهء زی ژنیوه(2) دارای انواع فرعی بسیار.
(1) - Procris. .
(فرانسوی)
(2) - Zygenives

پرک ساس پس.

[پْرِ / پِ رِ] (اِخ)(1)بروایت هرُدوت کبوجیه در سفر مصر «شبی در خواب دید که قاصدی از راه رسید و خبر داد که سمردیس بر تخت سلطنت نشسته و سر به آسمان میساید. از این خواب نگرانی او بیشتر شد و پرک ساس پس نامی را که از رجال پارس بود بشوش فرستاد تا برادر او را بکشد و این شخص سمردیس را بقول بعضی در شکار کشت و بعقیدهء برخی او را بکنار دریای اریتره (خلیج پارس) کشانیده در آب انداخت و غرق کرد.» (ایران باستان ص 481). و داستان قتل این شاهزاده و نام قاتل او در روایات مورخان دیگر بنحوی دیگر ذکر شده است. این پرک ساس پس مورد احترام کبوجیه بود و پسرش سمت آبداری کبوجیه داشت و بروایت هرُدوت این کار شغل محترمی بوده است. «روزی کبوجیه از پرک ساس پس پرسید: پارسی ها مرا چگونه مردی میدانند و دربارهء من چه میگویند؟ او جواب داد همه ترا میستایند ولی میگویند که تو شراب را زیاد دوست داری. این بود جواب پرک ساس پس در باب عقیدهء پارسی ها دربارهء کبوجیه و او در خشم شده چنین گفت: از این حرف آنها پس معلوم میشود که مرا بی عقل و احمق میدانند در این صورت حرف سابق آنها دروغ بوده. توضیح آنکه سابقاً در موقع شوری با کرزوس و بعض پارسیها، کبوجیه پرسیده بود که عقیدهء پارسیها دربارهء او و پدرش کوروش چیست آنها گفته بودند که او بهتر از پدرش است چه او مالک تمام چیزهائی است که پدرش داشت بعلاوهء تسلط بر مصر و دریاها. کرزوس که در این مجلس مشورت حاضر بود با پارسیها هم عقیده نشده و چنین گفته بود: پسر کوروش، بعقیدهء من تو با پدرت مساوی نیستی چه او پسری مانند تو گذاشت و تو هنوز پسری مانند خود نداری. این حرف کرزوس کبوجیه را خوش آمده و آنرا تصدیق کرده بود. بنابراین وقتی که پرک ساس پس چنان جوابی داد کبوجیه حرف پارسی ها را بیاد آورده به پرک ساس پس چنین گفت: ببین پارسی ها درست میگویند یا حماقت خودشان را نشان میدهند، اگر من تیری بطرف پسرت، که در درگاه ایستاده بیندازم و درست بوسط قلب او اصابت کند معلوم خواهد شد که حرف پارسیها پوچ است و اگر به نشانه نزنم حرف آنها راست است و من روحاً ناخوشم پس از این حرف زه کمان را کشیده تیری به طرف آن جوان انداخت و چون او افتاد و مرد کبوجیه امر کرد تن او را شکافتند و معلوم شد که تیر به قلب او خورده. در این حال کبوجیه غرق شادی شده به پرک ساس پس گفت آیا بتو ثابت شد که من دیوانه نیستم بلکه دیوانه خود پارسیها هستند. بگو، آیا کسی را دیده ای که مانند من تیر به نشانه بزند؟ پرک ساس پس چون دید که کبوجیه دیوانه است از ترس اینکه مبادا جان خودش هم بخطر افتد جواب داد شاها، من تصور میکنم که خدا هم نتواند اینطور تیر به نشانه بزند. (ایران باستان ص 499-500). کبوجیه در مرض موت خود داستان مأموریت پرک ساس پس و قتل سمردیس را بسرداران و بزرگان پارس گفت اما پرک ساس پس پس از مرگ کبوجیه از بیم انتقام، قتل سمردیس را انکار کرد و بهمین سبب بزرگان پارس در صحت گفتار کبوجیه تردید کرده و بتحقیق در آن برخاستند و چون حقیقت حال بر آنان مکشوف شد مقارن این احوال سمردیس مغ، غاصب سلطنت، و برادر او پاتی زی تِس مصمم شدند که پرک ساس پس را بطرف خود جلب کنند چه او پسر او را کبوجیه کشته بود و ثانیاً چون او مأمور قتل سمردیس بود میدانست که سمردیس زنده نیست. علاوه بر این پرک ساس پس در میان پارسیان مقام بزرگی داشت و مغان میخواستند او را با خود همراه کنند. پس پرک ساس پس را دعوت کرده و حقیقت قضیه را باو گفته بقید قسم از او قول گرفتند این راز را بروز ندهد که مردم فریب خورده اند و این شخص که بر تخت نشسته سمردیس مغ است نه پسر کوروش و در ازای نگاه داشتن سر وعده های زیادی به او دادند و بعد از آنکه پرک ساس پس تکلیف آنها را قبول کرد گفتند حالا یک کار دیگر هم باید بکنی. ما پارسیها را بقصر دعوت میکنیم و تو باید بالای برج رفته بمردم بگوئی کسی که بر ما حکومت میکند سمردیس پسر کوروش است لاغیر. این تکلیف را از آن جهت کردند که پرک ساس پس مورد اعتماد پارسیها بود و مکرر ازو شنیده بودند که سمردیس پسر کوروش زنده است. پرک ساس پس به این تکلیف راضی شد. پس از آن مغ ها مردم را به قصر دعوت کردند و پرک ساس پس بالای برج رفته درحال عوض شد، گوئی که وعدهء خود را فراموش کرد چه شروع کرد از ذکر نسب کوروش و کارهای خوبی را که کوروش برای مردم کرده بود بخاطرها آورده گفت من سابقاً این راز را پنهان میداشتم چه در مخاطره بودم ولی حالا مجبورم که حقیقت را بگویم. بعد قضیهء کشته شدن سمردیس پسر کوروش را بدست خود و بحکم کبوجیه بیان کرده گفت سمردیس پسر کوروش زنده نیست و کسانی که بر شما حکومت میکنند مغانند، شما را فریب داده اند و بر شماست که حکومت را از آنها بازستانید و الا باید منتظر بلیاتی بزرگ باشید. این بگفت و خود را از بالای برج بزیر انداخت و با سر بزمین آمد. در اینجا هرُدوت گوید چنین مرد پرک ساس پس که در تمام مدت عمر خود با نام بلند بزیست. (ایران باستان صص 522-523). بنابر نقل ژوستن (کتاب 1 بند 10) پرک ساس پس نام مغی بود که برادر خود را بر تخت سلطنت نشاند نه نام یکی از بزرگان پارس. ژوستن گوید: «چون کبوجیه خواست به مصر رود مغی را پرک ساس پس نام نگهبان قصر خود کرد (نلدکه گوید که ژوستن اسم او را گومتس نوشته ولی از ترجمهء کتاب او چنین اسمی دیده نمیشود شاید در نسخهء دیگر چنین نوشته شده باشد). این مغ وقتی که شنید کبوجیه درگذشته، سمردیس پسر کوروش را کشت و برادرش را که اُرُپاست نام داشت و به سمردیس شبیه بود بتخت نشاند.» مابقی روایت ژوستن چنان است که هرُدوت ذکر کرده است لیکن بنابر آنچه ژوستن آورده است چون هفت تن هم قسم برای قتل سمردیس دروغین وارد قصر شدند و جدال درگرفت مغ مذکور (پرک ساس پس) نخست دو تن را بکشت و سپس بقتل رسید. رجوع به ایران باستان صص 481 - 484 - 499 - 517 - 518 - 522 - 523 - 531 شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Prexaspes

پرکش.

[پُ کِ] (ص مرکب) (عامیانه) بسیار.

پرک کردن.

[پَ کْ کَ دَ] (مص مرکب)(در لهجهء کرمان) نصف کردن.

پرکلس.

[پْرُ لِ] (اِخ) رجوع به پروکلس شود.

پرکلوس.

[پْرُ] (اِخ) رجوع به پروکلوس شود.

پرکم.

[پَ کَ] (ص مرکب) ناچیزشده و از کار افتاده و بیکار گشته. (جهانگیری). بیکار و از کار افتاده. (رشیدی). ناچیزشده و از کار رفته و بیکار افتاده. (برهان) :
مور که پر یافت نه پرکم بود
پر زدنش ز آنسوی عالم بود.امیرخسرو.
ای دانهء تو داده مرا هردم دم
یک مرغ بدام تو چو من پرکم کم
چون زلف تو خویش را ببندم کم کم
در حلق دلم همی شود مدغم غم.
؟ (از جهانگیری).
پرکنار.
[پَ کِ] (اِخ) یکی از قراء هزارجریب. (از سفرنامهء رابینو ص122).

پرکنج.

[پُ کَ / کُ] (اِ) حلوائی با گوز و بادام. (شعوری ج 1 ص265).

پرکنده.

[پَ کَ دَ / دِ] (ص مرکب) کنایه از درمانده و عاجز شده باشد. (برهان). || پراکنده :
از آن قصائد پرکنده دفتری کردم.ازرقی.
کند باد پرکنده خاک مرا
نبیند کسی جان پاک مرا.نظامی.
پرکنه.
[پَ کَ نَ] (اِخ) بخشی از بخشهای مملکت هند. و اصل آن با گاف فارسی است. رجوع به پرگنه شود.

پرکوس.

[پُ] (ص مرکب) که کوس بسیار دارد. پرشکن. پرنورد. بسیار کیس :
سر بتاب از حسد و گفتهء پرمکر و دروغ
چوب ترمغز مخر جامهء پرکوس و اریب.
ناصرخسرو.
و رجوع به کوس شود.
پرکوک.
[پُ] (ص مرکب) (ساعت...) که کوک بسیار خواهد.

پرکوک.

[پَ] (اِ) رجوع به پرگوک شود.

پرکونز.

[پْرُ / پِ رُ کُ نِ] (اِخ)(1) یا پروکونسوس نام قدیم جزیرهء کوچک مارمارا که به سبب معادن مرمر سفید آن بعدها به نام اخیر موسوم گردید و دریائی که جزیرهء مذکور در آن واقع است بدان مناسبت دریای مارمارا خوانده شد.
(1) - Proconese. Proconesus.

پرکوهان.

[پَ] (اِ مرکب) صاحب فرهنگ شعوری (ج 1 ص242) بنقل از مجمع الفرس گوید: نوائی از سی ویک لحن معروف. و نغمهء مطرب و آواز طوطی را نیز گویند - انتهی. ظاهراً این کلمه مصحف و مخفف ماه برکوهان است.

پرکه.

[ ] (اِخ) رجوع به تاریخ بیهقی چ ادیب ص 569 شود. و ظاهراً کلمه درتاریخ بیهقی برکد باشد. رجوع به معجم البلدان یاقوت کلمهء برکد شود.

پرکه مغول.

[ ] (اِخ) یکی از امراء عهد تیموریان. و او به اوایل عهد میرزا سلطان ابوسعید حصار نیره تو را تصرف کرد و مدت دو سال بواسطهء حدوث اصناف فترات و ظهور انواع حادثات پرتو اندیشهء هیچیک از ملوک و حکام بر تسخیر آن قلعه نتافت تا در این اوقات [ یعنی سال 863 ه . ق. ] که سلطان سعید، خاطر خطیر از ممر وارثان ملک خراسان فارغ ساخت کمند همت بر تسخیر آن حصار عدیم النظیر انداخت و امیر سیّد مزید ارغون و دستور اعظم خواجه شمس الدین حسب الحکم بنواحی نیره تو رفته و مداخل و مخازن آن حصن حصین را بنظر احتیاط درآورده فوجی از امرا و سپاهیان را بساختن مقابل کوب و محاصرهء آن جمع منکوب مأمور ساختند و چون دانستند که بی دستیاری مقالید عنایت مفتح الابواب گشایش ابواب آن مراد تیسیرپذیر نیست و بر استعمال تیغ و تیر فایده ای مرتب نمیشود علم مراجعت برافراشتند و آن جماعت که به محاصره مأمور بودند دیدهء امیدوار بر مرصد انتظار نهادند که قوت دولت روزافزون شعبده ای انگیزد و دست زمانهء کینه گذار خاک ادبار بر مفارق پرکهء غدار بیزد و هم در آن ایام بمقتضای کلام معجز نظام و قذف فی قلوبهم الرُّعب اهل قلعه اندیشناک شده اختلافی در میان ایشان پدید آمد و پرکهء غدّار نسبت به متابعان بدگمان گشته طایفه ای را بقتل رسانید و بقیة النسب از وی متوهم شدند و صبحی با تیغهای آخته بر سر آن کهنهء (؟) بیدولت تاختند و در ساعت سرش از تن جدا ساخته به هراة فرستادند و این فتح در اوایل ماه مبارک رمضان سنهء ثلاث و ستین و ثمانمائه (863 ه . ق.) دست داد.». (حبیب السیر ج 2 ص 232).

پرک هندی.

[پَ رَ کِ هِ ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) گیاهی است از دستهء ارغوانها و کرم کش است.(1) رجوع به پرک شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Casse aillee

پرکی.

[پَ رَ] (ص نسبی) (کلاه...) کلاهی درویشان را تَرک تَرک :
حاجت به کلاه پرکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
سعدی.
و در بعض نسخ برکی آمده است.
پرکیمیا.
[پُ] (ص مرکب) پرحیله. پرتزویر. پرفریب :
چنین گفت کاین شوم پرکیمیا
چنین چیره شد بر سپاه نیا.فردوسی.
پرکین.
[پُ] (ص مرکب) پرحِقد. حَقود :
وزان پس چو آگاهی آمد بشاه
ز کردار افراسیاب و سپاه
که آمد بنزدیک او کاکله
ابا لشکری چون هزبر یله
که از تخم تورست پرکین و درد
بجوید همه روزگار نبرد.فردوسی.
فرستاده زین روی برداشت پای
وزانروی پرکین بشد سوفرای.فردوسی.
چو همدان گشسپ و یلان سینه نیز
برفتند پرکین و دل پرستیز.فردوسی.
پرکین.
[پِ] (اِخ)(1) سر ویلیام هنری) شیمی دان انگلیسی. مولد لندن بسال 1838 و وفات سنهء 1907 م. وی نخستین بار رنگ آنیلین را کشف کرد.
(1) - Perkin , Sir William Henry.

پرکینج.

[پَ نَ] (اِ) رجوع به قبیطاء و ناطف شود.

پرکینگی.

[پُ نَ / نِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی پرکینه. پرکینی.

پرکینه.

[پُ نَ / نِ] (ص مرکب) پرکین. حَقود :
هم ایزد گشسپ و یلان سینه را
بپرسید و گردان پرکینه را.فردوسی.
وزین روی پرکینه دل سوفرای
بکردار باد اندرآمد ز جای.فردوسی.
پرگ.
[ ] (اِخ) یا فرگ. قریه ای است به فارس، سه فرسخ بیشتر میانهء جنوب و مشرق دوره است. رجوع به فارسنامه و رجوع به تاریخ مغول عباس اقبال ص 380 و 491 شود.

پرگا.

[پِ] (اِخ)(1) شهری از پامفیلی (آسیای صغیر) واقع در کنار سستیوس(2) و آن موطن اپولونیوس(3) مهندس بود و امروز آنرا قره حصار گویند.
(1) - Perga . Perge.
(2) - Cestius.
(3) - Apollonios.

پرگار.

[پَ] (اِ) آلتی هندسی برای کشیدن دائره و خطوط. آلتی که ترسیم قِسی و دوایر را بکار رود. قلم آهنی دو شاخه که بدان دائره کشند. (غیاث اللغات). افزاری است که بنایان و نقاشان بدان دایره کشند و معرب آن فرجار است. (برهان). پرکار. پرکاره. پرکال. پردال. پرگر. بردال. پرکر. دوّاره. (دهار) (مهذب الاسماء). قمباسی(1). (ابن خلدون) :
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود.فردوسی.
اگر راست گفتار گرسیوز است
ز پرگار بهره مرا مرکز است.فردوسی.
چه برگاه دیدش چه بر پشت زین
بیاورد قرطاس و پرگار چین
نگار سکندر چنان هم که بود
نگارید وز جای برگشت زود.فردوسی.
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر به گل بر یکی خار بود
کز آنگونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین.فردوسی.
هرچند جهان سخت فراخست و بزرگست
پیش دل او تنگتر از نقطهء پرگار.فرخی.
نماز شام پدید آید آفتاب از دور
چو زرگون سپری گشته گرد او پرگار.
فرخی.
چونکه برهان همی بگوید راست
علم برهان چو خطّ پرگار است.
ناصرخسرو.
تو بپرگار خرد پیش روانم در
بی خطرتر ز یکی نقطهء پرگاری.
ناصرخسرو.
که اندر علم اشکال و مجسطی
که چون رانم بر او پرگار و مسطر.
ناصرخسرو.
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش.
ناصرخسرو.
چو نیست دانش پرگار خویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار.ناصرخسرو.
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان.مسعودسعد.
مستقیم احوال شو تا خصم سرگردان شود
بسکه پرگاری کند او چون تو کردی مسطری.انوری.
قدرت برون فتاد چو بنای کن فکان
بنهاد اساس دایره کردار روزگار
ور در درون دایره بودی ز رفعتش
برهم نیامدی خط پرگار روزگار.انوری.
پرگار نیستم که سرکژ رویم باشد
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم.
خاقانی.
همی کردند در عالم چو پرگار
پدیدآرندهء خود را طلبکار.نظامی.
کنون چون نقطه ساکن شو بکنجی
که سرگردان بسی بودی چو پرگار.عطار.
بگرد خویش چو پرگار میدود بر سر
کنون که پای طلب در میان کار نهاد.
کمال اسماعیل.
آنکه در دور تو پا از دایره بیرون نهاد
در ره سرگشتگی بر کار چون پرگار باد.
کاتبی.
دکمه میگشت چو پرگار به پیرامن جیب
وندران دایره سرگشتهء پابرجا بود.
نظام قاری (دیوان البسه).
نقشدوز جامه را دیدم چو نقاشی که او
دایره دامان و چاکش هیأت پرگار داشت.
نظام قاری (دیوان البسه).
ز بس تحرّک پرگار تیغ و جدول رُمح
بپرنیان هوا مرتسم شود اشکال.طالب.
محیط دایره آنکس بسر تواند برد
که پای جهد چو پرگار استوار کند.قاآنی.
|| کنایه از فلک. مدار گیتی. گردون. جهان. عالم :
همی نام باید که ماند نه ننگ
بدین مرکز ماه و پرگار تنگ.فردوسی.
حاصل از دست گردد این پرگار
غیر دست است جمله دست افزار.آذری.
|| آشیانه. (جهانگیری). || اشیای عالم. || چنبر و طوق گردن. (برهان). || (ص) دانا و عیار. (غیاث اللغات). || (اِ) سامان و نظام چنانکه گویند این چیز از پرگار افتاد. (رشیدی). || سامان و اسباب خانه. (جهانگیری). جمعیت و اسباب و سامان. (برهان) :
همه پرگار من بجای خود است
دلم است آنکه گمشده ز میان.
حیدری رودی (از جهانگیری).
|| مجازاً، گاهی بمعنی دائره و حلقه و طوق نیز می آید از شرح قران السعدین و غیر آن. (غیاث اللغات). || ظاهراً مکر و حیله و تدبیر و افسون. چاره. وسیله. سبب. راه. طریق. (از حواشی قزوینی بر دیوان حافظ) :
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
بخنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری.حافظ.
گر مساعد شودم دایرهء چرخ کبود
هم بدست آورمش باز به پرگار دگر.حافظ.
|| قضا. قدر. سرنوشت :
همی گفت [ بیژن ] اگر بر سرم کردگار
نبشته است مردن به بد روزگار...
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من.فردوسی.
چنین است پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند.فردوسی.
- از پرگار افتاده بودن؛ از سامان و نظام افتاده بودن : و بر ایشان [ میکائیلیان ]ستمهای بزرگ است از حسنک و دیگران که املاک ایشان موقوف مانده است و اوقاف اجداد و آباء ایشان هم از پرگار افتاده و طرق و سُبل آن بگردیده. (تاریخ بیهقی). حواس خمسه از کار بشده و اعضای سبعه از پرگار بیفتاده. (راحة الصدور راوندی).
با حرف تو چون بیفتدم کار
پرگار و قلم فتد ز پرگار.
فیضی (از فرهنگ رشیدی).
- پرگار او کژ بودن؛ بخت او بد و باژگونه بودن :
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژّ پرگار نیست.فردوسی.
چو شش ماه بگذشت از کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی.فردوسی.
- تنگ شدن پرگار کسی؛ بدبخت شدن او :
نبینی که پرگار من تنگ گشت
جوانی شد و عمر بیشی گذشت.اسدی.
- پرگار چرخ؛ دور فلک، کذا فی المحمودی. (شعوری).
-پرگار فلک؛ کنایه از دور فلک و منطقهء فلک باشد. (تتمهء برهان).
-پرگار متناسبه(2) یا مدرج؛ قسمی پرگار.
-مثلِ پرگار؛ نهایت آراسته و نیک :
سخت کوشم بلی بخدمت تو
که کنم کار خویش چون پرگار.
عمادی شهریاری.
- || کج رو. سرگشته.
(1) - Compas.
(2) - Compas de proportion.

پرگاره.

[پَ رَ / رِ] (اِ) بمعنی پرگار است که افزار دایره کشیدن و اشیای عالم باشد و جنسی است از پارچهء مثقالی. (برهان).

پرگاری.

[پَ] (ص نسبی) فرجاری. خطّ پرگاری. خط مُستدیر.

پرگاس.

[پَ] (اِ) تلاش کردن و درهم آویختن. (رشیدی). درهم آویختن و تلاش کردن. || بزبان علمی هند طلوع آفتاب را گویند. (برهان).

پرگال.

[پَ] (اِ) بر وزن و معنی پرگار است که افزار دایره کشیدن باشد. (برهان). معرّب آن فرجار است :
پای از این دایره بیرون ننهم یکسر موی
گر سراپای چو پرگال کنندم بدو نیم.سلمان.
|| سامان و جمعیت و اشیاء عالم. (برهان).

پرگاله.

[پَ لَ / لِ] (اِ) پرکاله. پرغاله. پرگاره. (رشیدی). وصله ای باشد که بر جامه دوزند. (لغت نامهء اسدی). کژنه. (لغت نامهء اسدی). وصله در جامه. پینه و وصله که بر جامه دوزند. (برهان). فضله ای که در جامه کنند چون وصله ای در او دوزند از هرچه بود و کژنه نیز گویند. (حاشیهء فرهنگ اسدی) :
ماه تمام است روی کودکک من
وز دو گل سرخ اندرو پرگاله.رودکی.
|| پاره ای از هر چیزی. (فرهنگ رشیدی). حصه و پاره و لخت باشد. (برهان). فلقه: الانقیاب؛ بِدَ و واشدن بیضه، یعنی دوپرگاله شدن. (مجمل اللغة)؛ قرقوس؛ برآمدنگاه آب گرم پلید گویا پرگالهء آتش است. (منتهی الارب) :
من آب طلب کردم از این دیدهء خونبار
او خود همه پرگالهء خون جگر آورد.خسرو.
دربار سرشکم همه پرگالهء خون است.
شیخ علینقی (از فرهنگ رشیدی).
|| پارچه ای هست ریسمانی مانند مثقالی. (برهان).

پرگام.

[پِ] (اِخ) رجوع به پرغامس و رجوع به ایران باستان صص2149-2150 شود.

پرگاماچای.

[ ] (اِخ) نام فعلی رود سیلنس و رود کته اُیس که به رود کائیک ریزند. (ایران باستان ص 2149).

پرگامن.

[پِ مُ] (اِخ) پارشمن. رجوع به پرغامس شود.

پرگان.

[ ] (اِخ) (دیه...) بر مسافت قلیلی از مشرق قیر است و آنرا قلعهء پرگان نیز گویند.

پرگداز.

[پُ گُ] (ص مرکب) پرسوز. پر تب و تاب :
به لشکرگه خویش رفتند باز
همه دیده پرخون و تن پرگداز.فردوسی.
بنزدیک بهرام بازآمدند
جگرخسته و پرگداز آمدند.فردوسی.
فرود آمد و برد پیشش نماز
دو دیده پر از خون و دل پرگداز.فردوسی.
برفتند و شبگیر بازآمدند
سخن در دل و پرگداز آمدند.فردوسی.
پس آمد به لشکرگه خویش باز
روانش پر از درد و تن پرگداز.فردوسی.
پرگر.
[پَ گَ] (اِ) طوق. (فرهنگ اسدی نخجوانی). طوق مرصع و زرین بود که بر گردن و یاره کنند. (فرهنگ اسدی نسخهء چ تهران). طوق زرین باشد و از پرگار مشتق است. (صحاح الفرس). با گاف فارسی طوق مرصعی بوده که ملوک پیشین در گردن میکرده اند و گاه بر گردن اسب می انداخته اند. (برهان). طوق مرصع زرّین. طوق مرصع که ملوک باستان در گردن خود و گاهی در گردن اسب میکردند. (رشیدی) :
عدو را از تو بهره غلّ و پاوند
ولی را از تو بهره تاج و پرگر.دقیقی.
بهر تخت بر خسروی افسری
سزاوار هر افسری پرگری (؟).اسدی.
|| مخفف پرگار. (برهان).

پرگرام.

[پْرُ / پِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) برنامه.
(1) - Programme.

پرگره.

[پُ گِ رِهْ] (ص مرکب) پرعُقَد. پرشکنج. پرچین :
سیاوش ز گفت گروی زره
بُرو پر ز چین کرد و رخ پرگره.فردوسی.
پرگرینوس.
[پِ رِ] (اِخ)(1) یکی از حکمای کلبی یونان قدیم در مائهء دوم میلادی. مولد وی در جوار لاپسکی. او سفری به فلسطین شد و دین ترسا پذیرفت و سپس آن دین را ترک گفت و بزمرهء حکمای کلبی پیوست و به روما و آطنه رفت. افکار و اطوار غریبهء او جلب انظار مردم کرد و در یکی از بازیهای المپ خویشتن را بسوخت. (الاعلام ج 2 ص 1499).
(1) - Peregrinus.

پرگزند.

[پُ گَ زَ] (ص مرکب) پرزیان. پرضرر. بسیارغم. بسیاراندوه. پرآسیب. بلا :
همان پرگزندان که نزد تواَند
که تیره شبان اورمزد تواَند
همی داد خواهند تختت بباد
بدان تا نباشی بگیتی تو شاد.فردوسی.
بفرمود [ هرمز پسر نوشروان ] تا نامهء پندمند
نبشتند نزدیک آن پرگزند [ ساوه شاه ] .
فردوسی.
بگرگین یکی بانگ برزد بلند
که ای بدکنش ریمن پرگزند.فردوسی.
چو آید بدان مرز بندش کنید
دل شادمان پرگزندش کنید.فردوسی.
سخن رفت چندی ز افسون و بند
ز جادو و آهرمن پرگزند.فردوسی.
بدو گفت زین شوم ده پرگزند
کدام است آهرمن زورمند.فردوسی.
همه پادشاهی شود پرگزند
اگر شهریاری نباشد بلند.فردوسی.
بپرسید دانش کرا سودمند
کدام است بی دانش پرگزند.فردوسی.
بسی بسته و پرگزندان بدند
بدین شهر با او بزندان بدند.فردوسی.
چنین پرگزندی دلیر و جوان
میان شبستان نوشین روان.فردوسی.
گر آری بکف دشمن پرگزند
مکش در زمان بازدارش به بند.اسدی.
پرگس.
[پَ گَ] (ق) بمعنی معاذالله. (فرهنگ اسدی چ طهران و نسخهء نخجوانی) پرگست. دورباد. هرگز :
گرچه نامردمیست، مهر و وفاش
بشود هیچ از این دلم، پرگس(1).رودکی.
ناگاه صوت طبل قافله آمد
گفتم آواز طبل نامد [ آمد ] پرگس.
غضایری (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و رجوع به پرگست شود.
پرگست.
[پَ گَ] (ق) هرگز. معاذالله. پرگس. دورباد. مبادا. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). بمعنی معاذالله است که در مقام انکار باشد یعنی مبادا که چنین باد. چون معاذالله بود و مبادا بود. (فرهنگ اسدی چ طهران). خدای ناکرده. حاشا :
تشتر(1) راد خوانمت پرگست
او چو تو کی بود بگاه عطا.دقیقی.
رودکی استاد شاعران جهان بود
صدیک از وی توئی کسائی؟ پرگست.
کسائی.
بهمت چون فلک عالی بصورت همچو مه رخشا
فلک چون او بود پرگست مه چون او بود حاشا.
قطران.
|| دور :
ابوسعد آنکه از گیتی بدو پرگست شد بدها(2)
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
سخنها که گفتی تو پرگست باد
دل و جان آن بدکنش پست باد.فردوسی.
بدو گفت پرگست باد این سخن
گر ایدون که این رزم گردد کهن
پراکنده گردد بجنگ این سپاه
نگه کن کنون تا کدام است راه.فردوسی.
این کلمه در کتاب مینوخرد فصل 53 فقرهء 7 آمده و وِست آنرا، بهر صورت. بهرحال. طوری. قسمی. معنی کرده است و فقرهء مذکور از مینو خرد چنین است: «اُاگرپرگست اندریزتان مینویان اُگیتیان اُمردمان اُگاوان اُگوسپندان اُسکان اُسک سردگان اُاَوَردام اُدهشن هرمزد خدای جست ایستد...» و این کلمه را بصور دیگری چون: یرگست، ترگست، نرگست، برگشت، برگشته، برگس، برگست، پرگس، یرگس نیز ضبط کرده اند. رجوع به هر یک از آن کلمات در ردیف خود شود.
پرگسون.
[پُ گُ] (اِ) غاشیه. (از فرهنگ شعوری). این صورت ظاهراً تصحیف برگستوان است.
(1) - ن ل: گرچه نامردم است آن ناکس
بشود سیر از او دلم پرگس.
گرچه نامردم است، مهر و وفاش...
(1) - ن ل: بشتر.
(2) - اصل: بر او برگشته شد باشد، و ظ: پرگست شد باشد، یعنی دور شد.

پرگشای.

[پَ گُ] (نف مرکب) پرگشاینده. پروازکننده :
ماه رجب که هست همایون ترین همای
از آشیان فضل خدایست پرگشای.سوزنی.
پر گفتن.
[پُ گُ تَ] (مص مرکب) بسیار گفتن. اِذراع. تذرّع. بسیار گفتن. سخن را بدرازا کشانیدن.
- امثال: پر گفتن به قرآن خوش است.
پرگوی دشمن کام است.

پرگل.

[پْرِ پِ گِ] (اِخ)(1) رودی به پروس. و آن نزدیک کنیکسبرگ به دریای بالتیک ریزد. طول آن 230 هزار گز است.
(1) - Pregel.

پرگل.

[پُ گُ] (ص مرکب) بسیارگل. که گل بسیار دارد.

پرگلز.

[پِ گُ لِ] (اِخ)(1) ژان باتیست. قول ساز ایتالیائی. او در موسیقی دینی و دراماتیک متخصص بود. مولد بسال 1710 م. / 1121 ه . ق. در ژزی و وفات در سنهء 1736 م. / 1148 ه . ق. و از آثار او سروانت مترس و استابای مشهور است.
(1) - Pergolese , Jean-Baptiste.

پرگنات.

[پْرُ / پِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از حشرات از خانوادهء ستافیلینیده(2) که در تمام نواحی زمین دیده میشود.
(1) - Prognathe. .
(فرانسوی)
(2) - Staphylinides

پرگناه.

[پُ گُ] (ص مرکب) که گناه بسیار دارد. اَثیم. بزه کار :
چهارم که از کهتر پرگناه
نجوشد سر نامور پیشگاه.فردوسی.
بشد موبد و پیش او دخت شاه
همی رفت لرزان دل و پرگناه.فردوسی.
وزان پرگناهان زندان شکن
که گشتند با نوشزاد انجمن.فردوسی.
همه بندهء پرگناه توایم
به بیچارگی دادخواه توایم.فردوسی.
بیامد بنزدیک ایران سپاه
سری پر ز کینه دلی پرگناه.فردوسی.
ببایدش کشتن بفرمان شاه
فکندن تن پرگناهش براه.فردوسی.
رخش زرد گشته هم از بیم شاه
تنش لرزلرزان و دل پرگناه.فردوسی.
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یاوه روان پرگناه.فردوسی.
همان نیز جانم پر از شرم شاه
زبان پر ز پوزش روان پرگناه.فردوسی.
همه دل پر از درد از بیم شاه
همه دیده پرخون و دل پرگناه.فردوسی.
چهارم بیامد بدرگاه شاه
زبان پردروغ و روان پرگناه.فردوسی.
تویی پرگناه و فریبنده مرد
که جستی ز هرمز نخستین نبرد.فردوسی.
ز راه اندر ایوان شاه آمدند
پر از رنج و دل پرگناه آمدند.فردوسی.
یکی بنده ام با دلی پرگناه
بنزد خداوند خورشید و ماه.فردوسی.
سر پرگناهش بباید برید
کسی پند گوید نباید شنید.فردوسی.
همان پرگناهان که پیش توأند
نه تیماردار و نه خویش توأند
ز من هرچه گویند از این پس همان
ز تو بازگویند بر بدگمان.فردوسی.
بمانی پر از درد و تن پرگناه
نخوانند از این پس ترا نیز شاه.فردوسی.
پرگند.
[پُ گَ] (ص مرکب) سخت بویناک. بسیار بدبو.

پرگندگی.

[پَ گَ دَ / دِ] (حامص) مخفف پراگندگی است که پریشان بودن و متفرق گردیدن باشد. (تتمهء برهان).

پرگنده.

[پَ گَ دَ / دِ] (ن مف / نف) مخفف پراگنده است که پریشان و متفرق گردیده باشد. (برهان) :
از آن قصاید پرگنده دفتری کردم
که خوانده بودم بر تاج خسروان ایدر.
ازرقی.
پرگنه.
[پَ گَ نَ / نِ] (اِ) زمینی را گویند که از آن مال و خراج میگیرند. (برهان). زمینی را گویند که از آن خراج بستانند. (جهانگیری). || مرکبی باشد از عطریات و بویهای خوش و آنرا در هندوستان ارگجه گویند و در عربی ذریره خوانند و به این معنی به کسر کاف فارسی هم آمده است. (برهان). || بفتح اول و سکون ثانی دهات. (برهان) (غیاث اللغات). رجوع به پرکنه شود.

پرگنه.

[پُ گُ نَهْ] (ص مرکب) پرگناه :
برین بر شدن بنده را دستگیر
مر این پرگنه را تو کن دلپذیر.فردوسی.
پرگنه.
[پْرُ/ پِ رُ نِ] (فرانسوی، اِ)(1) نوعی از طیور خواننده، از خانوادهء ئیروندی نیده(2)دارای ده نوع فرعی که در اتازونی بسیار دیده میشود.
(1) - Progne. .
(فرانسوی)
(2) - Hirundinides

پرگو.

[پُ] (نف مرکب) بسیارگوی. پرگوی. فراخ سخن. پرچانه (در تداول عوام). مکثار. پرحرف (در تداول عوام). قوّال. آنکه بسیار سخن گوید. بسیارسخن. درازنفس. پرسخن. روده دراز (در تداول عوام). پرروده. شاجب (در تداول عوام). ورّاج.

پرگوئی.

[پُ] (حامص مرکب) هَذرَمَه. درازنفسی. پرچانگی. روده درازی. پررودگی. وراجی. بسیارگویی. پرحرفی رجوع به پرگفتن شود.
- پرگوئی کردن؛ پرگفتن. بسیارگفتن. اکثار. اطناب کردن. زنخ زدن. پرچانگی کردن. روده درازی کردن. اذراع در کلام. تذرع در کلام. اِسهاب. درازنفسی کردن. پررودگی کردن. وراجی کردن. بسیارگفتن. پرحرفی کردن.
- امثال: پرگوئی به قرآن خوش است.

پرگوشت.

[پُ] (ص مرکب) که گوشت بسیار دارد. گوشتناک. فربی. فربه مُطَبَّخ: عَبهر؛ پرگوشت و بزرگ از مردم. اَحدَر، کاحمد؛ کسی که... رانش پرگوشت و اعلای بدن وی باریک باشد. جاریة دخدبه؛ دختر پرگوشت. دحامل؛ درشت خلقت پرگوشت. صِفِّط؛ مرد فربهء پرگوشت. تمدّخ؛ پرگوشت شدن شتر. ضَبّ؛ آکنده و پرگوشت شدن بغل. (منتهی الارب).
- پرگوشت شدن؛ ارتباس. ثَدَن. گوشتناک شدن. فربی شدن. فربه شدن: حدَر؛ پرگوشت شدن چشم خانه. (منتهی الارب).

پرگوشتی.

[پُ] (حامص مرکب) فربهی. گوشتناکی. حَداره.

پرگوک.

[پَ] (اِ) عمارت عالی را گویند. (برهان).

پرگوهر.

[پُ گَ هَ ] (ص مرکب) که گوهر و اصلی بزرگ دارد. پرگهر :
بدو گفت کای شسته مغز از خرد
به پرگوهران این کی اندر خورد.فردوسی.
پرگوی.
[پُ] (نف مرکب) پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثَرّ. ثَرة. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قُولة. (منتهی الارب). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مِسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و وِرّاج. مقابل کم گوی :
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
مُسحنفر؛ مرد پرگوی. قُراقِرَة؛ زن پرگوی. (منتهی الارب). و رجوع به پرگو شود.
پرگهر.
[پُ گُ هَ ] (ص مرکب) پرگوهر. || صاحب گوهری نیک. صاحب اصلی بزرگ :
سپهبد چنین گفت با بخردان
که ای نامور پرگهر موبدان.فردوسی.
هر آن عشق یوسف که زین پیشتر
بد اندر دل آن بت پرهنر
سبک جملگی جمع شد سربسر
میان دل یوسف پرگهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پرگیا.
[پُ] (ص مرکب) گیاه ناک :
یکی کوهش آمد بره پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا.فردوسی.
پرگیرودار.
[پُ رُ] (ص مرکب) پرچنگ و چلب. پرشور و غوغا.

پرلاشز.

[پِ شِ] (اِخ)(1) قبرستانی عظیم به پاریس که بسال 1804 م. / 1218 ه . ق. افتتاح شد و به قسمت شرقی پاریس در مِنیل مُنتان واقع است و محل آن سابقاً ملک پرلاشز کنفسور لوئی چهاردهم بود و آنرا کوره های خاص سوزانیدن اجساد و دخمه هاست.
(1) - Pere-Lachaise.

پرلاف.

[پُ] (ص مرکب) لاف زن. که لاف بسیار زند. صَلِف. لافی. (منتهی الارب). مُتَصَلِّف.

پرلبرگ.

[پِ لُ بِ] (اِخ)(1) بلده ای در آلمان به ایالت پروس بر ساحل رود استه پنیتز از روافد رود الب. دارای 8200 تن سکنه. و آن کرسی ناحیه ای به همین نام است.
(1) - Perleberg.

پرلپه.

[پِ لِ پِ] (اِخ)(1) پریلیپ(2). شهری در ایالت سالونیک بر ساحل پریلیپُسو، در مدخل دشت مُناستر دارای 11000 تن سکنه. او را قلعه ای کهن است دارای استحکامات و خرابهء قلعهء پریاپُس بدانجاست. و مردم آن بیشتر مسلم و آرنااُوت و کمی بلغار و اولاخ باشند و زبان آنجا ترکی است و اکثر زبان آرنااوت نیز دانند.
(1) - Perlepe.
(2) - Prilip.

پرلوک.

[ ] (اِخ) مرکز بلوک خدابنده لو در ولایت همدان.

پرم.

[پِ] (اِخ)(1) بلده ای بناحیهء اورال از کشور روسیه، بر ساحل کاما دارای 120000 تن سکنه.
(1) - Perm.

پرمار.

[پِ] (اِ مرکب) در لهجهء مازندرانی، پدرِ مادر. جد مادری.

پرماز.

[پُ] (ص مرکب) پرچین. پرشکن. ترنجیده :
در چو بگشاد و بدان دخترکان کرد نگاه
دید چون زنگی هر یک را دو روی سیاه
جای جای بچهء تابان چون زهره و ماه
بچهء سرخ چو خون و بچهء زرد چو کاه
سر نگونسار ز شرم و روی تیره ز گناه
هر یکی با شکمی حامل و پرماز لبی.
منوچهری.
پرماس.
[پَ] (اِ) خلاص و نجات. (برهان) (جهانگیری). رهائی :
بعدل او بود از جور بدکنش رستن
بخیل او بود از شرّ دشمنان پرماس.
ناصرخسرو (از جهانگیری)(1).
پرماسش.
[پَ سِ] (اِمص) لمس. لامسه. ببساوش. بساوش. پرواس. جَس. و رجوع به پرماسیدن شود.
(1) - این بیت در دیوان ناصرخسرو نیست و به سبک او نیز شبیه نیست و شاهد دیگری نیز برای این صورت و معنی که بدان داده اند دیده نشده است.

پرماسنده.

[پَ سَ دَ / دِ] (نف)لمس کننده. بساونده. بپساونده. و رجوع به پرماسیدن شود.

پرماسه.

[پَ سَ / سِ] (اِمص) لمس. || خلاص و نجات. (شعوری). معانی دیگر که صاحب فرهنگ شعوری به این کلمه داده است غلط است و از حدسهای گوناگونی که در شعر سنائی و ابوشکور زده اند نشأت کرده است.

پرماسیدن.

[پَ دَ] (مص) لمس کردن. بسودن. دست سودن بچیزی جهت ادراک آن. (رشیدی در ذیل پَرماس). دست برجائی سودن. (برهان در ذیل پرماس) دست سودن. (جهانگیری در ذیل پرماس): قال ابوعبدالله... الروح جسم تلطف عن الحس و تکبر عن اللمس؛ معنی آن در شرح تعرف چنین آمده است: روح جسمی است لطیف تر از آنکه او را حس اندریابد و بزرگتر از آنکه وی را هیچ چیز پرماسد. (از فرهنگ جهانگیری) : و دیگری را تمکین کند تا موضع دغدغهء او بجنباند و بپرماسد تا از پرماسیدن لذّتی چندانکه کسی را گوش یا بینی بخارد باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
آنکه او نبض خویش نشناسد
نبض دیگر کسی چه پرماسد.سنائی.
|| علم و دانستن. (برهان ذیل پرماس). ادراک و تمیز کردن. (رشیدی ذیل پرماس). || خلاص و نجات. (برهان و جهانگیری در ذیل پرماس). || یازیدن یعنی دراز کردن. (برهان) (جهانگیری) :
هرکجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرماسم.بوشکور(1).
|| نموّ. بالیدن. (برهان). || پرداختن. (برهان) (جهانگیری).
(1) - تمام معانی جز لمس و بپسودن، ظاهراً صحیح نیست و از حدسهای غلط است در دو شاهد فوق.

پرماسیده.

[پَ دَ / دِ] (ن مف) بسوده. لمس شده. بدست سوده. || دانسته شده. || رهائی یافته. || یازیده. درازکرده. || بالیده. || پرداخته.(1)
(1) - تمام معانی جز لمس شده و بپسوده، ظاهراً صحیح نیست و از حدسهای غلط است در دو شاهد پرماسیدن.

پرمان.

[پَ] (اِ) فرمان. اَمر : عبدوس بازنمود که چند مهم دیگر است با وی [ آلتونتاش ] و جواب یافت که... شغلی و پرمانی که باشد و هست بنامه راست باید کرد. (تاریخ بیهقی). چون فرمان خداوند بر این جمله است پرمان بردارم. (تاریخ بیهقی). و خزانه به قلعهء شادیاخ نهاده بود بحکم پرمان امیرمسعود. (تاریخ بیهقی).
- پرمان یافتن؛ فرمان یافتن. مردن. گذشته شدن. وفات کردن. درگذشتن : چون پدر ما پرمان یافت و برادر ما را بغزنین آوردند. (تاریخ بیهقی).
پرمان بردار.
[پَ بُ] (نف مرکب)فرمانبردار. مطیع : اما چون فرمان خداوند برین جمله است پرمانبرداریم. (تاریخ بیهقی).
پرماه.
[پَ] (اِ) افزاری باشد حکاکان و درودگران را که بدان مروارید و دیگر جواهر و چوب و تخته سوراخ کنند و بعرب مثقب خوانند. (برهان). پرمه. (رشیدی). برماه. برمه. (جهانگیری). دست افزار حکاکان و نجاران که بدان جواهر و چوب را سوراخ کنند. (رشیدی). متّه.

پرماه.

[پُ] (اِ مرکب) ماه تمام. بَدر.

پرماهی.

[پُ] (حامص مرکب) امتلاء قمر. حالت بدری. استقبال. (مفاتیح العلوم خوارزمی).

پرمایگی.

[پُ یَ / یِ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی پرمایه.

پرمایون.

[پَ] (اِخ) آن ماده گاو بود که فریدون را شیر میداد و پرورد. (فرهنگ اسدی).
مهرگان آمد جشن ملک اَفریدونا
آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا.دقیقی.
و رجوع به پرمایه و برمایون شود.

پرمایه.

[پُ یَ / یِ] (ص مرکب) که مایهء بسیار دارد. دارای مایهء بسیار. مقابل کم مایه :
خورشید منم به شاعری، سایه توئی
پرمایه منم بفضل و بی مایه توئی.سوزنی.
بیت ذیل را اسدی در لغت نامه آورده و گفته است نام گاو فریدون است لکن پرمایه در این بیت نام نیست و بمعنی لغوی کلمهء مرکبه است یعنی صاحب مایهء بسیار:
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.فردوسی.
- چای پرمایه؛ صاحب رنگ سیاه، که آب آن کم و چای آن بسیار باشد.
|| مالدار. متمول. که مایهء بسیار دارد :
به درویش بر مهربانی کنم
به پرمایه بر پاسبانی کنم.فردوسی.
|| پرخواسته. پرثروت:
یکی گنج پرمایه تر برگزید
بدان ماهرخ داد شنگل کلید.فردوسی.
|| گرانبها. ثمین. گران. غالی. پرارز. پربها. پرقیمت :
ببردند پرمایه گستردنی
می آورد و رامشگر و خوردنی.فردوسی.
بیارند پرمایه دیبای روم
که پیکر بریشم بود زرش بوم.فردوسی.
یکی خلعت آراست پرمایه، شاه
ز زرین و سیمین و اسب و کلاه.فردوسی.
بدو داد پرمایه، زرین کمر
بهر مهره ای درنشانده گهر.فردوسی.
جهاندار کسری کنون مرزمان
بپذرفت و پرمایه کرد ارزمان.فردوسی.
چنین گفت کز پاک مام و پدر
یکی شاخ شایسته آمد ببر
می روشن آمد ز پرمایه جام
مر او را منوچهر کردند نام.فردوسی.
ز دیبای پرمایه و پرنیان
بر آن گونه گشت اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود.فردوسی.
به دیبای رومی بیاراسته
چه پرمایه چیز اندرو خواسته.فردوسی.
یکی جفت پرمایه انگشتری
فروزنده چون بر فلک مشتری.فردوسی.
در گنج دینار و پرمایه تاج
همان جامهء دیبه و تخت عاج.فردوسی.
ز پرمایه تر هرچه بد دلپذیر
همی تاخت تا خرهء اردشیر.فردوسی.
برافکند پرمایه برگستوان
ابا جوشن و ترگ و تیغ گوان.فردوسی.
از او آرزوهای پرمایه جوی
که کردار او را نبینند روی.فردوسی.
بفرمود تا خلعت آراستند
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستند.فردوسی.
ز گوهر که پرمایه تر یافتند
ببردند چندانکه برتافتند.فردوسی.
برآراست منذر چو بایست کار
ز شهر یمن هدیهء بیشمار
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز چیزی که پرمایه بردند نام.فردوسی.
سپه را همه گرز و جوشن بداد
یکی ترگ پرمایه بر سر نهاد.فردوسی.
می روشن آورد و پرمایه جام
مناچهر دادش منوچهر نام.فردوسی.
چو او تخت پرمایه پدرود کرد
خرد تار و مهر مرا پود کرد.فردوسی.
چو آگه شد از کار آن خواسته
که آورد پرموده آراسته
بمیدان فرستاد تا همچنان
بود بار پرمایه با ساروان.فردوسی.
هنرمند را خلعت آراستی
ز گنج آنچه پرمایه تر خواستی.فردوسی.
نشست از بر تخت پرمایه، سام
ابا زال خرم دل و شادکام.فردوسی.
چه از تاج پرمایه و تخت زر
چه از یاره و طوق و زرین کمر.فردوسی.
ز یاقوت مر تخت را پایه بود
که تخت کیان بود و پرمایه بود.فردوسی.
همان خیمه و دیبه رنگ رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ.فردوسی.
برادر بیاورد پرمایه تاج
همان یاره و طوق با تخت عاج.فردوسی.
در گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمایه چیزی که بودش نهان.فردوسی.
که شاه آفریدون بدو شاد شد
چو آن تخت پرمایه آباد شد.فردوسی.
ز خون طشت پرمایه کردند پاک
بشستند زرین به آب و بخاک.فردوسی.
بیاراست تن را به دیبا و زر
به در و به یاقوت پرمایه سر.فردوسی.
جز این هرچه پرمایه تر بود نیز
به ایرانیان ماند بسیار چیز.فردوسی.
یکی تخت پرمایه اندر میان
زده پیش او اختر کاویان.فردوسی.
ز پرمایه چیزی کز آن بوم خاست
ابا نامه آن هدیه ها کرد راست.فردوسی.
|| بزرگ. عزیز. گرانمایه. بزرگوار. پرگهر. پرگوهر. که گوهری بلند دارد. که اصلی بزرگ دارد. شریف. عالیقدر :
چو آمد بکار اندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی.فردوسی.
چو دیدند پرمایگان روی شاه
پیاده دمان برگرفتند راه.فردوسی.
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبد سران و گران سایگان.فردوسی.
یکی نامه بنوشت دل پر ز خشم
بسوگ برادر پر از آب چشم
بسوی فریبرز کاووس شاه
یکی نزد پرمایگان سپاه.فردوسی.
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من.فردوسی.
شود شاه پرمایه پیوند تو
درخشان شود فرّ و اورند تو.فردوسی.
چنین گفت همدان گشسب سوار
که ای نزد پرمایگان مایه دار.فردوسی.
چنین داد پاسخ که این خرد نیست
چو دستان ز پرمایگان گرد نیست.فردوسی.
چنین گفت پرمایه افراسیاب
که هرگز کسی این نبیند بخواب.فردوسی.
یکی آفرین کرد پرمایه کی
که ای نامداران فرخندپی.فردوسی.
درآمد بتاج اندرون خیرگی
گرفتند پرمایگان چیرگی.فردوسی.
شدند آن سه پرمایه اندر یمن
برون آمدند از یمن مرد و زن.فردوسی.
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشاندند بهرام را پیش گاه.فردوسی.
برینسان زنی داشت پرمایه شاه
ببالای سرو و بدیدار ماه.فردوسی.
بتاج مهان چون سزا دیدمش
ز فرزند پرمایه بگزیدمش.فردوسی.
بت آرای فرخنده دستور من
همان گنج و پرمایه گنجور من.فردوسی.
بیاورد آزاد تن دایه ای
یکی پاک و پرشرم و پرمایه ای.فردوسی.
همان کهتر دایگان تو بود
بلشکر ز پرمایگان تو بود.فردوسی.
همان نیز پرمایه اسفندیار
بیاورد جنگی ده و دو هزار.فردوسی.
ز لشکر سه پرمایه را برگزید
که گویند و دانند پاسخ شنید.فردوسی.
کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگان.فردوسی.
چنین گفت کز لشکر بیکران
ز پرمایگان و ز گندآوران.فردوسی.
از ایشان هر آنکس که پرمایه بود
بمردی و گنجش گرانمایه بود.فردوسی.
سه فرزند پرمایه را چشم داشت
ز دیرآمدنشان به دل خشم داشت.فردوسی.
بدیشان چنین گفت پرمایه شاه
که بسپرد خواهید از این گونه راه.فردوسی.
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیش رو کرد بر این سپاه.فردوسی.
بپیچید از آن کار، پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو.فردوسی.
بود نام آن گرد پرمایه گیو
بتوران نبینی چو او نیز نیو.فردوسی.
پس آنگاه فرمود پرمایه شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه.فردوسی.
چو بندوی را دید برپای خاست
ز گنجور پرمایه بالای خواست.فردوسی.
که پردخته مانده همی جای او
ببردند پرمایه بالای او.فردوسی.
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود.فردوسی.
چو پیران بیامد به پرده سرای
برفتند پرمایگان باز جای.فردوسی.
بدو گفت پرمایه افراسیاب
که خرّم کسی کو بمیرد در آب.فردوسی.
غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش گهرم سخنها براند.فردوسی.
همه هرچه گفتم کنون یاد دار
بگو پیش پرمایه اسفندیار.فردوسی.
چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون تو نبیند نگین و کلاه.فردوسی.
به اسب اندرآمد [ فریدون ] به ایوان شاه
دو پرمایه با او همیدون براه.فردوسی.
نشست [ لهراسب ] از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
نشستند هر کس که پرمایه بود
وزان نامداران گران سایه بود.فردوسی.
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه
نشانید بهرام را پیشگاه.فردوسی.
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت پیل از تک گور کوس.
فردوسی.
نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمایه با شهریار.فردوسی.
ولیکن نه پرمایه جان است و تن
همان خوار گیرم بپوشم کفن.فردوسی.
آن سرافراز گرانمایه هنر
آن گرانمایهء پرمایه تبار.فرخی.
خواهی پادشاه و خواهی جز پادشاه هر کسی را نفسی است و آنرا روح گویند سخت بزرگ و پرمایه است و تنی است که آن را جسم گویند سخت خرد و فرومایه. (تاریخ بیهقی). || نجیب. اصیل :
به ده پیل بر تخت زرین نهاد
به پیلی که پرمایه تر زین نهاد.فردوسی.
سواران و اسپان پرمایه اند
ز گردنکشان برترین پایه اند.فردوسی.
اگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه
یکی اسب پرمایه تاوان دهم
مبادا که بر وی سپاسی نهم.فردوسی.
هم از تیغ هندی و گرز گران
ز پرمایه اسبان و از گوهران.فردوسی.
ز پرمایه اسپان زرّین ستام
ز ترک و ز شمشیر زرّین نیام.فردوسی.
ز اسپان پرمایه وز گوهران
ز دینار و دیبا و از افسران.فردوسی.
شتر خواست پرمایه ده کاروان
بهر کاروان بر یکی ساروان.فردوسی.
|| خردمند. دانشمند. پرخرد. پردانش. صاحب علم بسیار. صاحب خرد بسیار :
چنین گفت پرمایه دهقان پیر
سخن هرچه زو بشنوی یادگیر.فردوسی.
بیامد دمان سوی مهتر پسر
که او بود پرمایه و تاجور.فردوسی.
بدو داد پرمایه تر دخترش
که بودی گرامی تر از افسرش.فردوسی.
دو فرزند پرمایه را پیش خوان
بر خویش بنشان به روشن روان.فردوسی.
دو پرمایه بیداردل پهلوان
یکی هوش ور پیر و دیگر جوان.فردوسی.
به زابلستان چند پرمایه بود
سیاوخش را آن زمان دایه بود.فردوسی.
شما ای گرامی فرستادگان
سخنگوی و پرمایه آزادگان.فردوسی.
فرخ زاد را گفت پرمایه ای
سر روم را همچو پیرایه ای.فردوسی.
نشست آن سه پرمایهء نیک رای
همی بود خراد بر زین بپای.فردوسی.
نه آئین پرمایه دهقان بود
که آن جامهء جاثلیقان بود.فردوسی.
چو لشکر چنین پاسخ آراستند
دو پرمایه از جای برخاستند.فردوسی.
از آن پس از آن انجمن آنچه ماند
بزرگان برترمنش پیش خواند
چو گشتند پرمایگان انجمن
ز لشکر هرآنکس که بد رای زن.فردوسی.
یکی داستان زد گوی در نخست
که پرمایه آن کس که دشمن بجست
چو بدخواه پیش آیدت کشته به
گر آواره از جنگ برگشته به.فردوسی.
همی گفت پرمایه بازارگان
بشاگرد کای مرد ناکاردان.فردوسی.
چو دهقان پرمایه او را بدید
رخ او شد از بیم چون شنبلید.فردوسی.
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست آن خورد می که پرمایه تر
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری به فرهنگ و در سال نو.فردوسی.
|| خطیر. عظیم. جلیل :
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
مگیر این چنین کار پرمایه خوار.فردوسی.
|| مجلل. باشکوه :
گرازید بهرام چون بنگرید
یکی کاخ پرمایه آمد پدید.فردوسی.
یکی کاخ پرمایه او را بساخت
از آن سر شبانی سرش برفراخت.فردوسی.
چنان همچو هنگام کاووس شاه
وزو نیز پرمایه تر بارگاه.فردوسی.
|| برومند :
چو آن کودک خرد پرمایه گشت
بر آن کوه بر کاروانی گذشت.فردوسی.
- پرمایه تر؛ بهتر :
رها کن ز چنگ این سپنجی سرای
که پرمایه تر زین ترا هست جای.فردوسی.
- پرمایه ده؛ دهِ آباد و معمور :
رسیدند پویان به پرمایه ده
بده در یکی مهربان بود مه(1).فردوسی.
برآورد پرمایه ده شارسان
شد آن شارسانها کنون خارسان.فردوسی.
خروشی برآمد ز پرمایه ده
ز شادی که گشتند همواره مه.فردوسی.
پرمایه.
[پُ یَ / یِ] (اِخ) نام برادر فریدون :
برادر دو بودش [ فریدون را ] دو فرخ همال
از او هر دو آزاده مهتر بسال
یکی بود زیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهء شاد کام.فردوسی.
کیانوش و پرمایه بر دست شاه
چو کهتر برادر ورا نیکخواه.
فردوسی.
|| گاو فریدون بود. (لغت نامهء اسدی). آن ماده گاو که فریدون را شیر میداد :
یکی گاو کش نام پرمایه بود
ز گاوان ورا برترین پایه بود.فردوسی.
رجوع به پرمایون شود.
پرمته.
[پْرُ / پِ رُ مِ تِ] (اِخ)(1) در اساطیر یونانی رب النوع آتش و خالق نوع بشر و مظهر نبوغ مردمی. پرمته یکی از تیتان ها(2) بود و پدر او را گاه ژاپه(3) و گاه اورانس(4) و گاه اری مدن(5) غول پیکر و مادر او را گاه کلی من(6)و گاه تمیس(7) و زمانی هرا(8) و گاه آسیا نامیده اند. وی برادر اطلس، اپی مته(9) و منوایتیوس میباشد. او با پیرا(10) دختر اپی مته ازدواج کرد و هلن(11)، جد همهء یونانیان فرزند او بود. و مخترع مِثالی و نخستین موجد تمدن است با همهء اعمال نیک، زئوس(12) (ژوپیتر) وی را به سختی مجازات کرد چه وی بجای گوشت گاو، استخوانهای گاو را بزئوس اهداء کرده و آتش آسمانی را ربوده و به انسان داده بود. زئوس نخست پاندرا را که زنی زیبا بود با درجی انباشته به آلام نزد وی فرستاد ولی او حیلهء وی را بفراست دریافت و آنگاه زئوس پرمته را توسط هفستوس(13) بصخره ای از کوه قفقاز به میخ بدوخت و او را محکوم به عذاب ابدی کرد که کرکسی جگر او را با منقار همواره پاره کرده می کشت و او دوباره زنده میشد. پس از رنجهای بسیار پرمته بدست هراکلس(14) که عقاب را کشت، آزاد گردید و زئوس او را عفو کرد. و آتشی را که او به انسان داده بود عبارت از خرد و دانائی است.
(1) - یکی نام بردار مه.
(1) - Promethee.
(2) - Titan.
(3) - Japet.
(4) - Ouranos.
(5) - Eurymedon.
(6) - Clymene.
(7) - Themis.
(8) - Hera.
(9) - Epimethee.
(10) - Pyrrha.
(11) - Hellen.
(12) - Zeus.
(13) - Hephaistos.
(14) - Herakles.

پرمخیدن.

[پَ مَ دَ] (مص) عاق شدن. (فرهنگ رشیدی).

پرمخیده.

[پَ مَ دَ / دِ] (ن مف) مخالف و خودرأی را گویند و فرزندی را نیز گفته اند که عاق و عاصی پدر و مادر شده باشد. (برهان). عاق و سرکش. (رشیدی). فرزند عاق. (جهانگیری) :
بد او را یکی پرمخیده پسر
ز بهر جهان بر پدر کینه ور.ابوشکور.
پرمداخل.
[پُ مَ خِ] (ص مرکب) پرفایده. پرسود. پرنفع.

پرمدارا.

[پُ مُ] (ص مرکب) که رفق و مدارات بسیار کند :
مگر کردگار آشکارا کند
دل و مغز ما پرمدارا کند.فردوسی.
مگر بر من این آشکارا شود
بر آتش دلم پرمدارا شود.فردوسی.
پرمدعا.
[پُ مُدْ دَ] (ص مرکب) که سخن دراز کشد. که دعویهای باطل بسیار در محاجه آرد. که بسیار کاوَد در سخن چنانکه مخاطب را مانده کند.

پرمدعائی.

[پُ مُدْ دَ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی آنکه پرمدعاست.

پرمدی.

[پْرِ / پِ مِ] (اِخ)(1) پرمتی. قصبه ای است در هشتادهزارگزی شمال غربی یانیه در ارناودستان. (قاموس الاعلام ج 2 ص1500).
(1) - Premedi. Premeti.

پرمر.

[پَ مَ] (اِ) بمعنی انتظار و امید باشد. (برهان). رجاء. پرموز. پرموزه. پرمور :
ملک در جمله آن مراد بیافت
که همی داشت سالها پرمر(1).مسعودسعد.
و رجوع به پرکر شود.
|| زنبور عسل. (برهان). نحل. زنبور. انگبین. منج انگبین.
(1) - این صورت را فرهنگ شعوری به نقل از مجمع آورده و بیت فوق را مثال زده. و اصل بیت در دیوان چاپی طهران بدین گونه است:... که همی بودش از فلک برتر.

پرمرپس.

[پْرُ / پِ رُ مِ رُ] (فرانسوی، اِ)(1)نوعی از طیور دارای نوکی طویل و منحنی از طایفهء پرمروپینه(2) که در نواحی گرم افریقا و آسیا فراوان است.
(1) - Promerops.
(2) - Promeropines.

پرمز.

[پَ رَ مَ] (اِخ) یکی از قراء تنکابن مازندران. (سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 107).

پرمشعله.

[پُ مَ عَ لَ / لِ] (ص مرکب) که مشعله بسیار دارد. سخت منور. بسیار روشن : جهان از غریو رعد و کوس و نهیب برق و شمشیر پرمشعله شد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
پرمشقت.
[پُ مَ شَ ق قَ] (ص مرکب)صاحب رنج و مشقت و تعب بسیار.

پرمصرف.

[پُ مَ رَ] (ص مرکب) که مصرف بسیار دارد. که بسیار بکار رود. که بسیار خرج شود.

پرمعنی.

[پُ مَ نا / نی] (ص مرکب) که معنی بسیار دارد. پرمغز.

پرمغز.

[پُ مَ] (ص مرکب) که مغز بسیار دارد.
- گفتهء پرمغز؛ سخنی پرمعنی.
- مردی پرمغز؛ مردی سخت دانا.

پرمکپس.

[پْرُ / پِ رُ مِ کُ] (فرانسوی، اِ)(1)نوعی از حشرات دارای بالهای باریک از خانوادهء کورکولیونیده(2) در امریکای جنوبی.
(1) - Promecops.
(2) - Curculionides.

پرمکر.

[پُ مَ] (ص مرکب) پرحیله.

پرملال.

[پُ مَ] (ص مرکب) که بسیار بستوه آرد.

پرملالت.

[پُ مَ لَ] (ص مرکب) پرملال.

پرملالی.

[پُ مَ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی پرملال.

پرمناعت.

[پُ مَ عَ] (ص مرکب) که مناعت بسیار دارد. و از مناعت در تداول عوام فارسی زبان کبر خواهند. لکن در عربی مناعت از صفات ممدوحه و بمعنی عزّت نفس است.