لغت نامه دهخدا

علامه علی اکبر دهخدا

حرف س (سین) -صفحه : 25/ 11
نمايش فراداده

ستانه.
[سَ نَ / نِ] (اِ) مخفف آستانه است. (آنندراج). بمعنی آستانه است که جاي کفش کندن باشد. (برهان). اسفل در و آن را آستانه
گویند. (شرفنامهء منیري). آستانه. (اوبهی): اسکبۀ الباب؛ ستانهء در. (منتهی الارب) : گر از سوختن رست خواهی همی شو به
آموختن سر بنه بر ستانه.ناصرخسرو. مرگ ستانه ست در سراي سپنجی بگذري آخر تو زین بلند ستانه.ناصرخسرو. قبلهء فاضلان
صفحه 1145
ستانهء اوست سرمهء عقل گرد خانه اوست.سنایی. از غایت آزادگی و فر و بزرگیت گشتند غلامان ستانهء درت احرار.سنایی. آن
سرافراز که کس هیچ سرافرازي را نستزد( 1) تا که ستانه ش را بالین نکند.سوزنی. سراي خود را کردم ستانهء زرین بسقف خانه بدر
بر ندیده کهگل و ویم. سوزنی. شمس رخشان کشور آرایست تا نبوسد ستانهء در تو.سوزنی. افلاك را ز پایهء اقبال تو ندیم و
اشراف را ستانهء والاي تو مآب.انوري. شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ ستانه سخت بلند است و پاي مور قصیر. اثیر
اخسیکتی. جانم ستانهء تو رها چون کند چو دیو کو خرمن بهشت بنکبا برافکند.خاقانی. رجوع به آستان و آستانه شود. ( 1) - ن ل:
نگذرد.
ستانه بوس.
[سَ نَ / نِ] (نف مرکب)ملازم. خدمتگزار. خادم. چاکر : دولت ستانه بوس درت باد تا بکام صد سال تخم عدل بکاري و بدروي.
خاقانی.
ستانیدن.
[سِ / سَ دَ] (مص) گرفتن. (آنندراج). ستدن : و هیچ مهتر سخن نگفتی و گفتی تو رشوت ستانیده اي و هیچکس را بر هیچ کار
ایمن نداشتی. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). و مردمان را خواسته ها ستانیدند و چهارپایان براندند و شهرها بگرفتند. (ترجمهء تاریخ
طبري بلعمی).
ستاوري.
[ ] (هندي، اِ) اسم هندي بوزیدانست. (تحفهء حکیم مؤمن). دواي مشهور هندي است. (الفاظ الادویه).
ستاوند.
[سَ / سُ وَ] (اِ) رواق و بالاخانه باشد که پیش آن مانند ایوان گشوده بود. (برهان). بالاخانه که پیش آن گشاده باشد چون ایوان.
(رشیدي) : ستاوند ایوان کیخسروي نگاریده چون خامهء مانوي.فردوسی ||. صفهء بلند و بزرگ. (برهان) (رشیدي ||). صفّه اي را
هم گفته اند که سقف آن را بیک ستون برافراشته باشند. (برهان) (رشیدي). مخفف ستن آوند است یعنی آونگ یک ستون است
یا آنکه نسبت بیک ستون دارد. (رشیدي). چون صفه اي باشد بالاي ستونی برداشته. (لغت فرس اسدي) : جهان جاي بقا نیست به
آسانی بگذار به ایوان چه بري رنج و بکاخ و به ستاوند. طیّان مرغزي.
ستاوه.
[سَ / سِ وَ / وِ] (اِ) مکر و فریب و حیله و خدعه. (برهان). مکر. (اوبهی) (جهانگیري) (رشیدي) (آنندراج) : اندیشه از براي تو هر
دم ستاوه اي. ؟ (از آنندراج).
ستاویز.
[سَ / سِ] (اِ) رواق و پیش خانه. (ناظم الاطباء) (استینگاس). صفهء بلند. (آنندراج ||). طره هاي اطراف بام. (ناظم الاطباء).
صفحه 1146
ستاویز.
[سَ] (اِ) محل خرید و فروش و بازار. (ناظم الاطباء) (استینگاس).
ستاوین.
[سَ] (اِ) دکان قصابی ||. جاي ستون دار. (ناظم الاطباء ||). قنارهء قصابی ||. کرسی قاضی. (ناظم الاطباء) (استینگاس).
ستاه.
[سِ] (اِ) مخفف ستاره باشد که بعربی کوکب گویند. (آنندراج). مؤلف جهانگیري لفظ مذکور را مخفف ستاره هم ضبط کرده و
این شعر ابوالفرج رونی را هم شاهد آورده : گشاده چشم بدیدار او زمین و زمان نهاده گوش بگفتار او سپهر و ستاه. لیکن در
را صحیح دانسته، پس ستاه « سپید و سیاه » نوشته و در تصحیح بجاي سپهر و ستاه « سپاه » نسخهء چ تهران دیوان ابوالفرج بجاي ستاه
مخفف ستاره لفظی نیست. (فرهنگ نظام از حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). نقره ||. سیم قلب و ناسره ||. نام پرده اي از موسیقی.
(برهان) (آنندراج ||). سه تار. (شرفنامه ||). سه عدد. (شرفنامه).
ستاهی.
[سُ هی ي] (ع ص) کلان سرین. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بزرگ سرین. (آنندراج).
ستاي.
[سِ] (نف مرخم) ستاینده. (شرفنامه) : منم کریم ستاي و تویی حکیم نواز زهی سخا و سخن بر من و تو سهل و سلیم. سوزنی.
ترکیب ها: - خودستاي.؛ خویشتن ستاي. مرده ستاي. نیکی ستاي (||. اِ) سه عدد. (شرفنامه).
ستایش.
1)(حاشیهء برهان قاطع چ معین). دعا و ثنا و شکر نعمت و مدح ).« ستایشن » [سِ يِ] (اِمص) اسم مصدر از ستاییدن و ستودن. پهلوي
و نیکویی گفتن و ستودن و آفرین. (برهان) (غیاث) (آنندراج). حمد. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). مدیح. مدحۀ. ثناء. (منتهی
الارب) (دهار). مقابل نکوهش : ستایش خوش آیدش بر هر هنر نکوهش نبایدش خود زیچ در.بوشکور. بدو گفت رودابه کاي شاه
زن سزاي ستایش بهر انجمن.فردوسی. نخست آنکه کردي ستایش مرا بنامه نمودي نیایش مرا.فردوسی. همه جهان پدرش را ستوده
اند و پدر چو من ستایش او را همی کند تکرار. فرخی. مقرر گردد که هر کس که خرد وي قوي تر، زبانها در ستایش او گشاده تر.
(تاریخ بیهقی). در ستایش وي سخن دراز داشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262 ). بمیدان دانش بر اسب هنر نشین و ببند از ستایش
کمر.اسدي. موبد موبدان پیش ملک آمدي... و ستایش نمودي و نیایش کردي. (نوروزنامه). سپاس و ستایش مر خداي را عز و جل
که جلال و آثار قدرت او بر چهرهء روز روشن تابانست. (کلیله و دمنه). خاقانی از ستایش کعبه چه نقص دید کز زلف و خال
گوید و کعبه برابرش. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 219 ). ستایشت بحقیقت ستایش خویش است که آفتاب ستا چشم خویش را
.stay(i)shn - ( بستود. مولوي. احمق را ستایش خوش آید چون لاشه اي که در کعبش دمند فربه نماید. (گلستان). ( 1
ستایش بردن.
صفحه 1147
[سِ يِ بُ دَ] (مص مرکب) ستوده شدن. نیک نام گشتن. به نیک نامی مردن. ممدوح دیگران شدن بسبب کار نیک و منش
پسندیده : فریدون فرخ ستایش ببرد بمرد او و جاوید نامش نمرد.فردوسی. بدیوار پشتش نهاد و بمرد بمرد و ز گیتی ستایش
ببرد.فردوسی.
ستایش سرا.
[سِ يِ سَ] (نف مرکب)مادح. ستایش کننده. مدّاح : ستایش سرایان نه یار تواَند نکوهش کنان دوستدار تواَند.سعدي.
ستایش کردن.
[سِ يِ كَ دَ] (مص مرکب) مدح کردن. نیکویی گفتن. ستودن : به پیش بزرگان ستایش کنیم همه پیش یزدان نیایش
کنیم.فردوسی. به پیروزي ایدر نیایش کنیم جهان آفرین را ستایش کنیم.فردوسی. ستایش سخن خویشتن مکن سعدي که زشت
خوب نگردد بجامهء رنگین.سعدي.
ستایش کنان.
[سِ يِ كُ] (ق مرکب) در حال ستایش : چو از خواب گودرز بیدار شد ستایش کنان پیش دادار شد.فردوسی. چو بر آستان ملک
سر نهاد ستایش کنان دست بر سر نهاد.سعدي. رجوع به ستایش کردن شود.
ستایشگاه.
[سِ يِ] (اِ مرکب) شریطه و مخلص شعر را گویند یعنی بیتی که قصیده یا قطعه یا مثنوي بدان تمام شود. (برهان). گریزگاه شعر
شعرا از تغزل بمدح ممدوح. (آنندراج). مخلص شعر. (اوبهی) (صحاح الفرس). جاي تخلص شعر بود. (لغت فرس اسدي) : بنام و
کنیتت آراسته باد ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.عنصري ||. جاي بندگی و ستایش. (آنندراج).
ستایشگر.
[سِ يِ گَ] (ص مرکب) آنکه کسی را بستاید. (آنندراج). مادح : سخنوران و ستایشگران گیتی را همی نگردد جز بر مدیح خواجه
زبان. فرخی. گمان برم که من اندر زمین همان شجرم شجر که دید ثناگستر و ستایشگر.فرخی. همه خوبیّ و نکویی بود او را ز
خداي وین رهی را که ستایشگر و خنیاگر اوست. فرخی.
ستایش گرفتن.
[سِ يِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) ثنا گفتن. شکر کردن : همیدون بزاري نیایش گرفت جهان آفرین را ستایش گرفت.فردوسی.
ستایش گرفت آفریننده را رهاننده از بد تن بنده را.فردوسی.
ستایشگري.
[سِ يِ گَ] (حامص مرکب)حمد و عبادت و دعا. (ناظم الاطباء). عمل ستایشگر : چو آمد بنزدش زمین بوسه داد ستایشگري را
صفحه 1148
زبان برگشاد.فردوسی. اي آنکه در ایام ستایشگري تو صوفی شمرَد عیب نگهبانی دم را. عرفی (از آنندراج). رجوع به ستایشگر
شود.
ستایش گفتن.
[سِ يِ گُ تَ] (مص مرکب) ستودن. مدح گفتن : گرت من ستایش نگویم مرنج که بهره ندارم ز گنج تو خنج.ازرقی.
ستاینده.
[سِ يَ دَ / دِ] (نف) مدح کننده و تعریف نماینده و مداح و ستایش کننده. (ناظم الاطباء). ستایشگر. (آنندراج). حامد. (دهار).
ثناگو : منم بندهء اهل بیت نبی ستایندهء خاك پاي وصی.فردوسی. همه پیش فرزند او بنده ایم بزرگیّ او را ستاینده ایم.فردوسی.
بحکم آشکارا بحکمت نهفت ستاینده حیران از او وقت گفت.نظامی. گرچه بدین درگه پایندگان روي نهادند ستایندگان.نظامی.
ست الشام.
[سِتْ تُشْ شا] (اِخ) دختر ایوب و خواهر صلاح الدین و عادل است که دو مدرسه در دمشق بنا کرد و بسال 616 ه . ق. بدمشق
درگذشت. (الاعلام زرکلی چ 1 ص 356 ). و رجوع به حبیب السیر ج 3 ص 587 شود.
ست العرب.
[سِتْ تُلْ عَ رَ] (اِخ) دختر محمد بن علی بن احمد بخاري مکنی به ام محمد. زنی صالح بود، علماء نزد او میرفتند و از او حدیث فرا
میگرفتند، از جملهء آنان حافظ بن الجزري است که بسال 766 ه . ق. در خانهء وي در سفح قاسیون دمشق از او حدیث شنید. ست
.( العرب به سال 770 ه . ق. درگذشت. (الاعلام زرکلی چ 1 ص 357
ست الملک.
[سِتْ تُلْ مُ] (اِخ) دختر العزیز بالله نزاربن معز لدین الله فاطمی علوي و خواهر الحاکم بامر الله فاطمی صاحب مصر است. حاکم در
کارهاي مشکل خود با او مشورت میکرد. سپس سیرت حاکم دگرگون شد و بر ست الملک برآشفت و عازم قتل او گردید. ست
الملک ابن دواس را که از فرماندهان بزرگ بود، وعدهء فرمانروایی کشور بداد. ابن دواس الحاکم را ناگهان بکشت و با فرزند
خردسال او علی بیعت کردند، پس ابن دواس نزد ست الملک رفت تا به وعدهء خویش وفا کند، ست الملک خادم را فرستاد تا ابن
دواس را بکشت و خود به ادارهء مملکت پرداخت و چهار سال با قدرت و عدالت خویش را محبوب رعیت ساخت و سرانجام بسال
.( 415 ه . ق. بمصر درگذشت. (الاعلام زرکلی چ 1 ص 357
ست الوزراء .
[سِتْ تُلْ وُ زَ] (اِخ) فرزند زادهء وجیه الدین حنبلی فقیه و محدث بود، وي فقه آموخت و صحیح بخاري و مسند شافعی را از
ابوعبدالله زبیدي فرا گرفت و در علم حدیث شهرت یافت و به مصر رفت و بعض بزرگان از او حدیث فرا گرفتند. صحیح بخاري را
.( چندین بار درس گفت. تولد او بسال 624 ه . ق. است و بسال 717 بقاهره درگذشت. (الاعلام زرکلی چ 1 ص 357
صفحه 1149
ستب.
[سَ] (ع اِ) نوعی از شتاب روي که فوق عنق است. مقلوب البست. (متن اللغۀ) (منتهی الارب).
ستباك.
[سَ] (اِ) سپند. (الفاظ الادویه).
ستبر.
4)، هندي باستان: ریشهء )« ستور » 3) و )« ستپر » 1)(ستبهره، ستمبهره)( 2) (محکم)، پهلوي )« ستوره » [سِ تَ] (ص) استبر. اوستا
6) (قوي). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). گنده و لک و پک و )« ست، اود » 5) (تعیین کردن، تکیه دادن)، قیاس کنید با استی )« ستبه »
غلیظ. سطبر با طاي حطی، معرب آن است. (برهان). گنده و غلیظ. (آنندراج). پارچهء گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و
سطبر معرب آن است. (آنندراج). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث) : که رانش چو ران هیونان ستبر دل
شیر و نیروي ببر و هژبر.فردوسی. ستبر است بازوت چون ران شیر بر و یال چون اژدهاي دلیر.فردوسی. گنگی پلید بینی و گنگی
پلید پا محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدي( 7). عسجدي. کمانی چو خفته ستون ستبر زهش چون کمندي ز چرم هزبر.اسدي. شیر
گردن ستبر از آن دارد که رسولی بخرس نگذارد.سنایی. - ستبراندام؛ درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد. - ستبربازو؛ که بازوي
ضخیم و کلفت دارد. - ستبرباف؛ بافندهء ثوب و جامهء ضخیم و سطبر. - ستبرپوست؛ پوست کلفت. - ستبرران؛ آنکه ران ضخیم و
stawra. (2) - stabhra, stambhra. (3) - ( کلفت دارد. - ستبرساق؛ داراي ساق ضخیم و کلفت. رجوع به سطبر شود. ( 1
ن ل: گنگی بلند بینی، گنگی بزرگ پاي محکم ستبر ساقی - (- stapr. (4) - stawr. (5) - stabh. (6) - st´awd. (7
زین گرد ساعدي. عنصري.
ستبرا.
[سِ تَ] (اِ مرکب) از: (ستبر، سطبر + ا، عمق) : و آن درازي نخستین را خاصه درازا خوانند و طول خوانند و دوم را پهنا و عرض
خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند. (دانشنامهء علایی ص 74 ). اما آنکه اندر جسم بود از درازا و پهنا و ستبرا آنچه معروفست آن
نه صورت جسمست ولکن عرض بود اندر وي چنانکه پارهء موم را بگیري و او را درازا بدستی کنی و پهنا دو انگشت و ستبرا
.( انگشتی. (دانشنامهء علایی ص 75
ستبررو.
[سِ تَ] (ص مرکب) ستبرروي. بی حیا و بی شرم. (مؤلف).
ستبرروي.
[سِ تَ] (ص مرکب) ستبررو. بی حیا و بی شرم. رجوع به ستبررو شود.
ستبر شدن.
صفحه 1150
[سِ تَ شُ دَ] (مص مرکب)بقوام آمدن. غلیظ شدن. بقوام آمدن، چون آب انگور آنگاه که بسیار بجوشانند. (مؤلف) استغلاظ.
(تاج المصادر بیهقی) (زوزنی): عنیه؛ بول شتر که در آفتاب نهند تا ستبر شود و اندر گرگن مالند. (السامی فی الاسامی).
ستبرق.
[سِ تَ رَ] (معرب، اِ) استبرق : بوستان گشت چون ستبرق سبز آسمان گشت چون کبود قصب.فرخی. صحرا گویی که خورنق شده
ست بستان همرنگ ستبرق شده ست.منوچهري. بپوشند در زیر چادر همه ستبرق ز بالاي سر تا به ران.منوچهري. اندر حریر سبز و
ستبرقها سیب و بهی چو موسی و هارون است. ناصرخسرو. جز بیخردي کجا گزیند فرسوده گلیم بر ستبرق.ناصرخسرو. ناید ز
حاسدان تو هرگز خصال نیک نشگفت کز گلیم نیاید ستبرقی. عثمان مختاري. گل بافت ستبرق حریري شد باد بگوشواره
گیري.نظامی. پر فرش ستبرق است و سندس بستان تو از گل مورَّد. (از ترجمهء محاسن اصفهان آوي ص 134 ). رجوع به استبرق
شود ||. نوعی از گیاه که به آن اشترخوار و شترخوار نیز گویند : گفتند (ضریع) نوعی از نبت است لاحق بزمین عرب آن را ستبرق
خوانند تا تر باشد چون خشک باشد آن را ضریع خوانند و ما آن را اشترخواره گوئیم و آن خبیث تر طعامی باشد. (تفسیر
ابوالفتوح).
ستبرناي.
[سِ تَ] (اِمص، اِ مرکب) (از: ستبر + ناي = نا، پسوند اسم مصدر همچو درازنا و ژرفنا) سطبري و غلیظی و لک و پکی و بزرگی
چیزي را گویند و آن را بعربی خضمه خوانند. (برهان). گندگی و سطبري چیزي مانند فراخ ناي و درازناي یعنی محل فراخی و
درازي. (آنندراج). ستبرناي چیزي؛ قسمت ستبر آن: العظمۀ و الخضمۀ؛ ستبرناي ساعد. (السامی فی الاسامی).
ستبري.
[سِ تَ] (حامص) سطبري و گندگی. (آنندراج). کثافۀ. (بحر الجواهر). ستبرناي : چو یک پیل از ستبري و بلندي بمقدار دو پیلش
زورمندي.نظامی. رجوع به سطبري شود.
ستبغوا.
[ ] (اِخ) (به ماوراء النهر) صاحب حدود العالم آرد: کلشچک، خمبرك اردلانکث، ستبغوا، کحناح (کذا) شهرکهایی اند، بیکدیگر
.( نزدیک و آبادان و با کشت و برز بسیار و آبهاء روان، اردلانکث قصبهء این شهرکهاست. (حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 115
ستپ.
[سْ تِ] (روسی، اِ) جلگه هاي وسیع است که روئیدنی آن منحصر بعلف است و در تابستان تمام علف ها خشک شده جلگه
بصحاري خشک مبدل میگردد. رجوع به استپ شود.
ستخ.
[سَ تِ] (ص) بمعنی ستیخ که راست باشد. (آنندراج). رجوع به ستیخ و ستیغ شود.
صفحه 1151
ستخادس.
[سِ تِ دِ] (معرب، اِ) گیاهی است. کلمهء اسطوخودوس مشتق از این نام است بعلت اینکه این گیاه در این جزیره [ ستخادس ]
میروید. (ترجمهء فرانسهء ابن البیطار، ذیل کلمهء اسطوخودوس). و رجوع به اسطوخودوس و مادهء بعد شود.
ستخادس.
[سِ تِ دِ] (اِخ) اسم جزیره اي است در غالاطیا (گالانتی) که در آن گیاه اسطوخودوس میروید. (ترجمهء فرانسهء ابن البیطار، ذیل
کلمهء اسطوخودوس). رجوع به کلمهء قبل و رجوع به اسطوخودوس شود.
ستخر.
[سِ تَ] (اِ) مخفف استخر است که تالاب و آبگیر باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري). رجوع به استخر و اصطخر و صطخر شود.
ستخر.
[سِ تَ] (اِخ) نام قلعه اي است مشهور در فارس که جمشید ساخته است و چون در آن تالاب بزرگی هست بنابر آن بدان نام خوانند
و صطخر معرب آن است. (برهان). قلعه اي است مشهور بفارس که جمشید ساخته و چون در آن کوه تالاب بزرگی بود بدان نام
خوانده شده و شهر ستخر در حوالی آن است که دارالملک پادشاهان کیان بوده. (آنندراج) : ز کرمان بیامد ز شهر ستخر بسر بر
نهاد آن کئی تاج فخر.فردوسی. چنین تا بشهر ستخر آمدند ز شاهی همی داستانها زدند.فردوسی. رجوع به استخر و اصطخر و
صطخر شود.
ستخسه.
[سِ تَ سَ / سِ] (اِ) غربال که بدان چیزها بیزند و بعربی هلهال خوانند. (برهان) (آنندراج).
ستخوان.
[سُ تَ / سُ خوا / خا] (اِ)مخفف استخوان است و بتازي عظم گویند. (برهان) : اندر شکمش هست یکی جان و سه تا دل وین هر
سه دل او را ز سه پاره ستخوان است. منوچهري (دیوان چ دبیرسیاقی ص 8). دو سر اندر( 1) شکم هر یک نه بیش و نه کم نه در
ایشان ستخوانی نه رگی نه عصبی. منوچهري. آنگاه بیارد رگشان و ستخوانْشان جایی فکند دور و نگردد نگرانْشان. منوچهري. ز
ستخوان ماهی همی بر کنار بد افکنده هر یک فزون از چنار.اسدي. درختانشان تاك و دیوار و بام ز ستخوان ماهی بد و عود
خام.اسدي. رجوع به استخوان شود. ( 1) - ن ل: مر. دو تکزاندر. (تصحیح مؤلف).
ستخیز.
[سَ] (اِ) مخفف رستخیز است که محشر و قیامت باشد. (برهان) (آنندراج) : بجان من بر، ستخیز کرد لشکر عشق چنانکه لشکر
طالوت کرد بر جالوت.طیّان.
صفحه 1152
ستدن.
1). گرفتن. دریافت کردن. رجوع کنید به استدن. ستادن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). گرفتن. )« ستتن » [سِ تَ دَ] (مص) پهلوي
(آنندراج) (غیاث) : کآن تبنگو کاندر آن دینار بود آن ستد زیدر که ناهشیار بود.رودکی. و این ناحیت بستدند و این جا مقیم
شدند. (حدود العالم). کس این گنج نتواند از من ستد بد آید بمردم ز کردار بد.فردوسی. از او بستد آن نامه مرد جوان ز رفتن پر
اندیشه بودش روان.فردوسی. مینمود او را کاین از تو توانم ستدن ره تبه کردن تو خود ز بنه بود گناه.فرخی. روز بیکار و روز کردن
کار بستدندي ز شیر شرزه شکار.عنصري. نه هر چه یافت کمال از پیَش بود نقصان نه هر چه داد ستد باز چرخ مینایی. منوچهري. ز
من مستان ز بی مهري روانم که چون تو مردمم چون تو جوانم. (ویس و رامین). اشارت کرد سوي بونصر مشکان که منشور و نامه
بباید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377 ). آنچه از او میباید ستد، مبلغ آن بنویسد و به عبدوس دهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
367 ). صاحب بریدان و قضاة و صاحب دیوان خداوند باشند و مال می ستانند و بما میدهند به بیستگانی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
514 ). همی بستد سنان من روان ها همچو بویحیی همی برشد کمیت من بتاري همچو کرّاتن. فرقدي. یک درم از کس بناحق
نتوانستدي ستدن. (نوروزنامه). طالب شاه عادل است جهان تو نیت خوب کن جهان بستان.سنایی. نامه ز منقار مرغ بستد و بر خواند
نعرهء تحسین ز خاص و عام برآمد. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 146 ). این بگفت و دوات بر من زد اسب و ساز و سلیح من
بستد.نظامی. مال یتیمان ستدن کار نیست بگذر کاین عادت احرار نیست.نظامی. انصار دین زمام اختیار از دست ایشان بستدند.
(ترجمهء تاریخ یمینی ص 286 ). باریتعالی بسبب سیف الدوله انتقام از ایشان بستد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 206 ). دلبر از ما بصد
امّید ستد اول دل ظاهراً عهد فرامش نکند خلق کریم.حافظ. - انصاف ستدن؛ انصاف خواستن. انصاف گرفتن : بخراسان روم
انصاف ستانم ز فلک کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم. خاقانی. - بازستدن؛ بازگرفتن. پس گرفتن : ز خسرو زیان باز باید ستد
اگر چه زیانست صد بار صد.فردوسی. بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند در نهان که مال بیعتی و صلتهائی که برادرت امیر
محمد داده است باز باید ستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 258 ). چو دهد ملک خدا باز همو بستاند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص
390 ). چون مرا عشق تو از هر دو جهان باز ستد چه غم از سرزنش هر دو جهانم باشد. سعدي (بدایع). - تاوان ستدن؛ تاوان خواهی
کردن : و ما این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند. (نوروزنامه). - جان ستدن؛ میراندن : از جمال تو
وقت جان ستدن ملک الموت شرمناك شده.خاقانی. یک گهر نَدْهد و بجان ستدن هر زبان باشدش هزار آهنگ.خاقانی. - زبان
ستدن؛ چیز یاد گرفتن.، کمک کردن : نخست از من زبان بستد که طفل اندر نوآموزي چو نایش بی زبان باید نه چون بربط
زباندانش. خاقانی. - واستدن؛ گرفتن. برگرفتن. برداشتن : گر خوانده اي سعادت عقبیش رد مکن ور داده اي مؤنت دنیاش واستان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 317 ||). - پس گرفتن. بازپس گرفتن : لیک آن داده را بهشیاري واستاند که نیک بد گهر
است.خاقانی. دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش. سعدي (غزلیات ||). تسخیر کردن.
گشادن : پرویز گفت اي فاسق ترا با این ملک دادن و ستدن چه کار است. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). و لشکرگاه روسیان آنجا
بود آنگاه که بیامدند و بردع بستدند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 162 ). این ولایت ستدن حکم خدایست ترا نبود چون و چرا
کس را با حکم اله. منوچهري. یک نیمهء گیتی ستد و سیر نباشد تا نیمهء دیگر بِگِرَد دیر نباشد.منوچهري. و آن حصارها بهمه
حیلت ها که کردند نیارستند ستدن. (تاریخ سیستان). بدان حدود رفتند و آن نواحی بستدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). گدایی.
.statan - ( کدیه : ستدن کار گدایان و بی همتان باشد. (کیمیاي سعادت). رجوع به استدن و ستادن شود. ( 1
ستدنی.
صفحه 1153
[سِ تَ دَ] (ص لیاقت) آنچه لایق ستدن باشد.
ستد و داد.
[سِ تَ دُ] (ترکیب عطفی، اِمص مرکب) بیع و شري. داد و ستد. معامله. سودا. خرید و فروش : ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت ببرد. ابوشکور. ستد و داد جز به پیشادست داوري باشد و زیان شکست.لبیبی. ستد و داد تو
یکچند بود جان پدر ستد و داد کن امروز به تیزي بازار.سوزنی. چون چراغید همه در ستد و داد حیات کآنچه در شام ستانید سحر
باز دهید. خاقانی. ستد و دادي بکرد و معاملتی تمام از جاي برگرفت. (سندبادنامه ص 177 ). شبانگاه بزاز چون از ستد و داد، و
برگرفت و نهاد، فارغ شد بخانه باز آمد. (سندبادنامه ص 240 ). با ستد و داد جهانی که هست راست نداریم بجانی که هست.نظامی.
ستده.
[سِ تَ دَ / دِ] (ن مف) گرفته و اخذ شده ||. دریافت شده. (ناظم الاطباء).
ستر.
[سَ] (ع مص) پوشیدن. (منتهی الارب) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ص 56 ) (تاج المصادر بیهقی). پوشیدن چیزي را.
(اقرب الموارد (||). اِ) پوشش : بگفت اینقدر ستر و آسایش است چو زین بگذري زیب و آرایش است. سعدي (||. مص)
بازداشتن از سؤال. (منتهی الارب).
ستر.
[سِ] (ع اِ) پرده. ج، استار. (منتهی الارب) (دهار). پرده و حجاب و نقاب. (ناظم الاطباء)( 1) : آسمان سترا ستاره همتا من ترا قیدافه
همت دیده ام.خاقانی. کعبه است ایوان خسرو کاندر او ستر عالی را هویدا دیده ام.خاقانی. گهی برج کواکب می پریدم گهی ستر
ملایک میدریدم.نظامی. ستر کواکب قدمش میدرید سفت ملایک علمش میکشید.نظامی. آنکه درین ظلم نظر داشته ستر من و
عدل تو برداشته.نظامی ||. کار ||. بیم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوف و بیم. (ناظم الاطباء ||). شرم. (منتهی الارب) (آنندراج)
(دهار). شرم و حیا ||. عقل. (ناظم الاطباء (||). اصطلاح عرفان) آنچه محجوب گرداند انسان را از حق که عبارت از عادات و
تعلقات خاطر باشد. (فرهنگ مصطلحات سجادي از اصطلاحات العرفاء). کل مایسترك عما یفنیک و قیل غطاء الکون و قد یکون
الوقوف مع العادة و قد یکون الوقوف مع نتایج الاعمال. (تعریفات) : هر چه آن محجوب گرداند ترا ستر خوانندش ولی یاران ما
بگذر از عادات و خودبینی تمام گر خدا را می پرستی گو خدا. شاه نعمت الله ولی. به ز ما میداند او احوال ستر وز پس و پیش و سر
و دنبال ستر.مولوي. باز ستر و پاکی و زهد و صلاح او ز ما به داند اندر انتصاح.مولوي ||. صفت ستاري خدا : به پوشیدن ستر
درویش کوش که ستر خدایت بود پرده پوش. سعدي (بوستان). ( 1) - ناظم الاطباء معنی فوق را بفتح سین ضبط کرده است.
ستر.
[سَ تَ] (اِ) مخفف استر است که بعربی بغل گویند. (برهان). مخفف استر است که بعربی بغل گویند، و سترون یعنی استرمانند،
نازاینده و عقیم. (آنندراج) : آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است وآنکه بدي تازنه در کف من خرگواز.لامعی. بر پشت ستر
مفرش و بر پشت شتر مهد بر اسبان زین کرده و بر پیلان پالان.لامعی. جیب و گیسوي وشاقان و بتان باز کنید طوق و دستارچهء
صفحه 1154
اسب و ستر بگشائید. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 160 ). نه انثی نه خنثی نه ماده نه نر زبون همچو اشتر حرون چون ستر. پوربهاي
جامی (از آنندراج). رجوع به استر شود.
ستر.
[سَ تَ] (ع اِ) سپر. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). سپر و تُرْس و جنه. (ناظم الاطباء). مقلوب تُرْس.
ستر.
[سُ تُ] (اِ) کارد و چاقو و استره و موسی. (ناظم الاطباء).
سترابن.
[سِ بُ] (اِخ) رجوع به استرابن شود.
سترابون.
[سِ بُنْ] (اِخ) رجوع به استرابن شود.
ستراتونیس.
[سُ] (اِخ) دختر آن تیوخوس [ از پادشاهان سلوکیه ] که به آریارات پسر آریارامن پادشاه کاپادوکیه داده است. (از ایران باستان
.( ص 2075 و 2130
سترب.
[سِ رَ] (اِ) رجوع به ساتراپ شود.
ستربانگ.
[سُ تُ / سُ تُ نَ] (اِ) سار. (استینگاس) (ناظم الاطباء ||). دم جنبانک (استینگاس). صعوه و دم جنبانک. (ناظم الاطباء). رجوع به
سترناك و مادهء بعد شود.
ستربنگ.
[سُ تُ بَ] (اِ) نام پرنده اي است. (آنندراج). رجوع به مادهء قبل شود.
سترپوش.
[سِ] (نف مرکب) چیزي که ستر عورت بدان کنند. (آنندراج) : برفت سایهء درویش و سترپوش غریب بپوش بار خدایا به عفو
ستارش.سعدي. یک رنگ شویم تا نماند( 1) این خرقهء سترپوش زنار.سعدي. چو گل از هر طرف چاك دگر دارد گریبانم ز
صفحه 1155
رسوایی چو صحرا سترپوشم نیست( 2) دامانم. محمدقلی سلیم (از آنندراج). ( 1) - ن ل: تا نباشد. ( 2) - ظ: هست.
سترپوشی.
[سِ] (حامص مرکب) عمل ستر پوشیدن. پرده پوشی : بکن سترپوشی که پوشیده ایم برسوایی کس نکوشیده ایم.نظامی. رجوع به
ستر شود.
ستردگی.
[سِ تُ دَ / دِ] (حامص) عمل سترده شدن. رجوع به ستردن و سترده شدن شود.
ستردن.
[سِ / سُ تُ دَ] (مص) (از: ستر+ دن، پسوند مصدري) رجوع کنید به ستوردن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). محو. (مجمل اللغۀ)
(تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (دهار). محو کردن. نابود کردن. (ناظم الاطباء). زدودن : به لشکر چنین گفت هومان گرد
که اندیشه از دل بباید سترد.فردوسی. بهومان چنین گفت سهراب گرد که اندیشه از دل بباید سترد.فردوسی. ز بد گوهران بد نباشد
عجب نشاید ستردن سیاهی ز شب.فردوسی. جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد. منوچهري.
دروغ از بنه آبرو بسترد نگوید دروغ آنکه دارد خرد.اسدي. بسترد نگار، دست ایام زین خانهء پرنگار معمور.ناصرخسرو. بنویسد
آنچه خواهد و خود باز بسترد بنگر بدین کتابت پر نادر( 1) و عجب. ناصرخسرو. پیش دانا بآستین دست حق روي حق از گرد باطل
بسترم.ناصرخسرو. میبایست که رسول خداي... نام خود از رسالت بنستردي. (کتاب النقض ص 364 ). محمد بن عبدالله گفت بستر و
بنویس امیرالمؤمنین علیه السلام امتناع کرد... (کتاب النقض ص 363 ). نقش طبیعی سترد روزگار نقش الهی نتواند سترد.انوري.
عشق از دل من توان ستردن گر ریگ زمین توان شمردن.نظامی. زنگ هوا را بکواکب سترد جان صبا را بریاحین سپرد.نظامی. دردا
و دریغا که ستردند بیک بار از دفتر عمر آیت عقل و بصر من.عطار. سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام اینها که تو بر خاطر سعدي
بنوشتی.سعدي. آبی بروزنامهء اعمال ما نشان باشد توان سترد حروف گناه از او.حافظ ||. حک کردن ||. برکندن ||. بریدن||.
خراشیدن. (ناظم الاطباء ||). پاك کردن. تمیز کردن : و دستاري داشت [پرویز]که دست ستردي و بر آتش افکندي و نسوختی.
(تاریخ طبري ترجمهء بلعمی). چون قدح گیریم از چرخ دوبیتی شنویم بسمن برگ چو می خورده شود لب ستریم. منوچهري. نوك
کلک شاه را حورا بگیسو بسترد غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 339 ||). تراشیدن. (برهان)
(شرفنامه) (آنندراج). مو تراشیدن. (غیاث) : عایشه گفت مکشید او را که مردي پیر است. و با پیغمبر صلی الله علیه و سلم صحبت
داشته است. پس او را بیاوردند و ریش وي بستردند و روي ساده بماند و او را دست باز داشتند. (تاریخ طبري ترجمهء بلعمی).
عکاشه سر سترده بود زیرا که ماه رجب بود و اندر آن ماه کس حرب نکردي. (تاریخ طبري ترجمهء بلعمی). و مردمان وي [
بهندوستان ] موي سر و ریش بسترند. (حدود العالم). اما نزدیک من آن است که موي او بسترند و روي او سیاه کنند. (سندبادنامه
ص 330 ). موي تراشی که سرش می سترد موي بمویش بغمی می سپرد.نظامی. ( 1) - ن ل: بس نادر.
سترده.
[سِ / سُ تُ دَ / دِ] (ن مف) پاك کرده شده ||. حک شده ||. برکنده ||. تراشیده. (ناظم الاطباء) : پیغمبر (ص) با همه یاران
احرام گرفته بودند و سرها سترده و آن حضرت بر شتر نشسته بود. (تاریخ طبري ترجمهء بلعمی). مردي بود از گروه قتیبه نامش
صفحه 1156
یزیدبن مسلم و قتیبه او را بیازرده بود و سر و روي او بسترده. (تاریخ طبري ترجمهء بلعمی). ریشها سترده و سبلت فرو گذاشته.
(مجمل التواریخ). ظاهر درویشی جامهء ژنده است و موي سترده. (گلستان).
سترده پا.
[سِ / سُ تُ دَ / دِ] (ص مرکب) بریده پا. (آنندراج) (استینگاس).
سترده شدن.
[سِ / سُ تُ دَ / دِ شُ دَ](مص مرکب) تراشیده شدن. پاك شدن.
سترسا.
[سَ تَ] (اِ)( 1) حس که جمع آن حواس است. (برهان) (آنندراج). ( 1) - از برساخته هاي فرقهء آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ
دساتیر شود.
سترساي.
[سَ تَ] (اِ)( 1) حس و آنچه به حس معلوم میشود. (آنندراج). ( 1) - از برساخته هاي فرقهء آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ
دساتیر شود.
سترسایی.
[سَ تَ] (حامص)( 1) حسی و آنچه بنظر و حس در آید. (برهان). ( 1) - از برساخته هاي فرقهء آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ
دساتیر شود.
سترك.
[سِ تَ رَ] (اِ) مردم گیاه بود یعنی درخت واقواق . (اوبهی). یبروح. رجوع به استرك، و اصطرك شود ||. به استعاره زنان نازاینده
که بعربی عقیم است بدان نسبت است. (اوبهی). رجوع به استرك و اصطرك شود.
سترك.
[سِ تُ] (اِ) انگشت پنجم چون از سوي کالوج ابتداي شمار کنند. ابهام. نر انگشت( 1). انگشت نر. (یادداشت مؤلف). ( 1) - ناظم
الاطباء به این معنی ذیل کلمهء سترگ آورده است و چنین معنی کرده: انگشت سترگ؛ انگشت بزرگ که ابهام باشد.
سترکا.
[سَ تَ] (اِ) صمغی است سرخ بسیاهی مایل، و بعضی گویند صمغ درخت روم است و آن درختی است که مقل مکی میوهء آن
است و بعضی دیگر گویند که صمغ درخت زیتون است و آن گرم و خشک است و نزله را نافع میباشد. (برهان) (آنندراج).
صفحه 1157
ستر کردن.
[سِ كَ دَ] (مص مرکب)پوشیدن چیزي را. پوشانیدن.
سترکش.
[سُ تُ كِ] (اِ) برآشفتن ||. جلال باشد که در مقابل شکفتن و جمال است. (برهان). به معنی جلال است چه صفات جمال و هر
چه در آن قهر و جبر باشد آن را صفات جلال گفته اند.( 1) (آنندراج). ( 1) - از برساخته هاي فرقهء آذرکیوان است. رجوع به
فرهنگ دساتیر شود.
سترگ.
،(3)« ستورگ » 2) (درشت، ضخیم، بزرگ)، پهلوي )« ستولا » ،( 1) (ضخیم، عریض )« ستورا » [سُ / سَ / سِ تُ] (ص) هندي باستان
7) (حاشیهء برهان قاطع چ ).« اوستور » 6)، یودغا )« ایستور » 5) (بزرگ، قوي)، بلوچی )« ست اور، ست ایر » 4)، استی )« اوستور » کردي
معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوي هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه)
(آنندراج) : بویژه که باشد ز تخم بزرگ چو بی جفت باشد نماند سترگ.فردوسی. بزد بر سر اژدهاي سترگ جهانجوي یل پهلوان
بزرگ.فردوسی. قوي استخوانها و بینی بزرگ سیه چرده گردي دلیر و سترگ.فردوسی. یکی خورد بر پادشاه بزرگ دگر شادي
پهلوان سترگ.اسدي. تو ماهیکی ضعیفی و بحر است این دهر سترگ و بدخوي و داهی. ناصرخسرو. دشمن فرد است بلایی بزرگ
غفلت از او هست خطایی سترگ.نظامی. می ستودندش بتسخر کاي بزرگ در فلان جا بد درختی بس سترگ.مثنوي ||. مردم
لجوج ستیزه کار و تند و خشمناك. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدي). خشمناك.
(شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدي) : ستوده بود نزد خرد و بزرگ که در رادمردي نباشد سترگ.فردوسی. پذیرفته
ام از خداي بزرگ که دل بر تو هرگز ندارم سترگ.فردوسی. بدین خوي سترگ و چشم بر شرم بدان کردار و گفتار بی آزرم.
(ویس و رامین). مر او را پدر هست مردي بزرگ نباید شدن با چنان کس سترگ. شمسی (یوسف و زلیخا ||). بی آزرم. (برهان)
(فرهنگ اسدي) : مر مرا اي دروغگوي سترگ تالواسه گرفت از این ترفند.خفاف. جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده
sthura. (2) - sthula. (3) - sturg. (4) - ustur. (5) - st´ir, st´ur. (6) - - ( مگذار دول را زنهار.منجیک. ( 1
.istur. (7) - ustur
سترگ روي.
[سُ / سَ / سِ تُ] (ص مرکب) وقیح. (زمخشري). سخت روي. شوخ روي.
سترگی.
[سُ / سَ / سِ تُ] (حامص)وقاحت. بی شرمی. (زمخشري). لجوجی. تندي. ستیزه کاري : بی اندازه زیشان گرفتار شد سترگی و
نابخردي خوار شد.فردوسی. بر او بخت یکباره با مهر و خشم خرد را سترگی فرو بست چشم.فردوسی ||. بزرگی. عظمت : ز مردان
بیشتر دارد سترگی مهین بانوش خوانند از بزرگی.نظامی.
سترلاب.
صفحه 1158
[سُ تُ] (معرب، اِ) استرلاب. اصطرلاب. صلاب. اسطرلاب. رجوع بدین کلمات شود.
سترناك.
[سُ تُ] (اِ) سار ||. صعوه و دم جنبانک. (ناظم الاطباء).
سترنج.
[ ] (اِ) دو سه غله با هم آمیخته را گویند. (آنندراج) (غیاث).
سترنگ.
[سَ رَ] (اِ) مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلهء موي
سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پاي راست بر پاي چپ ماده افتاده است
و ماده را بعکس آن. و هر کس آن را بکند به اندك روزي بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند
چنانکه به اندك قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوري
پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند( 1). (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیري)
(آنندراج) : همیشه تا بزبان گشاده از دل پاك سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ. فرخی. بی روان زاید فرزند برهمن در
هند جانور روید شکل سترنگ اندر چین. مختاري. بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند شبیه مردم روید بحد چین سترنگ.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187 ). باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ. سنائی
(دیوان چ مصفا ص 187 ). نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ. جمال الدین
عبدالرزاق. رجوع به استرنگ شود ||. بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازي صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب
ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است و اکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیري)
(آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود. ( 1) - به این معنی در اوبهی سترك آمده است.
سترنگل.
[سْ تْرُ] (فرانسوي، اِ)( 1) یک نوع کرم است انگل لولهء گوارش پستانداران مخصوصاً گوسفند و خوك و سگ و اسب. (از
.Strongylus - (1) .( جانورشناسی سیستماتیک تألیف آزرم ص 195
ستروك.
[سَ] (ص، اِ) مردم بی مایه و بیکار. (برهان) (جهانگیري ||). احمق و بدطینت. (آنندراج ||). بدخو و خشمناك. (برهان)
(جهانگیري). ستیزه جو و جنگجو و خشمناك و بدخو. (ناظم الاطباء). مرد ستیزنده. (آنندراج). دزد پیشه. (برهان) (جهانگیري).
مرد دزد پیشه. (ناظم الاطباء). آنکه بدزدي و خیانت خو دارد. (آنندراج ||). هرزه گو. (برهان). یاوه گو. (جهانگیري). رفیق و
مصاحب هرزه گو. (ناظم الاطباء).
ستروما.
صفحه 1159
ستروما.
[ ] (اِخ) نام رودي است در تراکیه که به ستریمون موسوم است و میرسین نیز خوانند. (از ایران باستان ج 1 ص 638 ). رجوع به
ستریمون و میرسین شود.
سترون.
3)، لاتینی )« ستیره » 2)، یونانی )« سترج » 1) (بی حاصل، ناحاصلخیز)، ارمنی )« ستري » [سَ تَرْ وَ / سُ تُرْ وَ] (ص)هندي باستان
6). رجوع کنید به استرون. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). زن نازاینده و )« استروند » 5)، یهودي فارسی )« ستیرو » 4)، گتی )« ستریلیس »
عقیمه را گویند و معنی ترکیبی این لغت استرمانند است چه ستر بمعنی استر، و ون به معنی شبه و مانند باشد و چون استر نمی زاید
( او را به این اعتبار بدین نام خوانده اند. (برهان). زنی که نزاید. عقیم. (صحاح الفرس) (شرفنامه). زن عقیم که بهندي بایج( 7
گویند و وجه تسمیه آن است که سَتَر حیوان معروف که آن را قچر گویند و لفظ ون کلمهء تشبیه است، چون از حیوان مذکور
توالد و تناسل نمیشود پیدایش او از خر نر و اسب ماده باشد. لهذا به این اسم مسمی گشت اگر چه معنیش از مؤید و کشف ثابت
شده مگر وجه تسمیه به این تصریح از استقراء فقیر مؤلف است. (آنندراج) (غیاث)( 8) : ندانی اي بعقل اندر خر کنجد بنادانی که با
نر شیر برناید سترون گاو ترخانی. غضایري. کنون شویش بمرد و گشت فرتوت از آن فرزند زادن شد سترون.منوچهري. نفس نباتی
ار به عزبخانه باز شد عیبش مکن که مادر بستان سترونست. انوري. دلم آبستن خرسندي آمد اگر شد مادر روزي سترون. خاقانی
(دیوان ص 323 ). کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز زاده فرزندي که شاهنشاه کیهان آمده. خاقانی. دبنین و سترون بین که
stari. (2) - - ( رستند که بر پشت و شکم چیزي نبستند.نظامی ||. زنی که بیش از یک فرزند نزاییده باشد. (برهان) (شرفنامه). ( 1
بانچه. (غیاث). ( 8) - وجه اشتقاق - (sterj. (3) - Steira. (4) - Sterilis. (5) - stairo. (6) - astar - vund. (7
عامیانه.
سترون کردن.
[سَ تَرْ وَ كَ دَ] (مص مرکب) عبارت است از معدوم نمودن موجودات زنده و یا فرمانهایی که در مایعات و یا در سطح اشیاء
موجود هستند. مایعات و یا اشیاء را بدو روش زیر میتوان سترون کرد: 1 - با وسیلهء فیزیکی. 2 - با روش هاي شیمیایی. در مورد
سترون کردن با وسایل فیزیکی از گرماي خشک و گرماي مرطوب و یا گرماي منقطع استفاده میکنند. رجوع به کارآموزي
داروسازي جنیدي ص 47 ببعد شود.
سترة.
[سُ رَ] (ع اِ) پوشش و آنچه بدان خود را از چیزي بپوشند. (منتهی الارب). پرده. (مهذب الاسماء). پوشش ولی غلبه یافته است بر
آنچه نمازگزار آن را جلو خویش نهد اعم از تازیانه یا عصا و غیر ذلک خواه آن چیز تمام جسم او را بپوشاند یا نپوشاند. (اقرب
الموارد).
سترة.
[سُ رَ] (معرب، اِ) مرادف سدره و سترة دخیل است. قبایی است که از پشت چاك خورده باشد و مجمع علمی دمشق کلمهء
را مقابل آن وضع کرده است. (متن اللغۀ). رجوع به سدره شود. « الفروج »
صفحه 1160
ستري.
[سِ] (ص نسبی) منسوب است به ستر. (الانساب سمعانی).
ستریمون.
،645 ، [سِ] (اِخ) (رود...) در تراکیه این رود موسوم به میرسین بود ولی اکنون آن را ستروما نامند. رجوع به ایران باستان ص 638
1245 شود. ،943 ،823 ،749 ،747 ،736 ،715
ستزیدن.
[سِ تِ دَ] (مص) مخفف ستیزیدن. (آنندراج). تقاضا کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ستیزیدن شود.
ستسته.
[سُ تُ تَ / تِ] (اِ) صفیري که کشتی گیران در وقت زشت کردن حریف کشند و این محاوره است. (آنندراج). صفیري که
پهلوانان هنگام غالب شدن بر حریف برمیکشند. (ناظم الاطباء).
ست عشر.
[سِتْ تَ عَ شَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) ستۀ عشر. شانزده.
ستغفار.
[سِ تِ] (از ع، اِمص) مخفف استغفار : امید چنانست به ایزد که ببخشد ایزد بستغفار گناهان گنهکار.فرخی. از بوس و کنار تو اگر
زشتی آید هم پیش تو نیکو کنم او را بستغفار.فرخی. ابر درمش خواندم و این لفظ خطا بود محتاج شد این لفظ که گفتم به ستغفار.
فرخی. آن سید سادات زمانه که نخواهد شاعر بمدیحش ز خداوند ستغفار. منوچهري. کنون زآنچه کردي و خوردي بتوبه همی
کن ستغفار و میخور پشیمان. ناصرخسرو. گفت گنهکار تو هم چون ز تست بیست کنون خود بستغفار خویش. ناصرخسرو. فعل تو
چنانست که دیگر زمعاصی واجب نشود بر تو یکی روز ستغفار.سنایی. رجوع به استغفار شود.
ستق.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 36 هزارگزي باختر نوبران. منطقه اي است کوهستانی و
ناحیه اي است سردسیر داراي 459 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور، بادام. شغل اهالی
زراعت و گله داري است. قلعهء خرابه اي در کوه آن دیده میشود که داراي چاهی است و آب زیاد بنظر میرسد جریان دارد. راه آن
مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و در مجمل التواریخ و القصص در ذیل شرح همدان ص 522 آورده: و چاهی که به
دهی است که آن را ستق خوانند.
ستک.
صفحه 1161
[سُ تُ] (اِ) باریکی کمر (||. ص) کمرباریک. (ناظم الاطباء). لاغرمیان. (آنندراج).
ستکث.
[] (اِخ) ناحیتی خرد است [ به تغزغز ] و او را سه ده است. رجوع به حدود العالم چ دانشگاه ص 77 شود.
ستکند.
[سُ كَ] (اِخ) جایی با نعمت است بر لب رود نهاده [ بماوراءالنهر ] و مردمانی جنگی اند، و اندر وي جاي ترکان آشتیت و از قبیله
هاي ایشان بسیار مسلمان شده است. رجوع به حدود العالم چ دانشگاه ص 117 و 42 شود.
ستگوس.
[سِ تِ] (اِخ)( 1) لقب یکی از خانواده هاي معروف روم بود و کرنلیوس پنتی فکس بزرگ روم در سال 214 ق. م. از جملهء افراد
.Cethegus - ( آن بوده است. (تاریخ تمدن قدیم ایران). ( 1
ستل.
[سَ تَ] (اِ) کتک زدن و آزار دادن. (برهان) (آنندراج).
ستل.
[سَ تَ] (اِ) آب گیر و تالاب و استخر. (برهان) (آنندراج). آبگیر و آن را استل و ستخر و استخر نیز گویند. (از جهانگیري).
ستل.
[سَ] (اِ) ظرفی بزرگ با یک دسته که دو سوي آن بدو سوي ظرف پیوسته است. رجوع به سطل شود.
ستل.
[سَ تَ] (ع اِ) عقاب یا مرغیست دیگر مشابه بعقاب یا بکرکس. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). پس روان. (منتهی الارب).
تَبَع( 1). (تاج العروس). ( 1) - در اقرب الموارد: البنغ و مسلماً خطاي مطبعی است.
ستل.
[سَ] (ع مص) یکی پس از دیگري برآمدن. (از منتهی الارب).
ستلمش بیک.
[سَ تُ مُ بَ] (اِخ) ابن مولاي. امیر قهستان که در جنگی که بتاریخ نیمهء ربیع الاول 759 ه . ق. بین او و ملک معزالدین حسین در
گرفت کشته شد. ز هجرت هفتصدوپنجاه ونه بود ربیع الاول آن ماه خجسته که شد روز دوشنبه نیمهء ماه ستلمش با محمد خواجه
صفحه 1162
386 شود. - 383 ، کشته. رجوع به رجال حبیب السیر ص 58 و 59 و 381
ستم.
[سِ تَ] (اِ) رجوع کنید به استم. پهلوي ستهم( 1)، از ایرانی باستان ستخمه( 2)، قیاس کنید با اوستا ستخره( 3) (قوي)، و هم در پهلوي
ستهمک( 4)، ستهمکیه( 5) و ستخمک( 6) و ستخمکیه( 7) (جبري، جور)، نیز اوستا ستخمه( 8)، قیاس کنید با ستخره.( 9) (حاشیهء
برهان قاطع چ معین). تعدي و آزار. (برهان) : با فراخی است ولکن بستم تنگ زید آن چنان شد که چون او هیچ ختنبر نبود.
ابوالقاسم مروزي. از پس آن نیز او را [ یوسف را ] به ستم بخویشتن بخواند. (تاریخ طبري ترجمهء بلعمی). همی گفت بازو چلیپا
بهم ز قیصر بود بر مسیحا ستم.فردوسی. ترسی که کسی نیز دل من برباید کس دل نرباید به ستم چون تو ربایی. منوچهري. نخواهی
مر مرا بر تو ستم نیست چو من باشم مرا دلدار کم نیست. (ویس و رامین). اگر خشم نیافریدي... خویشتن را از ننگ و ستم نگاه
داشتی. (تاریخ بیهقی). به ستم مردي را عاصی کردند که سبب فتنهء خراسان... بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407 ). ندانی همی
جستن از داد نفع ازیرا حریفی چنین به رستم. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء طهران ص 263 ). ستم مَپْسند از من بر تن خویش ستم
از خویش بر من نیز مَپْسند. ناصرخسرو. عدل او زهرهء ستم بشکافت بذل او فاقهء کرم بشکافت.خاقانی. پشت دست از ستم چرخ
بدندان خوردم که ز خوانپایهء غم قوت دگر می نرسد. خاقانی. در دلشدگی قرار میدار صبري به ستم بکار میدار.نظامی. رحم
آوردن بر بدان، ستم است بر نیکان. (گلستان). جفا پیشگان را بده سر بباد ستم بر ستم پیشه عدل است و داد.سعدي. ز تو گر تفقد
.(|| و گر ستم بود آن عنایت و این کرم همه از تو خوش بود اي صنم چه جفا کنی چه وفا کنی. هاتف (دیوان چ وحید ص 84
دیده و دانسته و به عربی عمداً خوانند. (برهان) (جهانگیري) (آنندراج). نابجا. نابحق : تو داده اي به ستم زرّ و سیم خویش بباد تو
کرده اي به ستم روز خویش ناپدرام. فرخی ||. نفرین. لعنت : ستم باد بر جان آن ماه و سال کجا بر تن شاه شد بدسگال.فردوسی.
||زور. جبر : پنجاه تن برون آمدند از حصار که صلحنامه نویسند و سلمه را به ستم فرود آوردند. (تاریخ طبري ترجمهء بلعمی||).
مشقت. کلفت. رنج : بس رنج بردم و جهد و ستم بر خویشتن نهادم و این را پارسی گردانیدم به نیروي ایزد عز و جل. (تاریخ طبري
ترجمهء بلعمی). از آبکش معده نه از طلعت فرخ هر یک به ستم ساخته خود را چو همایان. سوزنی. - امثال:باشد مرد ستم رسیده
stahm. (2) - staxma. (3) - staxra. (4) - stahmak. (5) - - ( ستمکار. ستم بر ستمکاره آید پدید.فردوسی. ( 1
.stahmakih. (6) - staxmak. (7) - staxmakih. (8) - staxma. (9) - staxra
ستم آباد.
[سِ تَ] (اِ مرکب) کنایه از جایی است که در او ظلم و تعدي بسیار واقع شود ||. کنایه از دنیاست. (برهان) (آنندراج).
ستم آمدن.
[سِ تَ مَ دَ] (مص مرکب) بر کسی ستم رفتن. آسیب رسیدن : بروزگار امیر عادل سبکتکین رضی الله عنه هم چنین تضریبها ساخته
.( بودند تا بازیافت و بر زبان وي رفت که از ما بر محمود ستم آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215
ستم آمیز.
[سِ تَ] (نف مرکب) ظالم و بی رحم. (ناظم الاطباء).
صفحه 1163
ستم اندیش.
[سِ تَ اَ] (نف مرکب) ظالم. (آنندراج). مردم آزار و جفاکار. (ناظم الاطباء) : چو سیر کوفته دارد سر ستم پیشه خبر دهد ستم
اندیش را ز نرخ پیاز.سوزنی.
ستم انگیختن.
[سِ تَ اَ تَ] (مص مرکب) ستم کردن. ظلم کردن : نیست مبارك ستم انگیختن آب خود و خون کسان ریختن.نظامی.
ستمأة.
[سِتْ تَ مِ اَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) ششصد. (مهذب الاسماء). ستمایۀ. ستمائۀ.
ستمأة الف.
[سِتْ تَ مِ اَ تِ اَ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) ششصدهزار.
ستم بر.
[سِ تَ بَ] (نف مرکب) ستمکش. قبول کنندهء ظلم. پذیرندهء جور : نباشد هیچ بیگانه ستمگر نباشد هیچ آزاده ستم بر.(ویس و
رامین).
ستم بردن.
[سِ تَ بُ دَ] (مص مرکب)ستم کشیدن. انظلام : خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهلست پیش دوستان از
دوستان بردن ستم. سعدي (طیبات). اگر بینوایی برم ور ستم گرم عاقبت خیر باشد چه غم. سعدي (بوستان).
ستم پرور.
.( [سِ تَ پَرْ وَ] (نف مرکب)کنایه از ظالم و ظلم کننده و ظلم روا دارنده. (برهان) (انجمن آرا) (مجموعهء مترادفات ص 241
ستم پروري.
[سِ تَ پَرْ وَ] (حامص مرکب) عمل ستم پرور. رجوع به مادهء قبل شود.
ستم پیشه.
[سِ تَ شَ / شِ] (ص مرکب)ظالم. ستمکار. ستمگر : ترا دیو است اندر طبع رستم خو ستم پیشه به بند طاعتش گردن ببند و رستی
از رستم. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء تهران ص 962 ). بخراسان روم انصاف ستانم ز فلک کآن ستم پیشه پشیمان بخراسان یابم.
خاقانی. جفاپیشگان را بده سر بباد ستم بر ستم پیشه عدل است و داد.سعدي. دل درماندگان بدست آور بر ستم پیشگان شکست
آور.اوحدي.
صفحه 1164
ستم خانه.
.( [سِ تَ نَ / نِ] (اِ مرکب) کنایه از دنیا. (آنندراج). ستم آباد. (مجموعهء مترادفات ص 165
ستم دیده.
[سِ تَ دي دَ / دِ] (ن مف مرکب) مظلوم. (آنندراج) (شرفنامه). ملهوف. (منتهی الارب) : که با خاك چون جفت گردد تنم نگیرد
ستمدیده اي دامنم.فردوسی. ستمدیده را اوست فریاد رس میازید با نازش او بکس.فردوسی. تو گفتی که من دادگر داورم بسختی
ستمدیده را یاورم.فردوسی. نبیند دگر روشنی دیده را مگر داد بدْهد ستم دیده را.اسدي. خبر برد صاحب خبر نزد شاه که مشتی
ستمدیدهء داد خواه.نظامی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهَدْشان داد.نظامی. کجا دست گیرد دعاي ویت دعاي
ستمدیدگان در پیت.سعدي (بوستان). سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس کاندوه دل سوخته هم سوخته داند.سعدي.
ستم ران.
[سِ تَ] (نف مرکب) ستم کننده : شاه جهان مهدي ظفر یعنی شبان دادگر ایام دجال دگر گرگ ستم ران( 1) پرورد. خاقانی (دیوان
1) - ن ل: زآن، و در این صورت شاهد نیست. ) .( چ عبدالرسولی ص 468
ستم رساندن.
[سِ تَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) جور کردن. ستم کردن. ظلم کردن : و یا بکسی ستمی رساندن و چنان داند که داد کرده است.
.( (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98
ستم رسیدن.
[سِ تَ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) جور رسیدن. ستم دیدن : ز مادر بزادم بدانسان که دید ز گردون بمن بر ستمها رسید.فردوسی.
ستم رسیده.
[سِ تَ رَ / رِ دَ / دِ] (ن مف مرکب) ستم دیده. (آنندراج). مظلوم. (ناظم الاطباء). کسی که بحق او تجاوز شده است :... عالمان را
پرسیدند که چه چیز است که پادشاهی دایم دارد و آن را زوال نیاید؟ گفتند عدل کردن و داد دادن ستم رسیده. (تاریخ طبري
ترجمهء بلعمی). نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست که تا ز حشمت او در نماند از گفتار. ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی چ
فیاض ص 278 ). ستم رسیده تر از تو ندید کس دگري که در تنت دو ستمکار مستقر دارد. ناصرخسرو. مردي بر پاي خاست و
گفت یا امیرالمؤمنین ستم رسیده ام از عمارة بن حمزه. (نصیحۀ الملوك). تنها نه من ستم رسیده کو دیده که صد چنین
ندیده.نظامی. مجنون ستم رسیده را خواند تا دل دهدش کزو دلش ماند. نظامی. رعیت مظلوم خراب شده و ستم رسیده چه سود
.( دارد. (مجالس سعدي). نسیم لطف دلفروزش نضارت بخش ریاض امید ستم رسیدگان. (حبیب السیر ج 3 ص 322
ستم زداي.
[سِ تَ زَ / زِ] (نف مرکب)نابود کنندهء ستم. برندهء ستم. زدایندهء ظلم : بزداي زنگ خون ستمکاره را ز تیغ خود تیغ توست صیقل
صفحه 1165
[سِ تَ زَ / زِ] (نف مرکب)نابود کنندهء ستم. برندهء ستم. زدایندهء ظلم : بزداي زنگ خون ستمکاره را ز تیغ خود تیغ توست صیقل
زنگ ستم زداي. سوزنی.
ستم زدگی.
[سِ تَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب) ستمدیدگی. رجوع به ستم زده شود.
ستم زده.
[سِ تَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)ستمدیده. (آنندراج).
ستم شریک.
[سِ تَ شَ] (اِ مرکب) کسی که در ستم کردن شریک بود. (آنندراج). شریک ستم. شریک ظلم : دگر بجان تمنا بگو چه خواهی
کرد ستم شریک جفاهاي روزگار بیار. عبداللطیف خان (از آنندراج).
ستم شکن.
[سِ تَ شِ كَ] (نف مرکب)کنایه از عادل. (آنندراج). کسی که دفع ظلم کند : زهی ستم شکنی کز حلاوت عدلت دهان راحت
کون و مکان شود شیرین. عرفی (از آنندراج).
ستم ظریف.
[سِ تَ ظَ] (ص مرکب)کسی که در پردهء ظرافت ستم کند و این فعل را ظریفی گویند. (آنندراج). کسی که ستم او ظریفانه بود :
حسن است ستم ظریف یاري عشق است دلی نکرده کاري. درویش واله هروي (از آنندراج).
ستمکار.
[سِ تَ] (ص مرکب) ظالم. (شرفنامه). متعدي و ظالم. (ناظم الاطباء). ستمگر. ستمگار. غشوم. (منتهی الارب) (ملخص اللغات).
جائر. (منتهی الارب) (دهار). باغی. (ربنجنی) : تا روز پدید آید و آسایش گیرد زین علت مکروه و ستمکار و ژکاره. خسروانی (از
لغت فرس اسدي ص 438 ). ستمکاران و جباران بپوشیدند از بیمت همه سرها بچادرها همه رخها بمعجرها. منوچهري. از ستمکاران
بگیر و با نکوکاران بخور با جهانخواران بغلط و بر جهانداران بتاز. منوچهري. روزي خواهد بود جزا و مکافات را در آن جهان و
داوري عادل که از این ستمکاران داد مظلومان بستاند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 196 ). و متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند
خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ). گرگ درّنده گر چه کشتنی است بهتر از مردم ستمکار است.ناصرخسرو.
آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید این را نپسندد ستم از هیچ ستمکار. مسعودسعد. شما را از جور این... جان ستان ستمکار
برهانم. (کلیله و دمنه). کردم با او چنانکه با من کردند باشد مرد ستم رسیده ستمکار.سوزنی. ما بارگهِ دادیم این رفت ستم بر ما بر
قصر ستمکاران تا خود چه رسد خذلان. خاقانی. گهی با بخت گفتی اي ستمکار نکردي تا تویی زین زشت تر کار.نظامی. ستم با
مذهب دولت روا نیست که دولت با ستمکار آشنا نیست.نظامی. شاه از بهر دفع ستمکارانست و شحنه براي خونخواران. (گلستان).
نماند ستمکار بد روزگار بماند بر او لعنت کردگار.سعدي (گلستان).
صفحه 1166
ستمکارگی.
.( [سِ تَ رَ / رِ] (حامص مرکب) عمل ستمکار : در ستمکارگی پی افشردند میگرفتند و خانه می بردند. نظامی (هفت پیکر ص 323
ازو بوم و کشور به یکبارگی ستوه آمدند از ستمکارگی.نظامی. رها کن ستم را به یکبارگی که کم عمري آرد ستمکارگی.نظامی.
رجوع به ستمکار شود.
ستمکاره.
[سِ تَ رَ / رِ] (ص مرکب)ظالم. جابر : یارب تو همی دانی که بر من ستم همی کند، مرا فریاد رس از این ستمکاره. (تاریخ طبري
ترجمهء بلعمی). ملکی بود نام وي عملوق و او از طسم بود و مردي ستمکاره بود. (تاریخ طبري ترجمهء بلعمی). ز گیتی ستمکاره
را دور دار ز بیمش همه ساله رنجور دار.فردوسی. پسر کو ز راه خدا بگذرد ستمکاره خوانیمش و کم خرد.فردوسی. مرا گفت اي
ستمکاره بجانم بکام حاسدم کردي و عاذل.منوچهري. همه گیتی از دیو پر لشکرند ستمکاره تر هر یک از دیگرند.اسدي. هوا چون
ضمیر ستمکاره تیره ستاره چو رخسار مؤمن بمحشر. ناصرخسرو. گر روي بتابم ز شما شاید از ایراك بی روي و ستمکاره و با روي
و ریایید. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء تهران ص 125 ). به یقین دارم کآن ترك ستمکارهء من از پی رغم مرا آن کند و این
نکند.سوزنی. به عهد او چو ستمکاره مر ستم کش را ستم کشنده، ستمکاره را کند پر و بال. سوزنی. سپاهی دگر زآن ستمکاره تر
بحرب آمد از شیر خونخواره تر.نظامی. گشادم در هر ستمکاره اي ندانم در مرگ را چاره اي.نظامی. گنه بود مرد ستمکاره را چه
تاوان زن و طفل بیچاره را. سعدي (بوستان). گله از دست ستمکاره بسلطان گویند چون ستمکاره تو باشی گله پیش که برم.
سعدي.
ستمکاري.
[سِ تَ] (حامص مرکب)عمل ستمکار. ظالمی. ستمگري. جور. ظلم : این کارد نه از بهر ستمکاري کردند انگور نه از بهر نبیذ است
بچرخشت.رودکی. داده ست بدو ایزد خلق همه عالم را وایزد نکند هرگز بر خلق ستمکاري. منوچهري. در طاعت بیطاقت و بی
توش چرایی اي گاه ستمکاري با طاقت و با توش. ناصرخسرو. گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم زآنکه از روي ستمکاري
است اندك عمر باز. سنایی. ز باد جور ستمکاري و بلیت من جراحت دل مظلوم را رسید ستیم.سوزنی. دادگري شرط جهانداري
است شرط جهان بین که ستمکاري است.نظامی. ترحم بر پلنگ تیزدندان ستمکاري بود بر گوسفندان.سعدي.
ستمکاري کردن.
[سِ تَ كَ دَ] (مص مرکب) ستم کردن. ظلم کردن. جور کردن : ستمکاري کنیم آنگه بهر کار زهی مشتی ضعیفان
ستمکار.نظامی. بزیر سایهء عدل تو آسمان را نیست مجال آنکه کند بر کسی ستمکاري.سعدي. رجوع به ستم کردن شود.
ستم کردن.
[سِ تَ كَ دَ] (مص مرکب)جور. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بغی. ظلم. اشطاط. (ترجمان القرآن). شطط. اشطاط. (دهار)
(ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی) : بداندیش افراسیاب دژم همی کرد بر شاه ایران ستم.فردوسی. همی بود[ سیاوش ] با سوك
مادر دژم همی کرد بر جان شیرین ستم.فردوسی. دست لشکریان از رعایا... کوتاه دارید تا بر کس ستم نکنند. (تاریخ بیهقی چ
صفحه 1167
ادیب ص 347 ). ستمکار زي تو خدایست اگر بدست تو او کرد بر من ستم.ناصرخسرو. خبر داري از خسروان عجم که کردند بر
زیردستان ستم. سعدي (بوستان). مکن خیره بر زیردستان ستم که دستی است بالاي دست تو هم. سعدي (بوستان).
ستم کش.
[سِ تَ كَ / كِ] (نف مرکب)مظلوم. (آنندراج) : بعهد او چو ستمکاره مر ستم کش را ستم کشنده ستمکاره را کند پر و بال.
سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 249 ). نی چون من هست در همه عالم ستم کشی نی چون تو هست در همه گیتی ستمگري.
خاقانی. مزن آتش درین جان ستمکش رها کن خانه اي از بهر آتش.نظامی. عطار از غم تو زحمت کشید عمري گر بر من
ستمکش زحمت کنی توانی.عطار. ستمکش گر آهی برآرد ز دل زند سوز او شعله در آب و گل.سعدي.
ستمکش نواز.
[سِ تَ كَ / كِ نَ] (نف مرکب) نوازندهء ستمکش. تسلی دهندهء بر ستم دیده. که ستم دیده را دلجویی کند : ستم را ز خود دور
دارم بهش ستمکش نوازم ستمکاره کش.نظامی.
ستمکشی.
[سِ تَ كَ / كِ] (حامص مرکب) عمل ستم کش : من در غم تو پیشه گرفتم ستمکشی تا تو بطبع پیشه گرفتی ستمگري. ادیب
صابر. رجوع به ستمکش شود.
ستم کشیدن.
[سِ تَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) ستم بردن. جور کشیدن. انظلام : اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودي نتواندي کشیدن به ستم
دل چو سنگش. خاقانی. چه ستم کو نکشد از شب دیجور فراق تا بدین روز که شبهاي قمر باز آمد. سعدي (خواتیم).
ستم کشیده.
[سِ تَ كَ / كِ دَ / دِ](ن مف مرکب) ستم دیده. رنج دیده : هر یک چو غریب غم رسیده از راه زمان ستم کشیده.نظامی.
ستم کننده.
[سِ تَ كُ نَنْ دَ / دِ] (نف مرکب) ظالم. جابر. ظلم کننده : رعیت از تو امان یافته ز دست ستم از آن سبب که نه اي بر ستم کننده
امین. سوزنی. داد ستمدیدگان بدهد تا ستم کنندگان چیره نگردند. (مجالس سعدي).
ستمگار.
[سِ تَ] (ص مرکب) آنکه کار او ستم باشد. جابر. ظالم : یکی بانگ برزد به بیدادگر که باش اي ستمگار پرخاشخر.فردوسی. و
متغلبان را که ستمگار بدکردار باشند خارجی باید گفت. (تاریخ بیهقی). اي ستمگار و بخیره زده بر پاي تبر آنگه آگاه شوي چون
بخوري درد ستم. ناصرخسرو. یک گل نروید ار ننهد گل را دست هزار خار ستمگارش.ناصرخسرو. نشگفت که مقهور شد آن
صفحه 1168
لشکر مخذول مقهور شود لشکر سلطان ستمگار.معزي. از گل جمالش بجز خار نمی بینم بس جبار و ستمگار افتاده ست.
(سندبادنامه ص 190 ). نماند ستمگار بدروزگار بماند بر او لعنت کردگار.سعدي (بوستان). رجوع به ستمکار شود.
ستمگاره.
[سِ تَ رَ / رِ] (ص مرکب)ظالم. ستمکاره. ستمکار : چو شاهان بکینه کشی خیر خیر از این دو ستمگاره اندازه گیر.فردوسی. که
ایدون ببالین شیر آمدي ستمگاره مرد دلیر آمدي.فردوسی. دگر آنکه گفتا ستمگاره کیست بریده دل از شرم و بیچاره
.( کیست.فردوسی. چو کژّي کند مرد بیچاره خوان چو بی شرمی آرد ستمگاره خوان. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2558
کام روا باد و نرم گشته مر او را چرخ ستمگاره و زمانهء وارون.فرخی. هرگز چنین گروه نزاید نیز این گنده پیر دهر
ستمگاره.ناصرخسرو. ستم را ز خود دور دارم بهش ستمکش نوازم ستمگاره کش.نظامی. غم آلود یوسف بکنجی نشست بسر بر ز
نفس ستمگاره دست. سعدي (بوستان). رجوع به ستمکاره شود.
ستمگاري.
[سِ تَ] (حامص مرکب)عمل ستمگار : چار سالست کز ستمگاري داردم بیگنه بدین خواري.نظامی. بجز آن هر چه بینی از خواري
باشد آن نوعی از ستمگاري.نظامی. رجوع به ستمکاري شود.
ستمگر.
[سِ تَ گَ] (ص مرکب) ظالم. جابر. (ترجمان القرآن). باغی. (ربنجنی) : نگه کرد گرسیوز اندر گروي گروي ستمگر بپیچید
روي.فردوسی. که یزدان ببخشد گناهش مگر ستمگر نخواند ورا دادگر.فردوسی. دگر باره با من بجنگ اندر آمد که بس خوار
داري مرا اي ستمگر.فرخی. نباشد هیچ بیگانه ستمگر نباشد هیچ آزاده ستمبر.(ویس و رامین). وین ستمگر جهان بشیر بشست بر
بناگوشهات پرّ غراب. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء طهران ص 203 ). بخواب اندر است اي برادر ستمگر چه غره شدستی بدان
چشم بارش. ناصرخسرو. دوش از تو دلی بدرد و غم داشته ام وز هجر ستمگرت ستم داشته ام.سوزنی. از دست روزگار ستمگر
بعهد او زي اهل شهر نخشب خط امان رسید.سوزنی. چو خسرو زآن جهانجوي ستمگر برآرد دست باز آید برین در.نظامی. این دلو
کرد و آن ستم آورد عاقبت هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است. خاقانی. من همه قصد وصالش میکنم وآن ستمگر عزم هجران
میکند. سعدي (غزلیات). پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد بر گردن او بماند و از ما بگذشت. سعدي (گلستان). سنگین نمیشد
اینهمه خواب ستمگران میشد گر از شکستن دلها صدا بلند.صائب.
ستمگري.
[سِ تَ گَ] (حامص مرکب)کار ستمگر. عمل ستمگر : ستمگران را چون جایگه چنین باشد ستمگري نکند مردم لبیب و
فهیم.سوزنی. معلمت همه شوخی و دلبري آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت. سعدي. وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزي
وگرنه هر که تو بینی ستمگري داند.حافظ. به زلف گوي که آیین سرکشی بگذار به غمزه گوي که قلب ستمگري بشکن. حافظ.
ستم یافته.
[سِ تَ تَ / تِ] (ن مف مرکب) ستم رسیده. مظلوم. جفا دیده. جورکش : توانایی و دانش و داد از اوست بهر جا ستم یافته شاد از
صفحه 1169
اوست.فردوسی. اگر نیستم من ستم یافته چو آهن ببوته درون تافته.فردوسی. دست عدل تو ستم یافته را راست چون موي درآرد ز
خمیر.سوزنی.
ستمیدن.
[سِ تَ دَ] (مص) ظلم و بیداد کردن. (آنندراج).
ستن.
[سُ تُ] (اِ) مخفف ستون : واردي بالاي چرخ بی ستن جسم او چون دلو در چه چاره کن. (مثنوي چ کلالهء خاور ص 420 ). پس
وزیرش گفت اي حق را ستن بشنو از بندهء کمینه یک سخن. (مثنوي چ کلالهء خاور ص 390 ). رجوع به ستون شود.
ستن.
[سِ تَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع در 24 هزارگزي جنوب باختري خداآفرین و 27
هزارگزي راه شوسهء اهر به کلیبر. منطقه اي است کوهستانی و هواي آن گرم است. 340 تن سکنه دارد. آب آن جا از چشمه تأمین
.( میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ستن آونده.
[سُ یا سِ تُ وَ / دِ / دِ] (اِ مرکب) صفه و ایوان خانه را گویند که به یک ستون برپاي باشد. (برهان).
ستناوند.
[سُ وَ] (اِخ) نام قلعه اي است مشهور در دماوند از اعمال ري و آن را جرهد و استناباد و استوناوند و استوناباد گویند و در همین
قلعه سیده جلیل القدر ابوعلی حسن بن احمدبن حموله را بند فرمودند. رجوع به استناباد و استوناوند و معجم البلدان شود.
ستنبه.
2) (تکبر، )« ستمبهه » 1)، قیاس کنید با هندي باستان )« ستمبکه » [سِ تَمْ بَ / بِ] (اِ) ستمبه. رجوع کنید به استنبه. پارسی باستان
4). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). کابوس. آن سنگینی باشد که مردم را )« ستمبکیه » ،(3)« ستمبک » پرمدعا)، ارمنی عاریتی و دخیل
در خواب زیر کند. (برهان) (جهانگیري). نام دیو که بخواب ترساند. (غیاث). دیو که در خواب مردم را فرو گیرد و آن را خفج،
سکاچه و فرنج و فرهانج و برخفچ و فرنجک نیز گویند، بتازیش کابوس، هندي جهاهه نامند. (شرفنامه) : گرفتش دایه و گفتا چه
بودت ستنبه دیو بدخو چه نمودت. (ویس و رامین (||). ص) مردم درشت و قوي هیکل و دلیر. (برهان). مردي قوي و بازور باشد.
(صحاح الفرس). قوي : چون پند [زغن] فرومایه سوي جوزه گراید شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ. جلاب بخاري. از ایرانیان بد
تهم کینه خواه دلیر و ستنبه بهر کینه گاه.فردوسی. ستنبه دیو بر وي [ بر عاشق ] زور دارد همیشه چشم او را کور دارد. (ویس و
رامین). ستنبه دیو هجران را تو خواندي بدان گاهی که از پیشم براندي. (ویس و رامین). گشته دیو ستنبه را از تاب گوهر تیر( 5) او
3)؛ و تابع است هر دیوي ستنبه مارد را. (تفسیر ابوالفتوح). گبر دیدي کو پی / به جاي شهاب.سنایی. یتبع کل شیطان مرید. (قرآن 22
صفحه 1170
سگ میرود سخرهء دیو ستنبه میشود.مولوي ||. صورتی که از غایت کراهت و زشتی طبع از دیدنش رمان و هراسان باشد. (برهان)
stambaka. (2) - stambha. (3) - - ( (جهانگیري ||). شخص سخن ناشنو و ستهنده و ستیزه کننده. (برهان). ( 1
ن ل: چتر. - (stambak. (4) - stambakih. (5
ستنبه.
[سِ تَمْ بَ] (اِخ) لقب مردي از اولیاءالله بود از اهل کرمان، ابوسحاق ابراهیم نام داشته و از اقران ابراهیم ادهم و بایزید بسطامی بود و
سالها در هرات اقامت داشته، بالاخره در قزوین درگذشته. قبرش در آنجا معروف بود. (آنندراج). رجوع به ابراهیم ستنبه شود.
ستنبه شدن.
[سِ تَمْ بَ / بِ شُ دَ] (مص مرکب) متمرد شدن. (دستوراللغۀ). مرادة. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). تمرد. (زوزنی).
ستنج.
[سِ تَ / سَ تَ] (اِ) چوبی را گویند که زیر آن غلطکها نصب کنند و آن را بر گردن گاو بندند و بر بالاي غله اي که از کاه جدا
نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا گردد. (برهان) (جهانگیري). رجوع به سبنج و سپنج شود ||. ذخیره و پس انداز. (برهان)
(اوبهی) (جهانگیري ||). جمع کردن مال و بهم رسانیدن اسباب و سامان. (برهان).
ستنخیز.
رستاخیز. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی رستاخیز است که قیامت و حشر و نشر = « رستخیز » [سَ تَ] (اِ) مصحف و مخفف
باشد. (برهان) (آنندراج). رستخیز. (اوبهی). رجوع به رستخیز شود.
ستن ها.
[سِ تُ] (اِ مرکب)( 1) جِ ستن. نام گروهی از ئیدروکربورهاي اکسیژن دار که در نتیجهء اکسیده شدن الکلهاي نوع دوّم حاصل
بدو گروه آلکیل متّصل باشد ستن نامیده میشود. (از شیمی عمومی ترجمهء منصور (co) میشود، بعبارت دیگر اگر گروه کربنیل
Cetones. عابدینی چ دانشگاه) (از شیمی رضا قلیزاده). ( 1) - مأخوذ از فرانسويِ
ستو.
[سِ] (اِ) طنبوره را گویند که سه تار داشته باشد. (برهان) : سیلی خوریم چون دف در عشق فخر جویان زخمه به چنگ آور میزن
ستوي ما را. مولوي (از انجمن آرا). رجوع به ستا و ستار و ستاره شود ||. زر قلب روکش، یعنی درون آن مس یا آهن و بیرون آن
نقره یا طلا باشد، و معرب آن ستوق باشد. (برهان) (انجمن آرا). مهري است که ظاهر آن زر و نقره باشد و میانه اش مس، تعریبش
ستوقه است. (شرفنامه).
ستوا.
صفحه 1171
1) [سَتْ] (اِخ) نام بتی است که از سنگ تراشیده اند بشکل پیرزنی در موضع بامیان قریب به خنگ بت و سرخ بت و او را نسرم بر )
سومین از تثلیث (خدایان) هند، پروردگار مخرب و فراوانی civa وزن همدم میگویند. (برهان) (آنندراج). ( 1) - ظ. مصحف سیوا
نعمت. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
ستوار.
[سُتْ] (ص، ق) مخفف استوار یعنی مضبوط و محکم. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) : هر که فرداي خویش را نگرید چنگ در
دامن تو زد ستوار.فرخی. هزار طرف بیک میخ و هیچ از او نه پدید بزیر طرف سپاریده میخ را ستوار. ناصرخسرو. حصن هزارمیخه
عجب دارم سست است سخت پایهء ستوارش. ناصرخسرو. دراز قامت در هر وجب بقتل عدو هم از میانه کمر بسته بر میان ستوار.
سوزنی (از آنندراج). رجوع به استوار شود ||. امین و معتمد. (برهان). امین و معتمد زیرا که او در راستی خود محکم و سخت
است. (آنندراج) : چه گویم از صفت او و فسق او و فساد بیازماي بسوگند اگر نیم ستوار.سوزنی. رجوع به استوار شود ||. باور
کردن و تصدیق نمودن. (برهان). رجوع به استوار شود.
ستوان.
[سُتْ] (ص) بمعنی استوار است که مضبوط باشد ||. محکم ||. معتمد و امین ||. باور داشتن. (آنندراج) (برهان).
ستوان.
[سُتْ] (اِ) امروز بدرجهء نظامی اطلاق شود که شامل سه رتبه است، ستوان یکم (نایب اول)، ستوان دوم (نایب دوم)، ستوان سوم
از حاشیهء برهان قاطع چ معین). ستوان دریایی، ) .« سروان » و بالاتر از ستوان یکم « استوار یکم » (نایب سوم)، پائین تر از ستوان
ناوبان. ستوان شهربانی، رسدبان.
ستوت.
[سُ] (اِخ) دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزي شهرستان اهر واقع در 24 هزارگزي خاوري اهر و 14 هزارگزي شوسهء اهر
به خیاو. هواي آن معتدل مایل به گرمی. داراي 415 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات و
حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان فرش و گلیم بافی است. راه آن مالرو است و محل سکنی ایل حاجی
.( علیلو میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
ستوجه.
[سَ جَ / جِ] (اِ) قسمی از شاهین که متلون باشد. (آنندراج از فرهنگ فرنگ). قسمی از باز شکاري الوان. (ناظم الاطباء). رجوع به
ستوچه شود.
ستوچه.
[سَ چَ / چِ] (اِ) قسمی از شاهین که متلون باشد. (آنندراج). صرد. (زمخشري). رجوع به ستوجه شود.
صفحه 1172
ستوح.
.( [] (اِخ)( 1) نام قلعه اي است از اعمال فارس : و حصاري دیگر به قهر بستد که آن را ستوح گویند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 115
1) - ن ل: ستوج. )
ستودان.
[سُ / سَ] (اِ) عمارتی را گویند که بر سر قبر آتش پرستان سازند. (برهان) (جهانگیري). همان دخمهء آتش پرستان است که
بصورت چاهی بوده و استخوان مرده در آن جاي میدادند ||. گورستان و دخمه یعنی جایی که مرده را در آنجا گذارند. (برهان).
گورخانهء گبران که مردگان آنجا نهند و آن را دخمه نیز گویند. (شرفنامهء منیري). گورخانه و مقبرهء گبران و آن خانه اي باشد
که آتش پرستان مردگان در آن خانه نهند. (غیاث). گورستان گبران و مغان. فقیر مؤلف گوید ستودان مخفف استودان است و آن
دخمه و گورستان مغان است که مردگان خود را در آنجا گذارند تا استخوان ایشان در آنجا جمع شود و سابقاً در لغت بیلسته مرقوم
شده که استه مخفف استخوان است بنابراین استودان و ستودان مخفف استخوان دان خواهد بود و آنچه در میان خرما و انگور و آلو
و امثال آنهاست به مناسبت و مشابهت استخوان، استه گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) : مرده نشود زنده مرده بستودان شد آئین
جهان چونین تا گردون گردان شد. رودکی. ستودان نیابیم گور و کفن یکی زآن همه نامدار انجمن.فردوسی. ز بهر ستودانْش
کاخی بلند بکردند بالاي او ده کمند.فردوسی. مرا نشست بدست ملوك و میرانست( 1) ترا نشست به ویرانی( 2) و ستودان بر.
عنصري. بمشک و گلابش بشستند پاك سپردندش اندر ستودان بخاك.اسدي. کیقباد بدارالملک پارس بمرد و آنجا ستودان
کردند. (مجمل التواریخ). هوشنگ... بزمین پارس بمرد و آنجا ستودان ساختند. (مجمل التواریخ). زآب به اصطخر بمرد و ستودان
بکوه پایه ساختند. (مجمل التواریخ). چو دیوان به مطموره هاي سلیمان چو رهبان بکنج ستودان قیصر. عمعق بخارایی. ستودانی از
چرخ تابنده دید کزو بوي کافور تر میدمید.نظامی. نبشته بر او کاي خداوند زور که رانی سوي این ستودان ستور.نظامی. در این
دخمه خفته ست شدّاد و عاد کزو رنگ و رونق گرفت این سواد.نظامی. بلی هر کس از بهر ایوان خویش ستونی کند بر ستودان
خویش.نظامی. رجوع به استودان شود. ( 1) - ن ل: دهر بداشت. ( 2) - ن ل: به ویرانه و.
ستودگی.
[سُ / سِ دَ / دِ] (حامص)عمل ستودن. قابلیت ستایش و تحسین : بدین ستودگی و چیرگی به کار کمان ازین ستوده تر و چیره تر
بکار قلم.فرخی.
ستودن.
2)، هندي باستان ریشهء )« ستوتن » 1) (مدح کردن، تمجید کردن)، پهلوي )« ستو، سته اومی » [سُ / سِ دَ] (مص) اوستا ریشهء
5) (مدح، ستایش)، افغانی عاریتی و دخیل )« ستود و ستید » 4)(مدح کردن، تمجید کردن) و )« ست، ان » 3)، استی )« ستااوتی، ستو »
9). رجوع کنید به ستاییدن )« ستاي » : 8). و رجوع کنید به نیبرگ 207 )« ستَو - ام » 7)، شغنی و سریکلی )« ستو - ام » 6)، وخی )« ستایل »
و ستایش. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). وصف نمودن و ستایش کردن. (برهان) (انجمن آرا). مدح کردن. (غیاث). صفت کردن.
بیان کردن محاسن. (شرفنامه). تمجید. (زمخشري) (منتهی الارب). حمد. (ترجمان القرآن) : خداي را بستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانْش نسود. رودکی. به نوبهاران بستاي ابر گریان را که از گریستن اوست این جهان خندان. رودکی.
صفحه 1173
سبک باش تا کار فرمایمت سبک وار هر جاي بستایمت.منطقی. بمدحت کردن مخلوق روي خویش بشخودم نکوهش را سزاوارم
که جز مخلوق نستودم. کسایی. خرد را و جان را که یارد ستود وگر من ستایم که یارد شنود.فردوسی. یکایک ببین تا چه خواهی
فزود پس از مرگ ما را که خواهد ستود. فردوسی. ستودن من او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی.فردوسی. همه جهان
پدرش را ستوده اند و پدر چو من ستایش او را همی کند تکرار. فرخی. او را چنانکه اوست ندانم همی ستود از چند سال باز دل من
درین عناست. فرخی. و امیر وي را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). غمی بسیار خوردند بر مرگ
خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی). ستودش بسی شاه و چندي نواخت ببایست ازو کارها را بساخت.اسدي. ستوده
سوي خردمند شو بدانش از آنک بحق ستوده رسولست کش خداي ستود. ناصرخسرو. صبر است کیمیاي بزرگیها نستود هیچ دانا
صفرا را.ناصرخسرو. و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ). جام جهان نماي بدست
شه است تیغ تیغ ورا ستودي دست ورا ستاي.سوزنی. بلطف طبع ز روي کرم مرا بستود از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.اخسیکتی.
چو خسرو پرستان پرستش نمود هم او را و هم شاه خود را ستود.نظامی. همه جایی شکیبایی ستوده ست جز این یک جا که صید از
من ربوده ست. نظامی. گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک گه گه کنند پاك بخاکستر آینه.خاقانی. بدگهران را ستودم از گهر
طبع گر گهري را ستودمی چه غمستی.خاقانی. به آزاد مردي ستودش کسی که در راه حق سعی کردي بسی. سعدي (بوستان). یکی
- ( از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان). چهل سال مداح می بوده ام هنوزش بواجب بنستوده ام.نزاري قهستانی. ( 1
stav, staomi. (2) - stutan. (3) - stauti, stav. (4) - st´aun. (5) - stud, Stid. (6) - stayal. (7) - sto -
.am. (8) - stau - am. (9) - stay
ستودنی.
[سُ / سِ دَ / دِ] (ص لیاقت)آنچه لایق ستودن باشد. آنچه درخور ستایش باشد.
ستوده.
[سُ / سِ دَ / دِ] (ن مف) مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده
شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدي). نیک. نیکو : ستوده تر آنکس
بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان.فردوسی. همه سربسر نیکخواه توایم ستوده بفرّ کلاه توایم.فردوسی. ستودهء پدر خویش
و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار.فرخی. ستوده بنام و ستوده بخوي ستوده بجام و ستوده بخوان.فرخی. ادیب و
فاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382 ). ما پیران اگر عمري بیابیم بسیار آثار ستوده
خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393 ). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). اگر
چه مارخوار و ناستوده ست عزیز است و ستوده مهرهء مار.ناصرخسرو. وَاندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب
سیاره.ناصرخسرو. هست در چشم عالمی مانده نقش آن پیکر ستوده هنوز.خاقانی. و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود
و خوش طعم بود. (هدایۀ المتعلمین). - ستوده خصال؛ پسندیده خصال. نیکو خصال : پاکیزه دین و پاك نژاد و بزرگ عفو نیکو دل
و ستوده خصال و نکوشیَم.فرخی. نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقهء جمازه را مهار گرفت. مسعودسعد. ملاحظه
و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر). - ستوده سخن؛ خوش صحبت. نیکوبیان :
بسخن گفتن آن ستوده سخن نرم گرداند آهن و پولاد.فرخی. - ستوده سیر؛ نیکو خصال : درگه پادشاه روز افزون درگه خسرو
ستوده سیر.فرخی. روزي اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر.فرخی. - ستوده شیم؛ نیکو خصال. ستوده سیر : هر آنچه از
صفحه 1174
هنر و فضل و مردمی خواهی تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم.فرخی. - ستوده طلعت؛ نیکو صورت : تو را همایون دارد پدر بفال
که تو ستوده طلعتی و صورت تو روح فزاي. فرخی. - ستوده مآثر؛ : شمه اي از مناقب و مفاخر این فرقهء ستوده مآثر زیب زینت
درافزود. (حبیب السیر). - ستوده مآل؛ نیکو انجام. (آنندراج). - ستوده هنر:خسرو پر دل ستوده هنر پادشه زادهء بزرگ
اورنگ.فرخی. خواجهء سید ستوده هنر خواجهء پاك طبع پاك نژاد.فرخی.
ستوده.
.( [سُ دَ] (اِخ) تیره اي از شعبهء شیبانی ایل عرب. (از ایلات خمسهء فارس) (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 87
ستوده بودن.
[سُ / سِ دَ / دِ دَ] (مص مرکب) پسندیده بودن : ستوده بود نزد خرد و بزرگ اگر راد مردي نباشد سترگ.رودکی. و آب این
ولایت [ ولایت خوارزم ] آب جیحونست و از جمله آبهاء ستوده است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و نیکویی بهمهء زبانها ستوده است
و بهمهء خردها پسندیده. (نوروزنامه). علماء گویند مقام صاحب مروت به دو موضع ستوده است. (کلیله و دمنه). و کوشش اهل
علم در ادراك سه مراد ستوده است، ساختن توشهء آخرت... (کلیله و دمنه). در جمله ستوده نیست و ندیدم هیچ خردمند که آن
دولت را بر این حزم و احتیاط محمدت کرد. (چهارمقاله).
ستوده شدن.
[سُ / سِ دَ / دِ شُ دَ](مص مرکب) توصیف گردیدن.
ستور.
(4)« ستورت آ » 3) (بار اسب، بار ورزاو)، استی )« ستهااورین » 2)، سانسکریت )« سته اوره » 1) (اسب)، اوستا )« ستور » [سُ] (اِ) پهلوي
7) (حیوان بارکش، ورزاو )« ستائور و ستائر » 6)، سریکلی )« ستور » 5)، شغنی )« استور » (حیوان خانگی)، کردي زازا عاریتی دخیل
9) (جانور، چارپا، دواب). (حاشیهء برهان )« سوتور » 8) (گوسفند، حیوان خانگی عموماً)، قیاس کنید با افغانی )« سوتور » بالغ)، یغنویی
قاطع چ معین). هر جانور چارپا عموماً و اسب و استر و خر خصوصاً. (برهان). حیوانات چارپا خاصه اسب و استر. (آنندراج). بطریق
عموم هر جانوري چارپاي و بطریق خصوص اسب و استر را خوانند. (جهانگیري). این لفظ بر گاو و استر و اسب آید. (غیاث).
اسب. چاروا. (شرفنامه). ماشیه. (دهار) : همی رفت با دختر و خواسته ستوران و پیلان آراسته.فردوسی. زمین شد ز نعل ستوران ستوه
همی کوه دریا شد و دشت کوه.فردوسی. کشیدند بهر کک کوهزاد ستوري بمانندهء تندباد.فردوسی. این همی گوید گشتم بغلام و
بستور وآن همی گوید گشتم بضیاع و بعقار. فرخی. گر نیستت ستور چه باشد خرّي بمزد گیر و همی رو.لبیبی. دستیار ستور و کار
سفر ساخته کرد هر چه نیکوتر.عنصري. از ننگ آنکه شاهان باشند بر ستوران بر پشت ژنده پیلان این شه کند سواري. منوچهري.
زهی داده ستور و بستده خر ترا خود چون منی کی بود در خر(خور). (ویس و رامین). غلامان و ستوران افزون از عادت خریدن
گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328 ). و بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ
بیهقی). همه راه پیوسته پنجاه میل ستور و شتر بود و گردون و پیل.اسدي. ستور و گوسفند و گاو و اشتر کزیشان میشود روي زمین
پر.ناصرخسرو. ستور از کسی به که بر مردمی بعمدا ستوري کند اختیار. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء طهران ص 201 ). تا تو بر
پشت ستوري بار او بر جان تست چون بترك خر بگفتی آتش اندر بار زن. سنایی. هرکه را چشم عقل کور بود نبود آدمی ستور
صفحه 1175
بود.سنایی. و توشهء چهارپایان و ستوران که ملک بر ایشان بپاي بود. (نوروزنامه). و ستور بسیار کرایه گیرم. (کلیله و دمنه). نه آن
کسم که در این دامگاه دیو و ستور چه عقل مختصر آن تخم جادویی کارم. خاقانی. مردان دین چه عذر نهندم که طفل وار از نی
کنم ستور و بهرا برآورم. خاقانی. تنش را نمکسود موران کند سرش خاك سُمّ ستوران کند.نظامی. که داند که شداد را پاي و
دست بنعل ستور که خواهد شکست.نظامی. دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داري در محلت کوران. (گلستان سعدي). آستینش
- ( گرفت سرهنگی که بیا نعل بر ستورم بند.سعدي. چه نیکو زده ست این مثل پیر ده ستور لگدزن گرانبار به. سعدي (بوستان). ( 1
stor. (2) - staora. (3) - sthaurin. (4) - sturt´a. (5) - estor. (6) - stor. (7) - staur, staor. (8) -
.sutur. (9) - sutur
ستور.
[سُ] (ع اِ) جِ ستر : که مثال چنان خصمی که ضعیف شده باشد و ستور تواري و استخفا بر وي حال فرو گذاشته. (جهانگشاي
جوینی). رجوع به ستر شود (||. اصطلاح عرفان) اختصاص دارد بهیاکل مدنیۀ انسانیه که افکنده شده اند بین غیب و شهادت و میان
خالق و مخلوق. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
ستورآس.
[سُ] (اِ مرکب) آسیا که بستور گردد. آسیا که آن را خر یا شتر گردانند. (از یادداشت مؤلف).
ستوربان.
[سُ] (ص مرکب، اِ مرکب) آنکه تیمار اسبان کند، از عالم شتربان و پیلبان. (آنندراج) : گفت من ستوربان اویم... گفت مرا بسراي
ستوربان خود فرود آوري و اکنون ستوربانت را برخوان. (تاریخ سیستان). اما او پسر عم من است نه ستوربان. (تاریخ سیستان). مهتر
گفت: تو خر نداري ستوربانان بقلباق رفته اند تا گاه سلطانی بغارت بردارند. (تاریخ بیهقی). از جان کنند قیصر و چیپال بندگی
پیش ستوربان تو و پاسبان تو. امیرمعزي (از آنندراج).
ستوربانی.
[سُ] (حامص مرکب) عمل ستوربان. کار ستوربان : که بجان ایمن باشد که دشمنان قصد جان کنند... و خواهد که ستوربانی
فرماید بر جاي باشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 235 ). خواجه [ احمد حسن ] گفت: از ژاژ خاییدن توبه کردي گفت [ ابوالفتح
.( بستی ]: اي خداوند مشک و ستوربانی مرا توبه آورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 165
ستورپزشک.
[سُ پِ زِ] (اِ مرکب) بیطار.
ستورخار.
[سُ] (اِ مرکب) قشو که بدان ستور را تیمار کنند. شانه اي که بدان گرد پشم ستور بر تن او افشانند. قشو. محسه. (یادداشت مؤلف).
صفحه 1176
ستورخانه.
[سُ نَ / نِ] (اِ مرکب)آخورگاه. ستورگاه. اصطبل. (زمخشري).
ستوردان.
[سُ] (اِ مرکب) اصطبل. (آنندراج) : زحل دلالت دارد بر سردابها و ستوردانها. (التفهیم).
ستوردن.
[سُ / سِ دَ] (مص) ستردن که تراشیدن و حک نمودن و پاك کردن باشد. (برهان). ستردن. (جهانگیري). رجوع به ستردن شود.
ستورگاه.
[سُ] (اِ مرکب) آخور. اصطبل. ستورخانه. آغیل. (زمخشري) : کسهاء یعقوب اندر کوشک نگذاشتند از بام ستورگاه لیث را بر سر
کلوخی زدند سرش بشکست. (تاریخ سیستان). و گفت [ ابوالفتح بستی ]: من قریب بیست روز است تا در ستورگاه آب میکشم.
(تاریخ بیهقی). لختی فرو رفتند ناگاه میخی آهنین پیدا آمد سطبر چنانکه ستورگاه را باشد. (تاریخ بیهقی). و این گل تا به خانه و
کاشانه چنان نباشد که گل ستورگاه. (معارف بهاء ولد).
ستوروار.
[سُ تورْ] (ص مرکب، ق مرکب) بمانند ستور. همانند ستور : گشتند ستوروار تا کی با رود و می و سرود و ساغر.ناصرخسرو.
پنداشتم که دهر چراگاه من شده ست تا خود ستوروار مر او را چرا شدم. ناصرخسرو. رجوع به ستور شود.
ستوره.
[سُ رَ / رِ] (اِ) استره. (آنندراج).
ستوري.
[سُ] (حامص) ستور بودن. حالت ستور : سوي خردمند ز خر خرتر است هر که مر او را بستوري رضاست. ناصرخسرو. از حال نباتی
برسیدم بستوري یک چند همی بودم چون مرغک بی پر. ناصرخسرو.
ستوري.
[سُ] (ص نسبی) منسوب بستور که جمع ستر باشد. (الانساب سمعانی).
ستوري.
[سُ] (اِخ) عبدالعزیزبن ستوري ابن محمد. از محدثان است. (منتهی الارب).
صفحه 1177
ستوري.
[سُ] (اِخ) علی سامري ستوري ابن فضل. از محدثان است. (منتهی الارب).
ستوسر.
هوایی باشد با صدا که بی اختیار از راه دماغ بجهد و آن » : در مقدمهء برهان ص 92 آمده .« شنوشه » = « سنوسه » [سَ سَ] (اِ) مصحف
بفتح اول و سین بی نقطه بر وزن دبوسه، بمعنی ستوسر است که عطسه » و باز در ذیل ستوسه میگوید ،« را به عربی عطسه خوانند
قید کرده است و استشهاد به این دو بیت رودکی نموده: رفیقا چند گویی کو « شنوشه » در صورتی که صحیح کلمه را اسدي ،« باشد
نشاطت بنگریزد کس از گرم آفروشه مرا امروز توبه سود دارد چنان چون دردمندان را شنوشه( 1). اشنیچه. شهمیرزادي
بمعنی عطسه مستعمل « اشنشه » : 2). رجوع کنید به: اشنوشه، در لهجهء نوش آباد کاشان چنانکه رضا تابش نوشته است )« اوشنیسه »
در اینجا هم بمعنی عطسه « چنان چون دردمندان را شنوشه » است و ظاهراً این کلمه اسم صوت است. اما دربارهء مصراع رودکی
است چه در طب قدیم در امراض دماغی عطسه زدن را براي تداوي امراض دماغی و زکام مفید میدانستند. (حاشیهء برهان قاطع چ
معین). هوایی با صدا که بی اختیار از راه دماغ بجهد و آن را بعربی عطسه خوانند. (برهان) (آنندراج). رجوع به ستوسه و شنوسه و
- ( شنوشه شود. ( 1) - معنی عطسه هم که اسدي آورده غلط است، صبر و شکیب درست است. (از افادات مرحوم دهخدا). ( 2
.oshnisa
ستوسه.
[سَ سَ / سِ] (اِ) بمعنی ستوسر که عطسه باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به ستوسر و شنوسه و شنوشه شود.
ست و سیر.
[سَ تُ] (ص مرکب، از اتباع)سخت سیر. بسیار سیر.
ستوق.
.( [سَ سُتْ تو] (معرب، اِ) درم نبهره منقوش و قلب، معرب سه تو. (منتهی الارب) (النقود ص 147 ) (جوالیقی ص 203
ستوقۀ.
[سَ قَ] (معرب، اِ) معرب ستو که به معنی درم ناسره است. (آنندراج). ما غلت علیه عشۀ من الدراهم. (التعریفات). ج، ستوقات.
(مهذب الاسماء). رجوع به ستوق شود.
ستول.
[سُ] (اِ) گندم خام که هنوز در خوشه باشد. (آنندراج). ستل. (ناظم الاطباء ||). خرد کردن. نرم کردن. له کردن ||. برشته کردن.
(استینگاس).
صفحه 1178
ستوم.
[سِ] (اِ) گیاهی که در سابق از پوست آن کاغذ می ساختند. (ناظم الاطباء).
ستون.
(4)،« ایستون » ،« ستون » 3)(ستون)، کردي )« ستهونا » 2) (ستون)، هندي باستان )« ستونه » 1)، اوستا )« ستون » [سُ] (اِ) عماد. عمود. پهلوي
5). و رجوع کنید به استون. جرز استوانه اي شکل که سقف و اجزاء بنا را نگاه میدارد. عمود. دیرك خیمه و جز آن. )« ستن » افغانی
(حاشیهء برهان قاطع چ معین). پایهء سنگی یا چوبی یا سیمانی که در زیر بنا سازند : گنبدي نهمار بربرده بلند نش ستون از زیر و نز
برسوش بند.رودکی. نه پاویر باشد ترا نه ستون نه دیوار خشت و نه آهن درا.رودکی. بیاراست آخر بسنگ اندرون ز پولاد میخ و ز
خارا ستون.فردوسی. بدان دِزْش بردند بر کوهسار ستون آوریدند از آهن چهار.فردوسی. چون نگاه کرده اید اصل ستون است و
خیمه بدان بپایست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386 ). در او شش ستون خیمهء نیلگون ز سیمش همه میخ و از زر ستون.اسدي.
کفشگر زن را بکوفت و محکم در ستون بست. (کلیله و دمنه). بلی هر کس از بهر ایوان خویش ستونی کند بر ستودان
خویش.نظامی. بسرپنجه شدي با پنجهء شیر ستونی را قلم کردي بشمشیر.نظامی. ملاح گفت کشتی را خللی است یکی را از شما که
زورآورتر است باید که بر این ستون رود و زمام کشتی بگیرد تا از... (گلستان سعدي). ستون خانه شکستی فرود آن بنشین طناب
خانه گسستی نشیب آن بگذار. قاآنی. - دست زیر زنخدان ستون شدن؛ آدمی را در حالت حیرت و تعجب دست زیر زنخ ستون
میشود. (از آنندراج) : باران اشک خانهء مردم خراب کرد دستم هنوز زیر زنخدان ستون شود. میرخسرو (از آنندراج). - دست زیر
زنخ ستون کردن؛ بچنین حالت در اندیشه فرو رفتن. تفکر کردن. بفکر در شدن : ورا دید با دیدگان پر زخون بزیر زنخ دست کرده
ستون.فردوسی. - ستون پنجم؛ گروهی که در کشوري به زیان آن کشور و به سود بیگانه فعالیت کنند. این نام از زمان جنگ
داخلی اسپانیا به جاسوسان هر یک از دو طرف که در داخل واحدهاي دیگري فعالیت جاسوسی داشته، گفته اند. - ستون راست؛
استوانهء قائم. (التفهیم ص 26 ). - ستون فقرات؛ تیرهء پشت. - ستون کژ؛ استوانهء مایل. (التفهیم ص 26 ||). مجازاً، بمعنی اساس.
پایه. اصول : ستون خرد داد و بخشایش است در بخشش او را چو آرایش است.فردوسی. ستون خرد بردباري بود چو تیزي کنی تن
بخواري بود.فردوسی ||. پشتیبان. تکیه گاه. آنکه یا آنچه استواري بدان بسته است : همان نامور رستم پیلتن ستون کیان نازش
انجمن.فردوسی. تو فرزندي و نیک خواه منی ستون سپاهی و ماه منی.فردوسی. ستون دولت و دین شهریار ابومنصور که هست زیر
زنخ دست دشمنانْش ستون. قطران ||. هر یک از قسمتهاي عمودي صفحهء کتاب یا روزنامه یا مجله که صفحه را بدان قسمت ها
stun. (2) - stuna. (3) - sthuna. (4) - - ( بخش کرده باشند: صفحهء پنجم، ستون دوم یا ستون سوم (در مطبعه). ( 1
.stun, istun. (5) - stan
ستون.
[سِتْ تو] (ع عدد، ص، اِ) شصت. (مهذب الاسماء). در حالت رفعی، و در حالت نصبی و جري ستین.
ستون آوند.
[سُ آ وَ] (اِ مرکب) صفهء بلند. (آنندراج).
ستونه.
صفحه 1179
[سِ نَ / نِ] (اِ) حمله کردن شاهین و بحري و اندازه نمودن باز و باشه و امثال آن باشد بجانب باولی، و باولی جانوري را گویند که
بعضی از پر و بال او کنده باشند و در پیش باز و شاهین نو رسانیده و تازه به کار درآورده سر دهند تا به آسانی بگیرد. (برهان).
حمله نمودن و اندازه کردن بحري و شاهین شکاري بجانب شکار خود. (انجمن آرا ||). گریز و گریختن و بعربی فرار گویند.
1). بمعنی تنهء درخت است. رجوع کنید به ستون. )(« ستونک » (برهان). گریز و فرار. (انجمن آرا) (آنندراج ||). ستون (پهلوي
(حاشیهء برهان قاطع چ معین). موجهء آب. (برهان) (آنندراج) : دریاي دیده را چو بشوید غمت از آن تا سقف آسمان برسد هر
ستونه اي. زکی مراغه اي (از رشیدي). - ستونهء آسیا؛ محور. میخی که آسیا و چرخ بر آن میگردد. قطب. قطبه. (منتهی الارب).
.stunak - (1)
ستونه کردن.
[سِ نَ / نِ كَ دَ] (مص مرکب) موج زدن : سبک زبانه زند ناگه و ستونه کند ز تیغ و نیزهء سلطان صفدر آتش و آب. مسعودسعد.
||حمله کردن : عقابی که از بی پري شد زبون ستونه کند لیک هم بر ستون. خسرو (از آنندراج).
ستوه.
4) (توانستن، قادر بودن)، ستوه فارسی )« تو » 3)، از )« اوس تاوه » 2)، ایرانی باستان )« ستوه » 1) (بی زور)، پازند )« ستو » [سُ] (ص) پهلوي
5)، قیاس کنید با کوتاه (آنکه زورش کم است). رجوع کنید به استوه. ضد آن: نستوه (خستگی )« اوس - توه - ثه » مرکب است از
حاشیهء برهان قاطع چ معین). ملول و عاجز شده و بتنگ آمده و افسرده. (برهان). ملول و سنگین بار و ) .« سته » ناپذیر). مخفف آن
عاجز و خسته و دلتنگ، و سته مخفف ستوه است. (آنندراج) (انجمن آرا). سته. (اوبهی). خسته و عاجز مانده. (صحاح الفرس).
تنگ آمده و ملول و عاجز مانده (غیاث) : همه با رافع یکی شدند که از ستمهاي علی بن عیسی و کارداران او ستوه بودند. (ترجمهء
تاریخ طبري بلعمی). یکی جاي کرد اندر البرز کوه که دیو اندر آن رنجها بد ستوه.فردوسی. ز زخم سمش گاو ماهی ستوه بجستن
چو برق و بهیکل چو کوه.فردوسی. چلیپاپرستان رومی گروه چنانند از او وز سپاهش ستوه.اسدي. خروشید بر یک دل از غم ستوه
که بازارگانیم ما یک گروه.اسدي. و برینسان تاختنی برد که مرغ در هوا ستوه شدي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 79 ). علم داري
بحلم باش چو کوه مشو از نائبات چرخ ستوه.سنایی. رود روز و شب در بیابان و کوه ز صحبت گریزان ز مردم ستوه.سعدي||.
(اِمص) دلتنگی. (لغت فرس اسدي). که بصورت بستوه آید : چنین بود هر دو سپه هم گروه نه زآن سو ستوه و نه زین سو شکوه.
.stav. (2) - stuh. (3) - us - tavah. (4) - tav. (5) - us - tava - tha - ( فردوسی. ( 1
ستوه.
[سُ] (اِخ) نام جادویی که ارجاسب براي تفحص احوال به ایران گسیل داشت. (مزدیسنا و ... تألیف معین چ 1 ص 360 ) : یکی
جادویی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه.فردوسی.
ستوه آمدن.
[سُ مَ دَ] (مص مرکب) به ستوه آمدن. به تنگ آمدن. عاجز شدن. ملول گردیدن : ستوه آمدند آن دلیران از اوي همی گفت هر
کس که این نامجوي.فردوسی. از ایشان فراوان بیفکند گیو ستوه آمدند آن سواران نیو.فردوسی. ستوران از تشنگی بستوه آمدند.
صفحه 1180
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 493 ). و در همه جنگها بستوه آمدند و در خطر میشدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 473 ). و رعیت خود
از وي بستوه آمده بودند. (فارسنامهء ابن البلخی ص 75 ). بر نیمه شب آسمان ستوه آمد از گریهء سخت و نالهء زارم.مسعودسعد. و
از مداومت ضرب بستوه آمده او را فرو گذاشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 192 ). دو لشکر بیک جا گروه آمدند شدند از
خصومت ستوه آمدند.نظامی. در آمد بجنبش دو لشکر چو کوه کز آن جنبش آمد جهان را ستوه.نظامی ||. فرسودن. سوده شدن.
له شدن : از آواز گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسبان ستوه.فردوسی.
ستوه آوردن.
[سُ وَ دَ] (مص مرکب)عاجز کردن. زبون ساختن : سواران جنگی بر او بر گمار ستوه آورش هر سوي از کارزار.اسدي. مثال او را
امتثال نمود و بر این موجب پیش گرفتند تا آن کافران را به ستوه آوردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
ستوه شدن.
[سُ شُ دَ] (مص مرکب)بستوه شدن. بجان آمدن. بتنگ آمدن. عاجز شدن. ناتوان شدن : همی رفت گشتاسب تا پیش کوه یکی
نعره زد کاژدها شد ستوه.فردوسی. هم اندر زمان تندبادي ز کوه بر آمد که شد نامور زآن ستوه.فردوسی. ولی رسمی میکردند تا
رعیت بستوه شد و بفریاد آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 438 ). و هر دو لشکر ستوه شدند پس صلح کردند. (فارسنامهء ابن
البلخی). الیاس ستوه شد و بر ایشان دعا کرد و پنهان شد. (مجمل التواریخ). چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه بدو گفت خورشید
شد سوي کوه.نظامی. پاي مسکین پیاده چند رود کز تحمل ستوه شد بُختی.سعدي.
ستوه گردیدن.
[سُ گَ دي دَ] (مص مرکب) سخت درماندن. بجان آمدن. خسته شدن. عاجز شدن : ز اسبان و مردان بیابان و کوه اگر بشمري نیز
گردي ستوه.فردوسی. شب از حملهء روز گردد ستوه شود پرّ زاغش چو پرّ خروه.عنصري. خداوند فرمان و راي و شکوه ز غوغاي
مردم نگردد ستوه.سعدي.
ستوه گشتن.
[سُ گَ تَ] (مص مرکب)بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن : در کارها بتا ستهیدن گرفته اي گشتم ستوه از تو
من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روي کوه.فردوسی. وز تو ستوه گشت و
بماندي از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دي( 1) نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء طهران ص 52 ). وز رنج روزگار چو
جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم.ناصرخسرو. ( 1) - ن ل: همی کرده اي.
ستوهی.
[سُ] (حامص) سیرآمدگی. ضجرت. بجان آمدگی. اذي. اذیت. (دستوراللغۀ ||). ترس. وحشت. (ولف) : چو روز از شب آمد
بکوشش ستوه ستوهی گرفته فرو شد بکوه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 189 ). بزین پلنگ اندرون بد سوار ستوهی
.( نیامَدْش از آن کارزار. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1222
صفحه 1181
ستوهیدن.
[سُ دَ] (مص) نفرت داشتن و بتنگ آمدن. (آنندراج). بیزار بودن : سپهر گشتت دایه گریز از این دایه زمانه بودت مادر ستوه از این
مادر. مسعودسعد.
ستویه.
[سِ يَ / يِ] (اِ) سازي است که سه تار دارد. (آنندراج).
سته.
[سَتْ تَ / تِ / سَ تَ / تِ] (اِ)انگور و به عربی عنب گویند. (برهان) (جهانگیري).( 1) مأخذ این لغت سه دانه انگور است که در
میان انگور است. (آنندراج) : گر چو سته دلش بیفشارند قطره اي جود از آن برون نارند. عسجدي (از آنندراج ||). میوه اي است
که میان بر آن داراي مواد غذایی بسیار ولی درون بر آن نازك است و هسته ها در داخل آن پراکنده اند. (گیاه شناسی گل گلاب
ص 187 ). سته( 2) ساده ترین میوه هاي گوشتی ناشکوفا بشمار میرود و تمام قسمتهاي مزوکارپ آن گوشتی گشته و در داخل آن
دانه ها( 3) قرار گرفته اند. در این میوه ها لایهء داخلی آنها سخت و استخوانی میگردد و قسمت خارجی دانه را میسازد. خرما،
انگور، گوجه فرنگی و مرکبات جزو این میوه ها بشمار میروند. (از گیاه شناسی ثابتی ص 517 ||). هر چیز را نیز گفته اند که شب
- ( بر آن گذشته باشد و شب مانده شده باشد. (برهان) (جهانگیري) (آنندراج ||). سرکه که در مقابل دوشاب است. (برهان). ( 1
.Baie. (3) - Pepin - ( ظاهراً برهان و جهانگیري اشتباه کرده اند و سته معنی عام دارد نه بمعنی انگور مطلق. ( 2
سته.
[سِ تَ / تِ] (ص) رنجور و ضعیف و ناتوان. (برهان) (جهانگیري) (اوبهی). رنجور. (صحاح الفرس ||). درم ناسره و این در اصل
سه ته بود چرا که هر دو جانب آن دو ته نقره باشد در میان یک ته مس باشد و ستوقه معرب این است، از شرح نصاب. (غیاث).
سته.
[سُ تُهْ] (ص) مخفف ستوه است بمعنی ملول و بتنگ آمده و عاجز شده. (از برهان) (از جهانگیري) (از شرفنامه) : فراوان ز هر گونه
جستند کین نه این زآن سته شد نه نیز آن از این. فردوسی. کیست آنکس که سر از طاعت تو باز کشد که نه چون ایلک آید سته و
چون چیپال. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 216 ). سته بود دشمن ز جنگ و ستیز گرفتند هم در دل شب گریز.اسدي. زین روي
که دیدنش مرا بودي کیش سیر و ستهم چو آمدم پیري پیش. جوهري مستوفی.
سته.
[سِ تِهْ] (اِ) لجاجت و ستیزه کردن. (برهان). لجاج و ستیزه. (جهانگیري) : تو نرم شو چو گشت زمانه درشت هسته برو که سود
ندارد سته.ناصرخسرو (||. ص) ضعیف و ناتوان. (برهان).
سته.
صفحه 1182
[سِتْ تَ / تِ] (از ع، عدد، ص، اِ)شش. (غیاث). - ستهء ضروریه؛ و این سبب ها شش جنس است و هر شش ضرورات است و
مردم بی آن نتوانند بودن، و طبیبان آن را الاسباب الستۀ العامیه گویند و آن شش، یکی هواست، یکی چیزهاي خوردنی و
آشامیدنی و یکی خواب و بیداري و یکی حرکت و سکون و یکی استفراغ و احتقان و یکی اعراض نفسانی است. رجوع به اعراض
نفسانی و ذخیرهء خوارزمشاهی شود.
سته.
[سَ تَهْ] (ع مص) پیروي کردن کسی از پشت ||. زدن به اِست کسی. (از اقرب الموارد ||). کلان سرین شدن. (منتهی الارب).
سته.
[سِ تَهْ / سِتْهْ] (ع اِ) کون. ج، اَستاه. (منتهی الارب). عجز. (اقرب الموارد). سَهْ و سُهْ. (اقرب الموارد). و رجوع به سَه و سُه شود||.
استخوان سرین. (منتهی الارب).
سته.
[سَ تَهْ] (ع اِ) استخوان سرین. (منتهی الارب).
سته.
[سَ تِهْ] (ع ص) پس رو قوم ||. آنکه سرین کلان را دوست دارد. (منتهی الارب).
ستۀ آلاف.
[سِتْ تَ تُ] (ع عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) ششهزار. (مهذب الاسماء).
ستها.
[سَ تَ] (هزوارش، اِ)( 1) بلغت ژند و پاژند به معنی دنیا و روزگار است. (برهان) (آنندراج). پهلوي گثیه( 2) (گیتی). (حاشیهء
.st(a)ha. (2) - gethih - ( برهان قاطع چ معین). ( 1
ستهاء .
[سَ] (ع ص) زن کلان سرین. (منتهی الارب). مؤنث اَسْتَه. رجوع به اَسْتَه شود. (اقرب الموارد).
ستهده.
.( [سِ تَ دِ] (اِخ) دهی است از دهات بارفروش مازندران. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 160
سته شدن.
صفحه 1183
[سُ تُهْ شُ دَ] (مص مرکب)ستوه شدن. بستوه آمدن. به تنگ آمدن. زله شدن : غراب بین که ناي زن شده ست و من سته شدم از
استماع ناي او. منوچهري (دیوان چ دبیرسیاقی ص 72 ). ز گرشاسب لرزد همه مرز و بوم سته شد ز گرزش همه هند و روم.اسدي.
چنین تا کشنده سته شد ز رنج ببد کاخها تنگ از آکنده گنج.اسدي.
ستۀ عشر.
[سِتْ تَ عَ شَ] (از ع، اِ مرکب)نوعی صوف است : گهی کردي او صاف سته عشر که صوفست عین ثبات هنر. نظام قاري (دیوان
ص 175 ). رجوع به سته عشري شود.
ستۀ عشري.
[سِتْ تَ عَ شَ] (ص نسبی، اِ مرکب) نوعی صوف : صوف سته عشري قبرسی و تفضیله کستمایی حلبی حبر و غزي بسیار. نظام
.( قاري (دیوان ص 15
سته گشتن.
[سُ تُهْ گَ تَ] (مص مرکب)ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن : چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و
میگسار.اسدي. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش.اسدي.
ستهم.
[سُ هُ] (ع ص) مرد کلان سرین و زن کلان سرین، و میم زائد است. (منتهی الارب). الاسته أي الکبیر العجز (میمه زائده). (متن
اللغۀ ||). آنکه سرین کلان خواهد و سرین کلان را دوست دارد، و میم زائد است. (منتهی الارب).
سته ماندن.
[سُ تُهْ دَ] (مص مرکب)ستوه ماندن. عاجز شدن : کشنده سته ماند بی پاي و پی شمارنده از رنج خون گشته خوي.اسدي.
ستهندگی.
[سِ تِ هَدَ / دِ] (حامص)رجوع به ستیهندگی شود.
ستهنده.
[سِ تِ هَدَ / دِ] (نف) لجوج. معاند. (دهار). ستیزنده. (دانشنامهء علایی). ستیزه کننده و جنگجو و مبرم. (ناظم الاطباء). ستیزه
نماینده. عربده جو. (آنندراج) : و اگر کسی با تو بستهد بخاموشی آن ستهنده را به نشان و جواب احمقان خاموشی دان. (قابوسنامه
.( ص 32
ستهی.
صفحه 1184
[سَ تَ هی ي] (ع ص) آنکه همواره از پس قوم رود. (منتهی الارب). رجوع به ستیهی شود. در تاج العروس آرد: سُتَیهی و صواب
سَیْتهی بر وزن حیدري چنانکه نص فراء است بخط صاغانی.
ستهی.
[سُ تُ] (حامص) ملالت. ستوهی. سیر آمدگی. (یادداشت بخط مؤلف).
ستهی.
[سِ تِ] (ص) جنگجو. ستیزه جو. (ناظم الاطباء).
ستهیدن.
[سِ تِ دَ] (مص) ستیزه کردن. (آنندراج). ستیزه کردن و مناقشه و منازعه نمودن. بحث کردن. (ناظم الاطباء). لجاج. لجاجت.
(دهار) (تاج المصادر بیهقی). معاندت. (منتهی الارب) : در کارها بتا ستهیدن گرفته اي گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی.
بوشعیب. من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم زآن سرخ ترین آب رهی را ده و مسته. منوچهري. تو نکوکار باش تا برهی با قضا و
قدر چرا ستهی.سنایی. در سخاوت چنانکه خواهی ده لیکن اندر معاملت بِسْته.سنایی. رجوع به ستیهیدن شود ||. آواز بلند ساختن.
||بحث کردن ||. غریدن ||. سرائیدن ||. آزردن ||. لگدمال کردن و پایمال کردن صفوف را. (ناظم الاطباء).
ستی.
[سَ] (اِ) فولاد و آهن. (برهان) (غیاث). آهنی سخت بود مانند پولاد. (فرهنگ اسدي نخجوانی). آهن و پولاد (آنندراج) : زمین
« ستی » 1)(ابزار جنگ) و ظاهراً )« سنئیثیش » چون ستی بینی و آب رود بگیرد فراز و بیاید فرود.ابوشکور ||. ظاهراً از ریشهء اوستایی
است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). نوعی از نیزه و سنان. (برهان) (آنندراج). و نوعی از نیزه و سنان آهنی باشد « سنی » مصحف
سخت چون پولاد و بر سر تیر و داس نهند. (صحاح الفرس). شمس فخري در فرهنگ معیار جمالی بفتح نون( 2) آورده و با نی و
کی قافیه کرده، و در لغت ستی آهنی باشد که بر سر نیزه یا داس نهند و معنی سنان از آن فهمیده میشود و قطعه اش این است : شاه
ایام شیخ ابواسحاق اي کلاه تو رشک افسر کی آفتاب از خجالت رایت هر سپیده دمی برآرد خوي آب در حلق بدسگالانت عجب
است ار نمی شود چو ستی. (از انجمن آرا ||). بزبان هندي زن را گویند که خود را با شوهر خود که مرده باشد در آتش اندازد و
آهنی باشد که بر سر » در معیار جمالی چ کیا ص 475 این کلمه سئی بمعنی - (snaithish. (2 - ( بسوزد. (برهان) (آنندراج). ( 1
آمده است. « نیزه یا داس نهند
ستی.
[سِتْ تی] (ع اِ) براي خطاب به زن آید، یعنی اي شش جهات من، یا آن ملحون است و صواب سیدتی است. (منتهی الارب)
(آنندراج) : ستی و مهستی را بر غزلها شبی صد گنج بخشی در مثلها.نظامی. هم سرش را شانه میکرد آن ستی با دو صد مهر و دلال
و دوستی.مثنوي. نیستم شوهر نیم من شهوتی ناز را بگذار اینجا اي ستی.مثنوي. هین رها کن عشقهاي صورتی عشق بر صورت نه بر
روي ستی.مثنوي. رجوع به ست شود.
صفحه 1185
ستی.
[سِتْ تی] (اِخ) بنت موسی الکاظم. (تاریخ گزیده ص 206 ). دختر حضرت موسی بن جعفر معروف به معصومه علیهاالسلام. رجوع
به فاطمه شود.
ستی.
[سِتْ تی] (اِخ) نام حضرت مریم. (ناظم الاطباء).
ستیا.
2) (گیتی)، قیاس کنید با ستها. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی )« گثیه » 1)، پهلوي )« ستیا، ستیا » [سَ تَ] (هزوارش، اِ) هزوارش
.stya, stia. (2) - gethih - ( ستها که دنیا و روزگار باشد. (برهان). ( 1
ستیخ.
[سِ] (ص) ستیغ. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). هر چیز بلند و راست همچون ستون و قامت مردم. (برهان). راست و بلند، و با ستیغ
مرادف است. (آنندراج). چیزي راست مانند تیر و نیزه و ستون. (رشیدي) (اوبهی). شق. راست. (صحاح الفرس). امروز سیخ گویند.
(مؤلف) : خم آورد پشت سنان ستیخ سراپرده برکند( 1) هفتاد میخ.فردوسی. داشتم در میانهء شعرا سرخ روي و ستیخ گردن
خویش.سوزنی. ز زر اندر او صد ستون ستیخ ز ابریشمش رشته وز سیم میخ.اسدي (||. اِ) راستی و بلندي ||. راست ایستادن ||. بر
کوه و قلهء کوه. (برهان). رجوع به ستیغ شود. ( 1) - ن ل: بزد تند و برکند.
ستیخ کردن.
[سِ كَ دَ] (مص مرکب)راست کردن. سیخ کردن: ستیخ کردن پرها. ستیخ کردن گوش.
ستیخ گوش.
[سِ] (ص مرکب) گوش راست کرده. (ناظم الاطباء). گوش تیز کرده: ظبی مصمغ، آهوي ستیخ گوش. (منتهی الارب ||). کسی
که مواظب گوش دادن بود. (ناظم الاطباء).
ستیخون.
[سِ] (اِ) این کلمه در بیتی از منوچهري بدین صورت آمده و ظاهراً مقصود استخوان است : بر سرشان برنهند و پشت و ستیخون
سخت گران سنگی از هزار من افزون. منوچهري.
ستیر.
هر استیر چهار درم بود چنانکه سیصد دُرّ استیر » : آمده « صد دُرّ نثر » 1) (تاوادیا 165 ). در )« ستر » [سِ] (اِ) رجوع کنید به استیر. پهلوي
حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی سیر است که یک حصه از چهل حصهء من باشد و آن به وزن تبریز ) .« هزار و دویست درم بود
صفحه 1186
پانزده مثقال است چه یک من تبریز شش صد مثقال و هر مثقالی شش دانگ، و بعضی گویند ستیر شش درهم و نیم باشد. (برهان).
شش درم سنگ و نیم. (اوبهی) (شرفنامه). وزنی باشد که آن را سیر گویند. (آنندراج). استیر که بعربی استار گویند یعنی شش درم
و نیم که چهل یکِ من بود. استار و آن شش درم سنگ و نیم بود. (فرهنگ اسدي) (رشیدي) : زهی بر کمانش بر از چرم شیر یکی
تیر و پیکان او ده ستیر.فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر.فردوسی. یا رب چه جهان است این یا
رب چه جهان شادي به ستیر بخشد و غم به قپان.صفار. ده ستیر از این مطبوخ با یک وقیه روغن سوسن و یک وقیه روغن نرگس و
یک وقیه و نیم انگبین بیامیزند و حقنه کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اما مقدار [ طعام ] کمترین ده ستیر. (کیمیاي سعادت). سه
بدست و نیم درازي او و چهار انگشت پهنا، وزن او دو من و نیم یا سه من کم ده ستیر. (نوروزنامه). سقنقور بوده ست نه مغز خر به
ده من زر ارزد از او یک ستیر.سوزنی. روزگار بیاید که آنچه به درم سنگ است به ستیر گردد و آنچه به ستیر باشد به من گردد.
(اسرار التوحید). اما اگر جامه خواهد شست او را ده ستیر اشنان تمام است. (تذکرة الاولیاء عطار). گوشت افزون نیم من بد یک
.ster - (1) .( ستیر هست گربه نیم من هم اي ستیر. (مثنوي چ خاور ص 336
ستیر.
[سَ] (ع ص) پوشیده. (منتهی الارب). مستور : عشق معشوقان نهانست و ستیر عشق عاشق با دوصد طبل و نفیر.مثنوي. گفت با هامان
بگویم اي ستیر شاه را لازم بود راي اي وزیر. (مثنوي چ خاور ص 258 ). آنچه مقصود است مغز آن بگیر چون براهش کرد آن زیبا
.(|| ستیر. (مثنوي چ خاور ص 302 ). گوشت افزون نیم من بد یک ستیر هست گربه نیم من هم اي ستیر. (مثنوي چ خاور ص 336
پوشنده. (منتهی الارب). ساتر : ور در آید محرمی دور از گزند برگشایند آن ستیر آن روي بند.مثنوي ||. پارسا. (منتهی الارب).
ستیره.
[سَ رَ / رِ] (از ع، ص) مستور. پوشیده : سخت زیبا لیک هم یک چیز هست کآن ستیره دختر حلواگر است.(مثنوي).
ستیره.
[سَ رَ / رِ] (اِ) پنج انگشت. نباتی است. (مهذب الاسماء). رجوع به پنج انگشت شود.
ستیز.
هوبشمان » ( 2) (مناقشه، نزاع )« ستزه » 1) (نزاع کردن = ستیزیدن)، افغانی عاریتی و دخیل )« ستژیدن » [سِ] (اِمص) ستیزه. ستیغ. پازند
که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و ) «722
عناد و تعصب و ناسازگاري. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث)
(جهانگیري) : همه پهلوانان براه گریز ستادند بر جان و دل پر ستیز.فردوسی. تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران
ستیز.فردوسی. شوم پیش رستم بکین و ستیز اگر خیزد اندر جهان رستخیز.فردوسی. چو رستم ورا دید زآن گونه تیز بر آشفت زآن
پس بخشم و ستیز.فردوسی. جهان خواستی یافتن خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز.فردوسی. بباید جهاندار [ کیخسرو ] با تیغ
تیز سري پر ز کینه دلی پر ستیز.فردوسی. مبین نرمی پشت شمشیر تیز گذارش نگر گاه خشم و ستیز.اسدي. سپاهش همه بد ستوه از
ستیز برون رفته هر یک براه گریز.اسدي. مستیز که با او نه برآید بستیز نه تو نه چو تو هزار زنار آویز.سوزنی. بسوي من نظري کن
که بی سبب با من جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز. ظهیر فاریابی. الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا
صفحه 1187
بستیز ایشان برآور. (تذکرة الاولیاء عطار). چون نداري ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیري ستیز. سعدي (گلستان). ستیز
فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند. سعدي (بوستان). شتربانی آمد بهول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز.
سعدي (بوستان ||). ظلم و تعدي. (جهانگیري) : جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز.فردوسی (||. نف
مرخم) ستیزنده. (برهان) : بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست.نظامی (||. اِ) رشک و حسرت. (ناظم
الاطباء) : بروي از گل بموي از مشک نابی ستیز ماه و رشک آفتابی.(ویس و رامین). دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این
بستان که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی. مجیرالدین بیلقانی. - پرستیز:به دژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر
ستیز.فردوسی. شب تیره لشکر همی راند تیز دو دیده پر از خون و دل پر ستیز.فردوسی. - هم ستیز:شد آوازه بر درگه شاه تیز که
.stezhidan. (2) - steza - ( هاروت با زهره شد هم ستیز.نظامی. ( 1
ستیزآوري.
[سِ وَ] (حامص مرکب)کینه کشی. خصومت رانی. مجادله : ستیز آوري کار آهرمن است ستیزه بپرخاش آبستن است.اسدي.
ستی زرین.
( [سِتْ تیِ زَرْ ري] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) نام آهنگی است : یکی چون معبد مطرب، دوم چون زلزل رازي سیم چون ستی( 1
زرین، چهارم چون علی مکی( 2). منوچهري (دیوان چ دبیرسیاقی ص 133 ).رجوع به آهنگ شود. ( 1) - ن ل: دستی، شبی، شیلی،
شیی. ( 2) - ن ل: علی بیکی.
ستیزکار.
[سِ] (ص مرکب) آنکه کار او ستیزه بود. رجوع به ستیزه کار شود.
ستیزکاري.
[سِ] (حامص مرکب) عمل ستیزه کار. رجوع به ستیزه کاري شود.
ستیز کردن.
[سِ كَ دَ] (مص مرکب)جدال کردن. لجاج کردن. خصومت. منازعت. نزاع. مناقشه : چو چیره شدي بی گنه خون مریز مکن با
جهاندار یزدان ستیز.فردوسی. بهنگام، کردن ز دشمن گریز به از با تن خویش کردن ستیز.فردوسی. یکی کرد بر پادشاهی ستیز
بدشمن سپردش که خونش بریز. سعدي (بوستان).
ستیزگار.
[سِ] (ص مرکب) ستیزه کننده. آنکه ستیزه کند. ستیزه گر.
ستیزگاري.
صفحه 1188
[سِ] (حامص مرکب) عمل ستیزگار و ستیزگر : اپرویز از آنجا که ستیزگاري و بدخویی او را بود نبشت که... (فارسنامهء ابن البلخی
.( ص 105
ستیزگر.
[سِ گَ] (ص مرکب) متمرد و سرکش و نزاع جو. (ناظم الاطباء). ستیزگار. ستیزه گار. ستیزکار. ستیزه کار.
ستیز گرفتن.
[سِ گِ رِ تَ] (مص مرکب)خصومت کردن. جنگ آغازیدن : همان با خردمند گیرد ستیز کند دل ز نادانی خویش تیز.فردوسی. با
قضا پنجه مزن اي تند و تیز تا نگیرد هم قضا با تو ستیز.مولوي.
ستیزگی.
[سِ زَ / زِ] (حامص) لجاجت و خصومت و منازعه و مناقشه. (ناظم الاطباء).
ستیزندگی.
.( [سِ زَ دَ / دِ] (حامص)خصومت و منازعه و مناقشه و لجاجت. (ناظم الاطباء). جنگ و جدال. (مجموعهء مترادفات ص 112
ستیزنده.
[سِ زَ دَ / دِ] (نف) آنکه خصومت و لجاجت کند. (آنندراج). لجوج. ژکاره. (فرهنگ اسدي نخجوانی) : هجیر ستیزندهء بد گمان
که میداشت راز سپهبد نهان.فردوسی. تهمتن برخش ستیزنده گفت که با کس مکوش و مشو نیز جفت. فردوسی. بهر چه شْ رسد
سازگاري کند فلک بر ستیزنده خواري کند.نظامی. بهمت برآر از ستیزنده شور که بازوي همت به از دست زور. سعدي (بوستان).
ستیزه.
1) نزاع. دعوي. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی ستیز است که جنگ و خصومت )« ستژك » [سِ زَ / زِ] (اِمص) ستیز. در پهلوي
و لجاجت و قهر و کین باشد. (برهان) (آنندراج). لجاج. (دهار). لجاج. لجاجت. (تاج المصادر بیهقی) : ستیزه نه خوب آید از
نامجوي بپرهیز و گرد ستیزه مپوي.فردوسی. اگر اول که ما قصد این دیار کردیم... آن ستیزه و لجاج نرفتی این چشم زخم نیفتادي.
(تاریخ بیهقی). ستیزآوري کار آهرمن است ستیزه بپرخاش آبستن است.اسدي. ملک مصر جواب نبشت که ایشان بندگان تو نیستند
آزاد و آزاده اند بخت النصر بدین ستیزه برفت و مصر بستد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 6). تبه نمود همی صنعت سحاب از وي بر
این ستیزه همه نقش آن بشست سحاب. ابوالمعالی رازي. شهابی تو گاه وغا و ستیزه سحابی تو گاه سخا و مواهب. برهانی یا معزي.
گاه از ستیزه گوش فلک برکشیده اي گاه از کرشمه دیدهء اختر شکسته اي.خاقانی. بهر گردشی با سپهر بلند ستیزه مبر تا نیابی
گزند.نظامی. ستیزه بجایی رساند سخن که ویران کند خاندان کهن.سعدي (||. اِ) خسک آهنین باشد که بر راه دشمن می
.stezhak - ( پراکندند. (مؤلف). ( 1
ستیزه کار.
صفحه 1189
[سِ زَ / زِ] (ص مرکب) لجوج. کینه توز. ظالم. نیرومند. قاهر : و [ غوریان ]مردمانی شوخ روي و ستیزه کارند و بد دل و حسودند.
(حدود العالم). تذرو عقیق رو کلنگ سپیدرخ گوزن سیاه چشم پلنگ ستیزه کار.فرخی. و بودي که شیر ستیزه کارتر بودي غلامان
را فرمودي تا در آمدندي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 120 ). شاه پردل ستیزه کار بود شاه بددل همیشه خوار بود.سنایی. رفیقی ستیزه
.( کار دارم و به هیچ نوع از صحبت او خلاصی نمی یابم. (سندبادنامه ص 142
ستیزه کاري.
[سِ زَ / زِ] (حامص مرکب)عمل ستیزه کار. لجاجت. خصومت : چونکه دید او ستیزه کاري من ناشکیبی و بیقراري من.نظامی. بر
وفق چنین خلافکاري تسلیم به از ستیزه کاري.نظامی. رجوع به ستیزه کار شود.
ستیزه کردن.
[سِ زَ / زِ كَ دَ] (مص مرکب) عُنود. (ترجمان القرآن). لجاجت. خصومت ورزیدن : بپرهیز و با جان ستیزه مکن نیوشنده باش از
برادر سخن.فردوسی. او ستیزه کرد و لج بی احتراز گفت در کافرستان بانگ نماز.مولوي. چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد
ضرورتست که با روزگار درسازي. سعدي (بدایع). تو نیز بنده اي آخر ستیزه نتوان کرد خلاف حکم خداوندگار چند کنی. سعدي
(صاحبیه).
ستیزه گار.
[سِ زَ / زِ] (ص مرکب) ستیزه کار. جنگجو. قاهر. لجوج. رجوع به ستیزه کار شود.
ستیزه گر.
[سِ زَ / زِ گَ] (ص مرکب)عنید. (ملخص اللغات حسن خطیب) (ترجمان القرآن). ظالم. متعدي : گفت اگر مانم این ستیزه گر
است گر کشم این حساب از آن بتر است.نظامی. غضب ستیزه گر و عقل قهرمان در خواب شتر گسسته مهار است و ساربان در
خواب. صائب.
ستیزه گري.
[سِ زَ / زِ گَ] (حامص مرکب) عمل ستیزه گر. عمل لجاج کننده.
ستیزیدن.
[سِ دَ] (مص) جنگ و خصومت و پیکار نمودن. (آنندراج) : که نادان ز دانش گریزد همی بنادانی اندر ستیزد همی.فردوسی. ابر از
فزع باد چو از گوشه بخیزد با باد در آویزد و لختی بستیزد.منوچهري. چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد ز دو لشکر نماند
هیچ سالاري که نگریزد. فرخی. مستیز که با او نه برآیی بستیز نه تو نه چو تو هزار زنار آویز.سوزنی. چند گویی مست گشتم می
بده وقت مستی نیست مستیز اي غلام.انوري. خواجه از کبر آن پلنگ آمد که همی با وجود بستیزد. کمال الدین اسماعیل. نهنگ
آن به که در دریا ستیزد کز آب خرد ماهی خرد خیزد.نظامی. نی دل که بشوي برستیزم نی زَهره که از پدر گریزم.نظامی. هر آن
صفحه 1190
کهتر که با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد.سعدي. دو عاقل را نباشد کین و پیکار نه دانا خود ستیزد با سبکبار. سعدي
(گلستان). بر گیر شراب طرب انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله مستیز( 1) و بیا.حافظ. ( 1) - ن ل: بستیز (دیوان حافظ چ غنی -
قزوینی).
ستیژه.
[سِ ژَ / ژِ] (اِ) چله باشد و آن ریسمانی است که از پهناي کار جولاهگان زیاد آید. (برهان) (آنندراج). رجوع به ستیزه شود.
ستیغ.
1) (سر پا، مستقیم). اگر ستیغ را از ریشهء )« ست، یغ، استغ » است. سغدي « ستیغ » [سِ] (ص) ستیخ. شکل بهتر، همین
3) پسوند صفتی است (رجوع کنید به گوبینو - بنونیست، )« یغ » 2)(ایستادن) بدانیم اصل سغدي آن مورد اطمینان خواهد بود و )« ستا »
4) (نوك تیز بودن) و )« س) تیگ )» دستور سغدي ص 95 ). بهر حال حداقل بهمان درجه محتمل است که کلمهء مزبور از ریشهء
و نظایر آن مرتبط است، در عین حال که شکل « تیغ » 5) و بنابراین، این کلمه کام با کلمهء فارسی )« ستیجه » غیره باشد در اوستا
فارسی و سغدي از میراث مشترك هر دو زبان آمده. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بمعنی ستیخ است که چیزي راست و راست
ایستاده و بلند باشد همچون ستون و نیزه و امثال آن. (برهان). چیزي راست چون نیزه و ستون. (حاشیهء فرهنگ اسدي) (شرفنامه).
هر چیزي که بالاي آن راست و قائم باشد آن را نیز ستیغ گویند. (صحاح الفرس) : بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ کل پشت
چوگانْت گردد ستیغ.ابوشکور (||. اِ) بلندي کوه و قلهء کوه. (برهان) : تو گفتی کز ستیغ کوه سیلی فرود آرد همی احجار صد
من.منوچهري. بر آمد زاغ رنگ و ماغ پیکر یکی میغ از ستیغ کوه قارن.منوچهري ||. آسمان. (برهان) (اوبهی) (شرفنامه). آسمان
st´ygh, - ( راست باشد. (صحاح الفرس ||). ستیز. (حاشیهء برهان قاطع چ معین ||). ستیزندگی و لجاجت. (برهان). ( 1
.stegh. (2) - sta. (3) - ´ygh. (4) - (s)taig. (5) - stija
ستی فاطمه.
[سِتْ تی طِ مَ] (اِخ) بنت امام موسی بن جعفر. رجوع به ستی و فاطمه و معصومه شود.
ستیفغنه.
[سُ فَ نَ] (اِخ) قریه اي است از قراء بخارا. (معجم البلدان).
ستیفغنی.
[سُ فَ] (ص نسبی) منسوب به ستیفغنه که از قراء بخاراست. (الانساب سمعانی).
ستیکن.
[سُ كَ] (اِخ) قریه اي است از قراء بخارا. (معجم البلدان).
ستیکنی.
صفحه 1191
[سُ كَ] (ص نسبی) منسوب به ستیکن است که از قراء بخاراست. (الانساب سمعانی).
ستیم.
[سِ] (اِ) خون و چرك و ریمی باشد که در جراحت جمع شود، تا نشتر نزنند بر نیاید. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري). جراحتی بود
که سر او فراهم آمده باشد و خون در وي ریم شده و چون نیشتر بر آن زنند آن را نیز بگشایند. (اوبهی) : گفت فردا نشتر آرم پیش
تو خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.رودکی. از دروغ تست جانم در ازیغ وز جفاي تست ریشم پرستیم.ناصرخسرو ||. جراحت سرما
خورده و آماس کرده، و آن را گزك خوانند. (برهان) (جهانگیري). جراحتی که از سرما زده شده باشد و آن را گزك خوانند و
اکنون در میان عوام مشهور شده که زخم خورده را سیم کشیده میگویند، همانا اصل آن ستیم بود.( 1) (آنندراج) : بخلد دل که من
از فرقت تو یاد کنم چون جراحت که بدو باز رسد گرد ستیم. معروفی ||. در دو بیت زیر به معنی استیم که سرمایی باشد که بر
جراحت زند و بیاماسد : بلفظ خویش کند زمهریر را تشبیه جراحت دلشان را زند بلفظ ستیم.سوزنی. ز باد جور و ستمکاري و بلیت
من جراحت دل مظلوم را رسید ستیم.سوزنی. براي تمام معانی رجوع به استیم شود ||. بعضی خون فاسدي را گفته اند که در
...sima عضوي بهم رسد که اگر دفع نکنند چرك و ریم گردد و آن عضو را مجروح سازد. (برهان). ( 1) - مازندرانی کنونی
بمعنی دمل. رجوع به برهان قاطع چ معین ذیل استیم و واژه نامهء طبري ص 459 شود.
ستین.
[سِتْ تی] (ع عدد، ص، اِ) (در حالت نصبی و جري) شصت : فمن لم یستطع فاطعام ستین مسکیناً ذلک لتؤمنوا بالله و رسوله... (قرآن
.(58/4
ستیوجه.
[سِتْ جَ] (اِ) ستوجه. قسمی از باز شکاري الوان. (ناظم الاطباء).
ستیه.
[سِ] (اِمص) جنگ و خصومت. (آنندراج). ستیز. (رشیدي). رجوع به ستیز شود.
ستیهش.
[سِ هِ] (اِمص) لجاجت و ستیزندگی. (برهان) (آنندراج). جنگ و ستیزه. (غیاث). اسم مصدر از ستیهیدن. (حاشیهء برهان قاطع چ
معین) : اي از ستیهش تو همه مردمان به مست دعویت صعب و منکر و معنیت خام و سست. لبیبی. اندر ستیهش است بمن این زن
مینازدي بچادر و شلوارش.ناصرخسرو.
ستیهندگی.
[سِ هَ دَ / دِ] (حامص) (از: ستیهنده = ستیهندگ + ي، پسوند مصدري) ستیزه که لجاجت و جنگ و سرکشی و نافرمانی باشد.
(برهان) (آنندراج) : جدا فیلسوفند دیگر گروه جهان از ستیهندگیشان ستوه.اسدي.
صفحه 1192
ستیهنده.
[سِ هَ دَ / دِ] (نف) نافرمان و سخن ناشنو. (برهان). بی فرمان. (جهانگیري ||). ستیزه کننده. (برهان) (آنندراج). لجوج. (منتهی
الارب). عنید. عنود. (ربنجنی) (دهار) : بحیله چو روبه فریبنده بود بکینه چو تیر ستیهنده بود.بوالمثل بخاري ||. فریاد زننده.
(برهان).
ستیهه.
[سِ هَ / هِ] (اِمص) ستیزه. لجاج :اگر کسی با تو بستیهد بخاموشی آن ستیههء وي را بنشان. (قابوس نامه، از یادداشت مؤلف).
ستیهیدن.
2) = ستیغ )« سته » 1) (نزاع طلب، ستیزه جو)، ستیهیدن فارسی مشتق از )« ستی هگ » [سِ دَ] (مص) ستهیدن. در اوراق مانوي بپارتی
فارسی است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). ستیزه کردن. (برهان) (اوبهی) (غیاث) (آنندراج). لجاجت کردن. (برهان) (آنندراج) :
به آنکس که جانش ز حکمت تهیست ستیهیدنت مایهء ابلهی است.شاکربخاري. چنین داد پاسخ که زفتی ز شاه ستیهیدن مردم بی
گناه.فردوسی. ز نادان که گفتیم هفت است راه یکی آنکه خشم آورد بی گناه.فردوسی. بهفتم که بستیهد اندر دروغ به بیشرمی
اندر بجوید فروغ.فردوسی. و لجاج و ستیهیدن گرفت که زیادت خواهم. (سندبادنامه ص 290 ||). سخن ناشنودن و نافرمانی
.styyh´g. (2) - steh - (´ نمودن ||. فریاد و شور. (آنندراج) (برهان). ( 1
سج.
[سَج ج] (ع مص) بگل کردن دیوار را. (منتهی الارب). در عربی گل بدیوار مالیدن. (برهان ||). رقیق و تنک شدن پلیدي. (منتهی
الارب). نرم شدن چیزي غلیظ بود. (برهان).
سج.
[سَ] (اِ) رخساره. (برهان) (جهانگیري) (شرفنامه) (آنندراج) : چون برفتم سوي کعبه بهر حج سخ بسنگ سود سودم زرد سج.
قاضی نظام (از رشیدي).
سج.
[سُ] (اِ) سرین و کفل. (برهان) (جهانگیري).
سجا.
[سَ] (اِ) عنوان کتاب و نامه. (برهان) (غیاث) (آنندراج ||). و در عربی بمعنی دوام و سکون باشد.( 1) (برهان ||). چیزي که بر نامه
1) - بدین معنی در ) ( ي مهمله است نه بجیم معجمه و عربی است نه پارسی. (آنندراج) (انجمن آرا).( 2 « حا » پیچند، و آن نیز به
عربی سجو است. رجوع به سجو شود. ( 2) - این کلمه غلط است و صحیح سحا است.
صفحه 1193
سجا.
[سُ] (ع اِ)( 1) ابن بیطار گوید: از عرب بدوي شنیدم که سجا گیاهی است که برگ آن مانند ترب است و به دندان ستور دوسد. و
است لیکن او نام گیاه « سنخار » گل آن سرخ و شبیه گلنار است و در علاج قولنج بکار آید. ابن بیطار گوید صفات گیاه مذکور در
را براي او گفت. (ابن البیطار). ( 1) - ظ. این کلمه گیاهی است شبیه به اذخر و پرشاخ و تلخ و بدبو. (مخزن الادویه). « سجا »
سجا.
[سَ] (اِخ) نام چاهی است و شجا نیز گفته اند و گفته اند آبی است بنی الاضبط را و گفته اند بنی قواله راست و آن چاهی دورتک
و گواراآب است و گفته اند آبی است بنجد بنی کلاب را و ابوزیاد گفت سجا از آبهاي بنی وبرة بن الاضبط بن کلاب است. (از
معجم البلدان).
سجاج.
[سَ] (ع ص، اِ) شیر تنک بسیار آب. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء).
سجاح.
[سُ] (ع اِ) هواء. (منتهی الارب).
سجاح.
[سِ] (ع اِ) مقابل و برابر. (منتهی الارب).
سجاح.
[سَ] (اِخ) بنت الحارث بن سوید تمیمیۀ متنبیۀ. نام زنی متنبیۀ که در کذب بدان مثل زنند و گفته اند: اکذب من سجاح. (منتهی
الارب). نام زنی از بنی تمیم، او دعوي نبوت و نزول وحی کرد. جمعی انبوه از او متابعت کردند، شاعري در حق او و مسیلمهء
کذاب گفته: والت سجاح و والاها مسیلمۀ کذابۀ من بنی الدنیا و کذاب. سجاح رو به مسیلمه آورد و چون پیروان سجاح افزون
بودند پیروان او گفتند کار بسجاح باز گذار. بعد از آن مسیلمه رسولی بسجاح فرستاد و پیغام داد که میخواهم من و تو در یک جا
مجتمع شویم و وحی که بما هر دو فرود می آید بر یکدیگر خوانیم هر که بر حق باشد دیگري متابعت او کند. سجاح این التماس را
قبول کرد. مسیلمه فرمود تا خرگاهی از ادیم براي او نصب کنند و عود فراوان در آن بسوزند. چون زن بوي عود شنید مشتاق وقاع
شد. آنگاه مسیلمه و سجاح خلوتی کردند و او را بفریفت و با او جمع آمد. آنگاه گفت کار مثل منی بر این صورت پیش نرود من
بیرون روم و بر حقیقت تو اقرار کنم تو کس بقوم من بفرست و مرا از ایشان خطبه کن تا چون عقد نکاح منعقد شود بنی تمیم را
پیش آرم، مسیلمه اجابت کرد. سجاح از خرگاه بیرون رفت و با قوم خود گفت مسیلمه وحی خویش بر من خواند و مرا معلوم شد
که بر حق است و این کار به او باز گذاشتم. مسیلمه کس ببنی تمیم فرستاد و سجاح را خطبه کرد و ایشان او را بزنی بمسیلمه دادند.
و سجاح تا آخر عمر در خانهء مسیلمه بود و در آنجا بمرد. (تجارب السلف ص 19 ). و رجوع به الاعلام زرکلی ص 357 و حبیب
156 و عیون الاخبار ج 1 ص 186 و الاصابه ج 8 ص 119 شود. - السیر چ تهران ج 1 صص 155
صفحه 1194
سجاحت.
[سَ حَ] (از ع، مص) نرم خوي بودن : بر رجاحت عقل و سجاحت خلق و صدق وفا و اتساع عرصه کرم... آفرینها گفتند. (ترجمهء
تاریخ یمینی). مرد از کمال کرم و سجاحت اخلاق سلطان که دیباچهء معالی بدان آراسته بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). ذکر فصاحت
قلم و سجاحت شیم و نفاست همم و قلت التفات او به دینار و درم در جهان شایع. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). نرم و تابان گردیدن
رخسار ||. کم گوشت گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سجاد.
[سَجْ جا] (ع ص) بسیار سجده کننده. (اقرب الموارد) (آنندراج). مبالغه در سجود.
سجاد.
[سَجْ جا] (اِخ) لقب ابومحمد علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب مکنی به ابومحمد. از اعیان تابعین است و به کثرت عبادت و
نماز مشهور است او را لقب سجاد داده اند بسال 40 ه . ق. متولد شد و در سال 118 ه . ق. در شام در گذشت. رجوع به علی بن
عبدالله بن عباس و ابوالاملاك و اعلام زرکلی ص 678 شود.
سجاد.
[سَجْ جا] (اِخ) علی بن حسین بن علی معروف به سجاد و مکنی به ابوالحسن و ملقب به زین العابدین. امام چهارم شیعیانست. رجوع
به ابوالحسن علی بن حسین بن علی و علی بن حسین شود : سپسِ باقر و سجاد روم در ره دین تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند.
ناصرخسرو.
سجاد.
[سَجْ جا] (اِخ) لقب محمد بن ذکران. از اصحاب امام صادق است.
سجاده.
[سَجْ جا دَ / دِ] (از ع، اِ) مصلی. (غیاث). جاي نماز. (کشاف اصطلاحات الفنون) (منتهی الارب) (آنندراج). جاي سجده : کعبه که
سجادهء تکبیر توست تشنهء جلاب تباشیر توست.نظامی. طریقت به جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست.سعدي.
بطاعت بنه چهره بر آستان که این است سجادهء راستان.سعدي. بگسترد سجاده بر روي آب خیالیست پنداشتم یا به خواب.سعدي.
همی گسترانید فرش تر آب چو سجادهء نیکمردان بر آب.سعدي. دلق و سجادهء حافظ ببرد باده فروش گر شرابش ز کف ساقی
مهوش باشد.حافظ. بمحراب و سجاده رو نه زمانی رها کن بتان محلّل حواجب. نظام قاري (دیوان ص 28 ). در نماز آر به سجادهء
شطرنجی رخ تا بري دست بطاعت ز صغار و ز کبار. نظام قاري (دیوان ص 14 ). - سجاده بر (در) روي آب افکندن؛ : تا هوس
سجاده بر روي آب افکندن پیش خاطر آورم. (کلیله و دمنه). چون سر سجاده بر آب افکند رنگ عسل بر می ناب افکند.نظامی.
صائب از بار گرانجانی سبک کن خویش را تا توانی همچو کف سجاده می افکن در آب. صائب. - سجاده برون فکندن؛ برون
رفتن. خارج گشتن. انتقال یافتن. منتقل شدن : سجاده برون فکند ازین دیر زیرا که ندید در سرش خیر.نظامی. چون مانده شد از
صفحه 1195
عذاب اندوه سجاده برون فکند از انبوه.نظامی. - سجادهء تقوي:بکوي میفروشانش بجامی بر نمیگیرند زهی سجادهء تقوي که یک
ساغر نمی ارزد. حافظ. - سجادهء محرابی؛ جانمازي که بصورت محراب بافند. (آنندراج). - سجادهء نان؛ سفرهء نان. (برهان)
(آنندراج).
سجاده.
[سَ دَ / دِ] (از ع، اِ) مخفف سجّاده است : نه جامه کبود و نه موي دراز نه اندر سجاده نه اندر وطاست.ناصرخسرو. زاهد آسا
سجادهء زربفت بر سر کوه و گردر اندازد.خاقانی. آنجا بود سجادهء خاصش بدست راست وینجا بدست چپ بودش تکیه گاه عام.
خاقانی. نعره زنان برون شدم دلق و سجاده سوختم دشمن جان خویش را در بن خانه یافتم. عطار. چو بادبیزن و مسواك داشت
حکم علم بشد سجادهء زردك بمرشدي اشهر. نظام قاري (دیوان ص 16 ||). نشان سجده در پیشانی. (منتهی الارب) (آنندراج)
(اقرب الموارد ||). نزد اهل سلوك عبارت است از کسی که در مراحل شریعت و طریقت و حقیقت استوار باشد. و کسی که
بمراحل سه گانه بدین مقام نرسیده باشد او را سجاده نتوان نامید. و این لفظ معرب سه جاده است که منظور از سه راه شریعت و
حقیقت و طریقت باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
سجادة.
[سَجْ جا دَ] (اِخ) از کسانی است که در قرن سوم هجري میزیست و به مخلوق بودن قرآن قایل بود. رجوع به تاریخ الخلفا ص 207 و
ضحی الاسلام ج 3 ص 176 و 177 شود.
سجاده.
.( [ ] (اِخ) در صنعت کیمیا (زرسازي) بحث کرده و گویند بعمل اکسیر تام دست یافته. (فهرست ابن الندیم ص 497
سجاده نشین.
[سَجْ جا دَ / دِ نِ] (نف مرکب) کنایت از زاهد. عابد : سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانهء خمار بر آمد. سعدي
(طیبات). آنانکه ریاضت کش و سجاده نشینند گو همچو ملک سر بسماوات بر آرید. سعدي (غزلیات). عافیت چشم مدار از من
سجاده نشین که دم از خدمت رندان زده ام تا هستم. حافظ.
سجادیه.
[سَجْ جا دي يَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 3 هزارگزي باختري تربت جام و
هزارگزي باختر شوسهء عمومی مشهد به تربت جام. هواي آن معتدل و داراي 66 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود.
.( محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداري و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سجار.
[سِ] (اِخ) قریه اي است از قراء نور در بیست فرسخی بخارا، آن را جنجار نیز گویند. (معجم البلدان).
صفحه 1196
سجاري.
[سِ] (ص نسبی) منسوب است به سجار که از قراء نور است و در بیست فرسخی بخارا واقع است. (الانساب سمعانی).
سجاري.
[سِ] (اِخ) صالح بن محمد سجاري مکنی به ابوشعیب. وي بشام و مصر و عراق و خراسان سفر کرد. از او ابوالقاسم میمون بن علی
المیمونی روایت دارد. مردي زاهد و صالح بود. بسال 404 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).
سجاس.
[سَ] (اِخ) قصبه اي است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 12 هزارگزي شمال باختري قیدار و 6
هزارگزي راه مالرو عمومی. هواي آنجا سرد و داراي 1867 تن سکنه است. آب آنجا از رودخانهء سجاس رود تأمین میشود.
محصولات آن غلات، میوه، سیب زمینی و شغل اهالی زراعت و مکاري، قالیچه، گلیم و جاجیم بافی. راه آن مالرو است و از طریق
مجید آباد و مزید آباد اتومبیل میتوان برد. 2 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). شهري بوده است بین همدان و ابهر،
عبدالله بن خلیفه گفته است : و لم استحث الرکب فی اثر عصبۀ میممۀ علیا سجاس و أبهرا. (از معجم البلدان). سجاس و سهرورد در
اول دو شهر بوده است. و در فترت مغول خراب شد اکنون بهر یک از قدر دیهی مانده. (نزهۀ القلوب ص 64 ). و رجوع به
جهانگشاي جوینی ص 115 و شدالازار ص 75 و 312 و اخبار الدولۀ السلجوقیه ص 116 و تاریخ غازانی ص 90 و 92 و 350 و
حبیب السیر ج 2 ص 77 و 134 و 181 شود.
سجاس رود.
[سَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهاي پنجگانهء بخش قیدار شهرستان زنجان و همچنین نام رودخانه اي است که از این دهستان
سرچشمه گرفته پس از الحاق به ایجرود به رودخانهء قزل اوزن متصل میگردد. دهستان سجاس رود در قسمت شمال بخش قیدار
واقع شده است که از پنجاه آبادي بزرگ و کوچک تشکیل یافته است. جمع نفوس آن در حدود 20 هزار تن است. قراء مهم
دهستان عبارتند از: قریهء سجاس داراي 1900 تن سکنه، و موقعی که سلطانیه آباد بوده این قصبه نیز آباد و پر جمعیت بود، مسجد
جامع آن از آثار باستانی تاریخ سنگهاي قبرستان آن نیز بسیار قدیمی است. از قراء مهم دیگر دهستان زرند خان، احمد حصاري،
.( ویک، شیوه، خنداب، چوزیک، پابند است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
سجاعۀ.
[سَجْ جا عَ] (ع ص) سخن مقفی گوي. (منتهی الارب). مبالغت در سجع.
سجاعۀ.
[سَجْ جا عَ] (اِخ) مستوفی گوید: در موصل زنی دعوي پیغمبري کرد جهت آنکه سخن مسجع و مقفی میگفت او را سجاعه
خواندند. (تاریخ گزیده ص 166 ). و از این پس سجاع( 1) بنت الحارث التغلبیه برخاست و او زنی بود ترسا و سخن بسجع گفتی.
(مجمل التواریخ و القصص ص 266 ). مصحف او سجاح است. رجوع به سجاح شود. ( 1) - طبري و کامل: سجاح بنت الحارث بن
صفحه 1197
4 ص 1908 ) و سجاح گویا از اختراعات مؤلف باشد که سجاع را بتصحیف خوانده و وجه تسمیه برایش نقل - سوید (چ لیدن 1
.( کرده است. (حاشیهء مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 266
سجاعی.
[سَ عی ي] (اِخ) احمدبن شهاب الدین احمدبن محمد السجاعی الشافعی الازهري. بمصر متولد شد و در همانجا نشو و نما یافت و
از مشایخ وقت گردید و در حیات پدر بتدریس پرداخت و بعد از مرگ پدر از علماء بزرگ گردید. ملازمت خدمت شیخ حسن
جبرتی را کرد و از او علم الحکمۀ و هدایت و غیر ذلک را کسب کرد. و در جوار پدر مدفون است. وي تألیفات بسیاري دارد که
بچاپ نرسیده است: 1 - بلوغ الارب بشرح قصیدة من کلام العرب. 2 - الجواهر المنتظمات فی عقود المقولات. 3 - حاشیۀ
علی شرح القطر لابن هشام. 4 - رسالۀ فی اثبات کرامات الاولیاء. 5 - شرح علی بیتین فی المقولات. 6 - شرح وظیفۀ « السجاعی »
8 - فتح الجلیل علی شرح ابن .« السجاعی » سیدي احمد رزوق المسمی بالفوائد اللطیفۀ فی شرح الفاظ الوظیفۀ. 7 - شرح منظومۀ
.( عقیل. 9 - فتح المنان لبیان الرسل التی فی القرآن. 10 - منظومۀ فی الاستعارات. (از معجم المطبوعات ص 1006 و 1007
سجاف.
[سِ] (ع اِ) کرانه و جانب پرده ||. پرده. (منتهی الارب). پرده و ستر. پرده و حجاب. (ناظم الاطباء). پوشش. لحاف : کی توان حق
گفت جز زیر لحاف با چو تو خشم آور آتش سجاف.مولوي. هم عرق کرده ز بسیاري لحاف سر ببسته رو کشیده در
سجاف.مثنوي. رجوع به سجف شود.
سجاف.
[سِ] (ع اِ) آنچه بر اطراف جامه دوزند. (آنندراج) (غیاث). پروز. (صحاح الفرس). کرانهء جامه. (ناظم الاطباء) : جسم رختست
جواهر عرض آن الوان ستر آن جمله محیطست و سجافست مدار. نظام قاري (دیوان ص 12 ). سجاف دامنش چاك دل چاك
گریبانش شکاف کنج افلاك. حکیم زلالی (از آنندراج).
سجاکند.
[سَ كَ] (ص) کسی را گویند که مکمل و مسلح شده باشد. (برهان) (آنندراج). رجوع به مادهء بعد شود.
سجاکنده.
[سَ كَ دَ / دِ] (ص) مکمل و مسلح. (آنندراج) (رشیدي) (جهانگیري).
سجال.
[سِ] (ع اِ) نصیب و بهره. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): الحرب بینهم سجال؛ یعنی یک نوبت به سود آنان بود و نوبتی به زیان
ایشان و به سود دشمنان آنها، و این عبارت مثلی است. (از اقرب الموارد ||). جِ سجل، دلو بزرگ. (منتهی الارب). رجوع به سجل
شود ||. له برفائض السجال (اقرب الموارد)؛ اي احسان واسع : لاسیّما حال آن بیچاره که جناح اشبال بر احوال من پوشانیده بود و
صفحه 1198
مرا بسجال افضال سیراب گردانیده. (المضاف الی بدایع الازمان). و بر ارکان و اعیان حضرت بر مثال سحاب، سجال اموال ریزان.
(جهانگشاي جوینی). و لشکرها شریف و وضیع از سجال بر و مکرمت او که... (جهانگشاي جوینی).
سجال سجال.
[سِ سِ] (ع صوت مرکب) کلمه اي است که بدان میش را براي دوشیدن خوانند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سجالۀ.
[سَ لَ] (ع مص) فروهشته و فراخ پوست گردیدن خایه. (ناظم الاطباء (||). اِ) اسم سجیل و سجیلۀ، جِ سجل. (متن اللغۀ). خصیۀ
سجیلۀ، کسفینۀ؛ بیّنۀ السجالۀ مسترخیۀ الصفن واسعۀ. (ذیل اقرب الموارد).
سجام.
[سَ] (اِ) شجام. و رجوع کنید به سجانیدن، سجیدن، سجد، سجن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). سرماي سخت. (برهان) (آنندراج).
رجوع به شجام شود.
سجام.
[سِ] (ع مص) روان شدن اشک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سجان.
[سَجْ جا] (ع ص، اِ) زندان بان. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). صاحب السجن. (اقرب الموارد). دوستاق بان. دژخیم.
سجان.
.( [] (اِخ) دهی است از دیهاي خوي بناحیت قم. (تاریخ قم ص 141
سجانیدن.
[سَ / سِ دَ] (مص) (از: سجان = سجام + یدن، پسوند مصدري) مصدر لازم آن سجیدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). سرد کردن
چیزهاي گرم. (برهان) (آنندراج). نیک سرد شدن و نیک سرد کردن. (شرفنامهء منیري).
سجانیده.
[سَ دَ / دِ] (ن مف) از سجانیدن. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). کسی را یا چیزي را گویند که بسبب سرماي سخت از حال خود
گشته باشد. (برهان) (آنندراج).
سجاوندي.
صفحه 1199
[سَ وَ] (اِخ) احمدبن محمد مکنی به ابوبدیل. رجوع به احمدبن محمد... شود.
سجاوندي.
[سَ وَ] (اِخ) (الامام) سراج الدین ابوطاهر محمد بن محمد بن عبدالرشید. رجوع به محمد... شود.
سجاوندي.
[سَ وَ] (اِخ) محمد بن ابی یزید طیفور ملقب به شمس الدین و مکنی به ابوالفضل السجاوندي القاري، متوفی 560 ه . ق. او راست:
فی تفسیر « عین المعانی » - که پنج گونه را در بر دارد. 3 « الموجز » - که هفت گونه وقف را میشناساند. 2 « الوقف و الابتداء » - 1
سبع المثانی. سجاوندي نخستین کسی است که نشانه هاي هفتگانهء وقف را بکار برده و از این رو این نشانه ها سجاوندي خوانده
خوانند. رجوع به فهرست کتابخانهء مرکزي دانشگاه ج 1 ص « قرآن سجاوندي » شده و قرآن ها را که این نشانه ها در آن بکار رود
242 و الذریعه ج 9 شود.
سجاوندي کردن.
[سَ وَ كَ دَ] (مص مرکب) کنایه از منقش کردن. (غیاث). به شنجرف و آب طلا نوشتن و نوشته شدن آیات قرآنی. (آنندراج) :
خواهم آن رخ را ز نقش بوسه گل بندي کنم مصحف رخسارهء او را سجاوندي کنم. محمد سعید اشرف (از آنندراج ||). زبر و
زیر گذاردن. علامات سجاوندي را در قرآن بکار بردن. رجوع به مادهء قبل شود.
سجاهر.
[سَ هَ] (اِ) قرین و نظیر و مانند. (برهان) (آنندراج) (رشیدي) (جهانگیري). آنندراج شعر زیر را از فرخی براي شاهد به معنی ذکر
شده نقل کرده است : چو بالا پسند پسندیده کو را نیاید ز بالاي گردون سجاهر. این شعر مصحف است و صحیح آن بدین صورت
.( است: چو بالا پسند تناور که چون او نتابد ز بالاي گردون سه خواهر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 83
سجایا.
[سَ] (ع اِ) جِ سجیۀ. خوها و عادتها. (غیاث) (منتهی الارب) : کریم السجایا، جمیل الشیم. سعدي (بوستان). دل داده ام بیاري عاشق
کشی نگاري مرضیۀ السجایا محمودة الخصائل.حافظ. رجوع به سجیۀ شود.
سجاییدن.
[سَ دَ] (مص) رجوع به سجانیدن شود.
سجب.
[سَ] (ع ص، اِ) خیک کهنه. (منتهی الارب). ج، سُجْب.
سجبستان.
صفحه 1200
[سَ بِ] (معرب، اِ)سگ پستان. سپستان. (الابنیه عن حقایق الادویه، از یادداشت بخط مؤلف).
سجح.
[سَ] (ع مص) بانگ کردن کبوتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). تعریض کردن کسی را به سخن. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد ||). نرم و تابان و دراز به اعتدال و کم گوشت گردیدن رخسار. (منتهی الارب). نرم و سهل شدن و دراز و با اعتدال گشتن
رخسار. (از اقرب الموارد).
سجح.
[سُ جُ] (ع اِ) بامهاي گل اندود ||. ذاتهاي پاکیزه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نفوس طیبۀ. (تاج العروس (||). ص) نرم و
آسان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). رجل سجح؛ حسن الخلق. (اقرب الموارد). روي نیکو و با اعتدال. (منتهی الارب).
سجح.
[سُ] (ع اِ) شاه راه و میانهء آن. یقال: خل له عن سجح الطریق؛ اي عن وسطه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد (||). ص) نرم و آسان
از هر چیزي. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سجحاء .
[سَ] (ع ص، اِ) مؤنث اَسْجَح ||. شتر مادهء تمام خلقت. (منتهی الارب ||). بیوتهم علی سجح واحد؛ اي علی قدر واحد. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب). ج، سجح.
سجحۀ.
[سُ / سَ حَ]( 1) (ع اِ) سرشت. (منتهی الارب). خلق. (اقرب الموارد). ( 1) - در اقرب الموارد، فقط بفتح اول ضبط شده است.
سجد.
2). (منتهی الارب). رجوع به ساجد شود. / [سُجْ جَ] (ع ص) جِ ساجد. و منه قوله تعالی: و ادخلوا الباب سُجَّداً؛ اي رکعاً. (قرآن 58
سجد.
[سَ جَ] (اِ) سرماي سخت. (برهان) (رشیدي) (شرفنامه) (آنندراج). رجوع به شجد و شجانیدن و سجاییدن و سجانیدن شود.
سجدة.
[سَ / سِ دَ] (ع مص)( 1) سر بر زمین نهادن. (منتهی الارب). پیشانی بر زمین نهادن. (مهذب الاسماء) : سر از سجده برداري و این
شراب کشی یاد فرخنده رخ مهتري.منوچهري. سر بر زمین بسجده نهاده ست بی رکوع آن کو نه ز اوصیا بسوي انبیا شده ست.
ناصرخسرو. از پی سجدهء رخ تو چنان عابدان در نماز میغلطم.خاقانی. بناف قبهء عالم بصلب قائم کوه به پشت راکع چرخ و
صفحه 1201
بسجدهء مهتاب.خاقانی. آنجا که دست ماست درو حلقه زآن ماست وآنجا که پاي اوست سر و سجده زآنِ ماست. خاقانی. گوش
در آن نامه تحیت رسان دیده در آن سجده تحیات خوان.نظامی. کز براي من بدش سجده ملک وز پی من رفت بر هفتم
فلک.مولوي. - سجدهء سهو؛ آن دو سجده است که در موارد ذیل باید بجاي آورد: اول آنکه نمازگزار در بین نماز سهواً حرف
بزند. دوم جائی که نباید در نماز سلام دهد. سوم آنکه یک سجده را فراموش کند. چهارم آنکه تشهد را فراموش کند. پنجم آنکه
در نماز چهار رکعتی بعد از سجدهء دوم شک کند، بلکه احتیاطاً براي هر چیزي که در نماز اشتباهاً کم یا زیاد کند سجدهء سهو
نمایند. و کیفیت سجدهء سهو چنانست که بعد از سلام نماز فوراً نیت سجدهء سهو کند و پیشانی را به چیزي که سجده بر آن
صحیح است بگذارد و بگوید بسم الله و بالله و صلی الله علی محمد و آله، و ذکرهایی بطریق دیگر روایت شده است. رجوع به
رسائل عملیه و کتب فقها شود : گر سهو شود بسجده راهم در سجدهء سهو عذر خواهم.نظامی. - سجدهء شکر؛ پیشانی بخاك
نهادن شکر را. سجده کردن بشکر نعمتی که رسیده است : بود عقد کابین او اینکه تو کنی سجدهء شکر چون شاکري.منوچهري.
چون کسري این مثال بدین اشباع فرمود برزویه سجدهء شکر گذارد. (کلیله و دمنه ||). فروتنی نمودن ||. راست ایستادن. و از
لغات اضداد است. (منتهی الارب). ( 1) - در تداول فارسی زبانان سَجْده و در تداول عامیانه سُجْده تلفظ شود.
سجدة.
[سَ دَ] (اِخ) نام سوره اي از قرآن است و آن سی آیه است. پس از لقمان و پیش از احزاب ||. و نیز سجده نام دیگر سورهء
چهل و یکمین سوره، پس از مؤمن و پیش از شوري است. « فصلت »
سجده آوردن.
[سَ / سِ دَ / دِ وَ دَ](مص مرکب) سجده کردن. سجود : صد هزاران بحر و ماهی در وجود سجده آرد پیش آن دریاي جود.مولوي.
او خدو انداخت بر رویی که ماه سجده آرد پیش او در سجده گاه.مثنوي ||. خاضع شدن. مطیع شدن : بزرگوار خدایی که طبع و
دستش را همی نماز برد بحر و سجده آرد کان. انوري (از آنندراج).
سجده بردن.
[سَ / سِ دَ / دِ بُ دَ](مص مرکب) سجده کردن. سجده آوردن : سجده بردش نگار سیم اندام باد عاشق بشرط خویش تمام.نظامی.
بفرمانبري شاه را سجده برد پذیرفته ها را به قاصد سپرد.نظامی. نه پی در جستجوي کس فشردم نه جز روي تو کس را سجده
بردم.نظامی.
سجده کردن.
[سَ / سِ دَ / دِ كَ دَ](مص مرکب) پیشانی بر خاك نهادن. سجده آوردن. پیشانی بر خاك سودن خضوع و شکر را : سرش [
عبدالله زبیر ] برداشتند و پیش حجاج بردند، سجده کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 189 ). با تو در باغ بدیدار کند وعده همی
نرگس از شادي آن وعده کند سجده همی. منوچهري. کسی را کند سجده دانا که یزدان گزیدستش از خلق مر رهبري را.
ناصرخسرو. در سجده نکردنش چه گوئی مجبور بُدَه ست یا مخیر.ناصرخسرو. آفتاب پیش رخش [ کنیزك ] سجده کردي. (کلیله
و دمنه). حلقه کردند او چو شمعی در میان سجده کردندش همه صحرائیان.مولوي. گفت اي زن پیش این بت سجده کن ورنه در
آتش بسوزي بی سخن.مولوي. هرگز اگر راه بمعنی برد سجدهء صورت نکند بت پرست.سعدي. کافر ار قامت همچون بت سیمین
صفحه 1202
تو بیند بار دیگر نکند سجدهء بتهاي رخامی. سعدي (طیبات ||). ستودن. وصف کردن : چو شعر من بخوانی دوست و دشمن ترا
.( سجده کند خندان و گریان. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء طهران ص 326
سجده کنان.
[سَ / سِ دَ / دِ كُ] (نف مرکب، ق مرکب) در حال سجده. بحالت سجده : خاتونی از عرب همه شاهان غلام او سمعاً و طاعه
سجده کنان هفت کشورش. خاقانی. گیسو چو خوشه تافته و زبهر عید وصل من همچو خوشه سجده کنان پیش عرعرش. خاقانی.
سجده گاه.
[سَ / سِ دَ / دِ] (اِ مرکب)قبله. (ترجمان القرآن). مسجد. جاي سجده. قبله گاه که در آنجا پیشانی بخاك نهند تواضع را : شهی که
بارگه اوست سجده گاه ملوك همی برند بر آن سجده گه ملوك نماز. سوزنی. ساعتی در خداي خود نالید روي در سجده گاه
خود مالید.نظامی. رفت در مسجد سوي محراب شد سجده گاه از اشک شه پر آب شد.مولوي. او خدو انداخت بر رویی که ماه
سجده آرد پیش او در سجده گاه.(مثنوي). سجده گاه هفت اقلیم است مسندگاه تو قبلهء هفت آسمانست آسمان آفتاب. عرفی (از
آنندراج).
سجده گه.
[سَ / سِ دَ / دِ گَهْ] (اِ مرکب)سجده گاه: شهی که بارگه اوست سجده گاه ملوك همی برند بر آن سجده گه ملوك نماز. سوزنی.
مرا سجده گه بیت بنت العنب بس که از بیت ام القري میگریزم.خاقانی. پاك بینان را ز روي خوب دیدن منع نیست سجده کایزد را
بود گو سجده گه بتخانه باش. سعدي (خواتیم). رجوع به سجده گاه شود.
سجده نمودن.
[سَ / سِ دَ / دِ نُ / نَ / نِ / نَ دَ] (مص مرکب) شکر کردن :سبکتکین آن را بدید از اسب فرود آمد بزمین و خداي عز و جل شکر
.( کرد و سجده نمود و بسیار بگریست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 198
سجر.
[سَ] (ع مص) تافتن و گرم کردن تنور را. (منتهی الارب). به آتش تافتن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ||). پر کردن
جوي را. (منتهی الارب). پر کردن. (تاج المصادر) (دهار) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ||). ریختن آب را در حلق کسی.
||بانگ کردن و نالیدن. (منتهی الارب). ناله واکشیدن شتر. (تاج المصادر بیهقی). نالهء دراز کشیدن. (دهار ||). تهی کردن. (تاج
المصادر بیهقی) (دهار) (المصادر زوزنی)( 1) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). ( 1) - زوزنی نوشته: هذا شاذ.
سجر.
[سَ جَ] (ع اِ) سپیدي بسرخی آمیخته. (منتهی الارب). سرخی که به سپیدي جسم آمیخته باشد. (اقرب الموارد).
سجراء.
صفحه 1203
[سَ] (ع ص) مؤنث اسجر. چشم سرخ شده یا چشم که سپیدي آن را سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به
اسجر شود.
سجرة.
[سُ رَ] (ع اِ) سرخی سپیدي آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). سَجَر. (اقرب الموارد ||). آب اندك که بمدد باران پر شده باشد.
(منتهی الارب) (آنندراج). آبی که پر کند نهر را. (اقرب الموارد). ج، سُجَر.
سجز.
[سَ] (اِخ) نام سجستان که اقلیمی است. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به سیستان و سجستان شود.
سجزي.
197 و رجوع به دهنج در همان - [ ] (اِ) نوعی از دهنج است که دهنج نوعی از فیروزه باشد. رجوع به الجماهر بیرونی صص 196
کتاب و این لغت نامه شود.
سجزي.
[سَ] (ص نسبی) منسوب به سجستان که نام اقلیمی است. (الانساب سمعانی). منسوب به سجز یا سجستان که اقلیمی است. (منتهی
الارب). معرب سگزي. (منتهی الارب) : و زنان آن [ سیستان ] پاکیزه و با حمیت چنانکه ایشان را به دیگر جاي اندر پاکیزگی یار
نباشد هر چه از آن سجزي خالص باشد مگر آنکه نه از سیستان باشد. (تاریخ سیستان). سجزیان یک زمان بمحاربت باز ایستادند.
(ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به سگزي و سجستان و سیستان شود.
سجزي.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش کوهپایهء شهرستان اصفهان واقع در 34 هزارگزي باختر کوهپایه متصل براه شوسهء
اصفهان به یزد. این ناحیه در جلگه واقع و هواي آن معتدل و داراي 1984 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود
محصولات آن غلات و پنبه است و اهالی بکشاورزي گذران میکنند صنایع دستی زنان قالی و جاجیم بافی است. داراي دبستان و
.( در حدود 20 باب دکان است. گاراژ و قهوه خانه کنار جاده دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10
سجزي.
[سَ] (اِخ) ابوالفرج. رجوع به ابوالفرج سگزي در همین لغت نامه و آتشکدهء آذر ص 55 و 83 شود.
سجزي.
[سَ] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن محمد السجزي. رجوع به احمدبن ابراهیم... شود.
سجزي.
صفحه 1204
[سَ] (اِخ) عبیداللهبن سعیدبن حاتم الوائلی البکري. نزیل مصر بود. مردي متقن و مکثر و بصیر بحدیث و سنت بود. و بسیار سفر
میکرد. ابوطاهر حافظ گوید: از حبّال پرسیدم که صوري حافظ تر است یا سجزي، گفت سجزي از پنجاه کس چون صوري حافظ
.( تر است. او در محرم سنهء 444 ه . ق. در گذشت. (حسن المحاضره ص 162
سجس.
[سَ جَ] (ع مص) برگردیدن آب و تیره شدن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سجس.
[سَ جِ] (ع ص) آب رنگ برگردانیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سجستان.
[سِ جِ]( 1) (اِخ) شهري است بمشرق، معرب سیستان. (آنندراج). ولایت و ناحیه بزرگیست. گویند نام بلوکیست و نام شهرش زرنج
است و تا هرات ده روز است و در طرف جنوبی این شهر واقع شده، زمینش ریگزار سرابست و اتصا باد میوزد. (از معجم البلدان).
اسم شهري است از شهرهاي خراسان. (المعرب جوالیقی ص 198 ). عوام سگستان گفتند و عرب معرب کردند سجستان خواندند.
(نزهۀ القلوب). و سیستان را اصل سگستانست و از این رو به تازي سجستان نویسند که گاف را جیم گردانند. (فارسنامهء ابن البلخی
66 ) : نه میر خراسان پسندد ورا نه شاه سجستان نه میر خلاف. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء تهران ص 331 ). سلطان - صص 65
ملک سجستان بگرفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). با ده هزار سوار به سجستان رفت. (ترجمهء تاریخ یمینی). رجوع به سیستان شود.
1) - جوالیقی گوید گاهی بفتح گفته میشود. )
سجستانی.
[سِ جِ] (ص نسبی) منسوب به سجستان [ سیستان ] که یکی از بلاد معروفه است و مسقط رأس جمعی از علما و محدثین بوده.
(الانساب سمعانی).
سجستانی.
[سِ جِ] (اِخ) ابوحاتم، ملقب به سهل بن محمد بن عثمان بن یزید جشمی سیستانی. رجوع به ابوحاتم سجستانی و روضات الجنات
خوانساري ص 324 شود.
سجستانی.
[سِ جِ] (اِخ) ابوداود. رجوع به ابوداود و رجوع به روضات الجنات خوانساري ص 321 شود.
سجستانی.
[سِ جِ] (اِخ) ابوسلیمان محمد بن طاهربن سجستانی. رجوع به ابوسلیمان محمد... و تاریخ علوم عقلی صفا ص 195 ببعد شود.
صفحه 1205
سجستانی.
[سِ جِ] (اِخ) ایوب بن ابی تمیمهء سجستانی. از تابعین است و در سنهء 131 ه . ق. وفات یافته و بیش از 69 سال عمر داشت. (از
.( تاریخ گزیده ص 244
سجستانی.
[سِ جِ] (اِخ) محمد بن عبدالعزیز سجستانی العزیزي مکنی به ابوبکر یا عزیري منسوب به عزرة. ادیب فاضل، متواضع است. از
ابوبکربن انباري علم فرا گرفت. او غریب قرآن را تصنیف کرد که مشهور است، گویند آن را در پانزده سال تصنیف کرد. این
کتاب در چاپخانهء سعادت بسال 1325 ه . ق. در 290 صفحه بطبع رسیده و نیز در حاشیهء تبصیر الرحمن و تیسیرالمنان در سال
1295 ه . ق. چاپ شده است. (از معجم المطبوعات).
سجسج.
[سَ سَ] (ع ص، اِ) زمین هموار خوش نه درشت نه نرم ||. مابین طلوع فجر تا طلوع آفتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد||).
هواي خوش نه سرد و نه گرم. (منتهی الارب). هواي معتدل نه گرم و نه سرد. (مهذب الاسماء): صفۀ الجنۀ و هواءها السجسج و کذا
ظلل الجنۀ سجسج؛ اي معتدل لا حرّ و لا قر، و یوم سجسج؛ روز نه سرد و نه گرم. (منتهی الارب). گویند: یوم سجسج؛ که نه گرم
آزار دهنده باشد و نه سرد : او قال للریح وَهْیَ تعصف کن علی الوري سجسجاً لما عصفا. (سندبادنامه ص 67 ). نمیرك سلسال و
.( ظلک سجسج. (از محاسن اصفهان ص 116
سجسرود.
.( [ ] (اِخ) دهی است از توابع خلخال. (نزهۀ القلوب ص 81
سجسنبویۀ.
[سَ سَمْ يَ] (معرب، اِ)معرب سکسنبویه. رجوع به همین کلمه شود.
سجع.
[سَ] (ع مص) بانگ کردن قمري. (دهار). بانگ کردن قمري و آنچه بدان ماند. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن
کبوتر ||. قصد کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). رفتن براهی. (منتهی الارب ||). نالیدن شتر ماده. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد ||). بسجع گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). سخن با قافیه گفتن. (منتهی الارب). سخن با قافیه. (لغت نامهء حریري).
سخن گفتن بکلامی که آن را فواصل بود. ج، اسجاع (||. اِ) آواز طیور خوش آواز مثل بلبل و قمري و غیرها. (غیاث) : انیس خاطر
سعدي سماع روحانیست چه جاي زمزمهء عندلیب و سجع حمام. سعدي (غزلیات (||). اصطلاح بدیع) آنست که کلمات آخر در
قرینه هاي نثر مطابق باشند و در وزن و حرف رَويّ یا در یکی از آنها. پس سجع به سه نوع باشد: اول سجع متوازي. دوم سجع
متوازن. سوم سجع مطرف. (بدایع شمس العلماء ص 291 ). و نیز لفظی که در آخر فقرهء نثر واقع شود و مناسب آن در آخر فقرهء
دیگر نیز یک لفظ واقع شود. و مناسب آن در اواخر فقره دیگر نیز یک لفظ واقع شود، بیان این مدعا بعبارت دیگر سجع در آخر
صفحه 1206
لغت آواز قمري و به اصطلاح، عبارت از برابر بودن دو لفظ اواخر فقرتین همچنانکه هر آواز قمري موافق یکدیگر میباشد ایراد
کلمات اواخر فقرتین را بر حسب موافقت همدیگر سجع گفتندي. و سجع منقسم بود به سه قسم: متوازي، مطرف، و متوازن. سجع
متوازن موافق بودن دو لفظ به حرف روي، و وزن و عدد و حروف، چون گل و مل و بهار و مزار و سوري و دوري و مهجوري و
مخموري و نظر و شکر. و سجع مطرف، موافق بودن دو لفظ به حرف روي فقط و در وزن و عدد و حروف مختلف چون وقار و
اطوار و مال و منال و بور و جور. و سجع متوازن، موافق بودن دو لفظ در وزن و عدد و حروف و در روي مختلف چون اعمار و
ارزاق و مراتب و مراسم و تحریر و تسوید. پس سجع متوازن به نسبت سجع متوازي و مطرف، مستحسن و مرغوب نیست. بدان که
اطلاق قافیه در نظم می کنند و آنچه به صورت قافیه در اواخر فقرات نثر باشد آن را سجع گویند و اواخر آیات قرآن مجید را که
بصورت قافیه باشد فواصل خوانند، واحد را فاصله نامند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به اسجاع و بدایع شمس العلماء ص 291 و
تعریفات جرجانی شود.
سجع گو.
[سَ] (نف مرکب) آنکه سخن مقفی گوید. (آنندراج) : دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوي در بر سلاح دارد و کس در
حصار نیست( 1). سعدي (گلستان). ( 1) - این شعر در گلستان سعدي چ فروغی به این صورت است: دین دزد و معرفت که سخندان
سجع گو. و در بعض نسخ دیگر چنین است: دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوست بر در سلاح دارد و کس در حصار
نیست.
سجف.
[سَ] (ع مص) باریکی کمر و لاغري شکم. (منتهی الارب). باریک بودن کمر و لاغر بودن شکم. (اقرب الموارد) (متن اللغۀ).
سجف.
[سَ] (ع مص) فرو هشتن خانه را. (منتهی الارب). (پرده) فرو افکندن خانه را. (اقرب الموارد). رجوع به مادهء بعد شود.
سجف.
[سَ / سِ] (ع اِ) دو پرده که با هم قرین باشند و میان آنها فرجه باشد. (منتهی الارب). ج، اسجاف، سجوف. (مهذب الاسماء).
سجاف باشد و گفته اند سَجْف دو پرده باشد قرین یکدیگر که بین آن دو فرجه بود و گفته اند هر در که به دو پردهء مقرون
پوشیده باشند هر شق از آن سجف و سجاف است. (اقرب الموارد). و هر در که آن را به دو پرده پوشیده باشند و هر جانب و کرانهء
آن را سجف گویند. (منتهی الارب) : خلت سبیل الذي قد کان یحبسه و رفعته الی السجفین فالنضد. نابغۀ (از اقرب الموارد||).
پرده. ج، سجوف، اسجاف. (منتهی الارب).
سجفۀ.
[سُ فَ] (ع اِ) ساعتی از شب. (منتهی الارب) (متن اللغۀ). گویند: مضی سجفۀ من اللیل؛ یعنی گذشت ساعتی از آن. (از اقرب
الموارد).
صفحه 1207
سجق.
.( [سُ جُ] (ع اِ) روده هائی که از پیه خوك پر کرده باشند. سوسیس. (دزي ج 1 ص 634
سجقان ئیل.
[سِ] (ترکی، اِ مرکب) رجوع به سچقان ئیل و سیچقان ئیل شود.
سجک.
[سَ جُ] (اِ) سچک. شچک. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). بر جستن گلو، و بعربی فواق گویند. (برهان) (آنندراج ||). شیر و ماست
در هم آمیخته باشد که شبت را ریزه ریزه کرده در آن ریخته باشند و آن را دوراغ گویند. (برهان) (آنندراج). بفارسی دوراغ و
بعربی شیراز گویند. (از الفاظ الادویه).
سجل.
[سَ] (ع مص) ریختن آب را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد ||). متصل خواندن سوره را. (منتهی الارب) (آنندراج).
متصل خواندن کتاب را، و از این معنی است حدیث ابن مسعود: افتتح سورة النساء فسجلها؛ یعنی آن را متصل خواند و آن از سجل
است بمعنی جهت. (ذیل اقرب الموارد).
سجل.
[سَ] (اِ) نام طعامی که از گوشت و آرد درست نمایند. (آنندراج).
سجل.
[سَ] (ع اِ) دلو بزرگ با آب. سجال و سجول جمع آن است. (منتهی الارب) (آنندراج). دول بزرگ. (مهذب الاسماء). دلو بزرگ
که در آن آب باشد اندك یا بسیار و اگر خالی بود آن را سجل نگویند. (اقرب الموارد ||). پستان بزرگ ||. پري دلو. (منتهی
الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد (||). ص) جوانمرد. (آنندراج). مرد بخشنده. (اقرب الموارد (||). اِ) چک با مهر. (منتهی الارب).
سجل.
[سِ جِل ل / سِ جِ] (از ع، اِ) چک با مهر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) : مشتري چک نویس قدر تو بس که سعادت سجل آن
چک تست. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 526 ||). نویسنده. (منتهی الارب) (آنندراج ||). مرد بلغت حبشه. (منتهی الارب)
(آنندراج) (اقرب الموارد ||). نامه. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (شرفنامه) (المعرب جوالیقی ||). زینهارنامه. (ملخص
اللغات ||). حکم. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (متن اللغۀ) (شرفنامه) (زمخشري) (دهار). فتوي قاضی. (ناظم الاطباء).
قبالهء شرعی. (غیاث) : غیر نطق و غیر ایما و سجل صد هزاران ترجمان خیزد ز دل.مولوي. چو قاضی بفکرت نویسد سجل نگردد ز
دستاربندان خجل. سعدي (بوستان ||). عهد و پیمان و مانند آن. (منتهی الارب). عهد و پیمان. ج، سجلات. (آنندراج). کتاب عهد.
(اقرب الموارد) : چون بخون خویشتن بستم سجل هر سرشکی را گوایی یافتم.عطار. سجل دل بخون نبشتم و لیک نیست یک تن
صفحه 1208
گواه این سجلم.عطار ||. طومار. (ناظم الاطباء) : قاصد بخشش جهان در دو قدم درنوشت چرخ و زمین چون سجل هر دو بهم
درنوشت. خاقانی ||. رقمزده. ثبت شده : هر ثنایی که گفتم او را من سجلست او بصدر دیوانم. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی
ص 337 ||). پیادهء حاکم. (شرفنامه). پیادهء قاضی. ابومریم. رجوع به کلمات فوق شود ||. شناسنامه. ورقهء هویت. نوشته اي است
که براي شناسایی شخص جهت توصیف و بیان احوالات شخصی فرد از طرف ادارهء آمار و ثبت احوال صادر میشود، و در آن
تاریخ تولد و ذکر نام پدر و مادر و سایر خصوصیات بعدي از قبیل تاریخ ازدواج و فوت و اولاد در آن ثبت و ضبط میشود. نام و
نشان. (فرهنگستان ||). نورده ||. دفتر ||. دفتر قضاوت و عدالت ||. تصدیق نامه. دفتردار قاضی و یا خود قاضی ||. دفتر حقوق و
کارهاي متعلق بعامه و جز آن. (ناظم الاطباء).
سجل.
[سِ جِل ل] (اِخ) نام کاتب نبی (ص). (منتهی الارب). نام دبیري است از دبیران پیغامبر علیه الصلواة و السلام. (مهذب الاسماء).
.( کاتب نبی (ص). (المعرب جوالیقی ص 194
سجل.
[سِ جِل ل] (اِخ) نام فرشته اي است. (ترجمان القرآن).
سجل آباد.
[سِ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز واقع در 78 هزارگزي جنوب خاوري زرقان و شش
هزارگزي راه فرعی خرامه بشیراز. ناحیه اي است که در جلگه واقع است و هواي آن معتدل و داراي 1120 تن سکنه است. آب
آنجا از رودخانه کر و قنات تأمین میشود. محصول آنجا غلات و برنج. اهالی بکشاورزي گذران میکنند. راه آن فرعی است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). سه فرسخ و نیم کمتر میانهء جنوب و مشرق گاوکانست. (فارسنامهء ناصري گفتار 2 ص 258
سجل آباد.
.( [سِ جِ] (اِخ) چهار فرسخ شمال اصطهبانات. (فارسنامهء ناصري گفتار 2 ص 179
سجلاء .
[سَ] (ع ص) زنی که سرین آن بزرگ و کلان باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). المرأة العظیمۀ المأکمه( 1). (اقرب الموارد). ج،
سُجْل ||. ناقۀ سجلاء؛ شتر مادهء بزرگ پستان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ( 1) - مأکمه؛ گوشت پارهء سر سرین. رجوع به
مأکمه شود.
سجلات.
[سِ جِ] (اِ) یاسمن، و در قاموس سجلاط (به طاي حطی) آورده و ظاهراً معرب کرده اند یا به تاي قرشت غلط خوانده اند.
(رشیدي). یاسمین را یاسمن و یاسم و یاس نیز گویند و آن گلی است سپید و خوشبو. (آنندراج). رجوع به سجلاط شود.
صفحه 1209
سجلات.
[سِ جِلْ لا] (ع اِ) جِ سجل. (اقرب الموارد). رجوع به سجل شود.
سجلات.
.( [سِ جِلْ لا] (ع اِ) نوعی از خط عربی. (فهرست ابن الندیم ص 11 و 13
سجل احوال.
[سِ جِلْ لِ اَحْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) (ادارهء...) ادارهء آمار و ثبت احوال، اداره اي است که در آنجا احوالات شخصی از لحاظ
پدر و مادر و اقامتگاه و تولد ثبت میشود. رجوع به سجل شود.
سجلاط.
[سَ جُ / سِ جُ] (اِ)( 1) به لغت یونانی یاسمین را گویند که یاسمن زرد و یاسمن سفید باشد. (برهان) (الفاظ الادویه). در المعرب
- ( جوالیقی ص 184 سطر 6 و در منتهی الارب بدین معنی بکسر اول و دوم و تشدید سوم آمده است. رجوع به سجلات شود. ( 1
حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) .« ثابتی 186 » .Jasminium officinale ( فرانسوي )Jasmin = . بکسر اول و دوم مشدد
سجلاط.
[سِ جِلْ لا] (ع اِ) چیزي است از صوف که زنان بر هودج اندازند. (المعرب جوالیقی از فراء ||). یا آن جامهء کتان نگارین بر شکل
نگار خاتم. (منتهی الارب) (المعرب). و فراء گوید: آن جامه اي است کتانی نگار زده که نگارهاي آن خاتم را ماند و گمان دارند
که آن رومی سجلاطس است، سپس معرب گشته و آن را سجلاط گفته اند. (المعرب). مؤلف منتهی الارب سجلاطس را کلمه اي
1) در حکم اعراب )« اس» مستقل ذکر کرده و نویسد نوعی از بساط رومی است و کلمه رومی معرب است، باید دانست که پسوند
.os,us - ( آخر کلمه است و در یونانی سجلاطس و سجلاط یکی است. ( 1
سجلاطس.
[سِ جِلْ لا طُ] (معرب، اِ)نوعی از بساط رومی و کلمهء رومی معرب است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سجلاط شود.
سجلاطی.
[سِ جِلْ لا] (ص نسبی)جوالیقی نویسد: کساء کحلی را سجلاطی گویند و ابن اعرابی گوید خز سجلاطی آنگاه که کحلی بود.
(المعرب ص 184 ). و جزوي گوید خز سجلاطی برنگ یاسمین است... صاغانی در تکمله آرد که قول ابوعمر درست است و اصل
کلمه رومی است و آن را سقلاط گویند، و گاهی کحلی است و گاهی فستقی. (تاج العروس). رجوع به سقلاطون شود.
سجل جزایی.
[سِ جِلْ لِ جَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح حقوق جزا) عبارت است از حالات جزایی اشخاص که در اداره سجل قضایی
صفحه 1210
ثبت میشود. بدین معنی که هر کس مرتکب جرمی از درجهء جنحه بزرگ و جنایت شود و محکومیت او در محاکم صالحه ثابت
شود نام او را در سجل جزایی ثبت مینمایند، و کسی که داراي سجل جزایی باشد از بعض حقوق اجتماعی و استخدامی محروم
میگردد.
سجل کردن.
[سِ جِ كَ دَ] (مص مرکب)تسجیل. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تصدیق کردن. تأیید کردن. قبول کردن. پذیرفتن امضاء :
هر چیزي که خرد و فضل وي آن را سجل کرد بهیچ گواه حاجت نیاید. (تاریخ بیهقی). وگر زبان هنر می سراید این دعوي بحکم
عقل سجل میکنم که آنِ من است. خاقانی ||. فتوا دادن. حکم کردن : آنکسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 182 ). او را [ یزدجرد را ] بدان اصفهبد سپرد و سجلی کرد که ملک را به خویشتن پذیرفت. (فارسنامهء ابن البلخی ص
112 ). رجوع به سجل شود.
سجلماسۀ.
[سِ جِ سَ] (اِخ) پاي تخت ولایتی است بمغرب بسیار انهار و اشجار و اهل آن ولایت سگ را فربه میکنند و میخورند آن را. (منتهی
الارب). کرسی و قاعدهء ولایتی بمغرب. (قاموس). از بلاد مشهور افریقیه است. (نزهۀ القلوب ص 264 ). شهري است در جنوب
مغرب در طرف بلاد سودان، بین آن و فاس ده روز راه است روي بجنوب و آن در زمینهاي کوه درن، در وسط ریگستانهایی
همچون ریگستانهاي زرود واقع و از شمال آن زمین هاي هموار درشت بدان متصل است و نهر بزرگی از آن میگذرد و در ساحل
آن بوستانها و نخلستانهاست تا آنجا که چشم رسد و در چهار فرسنگی آن روستایی است که آن را تیومتین گویند. بر ساحل نهر
انگورهاي سخت شیرین بی اندازه بود و در آنجا شانزده گونه خرماست بین عجوه و دقل که بیشتر قوت مردم شهر خرماست. و غلهء
آنان اندك است. زنان سجلماسه در بافتن پشم سخت ماهرند و از پشم ازارهاي نیکو و بدیع سازند که از قصب مصري برتر بود و
بهاي ازار به سی و پنج دینار رسد... (معجم البلدان). سجلماسه را باره نیست. قصرهاي آن بلند و عمارتهاي آن متصل است. (تاج
العروس).
سجلماسی.
[سِ جِ سی ي] (اِخ) احمدبن مبارك بن محمد بن علی الملطی البکري الصدیقی المالکی. در سجلماسه متولد شد، سپس به فارس
رفت و از عامهء شیوخ آنجا حدیث فرا گرفت و در همهء علوم ریاست بدو منتهی شد. در 1155 ه . ق. درگذشت. او راست: الابریز
من کلام سیدي عبدالعزیز... (معجم المطبوعات).
سجلماسی.
[سِ جِ سی ي] (اِخ) علی بن عبدالواحدبن محمد مکنی به ابوالحسن، از نسل سعدبن عبادة خزرجی است. فقیهی حنفی و از علماء
بود و در تافلات متولد شد و در سجلماسه نشأت یافت و بمصر اقامت گزید و در فاس مستقر شد. و به مفتیگري در جبل الاخضر
منصوب شد و در جزایر درگذشت . او راست: المنح الاحسانیۀ فی الاجوبۀ التلمسانیۀ. الیواقیت الثمینۀ در فقه. و مسالک الوصول در
اصول. منظومات بسیاري که از آن جمله است: الدرة المنیفۀ، سیرت پیغمبر را در آن به نظم آورده است. جامعۀ الاسرار که منظومه
.( اي است. و قواعد پنجگانهء اسلام. (الاعلام زرکلی ص 680
صفحه 1211
سجلۀ.
[سَ لَ] (اِخ) چاهیست که هاشم بن عبدمناف آن را کند، و اسدبن هاشم آن را به عدي بن نوفل بخشید. خالدة بنت هاشم گفته
است : نحن وهبنا لعدي سجلۀ تروي الحجیج زغلۀ فزغلۀ. و گفته اند قصی آن را کنده است. (از معجم البلدان).
سجلین.
1) [سِ جِلْ لَ] (اِخ) قریه اي است از قراء عسقلان از اعمال فلسطین. (الانساب سمعانی). ( 1) - یاقوت نویسد صحیح آن سحلین )
است به حاء مهمله و لام خفیفه. رجوع به سحلین شود.
سجم.
[سَ] (ع مص) راندن ابر باران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). درنگ کردن در کاري و انقباض از آن. (از اقرب الموارد).
||راندن چشم اشک را. (منتهی الارب) (آنندراج). راندن اشک. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ریختن اشک را. (از
اقرب الموارد).
سجم.
[سَ جَ] (ع اِ) آب ظاهر و نمایان. (منتهی الارب). آب. (اقرب الموارد ||). اشک ||. برگ بید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سجن.
[سَ] (ع مص) بازداشتن و بند کردن کسی را. (آنندراج) (از منتهی الارب). در زندان کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن
علی) (تاج المصادر بیهقی). حبس. (اقرب الموارد ||). متهم نمودن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج ||). فاش نکردن غم را.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). بازداشتن کسی را از کلام. (اقرب الموارد).
سجن.
[سَ جَ] (اِ) به معنی سجد که سرماي سخت باشد. (برهان). رجوع به سجد و شجد و شجن و سجام و شجام شود.
سجن.
[سِ] (ع اِ) زندان و بازداشت. (منتهی الارب). زندان و قیدخانه. (غیاث). زندان. (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان القرآن). محبس.
12 ). تو از جهلی بملک اندر چو فرعون من از علمم بسجن / (اقرب الموارد) : قال رب السجن احب الیّ مما یدعوننی الیه. (قرآن 33
اندر چو ذوالنون. ناصرخسرو. رضاي تو قصریست در صحن جنت خلاف تو سجنیست در قعر سجین.سوزنی. ور رهی خواهی از این
سجن خرب سر مکش از دوست و اسجد و اقترب. (مثنوي). کافران چون جنس سجّین آمدند سجن دنیا را خوش آیین
آمدند.(مثنوي). مباد دشمنت اندر جهان دگر باشد بزندگانی در سجن و مرده در سجین. سعدي. وگر بحکم قضا صحبت اختیار
افتد بدان که هر دو بقید اندرند و سجن وبال. سعدي. بسجن اندر کسی شادان نباشد اگر باشد بجز نادان نباشد.پوریاي ولی.
صفحه 1212
سجن.
[سِ] (اِخ) نام دهی است از دهات قم ... رجوع به تاریخ قم ص 63 شود.
سجن بن سباع.
[سِ نِ نِ سِ] (اِخ) خانهء عبدالله بن سباع بن عبدالعزي بن نضلۀ بن عمروبن غبشان خزاعی بوده که در روز احد به دست حمزه
کشته شد. (از معجم البلدان).
سجنجل.
[سَ جَ جَ] (معرب، اِ) آینه، و این لفظ رومی است. (غیاث) (آنندراج) (منتهی الارب). آینه. (اقرب الموارد). آینهء چینی. (دهار)
(زمخشري). آینهء روئین. (مهذب الاسماء). در رومی آینه است. (المعرب جوالیقی ص 179 ) : مهفهفۀ بیضاء غیر مُفاضۀ ترائبها
.( مصقولۀ کالسجنجل. امرؤالقیس (از المعرب ص 179 ). له اذا ادبر لحظ المقبل کانما ینظر من سجنجل. ؟ (از سندبادنامه ص 200
زآهن هندي بعشق تیغ او چینیان چینی سجنجل کرده اند.خاقانی. معنبر ذوایب معقد عقائص مسلسل غدایر سجنجل ترائب. (منسوب
به حسن متکلم ||). زعفران. (دهار) (المعرب جوالیقی ص 179 ) (آنندراج) (منتهی الارب) (الفاظ الادویه ||). زر و سیم گداخته.
(منتهی الارب) (آنندراج). ماء الذهب. (المعرب جوالیقی ص 179 ). - سجنجل الارواح؛ نام کتابی معروف در طلسمات از دهدار
است.
سجن عارم.
[سِ نِ رِ] (اِخ) زندانی است که ابن زبیر، محمد بن حنفیه و پانزده تن از بنی هاشم را که با وي بیعت نکردند در آن زندانی کرد.
.( (عقد الفرید ج 5 ص 176
سجن یوسف.
[سِ نِ سُ] (اِخ) زندانی است که یوسف علیه السلام مدت هفت سال در آن بسر برد. و آن در بوصیر است از زمین مصر و اعمال
جیزه در اول صعید از ناحیهء مصر. (از معجم البلدان).
سجو.
[سَجْوْ]( 1) (ع مص) آرام گرفتن و دائم شدن و پائیدن، و از این جهت دریا و چشم را ساجی گویند. (منتهی الارب) (متن اللغۀ).
آرمیدن شب و دریا و پلک چشم. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ( 1) - در اقرب الموارد سُجُوّ ضبط شده است.
سجو.
[سُ جُوو] (ع مص) نالیدن ناقه. (از اقرب الموارد).
سجواء .
صفحه 1213
[سَجْ] (ع ص) ناقۀ سجواء؛ شتر ماده که وقت دوشیدن آرام و قرار گیرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). امرأة
سجواءالطرف؛ زن آرمیده چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
سجوان.
1) - ظ. سیوان ) .( [سِجْ] (اِخ) شهرك خرمی، بین آن و تبریز یک فرسخ است، و عامه آن را سیوان گویند. (از معجم البلدان)( 1
است که امروزه یکی از محلات تبریز است.
سجود.
[سُ] (ع مص) سر بر زمین نهادن و فروتنی نمودن. (منتهی الارب) (از متن اللغۀ) (ترجمان القرآن). سر بر زمین نهادن و فروتنی
کردن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) (دهار) : از سجودش بتشهد برد آنگه بسلام زو سلامی و درودي ز تو بر جمع
کرام. منوچهري. تن را سجود کعبه فریضه ست و نقص نیست گر دیده راز دیدن کعبه جدا کند.خاقانی. گر تن بقرب کعبه نگشت
آشنا رواست باید که جان بقرب سجود آشنا کند. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 849 ). من که نان ملک خورم بسجود سر بزیر آرم
از براي دعا.خاقانی. گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان. خاقانی. - سجود آوردن؛ سجده
کردن. تعظیم کردن : تا ز چرخ و فلک سجود آرند پیش تو چون شمن به پیش صنم.مسعودسعد. وآسمان بر درش سجود آرد
گفت سبحان ربی الاعلی.خاقانی. سجود آورد شیرین در سپاسش ثناها گفت افزون از قیاسش.نظامی. کآنکه این بت را سجود آرد
برست ور نیارد در دل آتش نشست.مولوي. - سجود بردن؛ سجده آوردن. سجده کردن : قامت صاحب افسران حلقهء افسري شده
برده سجود افسرش با همه صاحب افسري.خاقانی. گر او می برد سوي آتش سجود تو واپس چرا میبري دست جود.سعدي. - سجود
سپاس؛ سجدهء شکر : سجاده از سهیل کنم نز ادیم شام تا می برم سجود سپاس از در سخاش. خاقانی. - سجود سهو:در رکعت
نخست گرت غفلتی برفت اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا. خاقانی. رجوع به سجده و سجدهء سهو شود. - سجود صمدي؛ در
اصطلاح کشتی گیران سجده که به وقت آغاز کشتی یا بعد اتمام آن کنند. (غیاث) (آنندراج) : شاید از فخر اگر پاي بر افلاك نهی
بسجود صمدي جبهه چو بر خاك نهی. میرنجات (آنندراج). - سجود کردن؛ سجده بردن. سجده آوردن : جهاندار محمود با فرّ و
جود که او را کند ماه و کیوان سجود.فردوسی. بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح خود بخودي باز داد صبحک اللَّه جواب.
خاقانی. جهان بخدمت او چون قلم سجود کند که کارش از قلم دین نگار میسازد.خاقانی ||. راست ایستادن. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد). از لغات اضداد است. (منتهی الارب). به تعظیم ایستادن : شاخک نیلوفر بگشاد چشم بید به پیشش بسجود ایستاد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 116 ||). فرو افکندن شتر سر خود را ||. بر جهت باد رفتن کشتی. (اقرب الموارد ||). در
اصطلاح صوفیه عبارت است از کوبیدن و نرم ساختن آثار بشریت و برطرف گردانیدن آثار بوسیلهء دوام و ظهور ذات مقدسه. (از
کشاف اصطلاحات الفنون). - سجود قلب؛ فناء عبد است در حق در زمان شهود بنحوي که از اعضاء و جوارح خود بی خبر شود و
رؤیت و شهود حق او را متوجه بغیر نکند. (فرهنگ اصطلاحات عرفاء سجادي).
سجور.
[سُ] (ع مص) ناله واکشیدن شتر. (المصادر زوزنی چ بینش ص 23 ). (تاج المصادر بیهقی). بانگ کردن و نالیدن شتر. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد).
صفحه 1214
سجور.
[سَ] (ع اِ) هر چه تنور بدان بتفسانند. (منتهی الارب). فروزینهء تنور. (از اقرب الموارد).
سجوري.
[سَجْ وَ] (ع ص) مرد سبک یا احمق. (منتهی الارب) . احمق ||. سبک از مردان. (ذیل اقرب الموارد).
سجوس.
[سَ] (اِ) بلغت رومی اذخر است. (تحفهء حکیم مؤمن) (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به اذخر شود.
سجوع.
[سَ] (ع ص) کبوتر بابانگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
سجوف.
[سُ] (ع اِ) جِ سجف، بمعنی پرده. (از منتهی الارب) (آنندراج) : و مزوران را راي از تزویر جز گریز بهنگام و استمساك به اذیال
شام و تواري در سجوف ظلام... (جهانگشاي جوینی). رجوع به سجف شود.
سجول.
[سُ] (ع اِ) جِ سَجْل، یعنی دلو. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سجل شود.
سجول.
[سَ] (ع ص) عین سجول؛ چشمهء بسیار آب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج). عین سجول؛ غزیرة. هکذا فی النسخ، و
الصواب عنز سجول کما هو نص العباب. (تاج العروس).
سجوم.
[سُ] (ع مص) روان شدن اشک. (منتهی الارب). روان شدن اشک، اندك یا بسیار. (اقرب الموارد). رفتن اشک. (تاج المصادر
بیهقی ||). روان کردن ابر باران را. (از اقرب الموارد).
سجوم.
[سَ] (ع ص) چشم رانندهء اشک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). ابر رانندهء باران. (منتهی الارب).
سجون.
[سُ] (ع اِ) جِ سجن. (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به سجن شود.
صفحه 1215
سجۀ.
[سَجْ جَ] (ع ص) شیر تنک با آب آمیخته. (منتهی الارب). سجاج. (اقرب الموارد).
سجۀ.
[سَجْ جَ] (اِخ) نام بتی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سجهرود.
[سَ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان خورش رستم بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع در 22 هزارگزي جنوب خاوري هشجین و
45 هزار و پانصدگزي هروآباد بمیانه. منطقه اي است کوهستانی و هواي آن معتدل است. 245 تن سکنه دارد. آب آن از سه رشته
چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد.
.( محل سکنی ایل اواوغلی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4
سجه محله.
.( [سَجْ جَ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهات نور مازندران. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص 149
سجیات.
[سَ جی یا] (ع اِ) جِ سجیه. خصلتها و عادت ها. (آنندراج) (غیاث) رجوع به سجیۀ شود.
سجیت.
[سَ جی يَ] (از ع، اِ) سجیۀ. خوي : و سلطان در قبول پیغام او و اکرام رسول و تحقیق مأمول، آثار اریحیت طبع و انوار کرم سجیت
و طهارت محتد و نزاهت عنصر کریم خویش ظاهر گردانید. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 229 ). با شرف ابوت و خدمت خاندان
کثرت عشایر سجیت ظلم داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 269 ).رجوع به سجیۀ شود.
سجیح.
[سَ] (ع ص) نرم و آسان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سجیحۀ.
[سَ حَ] (ع اِ) اندازه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال: بیوتهم علی سجیحۀ واحدة؛ اي علی قدر واحد. (اقرب الموارد||).
سجیۀ و طبیعت. (اقرب الموارد). سرشت و خو. (منتهی الارب).
سجیدان.
صفحه 1216
[سَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان سیاهکل رود بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 25 هزارگزي جنوب خاوري رودسر و 6
هزارگزي جنوب شوسهء رودسر به تنکابن. منطقه اي است کوهستانی و هواي آن معتدل و مرطوب است. 110 تن سکنه دارد. شغل
.( اهالی زراعت و گله داري. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
سجیدن.
حاشیهء برهان قاطع چ معین). ) .« سجانیدن » [سَ دَ] (مص) سرماي سخت شدن. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه). متعدي آن
سجیر.
[سَ] (ع ص، اِ) یار و دوست خالص. (منتهی الارب). یار. (مهذب الاسماء). الخلیل الصفی. (اقرب الموارد).
سجیران.
[سَ] (اِخ) دهی است از دهستان اشکور پائین بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع در 35 هزارگزي جنوب رودسر و 18 هزارگزي
رحیم آباد. کوهستانی و هواي آن سرد است. 371 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات، بنشن، ارزن،
.( گردو و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2
سجیس.
[سَ] (ع ص) آب برگشته رنگ و مکدر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). لاآتیک سجیس اللیالی و الایام؛ یعنی نیایم تو را
هرگز، و همچنین است سجیس الاوجَس و سجیس الاوجُس و سجیس عجیس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سجیف.
[سَ] (ع اِ) سجاف. فراویز. پروز. طراز. پرواز. (فرهنگ البسهء نظام قاري). ستر. (اقرب الموارد) : ساعد آستین اطلس را که سجیف
خشیشی است سوار. نظام قاري (دیوان ص 23 ). سوي سجیف صوف ز مدفون شکایتی پیچیده در لباس مکرر نوشته اند. نظام قاري
(دیوان ص 24 ||). زه کمان و شیاري که در بالاي آن قرار دهند تا تیر را در وقت انداختن بدان تکیه دهند. (ناظم الاطباء).
سجیل.
[سَ] (ع اِ) بهره. (منتهی الارب). نصیب. (اقرب الموارد (||). ص) سخت و درشت: دلو سجیل؛ دلو بزرگ. ضرع سجیل؛ پستان
دراز فروهشتهء فراخ پوست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سجیل.
[سِجْ جی] (ع اِ) سنگ گل. (منتهی الارب) (نصاب الصبیان) (ترجمان القرآن). سنگ گل و آن نوعی از سنگ خام است. (غیاث).
در المعرب از ابن قتیبه سجیل بفارسی سنگ و گل است، یعنی حجارة و طین. (المعرب ص 181 ). احمد محمد شاکر در تعلیق بر
تأویل آن بسیار و « من سجیل » : این کلمه، قول مؤلف لسان العرب را مبنی بر تعریب کلمه نویسد و سپس از وي از ابوعبیده آرد
صفحه 1217
من » : سخت است و سجین و سجیل به یک معنی است و بعضی گویند سجیل از اسجلته، بمعنی ارسلته است، و هم از ابواسحاق آرد
کقولک من سجل یعنی آنچه براي آنان مقدر شده است، و خود بر این جمله چنین افزاید: آنچه نزد من راجح تر و درست « سجیل
تر است این است که این کلمه عربی است چه اگر معرب از سنگ و گل بود وصف حجارة نمی آمد زیرا شی ء بخود وصف نشود.
و در پایان نویسد: ابن درید بابی را بدین وزن منعقد کرده است که در بیشتر آن، « کشید و شدید » و راجح قول ابوعبیده است بمعنی
صیغه دلالت بر کثرت کند مانند سکیر و شریر و هزیل، و در آن باب گوید سجیل فعیل است از سجل و سجیل صلب شدید است و
105 ). سجیل را / این قویترین و نیکوترین اقوال است نزد من. (المعرب جوالیقی ذیل ص 181 ) : ترمیهم بحجارة من سجیل (قرآن 4
دو سه معنی است، مفسران گویند یکی آن است که سنگی سخت و دیگر که سنگی از گل پخته مانند آجر و روایت درست این
است که سجیل یعنی سنگ و گل بهم آمیخته و در لفظ عرب هر چه پارسی گاف باشد جیم گویند، چنانکه زنگی را زنجی و
زنگ را زنج گویند و بنگ را بنج گویند و سنگ را سنج گویند و بر این قیاس این لفظ سجیل در قرآن آمده است و تقدیم بر آن
چنین است. سج جل یعنی سنگ و گل، و پیغمبر ما صلوات الله علیه بسیار لفظ دانستی. (فارسنامهء ابن البلخی ص 7). ائمه لغت
ترمیهم بحجارة » عرب و از جمله ازهري بر آنند که اصل این کلمه از سنگ و گل فارسی است و قرآن کریم نیز که در سورهء فیل
.(51/ فرموده در جاي دیگر مثل این است که سجیل را تفسیر کرده و آمده است لنرسل علیهم حجارة من طین. (قرآن 33 « من سجیل
و بعید نیست که سجیل از سی ژیلم لاطینی مأخوذ باشد، لیکن خود سی ژیلم لاطینی به معنی مهر و خاتم از سنگ و گل یعنی گلی
سخت یا گلی چون سنگ آمده باشد و این سنگ گل ابتداء معنی گل مختوم میداده و این همان گل اخرا یا نوعی از آن است که
در بعض جزائر و سواحل ایران و در جریزة شامس و لمنس است و این گل را در قدیم بر سر نامه ها زدندي چون لاك و موم در
عصر ما، و مهر بر آن نهادندي و ممکن است مردم لاطین ابتداء آن را بمعنی اصلی خود نامیده و سپس از قبیل تسمیهء حال به اسم
محل معنی خاتم به او داده اند. والله اعلم. (یادداشت بخط مؤلف) : بدسگال تو گر کند بتو فضل چون به بیت الحرام صاحب فیل بر
سر او فلک نثار کند از ستاره حجارهء سجیل. عبدالواسع جبلی (از شرفنامه). هیچ مردم مگر ز نادانی بر سر خویش کی زند
سجیل.ناصرخسرو. رو تا بسرت جیش ابابیل نیاید بر فرق تو و قوم تو سجیل نیاید. ادیب الممالک.
سجیلۀ.
[سَ لَ] (ع ص) دلو سجیلۀ؛ دلو بزرگ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد ||). خصیۀ سجیلۀ؛ خایهء فروهشتهء فراخ
غلاف. (منتهی الارب).
سجین.
[سَ] (ع ص) بندي. (منتهی الارب). مسجون. (اقرب الموارد). مذکر و مؤنث در وي یکسانست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سجین.
[سِجْ جی] (ع ص) شدید. (اقرب الموارد). سخت از هر چیزي. (منتهی الارب ||). دائم. (اقرب الموارد). ثابت ||. آنکه همواره بی
زن باشد ||. گرداگرد خرمابن. (منتهی الارب). السلتین من النخل. (اقرب الموارد ||). علانیۀ. (منتهی الارب ||). آب طعم بگشته.
(مهذب الاسماء).
سجین.
صفحه 1218
[سِجْ جی] (اِخ) موضعی است که در وي کتاب فجار و کفار بود، یا وادیی است در جهنم یا سنگی است در زمین هفتم. (از منتهی
الارب) (اقرب الموارد) (معجم البلدان). کتاب که اعمال شیاطین و مجرمین در آن مسطور است. (غیاث). گفته اند موضعی است که
در آن کتاب فاجران و دواوین زمان بود که اعمال ایشان در آن نویسند، و گفته اند کتابی است جامع اعمال فاجران از جن و انس.
83 ). از جان پاك رفته بعلیین وز جسم تیره مانده بسجینم.ناصرخسرو. / (از اقرب الموارد) : ان کتاب الفجار لفی سجین. (قرآن 7
رضاي تو قصریست در صحن جنت خلاف تو سجنی است در قعر سجین. سوزنی. کافران چون جنس سجین آمدند سجن دنیا را
خوش آیین آمدند.(مثنوي). جاي روح پاك، علیین بود جاي روح هر نجس سجین بود.(مثنوي). مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد
به زندگانی در سجن و مرده در سجین. سعدي.
سجین.
.( [سَجْ جی] (اِخ) از دیه هاي ساوه. (تاریخ قم ص 140
سجین.
[سِجْ جی] (اِخ) از قراء مصر است، والله اعلم. (معجم البلدان).
سجینۀ.
[سَ نَ] (ع ص) زن بندي. (منتهی الارب). مسجونه، و تاء بدان متصل شود. هنگامی که موصوف شناخته نباشد، بخاطر رفع التباس.
(از اقرب الموارد).
سجیۀ.
[سَ جی يَ] (ع اِ) خو و طبیعت. (منتهی الارب). ج، سجایا. (اقرب الموارد). خصلت و عادت. (غیاث). خوي. (دهار).
سچغنه.
[سِ چُ نَ / نِ] (اِ)( 1) قسمی از مرغ شکاري. (ناظم الاطباء). پرندهء شکاري. (استینگاس ||). قسمی از گنجشک کوچک. (ناظم
الاطباء). قسمی گنجشک کوچک. (از استینگاس). ( 1) - آنندراج این لغت را سگ شکاري معنی کرده است و مأخذ خود را
فرهنگ فرنگ داده است.
سچقان.
[سَ]( 1) (ترکی، اِ) در ترکی موش. (غیاث) (آنندراج). ( 1) - ظ. سِچقان (به کسر سین) صحیح است.
سچقان ئیل.
[سَ]( 1) (ترکی، اِ مرکب) نام سال اول از دوازده سال که نزدیک ترکان مقرر است. بمعنی سال موش، چه سچقان در ترکی موش
را گویند و ئیل سال. (غیاث). رجوع به سجقان ئیل و سیچقان ئیل شود. ( 1) - ظ. سِچقان (به کسر سین) صحیح است.
صفحه 1219
سچک.
[سَ چُ] (اِ) برجستن گلو باشد، و آن را بعربی فواق میگویند. جهندگی سینه که بهندش هیچکی نامند. (آنندراج) (برهان، لغات
متفرقهء پایان کتاب). جهیدگی سینه، و آن را سکیله و شجک نیز گویند و بتازیش فواق و به هند هچکی نامند. (شرفنامه ||). نان
خورش که از شیر و ماست و شبت سازند و آن را دوراغ نیز گویند. (برهان، لغات متفرقهء پایان کتاب). آن شیر که بر دوغ دوشند.
(آنندراج) (شرفنامه). رجوع به سجک شود.
سچی خانه.
[سُ نَ / نِ] (اِ مرکب)شرابخانه، و اولی آن است که به واو نویسند. (آنندراج) (بهار عجم). رجوع به سوچی خانه شود.
سچین.
[سِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان شاه ولی بخش مرکزي شهرستان شوشتر واقع در 17 هزارگزي باختر شوشتر و 6 هزارگزي
.( جنوب راه شوسهء دزفول به شوشتر. داراي 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سح.
[سَح ح] (ع مص) روان شدن آب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). روان شدن باران. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). ریزانیدن
آب. (تاج المصادر بیهقی). ریختن آب. (منتهی الارب ||). روان شدن اشک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ریخته شدن اشک.
(تاج المصادر بیهقی ||). زدن تازیانه. (منتهی الارب). بتازیانه زدن. (تاج المصادر بیهقی): سح فلاناً؛ ضربه و سحۀ مائۀ سوط؛ اي
جلد. (اقرب الموارد ||). نیک فربه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد (||). ص) سخت ||. ردي ||. خرماي خشک متفرق.
1) - اقرب الموارد به این معنی بضم نیز ضبط کرده ) .( (منتهی الارب). قَسْب و گفته اند خرماي خشک متفرق. (اقرب الموارد)( 1
است.
سحا.
[سِ] (ع اِ) عنوان نامه. (شرفنامه). بند نامه. (دهار). سحاءة : مر تن نعمت را طاعت سر است نامهء نیکی را طاعت
سحاست.ناصرخسرو. ترا که رشتهء ایمان ز هم گسست امروز سحاء خط امان از چه میکنی فردا.خاقانی. ماه نو در سایهء ابر کبوتر
فام راست چون سحاي نامه یا چون عین عنوان دیده اند. خاقانی. مثال شاه را بر سر نهادم سحا( 1) پوشیدم و سر برگشادم. (خسرو و
شیرین، از شرفنامه). ( 1) - در شرفنامه نسخهء خطی کتابخانهء لغت نامه این کلمه بصورت سحا آمده و بیت ذکر شده هم شاهد آن
ضبط شده، و ظاهراً گفتهء مؤلف شرفنامه صحیح است. « سه جا » است. لیکن در خسرو و شیرین چ مرحوم وحید ص 450 به صورت
سحاء .
[سِ] (ع اِ) جِ سحاءة، مهر نامه. رجوع به سحاءة و سحاي شود ||. سازندهء بیل. (المنجد) (اقرب الموارد).
سحاء .
صفحه 1220
[سَحْ حا] (ع ص) (از س ح ح) ریزان، و منه یمین الله سحاء؛ اي دائمۀ الصب بالمطا. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد (||). از س ح
ي) آنکه خاك و گل را از زمین رندد ||. باغبان که از بیل خیابان و غیره را آرایش دهد. (منتهی الارب).
سحائب.
[سَ ءِ] (ع اِ) جِ سحابۀ، ابر. (منتهی الارب). و جِ سحاب.
سحائف.
[سَ ءِ] (ع اِ) جِ سحیفۀ. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سحیفۀ شود.
سحاءة.
[سِ ءَ] (ع اِ) مهر نامه. ج، سحاء، اسحیۀ. (منتهی الارب). ما اخذ من القرطاس. (اقرب الموارد ||). گیاهی است خاردار که زنبور
عسل آن را خورد و شهد آن در نهایت خوبی است. (منتهی الارب) (آنندراج ||). دماغ ||. پاره اي از ابر. (منتهی الارب). یقال: ما
فی السماء سحاءة من سحاب. بدین معانی رجوع به سحایۀ شود.
سحاب.
[سَ] (ع اِ) ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابري بارنده. (مهذب الاسماء) : یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وي نپرّید پرّان عقاب.
فردوسی. چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آرام و خواب. فردوسی. دوستان وقت عصیر است و کباب راه
را گرد نشانده ست سحاب.منوچهري. بارد در خوشاب از آستین سحاب وز دُم حوت آفتاب روي ببالا نهاد. منوچهري (دیوان چ
دبیرسیاقی ص 17 ). وَاندر او بر گناهکار بعدل قطره ناید مگر بلا ز سحاب.ناصرخسرو. همچو شب دنیا دین را شبست ظلمتش از
جهل و ز عصیان سحاب. ناصرخسرو. حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب. مسعودسعد.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). از سحاب فضل و اشک حاج و آب
شعر من برکه ها را برکه هاي بحر عمان دیده اند. خاقانی. آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاك از سحاب مژه خوناب مطر
بگشائید. خاقانی. نظم و نثرش چون حدیقه اي که آب سحاب غبار از روي ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمهء تاریخ یمینی). چو
خورشیدي که باشد در سحابی و یا در نیمهء شب آفتابی.نظامی. امروز باید ار کرمی میکند سحاب فردا که تشنه مرده بود لاوه گو
مریز.سعدي. زمین تشنه را باران نبودي بعد از این حاجت اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی. سعدي ||. به لغت
اکسیریان زیبق است. (تحفهء حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب).
سحاب.
.( [سَ] (اِخ) نام پرچمی است مربوط بدورهء ابومسلم خراسانی. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 134
سحاب.
.( [سَ] (اِخ) نام دهی در نوزده فرسخی میانهء جنوب و مشرق فلاحی است. (فارسنامهء ناصري گفتار 2 ص 239
صفحه 1221
سحاب.
[سَ] (اِخ) نام شمشیر ضراربن الخطاب. (منتهی الارب).
سحاب.
[سَ] (اِخ) نام عمامهء نبی (ص). (از منتهی الارب).
سحاب اصفهانی.
[سَ بِ اِ فَ] (اِخ)سیدمحمد حسینی متخلص به سحاب (متوفی سال 1222 ه . ق.)، خلف صدق سیداحمد متخلص به هاتف.
تذکرهء رشحات سحاب بنام نامی او است و قریب بیست و پنجهزار بیت دارد. فن عروض و قوافی و شعر را پیش پدر فرا گرفت. در
اواسط عمر بمکهء معظمه و مدینهء طیبه رفته است. غزلیات او به نظر فتحعلیشاه رسید و او را مجتهد الشعرا لقب دادند، رساله اي نیز
در مراثی و جنگهاي حضرت سیدالشهداء بنظم و نثر تألیف کرده است. از جمله غزلیات اوست: دانی چه اثر « سحاب البکا » بنام
داشت دعاي سحر ما این بود که نگذاشت بعالم اثر ما. رجوع به مجمع الفصحا ج 2 ص 207 و فهرست سپهسالار ج 2 ص 604 شود.