لغت نامه دهخدا

علامه علی اکبر دهخدا

حرف س (سین) -صفحه : 25/ 12
نمايش فراداده

سحاب البحر.
[سَ بُلْ بَ] (ع اِ مرکب)اسفنج. (تحفهء حکیم مؤمن) (منتهی الارب).
سحاب کف.
[سَ ك] (ص مرکب) کنایه از کریم و جوانمرد. (آنندراج). سحاب کف. جود و سخا بخشش و عطا. (مجموعهء مترادفات ص
.(113
سحاب منظر.
[سَ مَ ظَ] (ص مرکب) ابر مانند. همچون پارهء ابر در سپیدي : روزي صیادان پیلی وحشی گرفتند... بادحرکت، آتش سرعت، کوه
.( پیکر، سحاب منظر. (سندبادنامه ص 56
سحاب نوال.
[سَ نَ] (ص مرکب) کنایه از کریم و جوانمرد. (آنندراج). رجوع به سحاب کف شود.
سحابۀ.
[سَ بَ] (ع اِ) ابر. سحاب. جمع آن سحب و سحائب است. (منتهی الارب). ابر. (دهار). یکی ابر بود. جمعِ آن سحائب است. (از
اقرب الموارد ||). مدت، گویند: ماافعله سحابۀ یومی؛ یعنی نکنم آن را مدت روز خود. (منتهی الارب).
سحابۀ.
صفحه 1222
[سُ بَ] (ع اِ) باقی آب در چاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ماندهء آب در غدیر. (اقرب الموارد).
سحابی.
[سَ] (ع اِ) نام ستاره هایی است خرد. ابوریحان آرد : اندر آسمان پنج کوکب است از گونهء کاهکشان چون پارهء ابر و ایشان را
سحابی خوانند. (التفهیم). و کواکب سحابی لنگ ابري بر کمر بسته. (درهء نادره چ شهیدي ص 265 ). رجوع به سحابیه شود.
سحابی.
[سَ] (اِخ) استرآبادي. لطفعلی بیک آذر آرد: از جملهء ارباب صلاح و اصحاب فلاح است، مدتی سالک طریق نظم بود، آخرالامر
بعد از مجاورت آستانهء رضویه بتحصیل علوم و تنبیه و تهذیب اخلاق حسنه پرداخت. از اوست: زآن رو خط مشک سود برخاست
آتش بنشست و رود برخاست. نمود روي تو گلهاي باغ را چه کنم چو آفتاب برآمد چراغ را چه کنم. (آتشکدهء آذر چ بمبئی ص
141 ). صادقی کتابدار در مجمع الخواص نام او را آورده و از او مذمت کرده است ولی صاحب معاصر الکرام سخت او را ستوده.
مؤلف الذریعه وفات او را به سال 1021 ه . ق. نوشته. رجوع به تعلیقات آتشکدهء آذر چ شهیدي ص 54 و رجوع به ریاض العارفین
و مجمع الفصحا ج 2 شود.
سحابی.
[سَ] (اِخ) نجفی. مؤلف مرآت الخیال آرد: مولانا سحابی نجفی، محقق و صاحب حال بود و در مطاوي چهار مصراع رباعی هزاران
معانی بلند و مطلب ارجمند ودیعت نهاده و از نعمت خانهء معنی بهرهء تمام به گرسنه چشمان روشن پیراي بینش (؟) رسانیده به
وقت موعود سر در پردهء اختفا کشیده و رباعی عناصر اربعه اش از صدمهء پنجهء اجل مصرع مصرع بل حرف حرف از هم ریخت.
اصلش از خاك پاك نجف است و تا آخر عمر از آن خطهء متبرکه عزم خروج نکرد و معاصر شیخ ظهوري و شیخ فیضی فیاضی
بود. از جمله رباعیات او است: هر کس بدرون خویشتن ره دارد در چشم شه و گدا گذرگه دارد دریا خود و غواض خود و گوهر
.( خود هان غوري کن که این سخن ته دارد. (از مرآت الخیال ص 83 و 84
سحابیۀ.
[سَ بی يَ] (ع اِ) نام هر یک از پنج مجموعهء کواکب که بچشم چون ابري نمایند. (یادداشت مؤلف). سحابیۀ الصغیر. سحابیۀ
الکبیر. رجوع به سحابیات و سحابی شود.
سحاج.
[سَحْ حا] (ع ص) بعیر سحاج؛ شتر که بخراشد زمین را به سپل خود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحاح.
[سَ] (ع اِ) هوا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحاح.
صفحه 1223
[سَحْ حا] (ع ص) ریزان. ساحۀ مؤنث. (منتهی الارب).
سحاح.
[سُحْ حا] (ع اِ) جِ ساحۀ. نادر است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سحاح.
[سِ] (ع اِ) جِ ساحۀ، بمعنی گوسپند بسیار فربه. (منتهی الارب).
سحاحۀ.
[سَحْ حا حَ] (ع ص) مؤنث سَحّاح. (منتهی الارب): عین سحاحۀ؛ اشک ریزنده. (از اقرب الموارد).
سحادل.
[سُ دِ] (ع اِ) نره. (منتهی الارب). و گویند: هو لایعرف سحادلیه من عنادلیه؛ یعنی او نمی شناسد کیر را از خایه. (منتهی الارب)
(آنندراج).
سحار.
[سَحْ حا] (ع ص) ساحر. (اقرب الموارد). سحر کننده. (آنندراج). جادو. ج، سحارون. (مهذب الاسماء). افسونگر. جادوگر. شعبده
26 ). بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی بسحر سرمهء خوبی و نیکویی / باز. (ناظم الاطباء) : یأتوك بکل سحار علیم. (قرآن 37
سحار.فرخی. چشم سعدي بخواب بیند خواب که ببیند بچشم سحارت.سعدي ||. مجازاً، شیوا. نغز. که خواننده و شنونده را شیفته
سازد: کلک سحار؛ قلم سحار. بیان سحار؛ گفتار شگفت انگیز.
سحار.
[سِ] (ع اِ) تره اي است که شتر را فربهی آرد. (منتهی الارب). تره اي است که مواشی را فربه کند. (اقرب الموارد).
سحارة.
[سَحْ حا رَ] (ع اِ) چیزي است که طفلان بدان بازي کنند. (منتهی الارب). اسباب بازي که کودکان بدان بازي کنند و در آن نخی
است که از یک سر برنگی برون آید و از سر دیگر برنگی و آن سحر را ماند. (از اقرب الموارد).
سحارة.
[سُ رَ] (ع اِ) آنچه قصاب از گوسپند جدا سازد از شش و ناي. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). شش. (اقرب الموارد).
سحاف.
صفحه 1224
[سِ] (ع اِ) بیماري سل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). کاهش. (مهذب الاسماء).
سحاف.
[سِ]( 1) (ع اِ) جِ سَحَفۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سحفۀ شود. ( 1) - در منتهی الارب نسخهء چاپی تهران بفتح اول
ضبط شده است.
سحاقۀ.
[سَحْ حا قَ] (ع ص) بسیار کوبنده. (اقرب الموارد). زن سعتري. (دهار) (مهذب الاسماء): امرأة سحاقۀ؛ زن بزرگ و فروهشته پستان
و این نعت بدانست مر زنان را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحال.
[سُ] (ع مص) بانگ کردن استر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحال.
[سُ] (ع اِ) آواز که بر سینهء خر گردد وقت بانگ کردن. (منتهی الارب). آواز که در سینهء خر گردد. (اقرب الموارد).
سحال.
[سِ] (ع اِ) لگام. (اقرب الموارد). لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. (منتهی الارب).
سحالۀ.
[سُ لَ] (ع ص، اِ) سونش زر و نقره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساو آهن. (مهذب الاسماء). براده. (مؤلف ||). فرومایهء
قوم. (منتهی الارب). خشارة القوم. (اقرب الموارد ||). پوست گندم و جو و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). هیچکاره
از هر چیزي. (منتهی الارب).
سحام.
[سُ / سَ] (ع اِ) سیاهی. (اقرب الموارد). منتهی الارب، بضم اول ضبط کرده است.
سحام.
[سُ] (اِخ) نام روستایی است به یمن. (منتهی الارب) (آنندراج). بلاد بنی سحام به یمن از ناحیهء ذمار است. (از معجم البلدان).
سحام.
[سُ] (اِخ) نام وادیی است به فلج. (از معجم البلدان) (منتهی الارب).
صفحه 1225
سحامۀ.
[سُ مَ] (اِخ) آبی است مر کلب را به یمامۀ. (منتهی الارب) (آنندراج). آبی است مر بنی کلیب را به یمامۀ. (از معجم البلدان).
سحان.
[ ] (اِخ) جزیره اي است ماوراء سراندیب و در آنجا کوهی عظیم است بنام راهوان و در آنجا یاقوت وجود دارد. (از الجماهر بیرونی
.( ص 44
سحاة.
[سَ] (ع اِ) درختی است خاردار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). شب پره. (منتهی الارب). خفاشۀ. (اقرب الموارد ||). ساحت
خانه. (منتهی الارب). ساحت. (اقرب الموارد ||). ناحیۀ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). پوست هر چیزي. (منتهی الارب).
سحاي.
[سِ] (اِ) بند نامه و آن در قدیم ریسمانی میبود که بر نامه می پیچیدند تا کسی غیر نگشاید، حالا لفافه رواج دارد. (غیاث)
(آنندراج). رجوع به سحا و سحاء شود.
سحایب.
[سَ يِ] (ع اِ) سحائب. جِ سحابۀ : و ایشان انامل ساعد صاحب شریعت و وابل سحایب صدر نبوت و انجم افلاك دیانت و سهام
کنانهء فتوت و مروت بودند. (تاریخ بیهق ص 11 ). رجوع به سحائب شود.
سحایۀ.
[سِ يَ] (ع اِ) دماغ ||. پاره اي از ابر ||. تراشه و رندیده از هر چیزي. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): سحایۀ القرطاس؛ تراشهء
کاغذ. (منتهی الارب ||). پیشهء سَحّاء. (اقرب الموارد).
سحب.
[سَ] (ع مص) کشیدن چیزي را بر زمین. (اقرب الموارد). کشیدن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی) (دهار ||). سخت خوردن.
(اقرب الموارد) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نیک خوردن طعام. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ||). سخت آشامیدن. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب). نیک خوردن شراب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی ||). گستردن ||. روان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج).
سحب.
[سُ حُ] (ع اِ) جِ سحاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : و ماتري من السحب و غیرها فانما هی من ابخرة. (حکمت
.( الاشراق ص 188
صفحه 1226
سحبان.
[سَ] (ع ص) نیک برنده و کشندهء هر چیز. (منتهی الارب). جَرّاف. (اقرب الموارد ||). باقی آب در مشک. (مهذب الاسماء)
(دهار).
سحبان.
[سَ] (اِخ) رجوع به سحبان وائل شود.
سحبان.
[سَ] (اِخ) نام آبی است. (معجم البلدان) : لولا بنیّ ما حضرت سحبان و لا اخذت أجرة من انسان. ؟(از معجم البلدان).
سحبان.
[سُ] (اِخ) اسب نري بود. (منتهی الارب).
سحبان بیان.
[سَ بَ] (ص مرکب) که در فصاحت سحبان را ماند : آصف حاتم سنی احنف سحبان بیان یحیی خالدعطا جعفر هارون
شعار.خاقانی. رجوع به سحبان وائل شود.
سحبان وائل.
[سَ نِ ءِ] (اِخ) سحبان بن زفربن ایاس الوائلی، از باهله. خطیبی است که در بیان و فصاحت و بلاغت مشهور است و گفته شده است
شهرت او از جاهلیت آغاز شد و قسمتی از زمان اسلام را دیده است. هر گاه خطبه اي را شروع میکرد عرق از .« اخطب من سحبان »
او جاري میشد. تکرار کلام و توقف در سخن نمیکرد و نمی نشست تا از خطابه فارغ میشد. در ایام معاویه در دمشق اقامت کرد و
براي او شعر و اخبار کمی است. (الاعلام زرکلی ص 358 ج 3 از بلوغ الارب). مؤلف مجمع الامثال آرد: او مردي است از باهله از
.( شعرا و خطباي باهله بود، اوست که گوید: لقد علم الحی الیمانون اننی اذا قلت اما بعد انی خطیبها. (مجمع الامثال میدانی ص 224
نام مردي بغایت فصیح و بلیغ از عرب که پدرش وائل نام داشت. (آنندراج) (غیاث) : سخت شکوهم که عجز من بنماید ورچه
صریعم ابا فصاحت سحبان.رودکی. سخن چون حکیمان نکو گوي و کوته که سحبان به نیکو سخن گشت سحبان. ناصرخسرو. من
که خاقانیم ار آب نشابور به چشم بنگرم صورت سحبان بخراسان یابم. خاقانی. سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند بحکم
آنکه اگر سالی بر سر جمعی سخن گفتی تکرار کلام نکردي. (گلستان سعدي). توان در بلاغت بس حبان رسید نه در کنه بیچون
سبحان رسید.سعدي. چو بر صحیفهء املا روان شود قلمش زبان طعن نهد بر فصاحت سحبان.سعدي.
سحبل.
[سَ بَ] (ع ص، اِ) دلو بزرگ. (منتهی الارب). دلو ضخیم. (اقرب الموارد ||). سوسمار کلان و ضخیم ||. خیک فراخ. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد). مشک بزرگ. (مهذب الاسماء ||). شکم بزرگ. (منتهی الارب) (لسان العرب) (اقرب الموارد ||). رودبار
صفحه 1227
فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء).
سحبل.
[سَ بَ] (اِخ) موضعی است در دیار بنی حارث بن کعب، و جعفربن علبهء حارثی را در آن موضع با بنی عقیل واقعه اي است.
رجوع به معجم البلدان شود.
سحبلۀ.
[سَ بَ لَ] (ع ص) خایهء فرو هشته. (منتهی الارب).
سحبۀ.
[سُ بَ] (ع اِ) پرده و پوشش. (منتهی الارب). الغشاوة. (اقرب الموارد ||). باقی آب در چاه. (منتهی الارب). ماندهء آب در غدیر.
(اقرب الموارد).
سحت.
[سَ] (ع مص) حرام ورزیدن. (منتهی الارب). کسب کردن از مال سُحْت. (اقرب الموارد ||). از بیخ بر کندن. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد). نیست کردن. (ترجمان القرآن) (دهار). از بن بر کندن. (تاج المصادر بیهقی ||). باز کردن. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد) (تاج المصادر): سحت الشحم عن اللحم؛ باز کرد پیه را از گوشت. (منتهی الارب ||). رندیدن: سحت اللحم؛ عن العظم
(منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحت.
[سُ / سُ حُ] (ع اِ) حرام و هر کسب بد که موجب عار و ننگ باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن) (دهار)
ج، اسحات. (اقرب الموارد). .« اتطعمونی السحت » : (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و منه الحدیث
سحت.
[سَ] (ع ص) جامهء کهنه ||. برد سحت؛ سردي سخت ||. دمه سحت؛ خون او رایگان است ||. ماله سحت؛ مال او رایگان است.
(منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحتاء .
[سَ] (ع ص) زمین بی گیاه. (منتهی الارب): ارض سحتاء؛ لا رعی فیها. (اقرب الموارد).
سحتب.
[سَ تَ] (ع ص) مرد دلاور بسیار اقدام کننده بر امور. (منتهی الارب) (آنندراج). الجري ء الماضی. (ذیل اقرب الموارد).
صفحه 1228
سحتن.
[سَ تَ] (اِخ) لقب جشم بن عوف بن جذیمۀ بن عوف بن بکربن عوف بن انماربن عمروبن ودیعۀ بن لکیز است. (لباب الانساب).
سحتوت.
[سُ] (ع ص، اِ) پست کم روغن. (منتهی الارب). پست کم روغن بسیار آب. (اقرب الموارد). رجوع به سحتیت شود ||. جامهء
کهنه ||. بیابان نرم خاك. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). چیز کم. (اقرب الموارد).
سحتی.
[سَ تی ي] (ع ص، اِ) جامهء کهنه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
سحتیت.
[سِ] (ع ص، اِ) پست کم روغن. (منتهی الارب). پست اندك. (اقرب الموارد). رجوع به سحتوت شود.
سحج.
[سَ] (ع مص) خراشیدن و پوست باز کردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). یقال: اصابه شی ء فسحج وجهه. (اقرب الموارد||).
نرم وا کردن و گشادن موي بر پوست سر پیش از شانه کردن و شتافتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). نرم رفتن ستور. (از
اقرب الموارد).
سحج.
[سَ] (ع اِ) رفتاري است نرم ستور را ||. نوعی از بیماري روده. (منتهی الارب ||). بیماریی است که از خراش روده بهم رسد.
(آنندراج) (غیاث) : اگر مادهء نزله رطوبتی نرم بود اسهال بلغمی آرد، اگر گرم و تیز باشد روده ها را بخراشد و سحج و اسهال
خون آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). دلیل آن باشد که اسهال کند و بسبب اسهال سحج تولید کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سحجلۀ.
[سَ جَ لَ] (ع مص) مالیدن چیزي را و جلا دادن و زدودن آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحدد.
[سُ دُ] (ع ص) سخت سرکش و نافرمان از مردم و جز آن. (منتهی الارب). الشدید المارد. (اقرب الموارد).
سحر.
[سَ حَ] (ع ص) وقت آخر شب و زمان پیش از صبح، و بعضی شراح نوشته اند که سحر آن وقت را گویند که ششم حصه از شب
مانده باشد یعنی چهار پنج گهري شب باقی بود. (غیاث از لطائف) (آنندراج). سپیده دم. (دهار). سحرگاه. (ترجمان القرآن).
صفحه 1229
پیشک از صبح. (منتهی الارب) : گذشته ز شب نیمه اي بیشتر ولیکن نبد نیز گاه سحر.فردوسی. دوش مُتْواریک بوقت سحر اندر
آمد بخیمه آن دلبر.فرخی. وقت سحرك آمد بتعجیل و مرا بخواند نزدیک وي رفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353 ). در ملک شاه
خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا.قطران. بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار روز روشن روشنی پیدا
کند وقت سحر. معزي. آنچه یک پیرزن کند بسحر نکند صد هزار تیر و تبر.سنایی. روز بشب کرده اي بتیرگی حال شب بسحر کن
بروشنایی باده.خاقانی. هر سحر گویدش دعاي بخیر ایزد ارجو که مستجاب کند.خاقانی. صبح دمی چند ادب آموختم پردهء سِحْرِ
سَحَري دوختم.نظامی. یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه اي خفته. (گلستان سعدي). دانی چه
گفت مرا آن بلبل سحري تو خود چه آدمئی کز عشق بیخبري. سعدي. دلت بوصل گل اي بلبل سحر خوش باد که در چمن همه
گلبانگ عاشقانهء تست. حافظ. سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام. قاآنی ||. سپیدي
که بالاي سیاهی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدي که بر سیاهی برآید. (اقرب الموارد ||). ریه. (اقرب الموارد). شش.
(منتهی الارب). ریه و شش. ج، اسحار، و سحور ||. کرانهء هر چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). نشان پشت ریش شتر و
اعلاي سینه. (منتهی الارب). اثر دبرة البعیر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). التعلیل بالطعام و الشراب. (تاج المصادر بیهقی).
سحر.
[سُ] (ع اِ) شُش. ج، اسحار، سحور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحر.
[سِ] (ع مص) جادوي کردن و فریفتن. (غیاث اللغات). جادویی نمودن و فریفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جادویی کردن.
(ترجمان القرآن). جادوي کردن و فریفتن. (تاج المصادر ||). مشغول کردن کسی را بچیزي. (منتهی الارب). صرف کردن کسی را
از چیزي. (از اقرب الموارد ||). محتاج و با علت کردن. (منتهی الارب ||). دلجویی کردن و ربودن عقل کسی بگفتار یا به نگاه.
(اقرب الموارد ||). دور شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحر.
[سِ] (ع اِ) افسون. (غیاث). فسون و جادوي و هر چیز که مأخذ آن لطیف و دقیق باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
: چون به ایشان باز خورد آسیب شاه شهریار جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم. عنصري. بلی این و آن هر دو نطقست
لیکن نماند همی سحر پیغمبري را.ناصرخسرو. سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر دشمن و تیغ ترا قصهء فرعون و عصاست.
مسعودسعد. زآتش موسی برآرم آب خضر زآدمی این سحر و معجز کس ندید.خاقانی. من او را باربد خوانم نه حاشا که سحر
باربد در نسخهء اوست.خاقانی. صنعت من برده ز جادو شکیب سحر من افسون ملایک فریب.نظامی. سحر با معجزه پهلو نزند دل
خوش دار سامري کیست که دست از ید بیضا ببرد. حافظ. سخن و سحر بیک آهنگند زر و زرنیخ بهم همرنگند.جامی. - سحر
بابِل؛ مقصود داستان دو ملک است یکی هاروت و دیگري ماروت که خداوند آنها را بزمین فرستاد ولی آنها در زمین فتنه کردند
پس خواستند که به آسمان بمعبد خود باز شوند، نتوانستند. پس خداوند آنان را مخیر کرد بعذاب دنیوي یا اخروي، پس عذاب
.(297 - دنیوي اختیار کردند در زمین بابل پس ایشان را سرنگون بچاهی در آویختند تا بقیامت. (کشف الاسرار ج 1 صص 295
سحري نظیر سحر هاروت و ماروت (که در بابل بودند) : سحر بابل گرت پسند نشد سوي جادوي بی نماز فرست.خاقانی. خلق از
آن سحر بابلی کردن دل نهاده ببابلی خوردن.نظامی. روي تو چه جاي سحر بابل موي تو چه جاي مار ضحاك.سعدي. رجوع به
صفحه 1230
هاروت و ماروت شود. - سحر بنان؛ کنایه از خط خوش. (آنندراج) (ناظم الاطباء). - سحر حلال؛ کنایه از کلام فصیح و موزون که
بمنزلهء سحر رسیده باشد. (آنندراج). شعر و سخن فصیح که از غایت فصاحت بمنزلهء سحر باشد. (ناظم الاطباء). شعر و سخن
اِنّ مِنَ البیان » فصیح و بلیغ که بمنزلهء سحر رسیده باشد. (غیاث). سخنان فصیح و بلیغ. (برهان). این جمله مأخوذ است از حدیث
نهایهء ابن اثیر) : نام سخنهاي من از نظم و نثر چیست سوي دانا سحر حلال.ناصرخسرو. ساحرمان گفته اید شاید و لیکن ) .« لسحراً
ساحر اهل خرد ز سحر حلالیم.ناصرخسرو. سحر حلال من چو خرافات خود نهند آري یکی است بولهب و بوترابشان.خاقانی. گوهر
سحر حلال من شکند آنک گوهرش از نطفهء حرام برآید.خاقانی. ابوالنصر عتبی در تحریر و تقریر این کتاب سحر حلال نموده
است. (ترجمهء تاریخ یمینی). سحر حلالم سَحَري فوت شد نسخ کن نسخهء هاروت شد.نظامی. از سحر حلال او ظریفان کردند
سماع با حریفان.نظامی. ماهیان قعر دریاي جلال بحرشان آموخته سحر حلال.(مثنوي). هر که باشد قوت او نور جلال چون نزاید از
لبش سحر حلال.(مثنوي). - سحر کردن؛ جادو کردن. افسون کردن. شعبذه. (منتهی الارب) : قامتی داري که سحري میکند کاندر
آن عاجز بماند سامري.سعدي. چشمان دلبرت بنظر سحر میکند من خود نگویمت که بود در نظر سخن. سعدي. - سحر
مبین:جمالت معجز حسنست لیکن حدیث غمزه ات سحر مبین است.حافظ.
سحرآفرین.
[سِ فَ] (نف مرکب)جادوگر و ساحر و افسونگر. (ناظم الاطباء) : آئینه بردار و ببین آن غمزهء سحر آفرین با زهر پیکان در کمین
ترکان خونخوار آمده. خاقانی. بر آن چشم سیه صد آفرین باد که در عاشق کشی سحر آفرینست.حافظ. گر چه طی شد روزگار
دولت طومار زلف از خط سحر آفرین خالی است دیوانش هنوز. صائب (از آنندراج).
سحرآگند.
[سِ گَ] (ن مف مرکب) پر از سحر ||. جادوگر. ساحر : نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو
چشم سحرآگند. رودکی.
سحرآمیز.
[سِ] (ن مف مرکب) دلاویز و مرغوب. (آنندراج). دلربا و چشم بند. (ناظم الاطباء).
سحرباز.
[سِ] (نف مرکب) افسونگر. (آنندراج). ساحر و جادوگر و شعبده باز. (ناظم الاطباء).
سحربازي.
[سِ] (حامص مرکب) جادو و افسون. (از ناظم الاطباء).
سحربنان.
[سِ بَ] (ص مرکب) کنایه از خوش نویس. (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوش نویس. (برهان). رجوع به سحر شود.
صفحه 1231
سحربیان.
[سِ بَ] (ص مرکب) کسی که بیان او سحرآمیز باشد. بغایت فصیح و بلیغ : منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم نبرد ناطقه نام سخنم
بی تعظیم. عرفی (از آنندراج).
سحرپیشه.
[سِ شَ / شِ] (ص مرکب)آنکه پیشهء او ساحري باشد. جادوگر و ساحر ||. مجازاً، بغایت ماهر در فن خود : که گفت آنکه
خاقانی سحر پیشه دگر خاص درگاه سلطان نشاید.خاقانی. مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی آتش و آب و باد و گل کرده
بهم ز ساحري. خاقانی.
سحرخوان.
[سَ حَ خوا / خا] (نف مرکب) خوانندهء سحر. بانگ کننده به وقت سحر. مجازاً، مؤذن. - مرغ سحرخوان؛ بلبل. هزار ||. - خروس
: تا مگر یک نفسم بوي تو آرد دم صبح همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم. سعدي. رجوع به ترکیبات مرغ شود.
سحرخوانی.
[سَ حَ خوا / خا] (حامص مرکب) عمل سحرخوان.
سحرخیز.
[سَ حَ] (نف مرکب) آنکه پگاه برخیزد. که بامدادان زود از بستر خواب برخیزد. که صبح زود از خواب برخیزد : پگه تر زآن بتان
عشرت انگیز میان دربست شاپور سحرخیز.نظامی. دگر رغبت کجا ماند کسی را سوي هشیاران چو بیند دست در آغوش مستان
سحرخیز است. سعدي. بخدا که جرعه اي ده تو به حافظ سحرخیز که دعاي صبحگاهی اثري کند شما را. حافظ. رقیب آزارها
فرمود و جاي آشتی نگذاشت مگر آه سحرخیزان سوي گردون نخواهد شد. حافظ ||. مجازاً، عابد. زاهد. که سحرها براي عبادت
برخیزد و شب زنده داري کند. مستجاب الدعوة. مبارك دم : گر همی پیر سحرخیز به نی برّد تب نی ببرید و بر آن پیر گرائید
همه.خاقانی. همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند.حافظ.
سحرزده.
[سِ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)جادو زده. افسون شده. مطبوب. (منتهی الارب) : سحرزده بید بلرزد تنش مجمر لاله شده دود
افکنش.نظامی.
سحرساز.
[سِ] (نف مرکب) جادوگر. فسون ساز. (آنندراج). ساحر. جادوگر. (ناظم الاطباء) : برون آمد ز پرده سحرسازي شش اندازي بجاي
شیشه بازي.نظامی.
صفحه 1232
سحرسازي.
[سِ] (حامص مرکب)جادوگري. فسون سازي : تا کند صید سحرسازي تو جادوان را خیال بازي تو.نظامی.
سحرسخن.
[سِ سُ خَ] (ص مرکب)آنکه سخن سحرآمیز دارد. آنکه سخن او چون سحر بود : مشتري سحرسخن خوانمش زهرهء هاروت شکن
دانمش.نظامی.
سحرسنج.
[سِ سَ] (نف مرکب) : باشد از اندیشه دلم سحرسنج پاي فرورفته قلم را به گنج. امیرخسرو (از آنندراج).
سحرفریب.
[سِ فِ / فَ] (ص مرکب)که در فریبندگی چون سحر بود : حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید تا حد مصر و چین و به اطراف
روم و ري. حافظ.
سحرکار.
[سِ] (ص مرکب) آنکه در سخن سرایی ماهر است. در بیت زیر مجازاً، مداح. ستایشگر : از بس کرم که دست و زبان تو کرده اند
دستم ثنانویس و زبان سحرکار توست. خاقانی.
سحرکاري.
[سِ] (حامص مرکب) عمل سحرکار. جادو و افسون کاري : که این سحرکاري که من میکنم نکردي بسحر بیان عنصري.خاقانی.
مطرب بسحرکاري هاروت در سماع خجلت بروي زهرهء زهرا برافکند.خاقانی. خواب غمزش بسحرکاري خویش بسته خواب هزار
عاشق پیش.نظامی. چنان در سحرکاري دست دارد که سحر سامري بازي شمارد.نظامی. چون مرا دولت تو یاري کرد طبع بین تا چه
سحرکاري کرد.نظامی.
سحرگاه.
[سَ حَ] (اِ مرکب، ق مرکب)همان زمان پیش از صبح. (بهار عجم) (آنندراج). سحر. پیشک از صبح : دلخسته و مجروحم و پی
خسته و گمراه گریان بسپیده دم و نالان بسحرگاه. خسروانی. عهد و میثاق باز تازه کنیم از سحرگاه تا بوقت نماز.آغاجی. نگه کن
سحرگاه تا بشنوي ز بلبل سخن گفتن پهلوي.فردوسی. فاخته وقت سحرگاه کند مشغله اي گویی از یارك بدمهر است او را گله اي.
منوچهري. از بامداد تا بشبانگاه می خوري وز شامگاه تا به سحرگاه گل کنی. منوچهري. سحرگاه خبر رسید که لشکر سلطان را
.( هزیمتی هول رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 492 ). اگر خواب نبودي سحرگاه بر سر طغرل بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617
نگه کن سحرگاه بر دست سیمین بزر اندرون دُرّ شهوار دارد.ناصرخسرو. هر سحرگاهش دعاي صدق ران پس بسوي عرش فرسایی
فرست. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 827 ). و از آه سحرگاه او نمی اندیشید. (سندبادنامه ص 194 ). مغنی سحرگاه بر بانگ رود
صفحه __________1233
بیاد آور آن پهلوانی سرود.نظامی. دو چشمش چون دو کوکب بر رخ ماه فروزان تر ز کوکب در سحرگاه.نظامی. شبی دائم که در
زندان هجران سحرگاهم بگوش آمد خطابی.سعدي. سحرگاه ملک با تنی چند از خاصان ببالین قاضی آمد. (سعدي). من آن مرغم
که هر شام و سحرگاه ز بام عرش می آید صفیرم.حافظ. سحرگاهی بود که حضرت خواجه بکلبهء این فقیر رسیدند. (انیس الطالبین
ص 24 ). رجوع به سحر و سحرگاهان شود.
سحرگاهان.
[سَ حَ] (اِ مرکب، ق مرکب)هنگام سحر. الف و نون در این زائد است چنانکه در روزگاران و بهاران. (غیاث). سحرگاه. بوقت
سحر : دهقان بسحرگاهان کز خانه بیاید نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید.منوچهري. بسحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ راست چون غیو
کشد صفدر در کردوسی. منوچهري. نشابور چون شما بسیار دیده است و مردم این بقعت را سلاح، دعاي سحرگاهان است. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 563 ). بسان پرستاره آسمان گردد سحرگاهان ز سبزهء آبدار و سرخ گل وز لاله بستانها. ناصرخسرو. مگر تخت
سلیمانست کز دریا سحرگاهان نباشد زي کُه و هامون مگر بر باد جولانش. ناصرخسرو. مشرق نبود صبح سحرگاهان رخشان بسان
طارم زریون است. ناصرخسرو. سحرگاهان که از می مست گشتم بمستی بر در باغی گذشتم.نظامی. سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ و چغانه.حافظ. گفتم اي شام غریبان طرهء شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب. حافظ.
سحرگاهی.
[سَ حَ] (ص نسبی) منسوب به سحرگاه : آنچه درین حجلهء خرگاهی است جلوه گري چند سحرگاهی است.نظامی. ایا باد
سحرگاهی کزین شب روز میخواهی از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل. سعدي. رجوع به سحرگاه شود.
سحرگستر.
[سِ گُ تَ] (نف مرکب) بسیار ساحر که اثر جادوئی او در همه جا پراکنده بود. مجازاً، در بیت زیر و نظائر آن، سخت فصیح.
بغایت شیوا سخن. سرایندهء معانی بکر و الفاظ عذب : بدین سکه آورد نقد بدیهه شد از کیمیاي سخن سحرگستر.خاقانی.
سحرگه.
[سَ حَ گَهْ] (اِ مرکب، ق مرکب)مخفف سحرگاه. وقت سحر. صبح هنگام : سحرگه بدان دشت توران شویم زنخجیر و از تاختن
نغنویم.فردوسی. کنون ما ز دل ترس بیرون کنیم سحرگه بریشان شبیخون کنیم.فردوسی. برون شدند سحرگه ز خانه مهمانانْش
زهارها شده پرگوه و خایه ها شده غر. لبیبی. وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد.
منوچهري. اي پسر بنگر بچشم سر درین زرین سپر کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند. ناصرخسرو. اي خاصگان خروش سحرگه
بر آورید آوازهء وفات شهنشه برآورید.خاقانی. بکوي تو از زحمت عاشقانت نسیم سحرگه گذر برنتابد.خاقانی. سحرگه که آمد به
نیک اختري گل سرخ بر طاق نیلوفري.نظامی. سحرگه که یک چشمه یابد کلید به آیین یک چشمه آید پدید.نظامی. سواران همه
شب به تک تاختند سحرگه پی اسب بشناختند.سعدي. روي بر خاك عجز میکوبم هر سحرگه که باد می آید.سعدي. سحرگه
مجال نمازش نبود ز یاران کس آگه ز رازش نبود.سعدي. گر چه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر( 1) تا سحرگه ز کنار تو جوان
برخیزم.حافظ. می خواه و گل افشان کن از دهر چه میگویی این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی. حافظ. رجوع به سحرگاه
شود. - باد سحرگهی:بمطربان صبوحی دهیم جامهء پاك بدین نوید که باد سحرگهی آورد.حافظ. ( 1) - ن ل: کش.
صفحه 1234
سحرگهان.
[سَ حَ گَ] (اِ مرکب، ق مرکب)مخفف سحرگاهان : ز جور کوکب طالع سحرگهان چشمم چنان گریست که ناهید دید و مه
دانست. حافظ. رجوع به سحرگاه و سحرگه شود.
سحرگهانه.
[سَ حَ گَ نَ / نِ] (ص نسبی)بوقت سحرگه. گاه سحر : بدعاي سحرگهانه ترا برساند بمن خداوندم.سوزنی. رجوع به سحرگاه و
سحرگه شود.
سحرگهی.
[سَ حَ گَ] (ص نسبی)منسوب به سحرگه. که بوقت سحر باشد. که بهنگام سحر بود : شاید اگر نظر کنی اي که ز دردم آگهی ور
نکنی اثر کند درد دل سحرگهی. سعدي (بدایع). رجوع به سحر شود.
سحرور.
[سِحْرْ وَ] (ص مرکب) ساحر. جادوگر : نبات خانهء من از تري و شیرینی دهان سحروران دیار بربندد. امیرخسرو (از آنندراج).
رجوع به ساحر شود.
سحرور.
[سَ] (اِ) نوعی از مرغ صحرائیست. (برهان). رجوع به شحرور شود.
سحرة.
[سَ حَ رَ] (ع اِ) جِ ساحر. (از غیاث) : گر همی فرعون قومی سحره پیش آرد رسن و رشتهء جنبنده بمار انگارد. منوچهري. باله و باله
و باله که غلط پندارد مار موسی همه سحر و سحره اوبارد. منوچهري. سحرهء بابل سخرهء انامل او بود. (ترجمهء تاریخ یمینی). -
سحرهء فرعون؛ ساحرانی که با موسی علیه السلام معارضه کرده بودند. (غیاث) : و در تدارك وقایع و حوادث، سحرهء فرعون جهل
.( را ید بیضا و دم سیما نموده. (سندبادنامه ص 146 ). و عصاي او حبایل سحرهء فرعون بیوبارید. (سندبادنامه ص 221
سحرة.
[سُ رَ] (ع اِ) اولین سحر که صبح کاذب باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). سحر بازپسین از صبح. (مهذب الاسماء). سحر اعلی یعنی
اول سحر. (اقرب الموارد ||). جاي برابر میان سنگستان. (آنندراج) (منتهی الارب).
سحري.
[سَ حَ] (ع اِ) پیشک از صبح. (آنندراج) (منتهی الارب). قُبَیل الصبح. (اقرب الموارد). سحر (||. ص نسبی) منسوب به سحر : مانند
صفحه __________1235
یکی جام یخین است شباهنگ بزدوده بقطرهء سحري چرخ کیانیش. ناصرخسرو. بدعاي سحري خواستمت کارم افتاده به آه
سحري.خاقانی. چو بلبل سحري برگرفت نوبت بام ز توبه خانهء تنهایی آمدم بر بام.سعدي. صبر بلبل شنیده اي هرگز چون بخندد
شکوفهء سحري.سعدي. - خواب سحري:بفلک میرود آه سحر از سینهء من تو همی برنکنی دیده ز خواب سحري. سعدي. - ستارهء
سحري:در میانْشان کنیزکی چو پري برده نور از ستارهء سحري.نظامی (||. اِ مرکب) در تداول فارسی آنچه از طعام بسحر خورند
روزه داشتن فردا را. (مؤلف).
سحري طهرانی.
[سَ حَ يِ طِ] (اِخ) از معاصرین صفویه بود و به زبان طهرانی اشعار بسیار داشته، این بیت از اوست: کی بو که همچو دسته گل گل
.( دیم من ز در درآ هم نشو غم بپا بشو هم روز بد بسر درآ. (مجمع الفصحا ج 2 ص 21
سحریۀ.
[سَ حَ ري يَ] (ع اِ) سحري. (منتهی الارب). پیشک صبح. رجوع به سحري شود.
سحساح.
[سَ] (ع ص، اِ) باران سخت ریزان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و این داهیه تا سه عام بر خاص و عام متواتر و ساحیه و سحساح
.( خطوب و خطر بر ساحۀ و سحسح ایران متقاطر بودي. (درهء نادره چ شهیدي ص 676
سحساحۀ.
[سَ حَ] (ع ص، اِ) چشم بسیار اشک ریزاننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و گفته اند صحیح آن سحاحۀ است. (اقرب الموارد).
سحسح.
[سَ سَ] (ع اِ) ساحت خانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : و سحساح خطوب و خطر بر ساحۀ و سحسح ایران متقاطر بودي. (درهء
نادره چ شهیدي ص 676 (||). ص) باران سخت ریز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحسحۀ.
[سَ سَ حَ] (ع اِ) ساحت خانه. (منتهی الارب). عرصهء دار. (اقرب الموارد). میان سراي. (مهذب الاسماء).
سحسوس.
.( [سَ] (اِ) فرفوریوس کتابی بسریانی در هفت مقاله در عقل و معقول رد بر سحسوس نوشته است. (فهرست ابن الندیم ص 354
سحط.
[سَ] (ع مص) گلو بریدن بشتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد): سحطه و شحطه؛ اي ذبحه او خنقه. (نشوء اللغۀ ص 20 ||). گلو
صفحه 1236
گرفتن طعام کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). آمیختن آب را در شراب. (منتهی الارب). آمیختن شراب را به آب. (اقرب
الموارد ||). رها کردن بزغاله را با مادر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سحطۀ.
[سَ طَ] (اِخ) قلعه اي است در کوههاي صنعاء که در تصرف عبدالله بن حمزهء زیدي خارجی بود. (معجم البلدان).
سحف.
[سَ] (ع مص) نیک برکندن موي از پوست چندانکه باقی نماند از آن. (اقرب الموارد ||). تراشیدن. ستردن. (منتهی الارب) (ناظم
الاطباء) (اقرب الموارد ||). باز کردن پیه را از پشت او (گوسپند) و برداشتن فربهی پشت مازه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
فربهی از پشت گوسپند بازستردن. (المصادر زوزنی). برداشتن پیه را از پشت گوسفند و سپس کباب کردن آن. (از اقرب الموارد).
||سوختن چیزي را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوختن خرمابن و جز آن را. (اقرب الموارد ||). بر سر خود چریدن شتران.
(منتهی الارب) (ناظم الاطباء ||). بمیل خود چریدن شتران. (از اقرب الموارد ||). بردن باد ابر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
(اقرب الموارد).
سحفتان.
[سَ فَ] (ع اِ) هر دو جانب عنفقۀ که مویهاي لب زبرین و زنخ است. (منتهی الارب). هر دو جانب عنفقۀ. (اقرب الموارد).
سحفنیۀ.
[سُ حَ يَ] (ع ص) سر سترده. (اقرب الموارد): رجل سحفنیۀ؛ مرد موي سترده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحفۀ.
[سَ فَ] (ع اِ) پیه پشت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). چربوي پشت گوسفند. (دهار ||). پیه. (منتهی الارب ||). آواز دوشیدن
شیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحق.
[سَ] (ع مص) سودن. (تاج المصادر) (منتهی الارب). سودن و سائیدن. (غیاث). سائیدن. (دهار). بسودن. (المصادر زوزنی||).
کوفتن یا ریزه ریزه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). سخت کوفتن. (اقرب الموارد ||). ستردن سر کسی را. (منتهی الارب) (از
اقرب الموارد ||). جاري گردانیدن چشم اشک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). محو و ناپدید کردن آثار
رفتن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). کهنه گردانیدن جامه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). کشتن.
(منتهی الارب). کشتن شپش را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد ||). کهنه شدن جامه. (منتهی الارب ||). سخت
دویدن ستور یا پویه رفتن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ساحقه شود (||. اصطلاح تصوف) بمعناي
محو. و مراد از سحق محو عین ذات است. و مراد از محق، محو اعیان صفاتست و مراد از طمس، محو آثار صفات و ذات. (نفایس
صفحه 1237
الفنون). یعنی از میان رفتن و در اصطلاح بی خودي بنده است در جنب قهاریت حق. (فرهنگ مصطلحات عرفاء سجادي (||). اِ)
جامهء کهنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). ابر تنک. (منتهی الارب ||). نشانهء ریش پشت شتر، که به شده و جاي آن سپید
باشد. (ذیل اقرب الموارد).
سحق.
[سُ] (ع مص) دور شدن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (اقرب الموارد) :فاعترفوا بذنبهم
.(67/ فسحقاً لاصحاب السعیر. (قرآن 11
سحق.
[سُ / سُ حُ] (ع اِمص) دوري. (منتهی الارب) (دهار). بعد. (اقرب الموارد).
سحک.
[سَ] (ع مص) سودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سحق. (ذیل اقرب الموارد ||). ریزه ریزه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سحکان.
[ ] (اِخ) این قریه از قراي سبعهء جاسب میباشد. آب آن از رودخانه و چهار رشته قناتست که در رودخانه حفر کرده اند... این
دهکده در اسفل درهء جاسب واقع است، هوایش از سایر نواحی ملایم تر است، باغاتش زیاد و اشجار کثیره دارد، خاصه بادام که
.( اغلب گذران مردم از بادام حاصل میشود. (از مرآت البلدان ص 70
سحکوك.
[سَ / سُ] (ع ص) شَعر سحکوك؛ موي سیاه. (آنندراج) (منتهی الارب). شعر سحکوك؛ شدید السواد. (اقرب الموارد).
سحل.
[سَ] (ع مص) یک تاه بافتن. (منتهی الارب). یک توه تافتن. (تاج المصادر بیهقی). یک توه تافتن رسن. (المصادر زوزنی) (از
اقرب الموارد ||). یک تاب دادن رسن را. (از اقرب الموارد ||). پوست باز کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج)
(اقرب الموارد ||). تراشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). نَحْت. (اقرب الموارد ||). گشادن باد روي زمین را از خاك و خاشاك .
(منتهی الارب ||). سودن درم. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). سودن بسوهان. (المصادر زوزنی) (از اقرب الموارد ||). نقد
کردن درهمها. (منتهی الارب). زود نقد کردن سیم. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد ||). بتازیانه زدن. (منتهی الارب) (تاج
المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد ||). گریستن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). ریختن باران. (منتهی الارب) (تاج المصادر
بیهقی) (از اقرب الموارد ||). دشنام دادن و نکوهیدن. (منتهی الارب). دشنام دادن. (اقرب الموارد ||). بانگ کردن استر. (منتهی
الارب) (اقرب الموارد).
سحل.
صفحه 1238
[سَ] (ع اِ) جامهء از ریسمان یک تاه بافته، ضد مبرم که دو تاه بافته باشد. (منتهی الارب). جامه اي که (تار) آن محکم رشته نشده
باشد. (اقرب الموارد ||). رسن یک تاب داده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). جامهء سپید یا از پنبه. (منتهی الارب) (مهذب
الاسماء ||). سیم نقد. ج، اسحال، سحول، سُحُل. (منتهی الارب): فاصبح راداً یبتغی المزج بالسحل؛ یعنی نقد از درهمها. (اقرب
الموارد).
سحل.
[سُ حُ] (ع اِ) رجوع به سَحْل شود.
سحلب.
[سَ لَ] (ع اِ) تصحیفی است از خصی الثعلب. (دزي ج 1 ص 637 ): و من اهم زراعتها [ زراعۀ الافغانستان ] الحبوب و الارز و
الافیون و السحلب و الزعفران. (ذیل معجم البلدان). رجوع به خصی الثعلب شود.
سحلفاء .
.( [سُ حَ] (ع اِ) صورتی از سلحفاء. جمع سحلف. (دزي ج 1 ص 637
سحلل.
[سَ لَ] (ع اِ) مشک بزرگ. (مهذب الاسماء).
سحلوت.
[سُ] (ع ص) زن بی باك. (منتهی الارب). زن ماجنه (شوخ چشم بی باك). (اقرب الموارد).
سحلۀ.
[سُ حَ لَ] (ع اِ) خرگوش ریزه که مادر را گذاشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). خرگوش خرد. (مهذب
الاسماء).
سحلین.
[سِ] (اِخ) سمعانی این کلمه را به صورت سِجِلّین آورده. و دیگري گوید سجلین قریه اي است از قراء عسقلان. (معجم البلدان).
رجوع به سجلین شود.
سحلیۀ.
[سَ لی يَ] (ع اِ) در مفردات ابن بیطار این کلمه را مرادف سالامندرا و عضایۀ و سام ابرص آورده است. (از مفردات ابن بیطار ذیل
سالامندرا). رجوع به سالامندرا و سام ابرص و عضایۀ شود.
صفحه 1239
سحم.
[سَ حَ] (ع مص) سیاه گردیدن. (اقرب الموارد).
سحم.
[سِ حَ] (ع اِ) درخت است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء ||). آهن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). سیاهی.
(منتهی الارب).
سحم.
[سُ حُ] (ع اِ) پتکهاي آهنگران. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
سحماء .
[سَ] (ع ص) مؤنث اسحم. (اقرب الموارد). مؤنث اسحم یعنی سیاه. (ناظم الاطباء). رجوع به اسحم شود (||. اِ) گوَن. (اقرب
الموارد) (منتهی الارب ||). درختی است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نباتی است. (مهذب الاسماء).
سحمۀ.
[سُ مَ] (ع اِ) سیاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تاریکی. (مهذب الاسماء).
سحمۀ.
[سَ مَ] (اِخ) ابن سعدبن عبدالله. از طایفهء بنی انمار از قحطانیۀ، جد جاهلی است. قاضی یوسف [ یعقوب بن ابراهیم ]صاحب امام
.( ابی حنیفه از فرزندان اوست. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 258
سحمۀ.
[سَ مَ] (اِخ) بنت کعب بن عمروبن حل، از طایفهء قحطان. مادري است که در جاهلیت میزیسته و فرزندان او از دودمان عذرة
.( زیداللات از طایفهء کلب القحطانیه هستند. (الاعلام زرکلی ج 1 ص 258
سحمی.
[سُ می ي] (ص نسبی) منسوب است به سحمۀ که بطنی است از تغلبه. (الانساب سمعانی).
سحن.
[سَ] (ع مص) مالیدن چوب را تا که نرم و تابان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). مالیدن چوب را تا که نرم گردد. (اقرب الموارد).
||شکستن سنگ را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شکستن سنگ را. (تاج المصادر بیهقی).
صفحه 1240
سحن.
[سَ] (ع ص) یوم سحن؛ روز جماعت بسیار. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به صورت ترکیب اضافی ضبط شده است و سحن
مضاف الیه یوم آمده است.
سحن.
[سِ] (ع اِ) پناه جاي. یقال: هو فی سحنه؛ اي فی کنفه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
سحناء .
[سَ / سَ حَ] (اِخ) علی بن طلحۀ بن کردان واسطی مکنی به ابوالقاسم. رجوع به علی واسطی و سحنۀ شود.
سحنفیۀ.
[سُ حَ يَ] (ع ص) رجل سحنفیۀ؛ مرد موي سر سترده. (منتهی الارب).
سحنون.
[سَ / سُ] (ع اِ) نام پرنده اي است به مصر. رجوع به حیاة الحیوان دمیري و اقرب الموارد شود.
سحنون.
[سَ] (اِخ) ابن عثمان بن سلیمان بن احمدبن ابی بکر مداوي. قبر او در بنی وعزان که قبیله اي است بنواحی و نشریس و مشهور است
و زائران از پی تحصیل برکت نور او بزیارت او روند. او در قرن یازدهم هجري بسر میبرد و در ملیانه فقه آموخت. او راست: مفید
المحتاج علی المنظومۀ المسماة بالسراج، و آن شرحی است بر منظومهء شیخ عبدالرحمان اخضري در علم فلک. رجوع به معجم
المطبوعات ج 2 ستون 1011 شود.
سحنون.
[سَ] (اِخ) عبدالرحمان بن عبدالحکیم بن عمران الاوسی الدکالی مالکی مقري نحوي مکنی به ابوالقاسم و ملقب به صدرالدین. از
او علی بن مختار حدیث شنیده است. او امامی عارف به مذهب بود و در شوال سال 695 ه . ق. به اسکندریه بسن متجاوز از هشتاد
.( سال در گذشته است. (حسن المحاضرة فی تاریخ مصر و قاهره ص 233
سحنون.
[سَ] (اِخ) عبدالسلام بن سعیدبن حبیب بن حسان بن هلال بن بکاربن ربیعهء تنوخی ملقب به سحنون و مکنی به ابوسعید. فقیهی
مالکی است. بر ابن قاسم و ابن وهب و اشهب علم آموخت، سپس ریاست علمی مغرب بدو منتهی شد. اصل او از حمص است.
قضاوت قیروان یافت و مردم مغرب بقول او استناد کنند. وي کتاب مدونۀ را بر مذهب مالک تصنیف کرد. ولادت او شب اول
رمضان سال 160 ه . ق. بود و روز سه شنبه نهم رجب سال 240 درگذشت. رجوع به وفیات الاعیان و الاعلام زرکلی و معجم
صفحه 1241
المطبوعات شود.
سحنۀ.
[سَ نَ] (ع اِ) شکل و روي و صورت مردم. (غیاث). روي مردم. (منتهی الارب). هیئت. (لسان العرب) (منتهی الارب ||). نرمی و
تازگی پوست روي. (غیاث). نرمی روي پوست. (منتهی الارب) (لسان العرب ||). هیئت و رنگ. (لسان العرب) (منتهی الارب)
(اقرب الموارد ||). نهاد روي مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). حال. (لسان العرب ||). نعمۀ. (لسان العرب) (منتهی الارب) (اقرب
الموارد ||). در اصطلاح پزشکان عبارت است از حال جسد در فربهی و لاغري و سستی و سختی و اعتدال. (کشاف اصطلاحات
الفنون) : و اگر روزگار تابستان باشد و مزاج و سحنۀ احتمال کند چون از آب زن برآید خویشتن بیکبار اندر آب سرد اندازد و زود
برآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و بفصد خون بسیار کند چنانکه بیم باشد که غشی افتد، لیکن بشرط آنکه سال عمر و سحنۀ و قوت
و فصل سال از آن (از فصد) بازندارد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و فصل سال و حال هواي شهر و دیگر خلطهاست و سحنۀ یعنی
فربهی و لاغري تن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
سحنه.
[سَ نَ] (اِخ) جایگاهی است بین بغداد و همدان و گویند نزدیکی همدان. (معجم البلدان). شهري است نزدیک همدان. (منتهی
الارب) (آنندراج). رجوع به صحنه شود.
سحو.
[سَحْوْ] (ع مص) سِحا بر نامه بستن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی ||). خراشیدن گل به بیل و خاك و گل به کندن.
(المصادر زوزنی). به بیل گل از زمین فرارندیدن ||. رندیدن کاغذ. (تاج المصادر بیهقی). رندیدن و مهر کردن نامه. (المصادر
زوزنی). بهمهء معانی رجوع به سحی شود.
سحوج.
[سُ] (ع مص) خراشیده شدن. (آنندراج). تراشیده شدن جلد. (غیاث).
سحوج.
[سَ] (ع ص) زن بسیار سوگند که قسم ها تراشد. (منتهی الارب). زن بسیار سوگند خورنده که شتاب کند در خوردن سوگند. (از
اقرب الموارد).
سحوح.
[سُ] (ع مص) روان شدن آب یا اشک یا باران از بالا بپائین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ریخته شدن آب و باران. (تاج
المصادر بیهقی ||). ریختن آب و جز آن را پی در پی و بسیار. (اقرب الموارد). ریختن آب. (منتهی الارب ||). زدن تازیانه.
(منتهی الارب ||). نیک فربه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
صفحه 1242
سحوح.
[سَ] (ع ص) ابر ریزان. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد).
سحوحۀ.
[سُ حَ] (ع مص) سُحوح. (منتهی الارب). رجوع به سُحوح شود.
سحور.
[سَ] (ع اِ) آنچه در رمضان به آخر شب خورند. (غیاث) (آنندراج). آنچه سحرگاه خورند. (مهذب الاسماء). آنچه روزه گیران
بسحر خورند. آنچه سحرگاه خورند از طعام یا شراب. (از اقرب الموارد) : گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست از می کنند
روزه گشا طالبان یار.حافظ.
سحور.
[سُ] (ع مص) سحور خوردن (||. اِ) جِ سَحَر. (منتهی الارب) : تر و تازه خزان تو چو بهار خوش و خرم روان تو چو سحور.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 269 ). - مقطعۀ السحور، و کذا مقطعۀ الاسحار؛خرگوش است و این اسم او را به طریق تفأل
است یعنی شش او پاره پاره باد. و بعضی گویند مقطعۀ السحور بکسر طاء بخاطر سرعت و سخت دویدن آن چنانکه گویی ریهء
خود را در شدت دویدن میشکافد. (از منتهی الارب).
سحور زدن.
[سَ زَ دَ] (مص مرکب)سحوري زدن : اولًا وقت سحر زن این سحور نیمشب نبود گه این شر و شور.مولوي. من هم از بهر خداوند
غفور میزنم بر در به امیدش سحور.مولوي ||. ضرب سحور : تا بجوشد زین چنین ضرب سحور در دُرافشانی و بخشایش
بحور.مولوي. رجوع به سحوري زدن شود.
سحوري زدن.
[سَ زَ دَ] (مص مرکب)در زدن گدایان گاه سحر رمضان بر درهاي بزرگان، براي بیدار شدن آنان. (یادداشت مؤلف). در زدن گاه
سحر : آن یکی میزد سحوري بر دري درگهی بود و رواق مهتري.مولوي. نیمشب میزد سحوري را بجد گفت او را قائلی کاي
مستمد.مولوي.
سحوریون.
[ ] (اِ) اسل است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). رجوع به اسل شود.
سحوف.
[سَ] (ع ص، اِ) فربه و بسیار پیه. مذکر و مؤنث در وي یکسانست. (منتهی الارب ||). دلو سحوف: دلوي که بر گیرد و بر دارد
صفحه 1243
آنچه آب در چاه باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). ناقهء دراز سر پستان و تنگ سوراخ پستان. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد) (آنندراج ||). ناقه اي که سپل خود را بر زمین کشد در رفتن ||. گوسپند که پشم شکم آن تنک باشد. (منتهی الارب)
(اقرب الموارد) (آنندراج ||). باران که زمین رندد در باریدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). صداي آسیا گاه که بگردد||.
صداي شیر گاه دوشیدن. (اقرب الموارد).
سحوق.
[سَ] (ع ص) خرمابن دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، سُحُق ||. خر دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
ج، سُحُق ||. خر مادهء دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، سُحُق.
سحوق.
[سَ] (اِخ) نام مادر عبدالله بن سحوق. محدث است و نام پدر او اسحاق است. (از تاج العروس).
سحوقۀ.
[سُ قَ] (ع مص) کهنه شدن ||. دراز شدن خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
سحول.
[سَ] (ع ص) گازر. (منتهی الارب) (آنندراج).
سحول.
[سُ] (ع اِ) جِ سحل. (منتهی الارب). رجوع به سحل شود.
سحول.
[سَ] (اِخ) قریه اي است به یمن که جامهء خوب در آن می بافند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم البلدان). یقال: ثیاب
.( سحولیۀ، و سحولیۀ بضم سین روایت کنند و بفتح مشهور است. (اقرب الموارد). قریه اي است به یمن. (امتاع الاسماع ج 1 ص 550
سحولی.
[سَ] (ص نسبی) منسوب است به سحول که قریه اي است در یمن. (الانساب سمعانی). جامه اي است منسوب به سحول و هو موضع
به یمن. (مهذب الاسماء).
سحولیۀ.
[سَ لی يَ] (ع ص نسبی) اثواب سحولیۀ؛ جامه هاي منسوب به سحول که موضعی است بیمن یا منسوب بگازر که میشوید آن را.
(منتهی الارب). گویند ثیاب سحولیۀ، و سحولیۀ بضم اول روایت کنند و بفتح مشهور است. (اقرب الموارد).
صفحه 1244
سحی.
[سَ حا] (ع اِ) سحاء. سحاءة : خداي ما سوي ما نامه اي نبشت شگفت نبشته هاش موالید و آسمانْش سحی. ناصرخسرو (دیوان چ
کتابخانهء طهران ص 454 ). سایهء عدل او کشیده طناب نامهء فتح او گشاده سحی.ابوالفرج رونی. رجوع به سحاء و سحاءة شود.
سحی.
[سَحْیْ] (ع مص) خراشیدن گل را و رندیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گل از زمین خاریدن. (از اقرب الموارد) (تاج
المصادر بیهقی ||). رندیدن کاغذ را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). کاویدن، خدرك آتش را. (منتهی الارب).
||ستردن موي را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). به بیل خاك و گل را برکندن از زمین. (منتهی الارب ||). مهر کردن نامه را.
(منتهی الارب) (آنندراج): سحی الکتاب. (اقرب الموارد). رجوع به سحا شود.
سحیت.
[سَ] (ع ص) مال برده شده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحیتی.
[سُ حَ] (ص نسبی) منسوب به سحیت که نام اجدادي است. (الانساب سمعانی).
سحیر.
[سَ] (ع ص) بیمار شکم ||. اسب بزرگ شکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سحیف.
[سَ] (ع اِ) آواز آسیا. (منتهی الارب). آواز آسیا گاهی که بگردد. (اقرب الموارد).
سحیفۀ.
[سَ فَ] (ع اِ) باران سخت که زمین را رندد. (منتهی الارب). باران که هر چه در راه آن باشد رندد. (اقرب الموارد). ج، سحائف.
||پیه پهنا که مابین توهاي تهیگاه و مانند آن ملصق و پیوست است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، سحائف ||. پیه. (منتهی
الارب). ما قشرته من الشحم. (اقرب الموارد ||). فربهی پشت مازه که برداشته باشند ||. آواز دوشیدن شیر. (منتهی الارب)
(آنندراج).
سحیق.
.(22/ [سَ] (ع ص) جاي دور. (منتهی الارب). جاي دور و از آن معنی است در قرآن : تهوي به الریح فی مکان سحیق. (قرآن 31
(اقرب الموارد). بریدم بدان کشتی کوه پیکر مکانی بعید و فلاتی سحیقا.منوچهري ||. بسیار سائیده شده. (منتهی الارب) (آنندراج)
(غیاث). مسحوق. (اقرب الموارد) : ایا رسم اطلال معشوق وافی شدي زیر سنگ زمانه سحیقا.منوچهري (||. اِ) گرد. - سحیق الطلق؛
صفحه 1245
گرد طلق. (مؤلف).
سحیقۀ.
[سَ قَ] (ع اِ) باران بزرگ که هر چه در راه آن باشد برندد. ج، سحائق. (اقرب الموارد). رجوع به سحیفه شود ||. کینه. (مهذب
الاسماء).
سحیل.
[سَ] (ع اِ) جامهء از ریسمان یک تاه بافته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). رشتهء یک تو. (مهذب الاسماء ||). رسن
یک تاب زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد ||). نخ ناتافته. (از اقرب الموارد). رشتهء ناتافته. (منتهی الارب ||). آواز
که در سینهء خر برگردد، بوقت بانگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). آواز که در سینهء خر گردد. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب
الموارد). بانگ خر. (مهذب الاسماء (||). مص) بانگ کردن. (منتهی الارب). نهق. (اقرب الموارد).
سحیل.
[سَ] (اِخ) نام یک قطعه زمین واقع در بین کوفه و شام. (معجم البلدان).
سحیلس.
[سَ لِ] (اِ) بلغت سریانی گیاهی باشد خوشبو و به عربی اذخر گویند. (برهان) (آنندراج). رجوع به سحینوس شود.
سحیلۀ.
[سَ لَ] (اِخ) اسم قلعهء استواري است در نزدیکی بیت المقدس. (معجم البلدان).
سحیم.
[سَ] (ع اِ) نام درختی است. (اقرب الموارد).
سحیم.
[سُ حَ] (ع اِ) خیک. (منتهی الارب).
سحیم.
[سُ حَ] (اِخ) شاعري رقیق الشعر است. وي بنده اي عجمی الاصل و از مردم نوبه است. بنی الحسحاس که بطنی از بنی اسدند او را
بخریدند و سحیم در میان آنان نشأت یافت. تولد او در اوایل عصر پیغمبر(ص) است. پیغمبر(ص) او را دیده و شعر وي او را خوش
آمد و تا اواخر خلافت عثمان زنده بود. بنوالحسحاس بدان جهت که سحیم در شعر با زنان آنان معاشقت میورزید او را کشتند. قتل
.( او در حدود سال 40 ه . ق. است. (از الاعلام زرکلی چ 1 ص 358
صفحه 1246
سحیم.
[سَ] (اِخ) ابن مرة بن الدؤل بن حنیفه. جدي جاهلی است. فرزندان او بطنی از بکربن وائل از عدنانیه اند. (الاعلام زرکلی چ 1 ص
.(359
سحیم.
[سُ حَ] (اِخ) ابن وثیل ریاحی یربوعی. شاعري مخضرم است (کسی که عهد جاهلی و اسلام را دیده باشد). قریب یکصد سال
بزیست و در قوم خود شریف بود. مشهورترین شعر او ابیاتی است که مطلع آن این است: انا ابن جلا و طلاع الثنایا. (الاعلام زرکلی
.( چ 1 ص 359
سحیم.
[سُ حَ] (اِخ) عامربن حفص ملقب به ابوالیقظان است. رجوع به ابوالیقظان و رجوع به الاعلام زرکلی ج 2 ص 461 شود.
سحیمی.
[سُ حَ] (ص نسبی) منسوب است به سحیم که بطنی است از بنی حنیفۀ. (الانساب سمعانی).
سحیمی.
[سُ حَ] (اِخ) ابو سدرة سحیمی هجیمی. شاعري است از عرب. (منتهی الارب).
سحیمی.
[سُ حَ] (اِخ) احمدبن محمد سحیمی حسنی شافعی. او راست: المقتدي و آن بشرح کتاب المزید علی اتحاف المرید است. ایضاً او
راست: الدر العالی الشأن علی لیلۀ النصف من شعبان. وي بسال 1178 ه . ق. درگذشت. (معجم المطبوعات).
سحیمیۀ.
[سُ حَ می يَ] (اِخ) نام قریه اي است در طریق یمامۀ از نیاج، و گویند از نواحی یمامۀ است. (معجم البلدان).
سحینوس.
[سَ] (اِ) اذخر. (اختیارات بدیعی). رجوع به اذخر و سحلس شود.
سخ.
[سِ] (اِ)( 1) نامی است که در طوالش بدرخت آزاد دهند. رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 213 و آزاددرخت در همین لغت
.cex - ( نامه شود. ( 1
صفحه 1247
سخ.
1) [سَ] (اِ) شوخ که چرك بدن و جامه باشد و بعربی وسخ گویند. (برهان). شوخ و چرك بود که بر جامه و تن نشیند. (اوبهی). )
1) - ظ. مصحف وسخ عربی است. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). )
سخ.
[سِ] (ص) خوب و خوش. (رشیدي). خوش. (شرفنامه). خوب و نیک. (برهان) : از جنید و ز شبلی و معروف یادگاري است ذات
فرخ او سخ ایشان گر این چنین بودند ور نبودند اینچنین سخ او. امیرخسرو (از انجمن آرا (||). اِ) خوش و خوشی. (برهان).
سخ.
[سَخ خ] (ع مص) رفتن آب. (المصادر زوزنی). سخ المطر؛ باریدن. (دزي ج 1 ص 637 ||). دور رفتن در کندن. (آنندراج) (از
اقرب الموارد ||). دور رفتن در سیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). دم بزمین فرو بردن ملخ تا بیضه نهد.
سخ.
[سُخ خ] (معرب، اِ) بیست و چهار من. لغتی است اعجمی. (منتهی الارب). در حدود بیست و چهار رطل است و کلمه فارسی است.
(از اقرب الموارد): غور؛ پیمانه اي است مقدار دوازده سخ مر اهل خوارزم را. (منتهی الارب).
سخا.
[سَ] (ع اِمص) جوانمردي و کرم و بخشش و دهش. (ناظم الاطباء). جوانمردي. (دهار). سخاء : اي دریغ آن حر هنگام سخا حاتم
فش اي دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه.رودکی. ایزد آن بار خداي بسخا را بدهاد گنج قارون و بزرگی و توانایی جم.فرخی. از
سخاي تو ناگوار گرفت خلق را یک سر و منم ناهار.لبیبی. با سرشک سخاي او کس را ننماید عظیم( 1) رود فرب.عسجدي. کم
آزاري و بردباریش خوست دلش با وفا و کفش با سخاست. ناصرخسرو. وگر بجود و سخا و شجاعت و مردي کسی بماندي ماندي
ولی حق حیدر. ناصرخسرو. خارش همه شجاعت و بارش همه سخا رسته به آب رحمت و حکمت بر او رطب. ناصرخسرو. مریم
گشاد روزه و عیسی ببست نطق کو در سخن گشاد سر سفرهء سخا.خاقانی. شاه سخن بخدمت شاه سخا رسید شاه سخا سخن ز فلک
دید برترش.خاقانی. چون خوان سخا نهد سلیمان عیسیش طفیل خوان ببینم.خاقانی. اي دست ملک بخ بخ اگر ساغر و شمشیر ماهی
و نهنگند تو دریاي سخایی.خاقانی. دل کوه از تاب سخاي او خون شد. (سندبادنامه ص 13 ). سخاي ابر از آن آمد جهانگیر که در
طفلی گیاهی را دهد شیر.نظامی. مغرب و آن قوم سخا دشمنند مشرق و اهلش بسخا روشنند.نظامی. منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخاي خود نگر.مولوي. هر که عَلَم شد بسخا و کرم بند نشاید که نهد بر درم.سعدي. - سخا کردن؛ بخشش کردن :
خطاست گوئی در نیستی سخا کردن ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست. مسعودسعد. دریاي لطف اوست وگرنه سحاب
کیست تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.سعدي. - سخاپرور؛ سخاپیشه. رجوع بهمین کلمات شود. ( 1) - ن ل: بزرگ.
سخا.
[سَ] (ع اِ) لنگی شتر و شتربچه. (ناظم الاطباء).
صفحه 1248
سخا.
[سَ] (اِخ) ناحیتی است بمصر و قصبهء آن سخاست در مصر پایین. (از معجم البلدان).
سخاء .
[سَخْ خا] (ع اِمص) نرمی و سستی. ج، سخاخی. (منتهی الارب).
سخاء .
[سَ] (ع اِ مص ||) جوانمردي نمودن. (منتهی الارب). جوانمردي. (آنندراج). جوانمرد شدن. (دهار). راد شدن. (تاج المصادر
بیهقی). رجوع به سخا شود (||. اصطلاع عرفان) عبارت است از آنکه انفاق مال و دیگر متمنیات بر او سهل و آسان بود تا چندانکه
باید و چندانکه شاید بمنصب استحقاق برساند. (نفایس الفنون).
سخاء .
[سَ] (ع اِ) جِ سخاءَة. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سخاءة شود.
سخاء لاري.
[سَ ءِ] (اِخ) رجوع به زاهد علی شود.
سخائم.
[سَ ءِ] (ع اِ) جِ سخیمۀ. کینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سخیمۀ شود.
سخاءة.
[سَ ءَ] (ع اِ) تره اي است. ج، سخاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب).
سخاب.
[سَخْ خا] (ع ص) مرد بسیار بانگ و فریاد. (منتهی الارب). صخاب. رجوع به صخاب شود.
سخاب.
[سِ] (ع اِ) گردن بند بی جواهر که از میخک و مانند آن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گردن بند از مشک و پوست
خرما و جز آن. (مهذب الاسماء). رجوع به الجماهر بیرونی ص 39 شود ||. رشته اي که در آن مهره ها کشیده در گردن کودکان و
دختران اندازند. ج، سُخُب. (منتهی الارب) (آنندراج).
سخاپرور.
صفحه 1249
[سَ پَرْ وَ] (نف مرکب) که سخا را پرورش دهد. که سخا را شروع کند. که از بسیاري بخشش دیگران را بسخاوت وا دارد.
سخادوست. سخی. بسیار بخشنده. بسیار جوانمرد : چه توان گفت که امروز چه کرد و چه نمود آن خداوند سخاپرور
بسیارهنر.فرخی. که نیست چون تو سخاپروري بشرق و بغرب نه چون من است ثناگستري بشام و عراق. خاقانی.
سخاپیشه.
[سَ شَ / شِ] (ص مرکب)آنکه پیشهء او سخا باشد. مرد با کرم و سخاوت. سخی. بسیار جوانمرد : مردیست سخاپیشه و مردیست
عطابخش با خلق نکوکار بکردار و بگفتار.فرخی. این زین دین امیر سخاپیشه تا مرا در مجلس تو کدیهء دستار پیشه شد.سوزنی.
سخاخ.
[سَ] (ع ص، اِ) زمین نرم نیکو ریگ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء) (برهان) (جهانگیري) (اقرب الموارد) :
تیر غمزه چو کند داد نشست تا پر اندر سخاخ سینهء من. نجم الدین دایه (از رشیدي).
سخاخ.
[سَ] (اِخ) جایگاهی است به چاچ در ماوراءالنهر. (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج).
سخاخین.
[سَ] (ع اِ) جِ سِخّین. (اقرب الموارد) (آنندراج). رجوع به سِخّین شود.
سخاخین.
[سُ] (ع ص) گرم. (اقرب الموارد).
سخاره.
.( [سَ رَ] (اِخ) تیره اي از ایل اینانلو، از ایلات خمسهء فارس. (جغرافیاي سیاسی کیهان ص 86
سخافت.
[سَ فَ] (از ع، اِمص) سبکی عقل و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). خرد و سست رأي شدن. (المصادر زوزنی). سبکی عقل.
خفت عقل. رقت عقل. (یادداشت مؤلف) : به رکاکت عقل و سخافت خرد منسوب گردیم. (سندبادنامه ص 79 ). رؤس و وجوه
ایشان بر سفاهت اراذل و سخافت انذال انکاري نکردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ||). شلی. شل و شلاتگی. ناپختگی. ناسفتگی.
مقابل صفاقت (قرصی). محکمی. سفتگی. پختگی (در جامهء منسوج). (یادداشت مؤلف ||). لاغري. (منتهی الارب) (آنندراج).
سخاگستر.
[سَ گُ تَ] (نف مرکب) سخی و جوانمرد. (آنندراج) : تا سخن پرور بوي از صاحب رازي بهی چون سخاگستر بوي از حاتم طایی
صفحه 1250
بري. سوزنی. تویی معاینه در مهتري و مثل تو نیست کریم طبع و رهی پرور و سخاگستر.سوزنی.
سخال.
[سُخْ خا] (ع ص، اِ) فرومایگان. واحد آن سُخَّل است. (منتهی الارب). مردان ضعیف رذل و فرومایه. (ناظم الاطباء). مردان رذل و
ناتوان. واحد آن سخل است. (اقرب الموارد).
سخال.
[سِ] (ع اِ) جِ سَخْلَۀ. (منتهی الارب). رجوع به سخلۀ شود (||. اِمص) عداوت و دشمنی و خصومت. (ناظم الاطباء) (استینگاس||).
مخالفت و عناد و خودسري و تمرد و گردنکشی ||. ظلم و اجحاف و ستم و زبردستی و تعدي ||. خودبینی و لجاجت و خودرایی.
(ناظم الاطباء) (استینگاس).
سخال.
[سِ] (اِخ) جایگاهی است در یمامۀ. (معجم البلدان). موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج).
سخالۀ.
[سُ لَ] (ع اِ) بهتر و برگزیده از هر چیزي. (منتهی الارب). مؤلف منتهی الارب در ترجمهء این کلمه دچار سهو شده است. در تاج
العروس آرد: السخالۀ بالضم؛ النفایۀ. در اقرب الموارد نیز سخاله به نفایۀ تفسیر شده است و نفایۀ چیز ردي و بلایه است.
سخام.
[سُ] (ع اِ) می نرم و فروشونده. (منتهی الارب) (آنندراج). شراب که آسان بگلو فرورود. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد ||). پر
نرم ریزهء مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). پر نرم زیر بال مرغ. (از اقرب الموارد ||). جامهء نرمینه چون خز و قز و مانند آن. (منتهی
الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد ||). انگشت. (منتهی الارب). ذغال. (از اقرب الموارد ||). سیاهی دیگ. (منتهی الارب)
(آنندراج) (دهار) (از اقرب الموارد (||). ص) سیاه: لیل سخام؛ اسود. (اقرب الموارد). شَعر سخام؛ موي سیاه. (منتهی الارب) (دهار)
(آنندراج).
سخام.
[سِ] (اِخ) موضعی است و امرؤالقیس آن را یاد کرده است : لمن الدیار عرفتها بسخام فعمایتین فهضب ذي اقدام. (از معجم البلدان).
سخامۀ.
[سُ مَ] (ع اِ) کون. (منتهی الارب) (آنندراج). در تاج العروس و اقرب الموارد و ذیل آن دیده نشد.
سخامی.
صفحه 1251
[سُ] (ع اِ) می آسان فروشونده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به سخام شود (||. ص) سیاه: لیل سخامی. (اقرب
الموارد).
سخامیۀ.
[سُ می يَ] (ع اِ) می زود فروشونده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). سیکی آسان خوار. (یادداشت مؤلف). رجوع به
سخام و سخامی شود.
سخانت.
[سَ نَ] (از ع، مص) گرم گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد).
سخاوت.
[سَ وَ] (از ع، اِمص) سخاوة. جود. بخشش کردن : سخاوت تو ندارد در این جهان دریا سیاست تو ندارد بر آسمان بهرام.عنصري.
سخاوت تو و راي بلند و طالع طبع نه منقطع( 1) نه مخالف، نه منکسف، نه غوي. منوچهري. و سخاوتش چنان بود که بازرگانی را...
یک شب شانزده هزار دینار بخشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122 ). حاتم میان ما بسیاست سمرتر است حاتم تویی اگر بسخاوت
چو حاتمی. ناصرخسرو. سخاوت پیشه کن تو از کم و بیش کز آن بیگانگان گردند چون خویش. ناصرخسرو. بس نباشد سخاوت
او را زادهء کوه و دادهء دریا.مسعودسعد. هر آینه... آن را بنظر بصیرت بیند و سخاوت را با خود آشنا گرداند. (کلیله و دمنه). و
بدانچه بداهت خاطر و سخاوت طبع دست دهد قناعت نمایی. (ترجمهء تاریخ یمینی). سخاوت زمین است و سرمایه زرع بده کَاصل
خالی نماند ز فرع.سعدي. مشورت با زنان تباه است و سخاوت با مفسدان گناه. (سعدي). ( 1) - ن ل: منقلب.
سخاوت کردن.
[سَ وَ كَ دَ] (مص مرکب) جود. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). بخشیدن. بخشش.
سخاوتمند.
[سَ وَ مَ] (ص مرکب)بخشنده. سخی. جواد.
سخاوج.
[سَ وِ] (ع اِ) زمین بی نشان و بی آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زمین بی نشان و علامت و بی آب. (ناظم
الاطباء).
سخاوس.
[سَ وِ] (اِ) اسم سریانی اسطوخودوس است. (تحفهء حکیم مؤمن).
سخاوة.
صفحه 1252
[سَ وَ] (ع مص) جوانمردي نمودن. (آنندراج). جوانمرد شدن. (المصادر زوزنی). جوانمردي. (دهار ||). باز ماندن از چیزي||.
ترك دادن. (آنندراج).
سخاوي.
[سَ] (ع اِ) جِ سخواء و سخاویه، بمعنی زمین نرم فراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سخاوي.
[سَ وي ي] (اِخ) عبدالقادربن علی السخاوي الشافعی. او راست: الرسالۀ العثمانیۀ (او) السخاویۀ. (معجم المطبوعات).
سخاوي.
[سَ وي ي] (اِخ) علی بن محمد بن عبدالصمدبن عبدالاحدبن عبدالغالب همدانی ملقب به علم الدین سخاوي مصري نحوي مقري.
در قاهره شاگرد ابومحمد قاسم شاطبی مقري بود و علم قراآت و نحو و لغت را نزد او آموخت، از ابوالجود غیاث بن فارس بن مکی
مقري ادب فرا گرفت و در اسکندریه از سلفی و ابن عوف و بمصر از بوصیري و ابن یاسین. سپس به شهر دمشق شد و بدانجا
سرآمد علماء وقت گردید، و مردمان را در حق او اعتقادي عظیم بود. ابن خلکان او را در دمشق دیده است. وفات او بدمشق در
جمادي الَاخر سال 643 ه . ق. است و گویند هنگام وفات به ابیات ذیل ترنم میکرد: قالوا غداناتی دیار الحمی و ینزل الرکب
بمغناهم و کل من کان محبالهم اصبح مسروراً بلقیاهم قلت قلی ذنب فما حیلتی بأيّ وجه اتلقاهم قالوا أ لیس العفو من شأنهم لاسیما
عمن ترجاهم. و مولد او در شهر سخا در غربیه از اعمال مصر بسال 558 بود. و قیاس در نسبت به سخا، سخوي است لکن مشهور
سخاوي است. او راست: هدایۀ المرتاب و غایۀ الحفاظ و الطلاب. منظومۀ فی متشابه کلمات القرآن مرتبۀ علی حروف: 1 - مرتبۀ
فی اصول الدین. 6 - الجواهر « الکوکب الوقادة » - علی حروف معجم. 2 - شرح مفصل. 3 - سفرالسعادة. 4 - شرح الشاطبیۀ. 5
المکللۀ فی حدیث. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 694 ). رجوع به معجم المطبوعات و روضات الجنات ص 492 و عیون الانباء شود.
سخاوي.
[سَ وي ي] (اِخ) محمد بن احمدبن ابی العبد القصبی السخاوي المالکی. او راست: تخمیس طی البردة و تلخیص نشر الوردة. (معجم
المطبوعات).
سخاوي.
902 ه . ق.). مورخ و عالم به حدیث و تفسیر و - [سَ وي ي] (اِخ) محمد بن عبدالرحمن بن محمد، شمس الدین سخاوي ( 831
ادب، و از سخا (از قراء) مصر است و در قاهره متولد شد و بمکه در گذشت. در شهرها مدتی دراز بسیاحت پرداخت و در حدود
دویست کتاب تصنیف کرد، مشهورترین آنها عبارتند: الضوء اللامع فی اعیان القرن التاسع در حدود شش هزار صفحه است و شرح
حال خود را در آن در بیست و سه صفحه نوشته است. سفر السعادة. التبرا لمسبوك ذیل تاریخ المقریزي که قسمتی از آن طبع شده.
الذیل علی دول الاسلام للذهبی. الشافی من الالم فی وفیات الامم در قرن هشتم و نهم. تاریخ المدینتین. تاریخ المحیط طبقات
المالکیۀ. تلخیص تاریخ الیمن. الذیل علی طبقات القراء لابن حجر. الاعلان بالتوبیخ لمن ذم اهل التواریخ. تلخیص طبقات القراء.
صفحه 1253
الرحلۀ الاسکندریۀ. الرحلۀ الحلبیۀ. الرحلۀ المکیۀ. الغایۀ فی شرح الهدایۀ. عمدة القاري و السامع در حدیث. المقاصد الحسنۀ. تحفۀ
الاحباب در مزارات و تراجم، و غیرذلک. (الاعلام زرکلی ج 3 ص 916 ). و رجوع به نور السافر ص 16 و معجم المطبوعات شود.
سخاویۀ.
[سَ وي يَ] (ع ص، اِ) زمین نرم و فراخ و برابر. ج، سخاوي. (منتهی الارب) (آنندراج). نرم. (اقرب الموارد ||). زمین پهناور. (اقرب
الموارد).
سخایا.
[سَ] (ع اِ) جِ سخیۀ.
سخاي اصفهانی.
[سَ يِ اِ فَ] (اِخ)اسمش محمدزمان خان خلف صدق جناب نظام الدولۀ العلیه حاج محمدحسین خان، صدر اعظم خاقان صاحبقران
طاب ثراه. چندي حکمران یزد بود گاهی بمیل طبع غزلی میفرموده: کند ز هول قیامت حدیث واعظ شهرم مرا که بی رخ تو هر
.( شبی است روز قیامت. هر جا حکایتی شود از کشتگان عشق اي راویان دهر ز ما هم روایتی. (مجمع الفصحاء ج 2 ص 181
سخ ء .
[سَخْءْ] (ع مص) آتش را در زیر دیگ کردن و فروزانیدن. (منتهی الارب). یقال: سخا النار؛ اذا جعل لها مذهباً تحت القِدر. (منتهی
الارب) (از اقرب الموارد).
سخب.
[سَ خَ] (ع اِ) بانگ و فریاد. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به صخب شود.
سخب.
[سُ خُ] (ع اِ) جِ سِخاب. رجوع به سخاب شود.
سخبر.
[سَ بَ] (ع اِ) نوعی از درخت که به اذخر ماند و مار آن را دوست دارد. (آنندراج) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ||). رکب
فلان السخبر؛ بی وفایی نمود. (منتهی الارب). غدر کرد. (از اقرب الموارد) : و الغدر ینبت فی اصول السخبر. ؟ (از منتهی الارب).
سخبر.
[سَ بَ] (اِخ) یاقوت نویسد: موضعی است و گمان میکنم در نزدیکی نجران است. (معجم البلدان).
سخت.
صفحه 1254
،(3)« سخت » 2) (توانا)، پهلوي )« سکتا » 1) (توانستن، قدرت داشتن)، سانسکریت )« سک، سکنوتی » [سَ] (ص) هندي باستان ریشهء
6). (حاشیهء برهان قاطع چ معین (||). ق) )« سخت » 5) گیلکی نیز )« سوکت » 4) (سخت، محکم، استوار)، یودغا )« سک » بلوچی
فراوان و بسیار و غایت و نهایت. (برهان). بسیار. (جهانگیري) : پیر فرتوت گشته بودم سخت دولت تو مرا بکرد جوان.رودکی. برده
دل من به دست عشق زبون است سخت زبونی که جان و دلْش زبون است. جلاب. پس چون پیغمبر صلی الله علیه و سلم بخانه اندر
دلتنگ شدي بکوه حرا رفتی و... از این حال خدیجه سخت اندوهگین بودي. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). هشام بن عبدالملک
آگاه شد از کشتن عمرو و تافته شد سخت و بر خالد انکار کرد. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی). مثال بنده و تو اي نگار دلبر من
بقرص شمس و به ورتاج سخت میماند. آغاجی. شکر و پانید و انگبین و جوز هندي... سخت بسیار است. (حدود العالم). چو بشنید
پیران غمی گشت سخت بلرزید بر سان شاخ درخت.فردوسی. آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد سختم اندك نماید و
سوتام.فرخی. سختم عجب آید که چگونه بردش خواب آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است. منوچهري. زآن خجسته سفر
این جشن چو باز آمد سخت خوب آمد و بسیار بساز آمد. منوچهري. نصر احمد را این اشاره سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی چ
ادیب ص 101 ). امیر گفت رضی الله عنه سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی). و آن قصهء برمکیان سخت معروف است. (تاریخ
بیهقی). حصن هزار میخه عجب دارم سست است سخت پایهء ستوارش. ناصرخسرو. این جهان پیرزنی سخت فریبنده ست نشود مرد
خردمند خریدارش.ناصرخسرو. سوي حکما قدر شما سخت بزرگست زیرا که بحکمت سبب بودش مائید. ناصرخسرو. و او را
خود تصنیفات و وصایاست که تأمل آن سخت مفید باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 96 ). منذر از این سخن از وي [ « انوشیروان »
بهرام گور ] سخت پسندیده آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 75 ). داند ایزد که سخت نزدیک است دل بتو گر تنم ز تو دور
است.مسعودسعد. خجل و طیره ام ز دشمن و دوست نیک رنجور و سخت حیرانم.مسعودسعد. آنچه سخت خرد بود بس خشک
باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). رگ زیر زبان بزنند سخت صواب باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). جمشید در اول پادشاهی سخت
عادل و خداي ترس بود. (نوروزنامه). فضیلت نوشتن فضیلتی است سخت بزرگ که هیچ فضیلتی بدان نرسد. (نوروزنامه). او را بر
هیچ کس رحم نباشد و عذاب او سخت است. (قصص الانبیاء ص 180 ). پاي طلبم سست شد از سخت دویدن هر سو که شدم راه
بسوي تو ندیدم.خاقانی. سخت نومیدم ز امید بهی درد نومیديّ من بین اي دریغ.خاقانی. رابعه گفت تو سخت دنیا دوست میداري.
(تذکرة الاولیاء عطار). سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت سخت استاد و حاذق پیش سفیان فرستاد. (تذکرة الاولیاء عطار).
سخت زیبا میروي یکبارگی در تو حیران میشود نظارگی.سعدي (بدایع (||). ص) محکم که نقیض نرم و سست است. (برهان).
مقابل سست. (آنندراج) : مهر مفکن برین سراي سپنج کین جهان هست بازي نیرنج نیک او را فسانه دار شده بد او را کَمَرْت سخت
به تنج.رودکی. چون بچهء کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موي و شدش مویگان زرد. بوشکور. پردل [ کذا ] چون تاولست و
تاول هرگز نرم نگردد مگر بسخت گوازه( 7).منجیک. نپاید بدندانشان سنگ سخت مگرْمان بیکبار برگشت بخت.فردوسی. گر چه
سختی چو نخکله مغزت جمله بیرون کنم بچاره گري.لبیبی ||. محکم. استوار : بود مرد آرمده در بند سخت چو جنبنده گردد شود
نیک بخت.عنصري. و آدمی چون کرم پیله است، هر چند بیش تَنَد بند سخت تر گردد. (کلیله و دمنه). گره عهد آسمان سست
است گره کیسهء عناصر سخت.انوري ||. استوار. بلندبارو : قزل ارسلان قلعه اي سخت داشت که گردن به الوند بر می فراشت.
سعدي (بوستان ||). پیچیده. مشکل. دشوار. (برهان). مشکل و دشوار و با عسرت. (ناظم الاطباء). در مقابل آسان : فریدون نژادند و
خویش تواَند چو کارت شود سخت، پیش تواَند.فردوسی. کند بر تو آسان همه کار سخت ازویی دل افروز و پیروزبخت.فردوسی.
اگر وقتی شدتی و کاري سخت پیدا آید مردم عاجز نماند. (تاریخ بیهقی). چو از سختکاري برستی ز بخت دگر تن میفکن در آن
کار سخت.اسدي. بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد که چرخ زود کند سخت کار آسان را. ناصرخسرو ||. صعب العبور.
دشوار راه : بلغار جائیست سخت و بسیارنعمت. (حدود العالم). بیابانی چنان سخت و چنان سرد کز او خارج نباشد هیچ
صفحه 1255
داخل.منوچهري. اندر بیابانهاي سخت ره برده اي بی راهبر وین از توکل باشد اي شاه زمانه وز یقین. فرخی ||. زشت. (ناظم
الاطباء). ناملائم طبع. نامطبوع. طاقت فرسا : از راستی تو خشم خوري دانم بر بام چشم سخت بود آژخ.کسایی. و مرگ بوطالب
سخت بود بر پیغامبر علیه السلام که قریش دست بزخم و جفا برگشادند بر پیغامبر علیه السلام. (مجمل التواریخ). درد باشد روي
نازیبا و ناز سخت باشد چشم نابینا و درد.سنایی. سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن.
سعدي (بدایع ||). تنگ و دشوار. (برهان) : همه سوخت آبادبوم و درخت بر ایرانیان بر شد این کار سخت.فردوسی ||. قوي و
شدید. (ناظم الاطباء) : بلرزیدي زمین لرزیدنی سخت که کوه اندر فتادي زو بگردن.منوچهري ||. قوي. نیرومند. به نیرو : جوان
سخت می باید که از شهوت بپرهیزد که پیر سست رغبت را خود آلت برنمی خیزد. سعدي ||. مغلظ. شدید : زواره یکی سخت
سوگند خورد فرو ریخت از دیدگان آب زرد.فردوسی. یکی سخت سوگند شاهانه خورد بروز سپید و شب لاجورد.فردوسی||.
هنگفت و غلیظ و گنده. (ناظم الاطباء). بلند و خشن. درشت : بدشنام زشت و به آواز سخت به تندي بشورید با شوربخت.فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت که اي سرفرازان بیداربخت.فردوسی ||. صلب. مقابل سست : ز کافور وز عود بد هر درخت همه
زرگیا رسته از سنگ سخت.اسدي. همچنان لاد است پیش تیغ تو پولاد نرم پیش تیغ دشمنانت سخت چون پولاد لاد. قطران. دو سه
دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه آوردند، شاه بگاز کرد و دانه اي سخت دید. (نوروزنامه ||). تند و تیز. (ناظم
الاطباء). شدید : مرا این درستست کز باد سخت بدرّد زمین و ببرّد درخت.فردوسی. بیابان و سیمرغ و سرماي سخت که چون باد
خیزد بدرّد درخت.فردوسی. گرفت آب کاسه ز سرماي سخت چو زرین ورق گشت برگ درخت.عمعق ||. بخیل و رذل و مردم
گرفته و خسیس. (برهان). بخیل و رذل و بی همت و لئیم. (جهانگیري) (آنندراج). ممسک و بخیل و لئیم و طمعکار. (ناظم
الاطباء). ناکس و رذل و فرومایه و دون. (ناظم الاطباء) : بادهء ناسخته ده بسخته که باده سست کند سخت را کلید خزانه. اوحدي
(از آنندراج ||). چسبنده. (برهان ||). بی شفقت و بی رحم و ترشرو ||. ظالم و ستمکار ||. ستمکش و رنجور ||. آشفته||.
مستمند و پریشان و بدبخت و بیطالع ||. سنجیده و وزن شده ||. زیاده از اندازه. (ناظم الاطباء). - دل سخت؛ سنگین دل. بی وفا.
جفاکار : آن سست وفا که یار دل سخت منست شمع دگران و آتش بخت منست.سعدي. - سخت استخوان؛ کسی که نسل وي
بسختی کشی و توانایی معروف بود. (آنندراج ||). - سطبر. درشت. قوي بنیه : دلیر و تنومند و سخت استخوان شکیبنده و زورمند و
جوان.نظامی. چهل پیل با تخت و برگستوان بلند و قوي مغز و سخت استخوان.نظامی. - سخت بوم؛ مراد زمین مهلک. (از آنندراج)
cak, caknoti. (2) - cakta. (3) - saxt. (4) - - ( : چنین گفت با پهلوانان روم که فردا درین مرکز سخت بوم.نظامی. ( 1
ن ل: غبازه. - (sak. (5) - sukt. (6) - saxt. (7
سخت.
[سُ / سَ] (اِ) سنجیدگی ||. ترازو. (ناظم الاطباء).
سخت.
[سُ] (ع اِ) آنچه از شکم جانوران و ذوات خفاف و ذوات حوافر برآید قبل از آنکه چیزي خورند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
سخت آمدن.
[سَ مَ دَ] (مص مرکب)ناگوار آمدن. دشوار آمدن : و اسکندر را این پیغام سخت آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 57 ). برادران
یوسف را سخت آمد گفتند اندیشه کنیم که یوسف را در چشم ایشان خوار کنیم. (قصص الانبیاء ص 60 ). سختم آمد که بهر دیده
صفحه 1256
ترا مینگرند سعدیا غیرتت آید نه عجب سعد غیور. سعدي. وگر سختت آمد نکوهش ز من به انصاف بیخ نکوهش بکن.سعدي.
فراقت سخت می آید ولیکن صبر میباید که گر بگریزم از سختی رفیق سست پیمانم. سعدي.
سختانه.
[سَ نَ / نِ] (ق مرکب، اِ مرکب)سخن سخت و درشت را گویند. (برهان). سخن سخت روبرو گفتن. (آنندراج) : چو می آید برین
بر گویم آخر مگو سختانه روبارویم آخر. نزاري قهستانی.
سختانی.
[سَ] (ص نسبی) منسوب است به سختان که نسبت اجدادي است. (الانساب سمعانی).
سخت باز.
[سَ] (نف مرکب) کسی که در قماربازي دستی تمام داشته باشد. (آنندراج) : شد دچارم سخت بازي در قمار دلبري هر دو عالم را
به او در داو اول باختم. محسن تأثیر (از آنندراج).
سخت بازو.
[سَ] (ص مرکب) کنایه از توانا. (انجمن آراي ناصري) (شرفنامهء منیري). قوي هیکل و توانا. (برهان) : سعدیا تن به نیستی در ده
چارهء سخت بازوان اینست.سعدي. چنان سخت بازو شد و تیز چنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ.سعدي ||. حمایت. (انجمن
آرا). صاحب حمایت. (برهان). غیرتمند. غیرتی : درمی چند ریخت در مشتش سخت بازو بزر توان کشتش.سعدي.
سخت پاي.
[سَ] (ص مرکب) کنایه از توانا و ثابت قدم. (آنندراج). ستور که قوائم آن سخت بود : سخت پاي و ضخم ران و راست دست و
گردسم تیزگوش و پهن پشت و نرم چرم و خردموي. منوچهري. سکندر که می نازد از بخت تر شد از سخت پایان چنین سخت تر.
امیرخسرو (از آنندراج).
سخت پشت.
[سَ پُ] (ص مرکب)محکم. استوار. سفت : چون آن گرد روي آهن سخت پشت بنرمی در آمد ز خوي درشت.نظامی.
سخت پنجه.
[سَ پَ جَ / جِ] (ص مرکب) قوي پنجه ||. مجازاً، کنایه از ممسک و بخیل. (آنندراج) : از سخت پنجه زر نستاند مگر عوان یک
تن تواند آنکه جواهر ز کان کشید. امیرخسرو (از آنندراج).
سخت پی.
صفحه 1257
[سَ پَ / پِ] (ص مرکب)نیرومند. قوي. (ولف). پرزور که مقاومت داشته باشد : کنون تا به بینم که با جام می همی سست باشی
.( وگر سخت پی. (شاهنامهء فردوسی چ بروخیم ج 9 ص 2849
سخت پیشانی.
.(|| [سَ] (ص مرکب) کسی که در غایت جرأت و بی باکی باشد. (آنندراج). شجاعت و دلیري. (مجموعهء مترادفات ص 222
سمج. مبرم. پررو : جگرم خون شد از پریشانی آه از این جان سخت پیشانی.اوحدي. ببرد شیخ را به مهمانی با مریدان سخت
پیشانی.اوحدي. این چه ابروي سخت پیشانی است وین چه لبهاي نرم گفتار است.صائب.
سخت پیمان.
[سَ پَ / پِ] (ص مرکب)آنکه در پیمان خود وفادار باشد. با وفا. عهد ناشکن : سخت پیمان بود در دین. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 310 ). دوستان سخت پیمان را ز دشمن باك نیست شرط یارانست کز پیوند یارش نگسلد. سعدي.
سخت جان.
[سَ] (ص مرکب) سنگدل و بیرحم. (آنندراج) (غیاث) (مجموعهء مترادفات ص 74 ) : سختی ره بین و مشو سست ران سست
گمانی مکن اي سخت جان.نظامی ||. سختی کش. (مجموعهء مترادفات ص 209 ). که تعب و رنج بسیار کشد. که مصیبتهاي
سخت تواند کشید.
سخت جانی.
[سَ] (حامص مرکب)گران جانی : آزاد کنم ز سخت جانی وآباد کنم به سخت رانی.نظامی. شبهاي هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود. شکیبی (از آنندراج).
سخت جفا.
[سَ جَ] (ص مرکب) جفاکار. جفاپیشه. بی وفا : دلبر سست مهر سخت جفا صاحب دوست روي دشمن خوي.سعدي. اي سخت
جفاي سست پیمان رفتی و چنین برفت تقدیر.سعدي.
سخت جوشی.
[سَ] (حامص مرکب)برندگی : آهنی شد چو سخت جوشی کرد لشکر ترك سست کوشی کرد. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص
.(126
سخت چاویده.
[سَ دَ / دِ] (ص مرکب)هرزه و پوچ. (غیاث) (آنندراج).
سخت چشم.
صفحه 1258
[سَ چَ / چِ] (ص مرکب)شوخ و بی حیا. (آنندراج). گستاخ و بی شرم و بی حیا. (ناظم الاطباء) : جست دعوي گر مخالف گوي
زیرك سخت چشم حجت جوي. امیرخسرو (از آنندراج).
سخت خوردن.
[سَ خوَرْ / خُرْ دَ](مص مرکب) تصدیع کشیدن بسیار. (غیاث) (آنندراج). رنج و تعب کشیدن. محنت و غم کشیدن. (مجموعهء
مترادفات ص 181 ) : در جهاد نفس هر که سست جنبیده سخت خورده. (ملاطغرا)، از آنندراج).
سخت دل.
[سَ دِ] (ص مرکب) کنایه از بی مهر و سنگدل. (آنندراج). ظالم. (مجموعهء مترادفات ص 241 ). غلیظ القلب : دلیري سیه نامه اي
سخت دل ز ناپاکی ابلیس از وي خجل.سعدي. اي سخت دلان سست پیوند این شرط وفا بود که بی دوست...سعدي. اي سخت دل
.( تا به این اطفال هیچ رحم نکنی. (تاریخ قم ص 250
سخت دل.
[سَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 18 هزارگزي شمال باختري قره آغاج و 7
هزار و پانصدگزي جنوب شوسهء مراغه بمیانه. هواي آن معتدل و داراي 100 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود
محصول آن غلات، نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
سخت دلی.
[سَ دِ] (حامص مرکب)قساوت. سنگین دلی : و از جمله بی رحمی و سخت دلی او یکی آن که زادان فرخ را... (فارسنامهء ابن
البلخی ص 107 ). کاین سخت دلی و سست مهري جرم از طرف تو بود یا من.سعدي.
سختررود.
[سَ تَ] (اِخ) از جبال سختر برمیخیزد بولایت نیشابور و آن موضع و چند موضع دیگر را آب دهد. طولش سه فرسنگ بود. (نزهۀ
.( القلوب چ لیدن ص 226
سخت رو.
[سَ] (ص مرکب) سخت روي. کنایه از مردم درشت و ناهموار. (آنندراج) : جوان سخت رو در راه باید که با پیران بی قوت
بیاید.سعدي.
سخت رویی.
[سَ] (حامص مرکب)پررویی و سماجت. مقاومت. پایداري : چو پی سست و پوشیده شد استخوان دگر قصهء سخت رویی
صفحه 1259
مخوان.نظامی. نه زآن سرما نوازش گرم گشتش نه دل زآن سخت رویی نرم گشتش.نظامی. چه باید اینهمه اندیشه کردن نشاید
سخت رویی پیشه کردن.نظامی. چو سندان کسی سخت رویی نکرد که خایسکِ تأدیب بر سر نخورد.سعدي. تا بروي سخت ما
صائب سر و کارش فتاد توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما. صائب (از آنندراج).
سخت زور.
[سَ] (ص مرکب) کنایه از پر زور. (آنندراج) : چنانکه او را [ هرمز ] دل آور و سخت زور گفتندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص
20 ). ز سختی که زد رومی سخت زور سرش را در آخرگهش کرد کور. امیرخسرو (از آنندراج).
سخت زه.
[سَ زِهْ] (ص مرکب) سخت کمان. (آنندراج) (غیاث).
سخت سا.
[سَ] (اِ مرکب) نام داو از کشتی که هندیان گهسا گویند. (غیاث) (آنندراج).
سخت ساق.
[سَ] (ص مرکب) ثابت قدم. (رشیدي) : برسم چاکران چون سخت ساقان کمر دربست بر درگاه خاقان. امیرخسرو (از آنندراج||).
پرزور. (آنندراج).
سخت سر.
[سَ سَ] (اِخ) اسم قدیم رامسر است. رجوع به رامسر شود.
سخت سري.
[سَ سَ] (حامص مرکب)لجاجت مقاومت. ایستادگی. پایداري :ابوالقاسم کثیر را بباید گفت تا خویشتن را بدو دهد و لجوجی و
سخت سري نکند که حیفی بر او گذاشته نیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 371 ). دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیري، پنداشتند که
.( سخت سري میکنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 641
سخت شدن.
[سَ شُ دَ] (مص مرکب)دشوار شدن. مقابل آسان شدن. شدید گشتن : بروزي کجا سخت شد کارزار همه بخردان خواستند
زینهار.فردوسی ||. استوار شدن. محکم شدن. مقابل سست شدن : پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد گر جستم این
بار از قفس بیدار باشم زین سپس. سعدي. در دام غمت چو مرغ وحشی می پیچم و سخت میشود دام.سعدي.
سخت قوت.
صفحه 1260
[سَ قُوْ وَ] (ص مرکب)نیرومند. قوي. به نیرو : پس گفتا از من عظیم تر و سخت قوت تر و تواناتر کیست. (مجمل التواریخ و
القصص).
سخت کردن.
[سَ كَ دَ] (مص مرکب)محکم کردن. سفت کردن. زفت کردن : چون بچهء کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موي و بیوکند
موي زرد. بوشکور ||. محکم بستن : چهار تن بودند از مهتران عجم... پیش پیغمبر علیه السلام آمدند بکمرهاء زرین میان سخت
کرده. (مجمل التواریخ ||). مشکل ساختن : بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد که چرخ زود کند سخت کار آسان را.
ناصرخسرو. مکن خواجه بر خویشتن کار سخت که بدخوي باشد نگونساربخت.سعدي. - دل سخت کردن؛ مصمم شدن. یکدل
شدن. نامتزلزل بودن : دل بر تمام توختن وام سخت کن با این دو وام دار ترا کی رود دوام( 1). ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء
تهران ص 260 ). - سخت کردن در؛ بستن آن : خود اندر پرستش گه آمد چو گرد بزودي در آهنین سخت کرد.فردوسی. ز بیگانه
ایوانْش پردخت کرد در کاخ شاهنشهی سخت کرد.فردوسی. چون رسولان و حاجب که با ایشان... آمده بودند اندر رفتند در
سخت کردند و آن دیگران را اندر گذاشتند. (تاریخ سیستان). چون اندرون (هاشمیه) شدند جنازه بینداختند و در سخت بکردند و
سلاحها از زیر جامه بیرون آوردند. (مجمل التواریخ). و عمروبن لیث را به حجره اي بازداشته بود (معتضد خلیفه) و در سخت
بکرده. (مجمل التواریخ). ( 1) - ن ل: رود دلام.
سخت کش.
[سَ كَ / كِ] (نف مرکب)آنکه کمان سخت را بکشد. (آنندراج) : تنی چند بگزید عیاروش کماندار و سختی کش سخت
کش.نظامی ||. ستور که رام نباشد. که منقاد نباشد. سرکش : ابلیس در جزیرهء تو برنشست بر بی فسار سخت کش توسنش.
.( ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء تهران ص 228
سخت کمان.
[سَ كَ] (ص مرکب)پهلوان و تیرانداز و شه زور. (آنندراج). درشت و بی رحم. (ناظم الاطباء) : ناوك اندازي و زوبین فکن و
سخت کمان پهنه بازي و کمند افکنی و چوگان باز. فرخی. اي سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد زآنسان گذرد کز دل بدخواه
تو نفرین. فرخی. کآن مرد سوي اهل خرد سست بود سخت کز بهر طمع سست بود سخت کمانیش. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء
تهران). بخت بد ما همی کند سست پیی ورنه تو چنین سخت کمان نیز نئی. مهستی دبیر. در رکابش چو اژدهاي دمان بود سیصد
هزار سخت کمان.نظامی. سعدي اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی. سعدي. گر
همه مرغی زنند سخت کمانان به تیر حیف بود بلبلی کاین همه دستان اوست. سعدي ||. درشت و بی رحم : دیدي که وفا بسر
نبردي اي سخت کمان سست پیمان.سعدي ||. ماهر در تیراندازي. آنکه کمان را بیشتر کشد تا تیر آن دورپروازتر بود : بسیار
بزرگ و دراز است (صنوبر) بحدي که مرغان بر سر آن آشیانه کنند هیچ تیرانداز سخت کمانی تیر بدان نتواند رسانید. (فلاحتنامه).
سخت کمانی.
[سَ كَ] (حامص مرکب)درشتی و بیرحمی. (ناظم الاطباء). دلیري. پهلوانی : هرگز نکند با ضعفا سخت کمانی با آنکه بداندیش
بود سخت کمان است. منوچهري. اي بگه راستی قامت تو همچو تیر بر من سست ضعیف سخت کمانی مکن. سیدحسن غزنوي.
صفحه 1261
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند بیمار که دیده ست بدین سخت کمانی. حافظ.
سخت کوش.
[سَ] (نف مرکب) ساعی. کوشا. بسیار کوشنده. جاهد : سخت کوش است به پرهیز و بزهد تو مر او را بجوانی منگر.فرخی. بزاد این
سفرت سخت کوش باید بود که این سفر سوي دارالسلام باید کرد. ناصرخسرو. سخت کوش است آه خاقانی مگر این چرخ را
بفرساید.خاقانی. چه باید درین آتش هفت جوش بصید کبابی شدن سخت کوش.نظامی. زآتش انگیز آن شرارهء گرم شد دل
سخت کوش نعمان نرم.نظامی. ازین آتشین خانهء سخت جوش کسی جان برد کو بود سخت کوش.نظامی ||. سخت بهم افتاده.
سخت جنگنده : دو لشکر بیک جا شده سخت کوش بگردون درافتاده بانگ و خروش.فردوسی ||. سخت گیر : اگر چرخ با من
بود سخت کوش بگرز گرانش بمالم دو گوش.فردوسی.
سخت گرفتن.
[سَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) مرادف تنگ گرفتن. (آنندراج). الزام کردن بکاري. ناچار کردن از کاري. در مضیقه گذاشتن : و
ایشان [ رسولان پرویز ]سخت گرفتند بر پیغامبر پاسخ کردن [ نامهء پرویز را ]. (مجمل التواریخ و القصص). نخواهد دل که تاج و
تخت گیرم نخواهم من که با دل سخت گیرم.نظامی. کسان بر خورند از جوانی و بخت که با زیردستان نگیرند سخت.سعدي. که بر
من نکردند سختی بسی که من سخت نگرفتمی بر کسی.سعدي. گفت آسان گیر بر خود کارها کز روي طبع سخت میگیرد جهان
بر مردمان سخت کوش. حافظ.
سخت گشتن.
[سَ گَ تَ] (مص مرکب)بسته شدن : و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندي، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان
وقت گشاده شدي کس ندیدي چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ).
سخت گوشت.
[سَ] (ص مرکب) پر زور و با قوت. (ناظم الاطباء).
سختگی.
[سَ تَ / تِ] (حامص) صلابت و شدت و درشتی. (ناظم الاطباء).
سخت گیر.
[سَ] (نف مرکب) سخت گیرنده. آزمند و حریص. (ناظم الاطباء) : هر که در کار سخت گیر شود نظم کارش خلل پذیر
شود.نظامی. مشو در حساب جهان سخت گیر همه سخت گیري بود سخت میر.نظامی. نیست غم گر دیر بی او مانده اي دیرگیر و
سخت گیرش خوانده اي.مولوي. -امثال:خدا دیرگیر است اما سخت گیر است.
سخت گیري.
صفحه 1262
[سَ] (حامص مرکب)سختی. دقت. زبردستی. (ناظم الاطباء). تشدید. مقابل خوارکاري. (یادداشت مؤلف) : سخت گیري مکن که
خاك درشت چون تو صد را ز بهر نانی کشت.نظامی.
سخت لگام.
[سَ لِ] (ص مرکب) کنایه از مردم گردنکش باشد یعنی کسانی که سر به اطاعت فرود نمیآرند. (برهان). کنایه از مرکب سرکش.
(آنندراج). گردن کش. سرکش. ناآرام. (شرفنامه).
سخت مغز.
[سَ مَ] (ص مرکب) کندذهن. بی استعداد : چو روسان سختی کش سخت مغز فریبی بخوردند از اینگونه نغز.نظامی.
سخت میر.
[سَ] (نف مرکب) آنکه جانش بدشوار برآید. (آنندراج) : مشو در حساب جهان سخت گیر همه سخت گیري بود سخت
میر.نظامی.
سختن.
[سَ تَ / سُ تَ] (مص) کشیدن و وزن کردن و سنجیدن. (برهان، ذیل سخت). سنجیدن. (آنندراج). وزن کردن. (شرفنامه) : دو برد
یمانی همه زرّبفت بسختند هر یک بمن بود هفت.فردوسی. همه گنج ارجاسب در باز کرد نگهبان درم سختن آغاز کرد.فردوسی.
عطاي او از آن بگذشت کاو را توان سختن بشاهین و بقنطار.فرخی. یک روز ببازار آمد مردي را دید زعفران می سخت. (تفسیر
ابوالفتوح). بر مردي بگذشت که چیزي می سخت و کم می سخت. (تفسیر ابوالفتوح). ارسطاطالیس این نقد را بقسطاس منطق
بسخت و بمحک حدود نقد کرد و بمکیال قیاس بپیمود. (چهارمقاله). کو آنکه نقد او به ترازوي هفت چرخ ششدانگ بود راست
بهر کفه اي که سخت. خاقانی. عید آمد و من مصحّف عید این نقد بسخته ام بمیزان. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 350 ). باز چو
زرّ خالصش سخت ترازوي فلک تا حلی خزان کند صنعت باد آذري.خاقانی. یک روز پسر خود را دید که یک دینار زر می سخت
تا بکسی دهد. (تذکرة الاولیاءعطار ||). بحساب آوردن. شماردن : سریر و سراپرده و تاج و تخت نه چندانکه آن را توانند
سخت.نظامی. - برسختن؛ سنجیدن : ز بس برسختن زرّش بجاي مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی.
فزون آمد از وزن صد پاره کوه ز برسختنش هر کس آمد ستوه.نظامی ||. آزمودن : و شعر من بدید و از چند نوع مرا برسخت
بمراد او آمدم. (چهارمقاله).
سختو.
حاشیهء برهان قاطع چ معین). روده اي را گویند که آن را با ) .« الطبیخ 53 » « سختور » [سُ] (اِ) = سغدو (همین ماده)، معرب آن
گوشت و برنج و مصالح پر کرده بر روغن بریان کرده باشند. (برهان) (غیاث). چرب روده را گویند که بگوشت پر کرده باشند.
(جهانگیري). رودهء گوسفند که آن را پاك کرده و گوشت و برنج و ادویهء دیگر پر کرده در روغن بریان کنند و بخورند.
(آنندراج). از اقسام مومبار است، گویند که در اصل سغدو منسوب به سغد است که مملکتی است، از کثرت استعمال سختو شده
صفحه 1263
است. (فهرست لغات بسحاق اطعمه) : عشق سختو دل ما برد بیغما امروز مطبخی خیز و برو دیگ کلان نه بربار. بسحاق اطعمه. بر
سایبان نان تنک اعتماد نیست سختو مگر بباطن پاك شما رود. بسحاق اطعمه. شمع سختو چون سر از جیب قدح برمیکند گنبد کیپا
بنور خود منور میکند. بسحاق اطعمه ||. کنایه از آلت تناسل هم هست که قضیب باشد. (برهان).
سختوي.
[سَ تُ وي] (ص نسبی)منسوب است به سختو که نسبت خانوادگی است. (الانساب سمعانی).
سختویه.
[سَ يَ] (اِخ) قریهء سختویه مشهور بسختان در خارج دروازهء قصابخانهء شیراز از پهلوي باروي شهر میانهء جنوب و مشرق شیراز
است. (فارسنامهء ناصري).
سخته.
حاشیهء برهان قاطع چ معین). سنجیده و به وزن در آمده و وزن کرده شده. ) .« سختن » [سَ / سُ تَ / تِ] (ن مف) اسم مفعول از
(برهان) (غیاث) : چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده از کار پردخته شد.فردوسی. کسی کش نیاز است آید بگنج ستاند ز
گنجی درم سخته پنج.فردوسی. همه راه خاقان بپردخته بود همه جاي نزل و علف سخته بود.اسدي. جز سخته و پیموده مخر چیز که
نیکوست کردن ستد و داد به پیمانه و میزان. ناصرخسرو. دست کیوان شده ترازوسنج سخته از خاك تا به کیوان گنج.نظامی. چون
زر جوزایی اختران سپهرند سخته بمیزان ازکیاي صفاهان. خاقانی (دیوان چ سجادي ص 353 ||). بمجاز، پخته. آزموده. مهذب :
ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر نکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهري. هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت حکمت
چون درّ و پند سخته بمعیار. ناصرخسرو. - خویشتن سخته کردن؛ مهذب کردن. تهذیب کردن. مؤدب ساختن : خویش را موزون و
چست و سخته کن زآب دیده نان خود را پخته کن.مولوي. - سخته کردن سخن؛ راست کردن. درست کردن : آنکه ترازوي سخن
سخته کرد بختور آن را بسخن پخته کرد.نظامی.
سخته کمان.
[سَ تَ / تَ كَ] (ص مرکب) مرادف سخت کمان. (آنندراج) : هر کجا سخته کمانی بود چست تیر می انداخت هر سو گنج
جست.مولوي.
سخته گفتن.
[سَ تَ / تِ گُ تَ] (مص مرکب) سنجیده گفتن : سخن پیش فرهنگیان سخته گوي بهر کس نوازنده و تازه روي.فردوسی. از آهو
سخن پاك و پردخته گوي ترازو فروساز و پس سخته گوي.اسدي. سخن تا کی ز تاج و تخت گویی نگویی سخته اما سخت
گویی.نظامی.
سختی.
صفحه 1264
[سَ] (حامص) مقابل سستی. (آنندراج) : زمین زراغن بسختی چو سنگ نه آرامگاه و نه آب و گیا.بهرامی. در نرمی و سختی
نصیحت باز نگیرم از او در هیچ جاي. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 316 ). همچو سنگ است تیرش از سختی دم او همچو دمّ
فلماخن.نجیبی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزي چو خاده. سوزنی ||. طاقت. توان : اول کسی که خر
را بر مادیان جهانید تا استر زاد او [ فریدون ] بود و گفت بچهء این هر دو مرکب باشد از سختی خر و سبکی اسب. (فارسنامهء ابن
البلخی ص 37 ||). ضعف. ناتوانی : تا شود جسم فربهی لاغر لاغري مرده باشد از سختی.سعدي ||. بلا. مصیبت : نبینی که سختی
بغایت رسید مشقت به حد نهایت رسید.سعدي ||. مشقت. (ربنجنی). رنج. محنت. دشواري. درد و رنج. صعوبت : بلرزید برزین ز
سختی سوار یکی تیر دیگر بزد نامدار.فردوسی. کشیدي سپه را بمازندران نگر تا چه سختی رسید اندر آن.فردوسی. کنون جاي
سختی و جاي بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست.فردوسی. ز جستن مرا رنج و سختی است بهر انوشه کسی کو بمیرد
بزهر.فردوسی. از تو همه دردسر و از تو همه سختی از تو همه رنج دل و از تو همه تیمار. فرخی. یک هفته زمان باید لا، بلکه دو سه
هفته تا دور توان کردن زو سختی و دشواري. منوچهري. گاه آن است که از محنت و سختی برهند جاي آن است که امروز کنم من
طوبی. منوچهري. مبارکا خدایی که احکام او در سختی و نرمی تهمت پذیر نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309 ). و حال آنکه هر
بلایی دفع شده بود و هر سختی جلاء وطن کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). پیر شُدَت بر غم و سختی و رنج بر طمع راحت
شخص جوان. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء تهران ص 317 ). بترس سخت ز سختی چو کار آسان شد که چرخ زود کند سخت
کار آسان را. ناصرخسرو. مهاجرین و انصار که متابع پیغمبر بودند در حال گرسنگی و سختی و دشواري خلاصی یافتند. (قصص
الانبیاء). آن بمن میرسد ز سختی و رنج که به جان مرگ را خریدارم.خاقانی. حدیث عشق از آن بطال منیوش که در سختی کند
یاري فراموش.سعدي. - بسختی داشتن؛ در مضیقه و عسرت نگه داشتن : یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردي
و لشکر بسختی داشتی. (گلستان). - بسختی گذاشتن؛ در عسرت و مضیقه قرار دادن : که آسانی گزیند خویشتن را زن و فرزند
بگذارد بسختی.سعدي. - سختی بردن؛ رنج بردن. مشقت دیدن. سختی کشیدن : اگر سختی بري ور کام جویی ترا آن روز باشد
کاندر اویی. (ویس و رامین). بسا روزگارا که سختی برد پسر چون پدر نازکش پرورد.سعدي. خداوندان کام و نیکبختی چرا
سختی برند از بیم سختی.سعدي. چون نعمت سپري شود سختی بري. (سعدي). رجوع به سختی شود. - سختی کردن؛ درشتی
کردن. خشونت : بنرمی ز دشمن توان کند پوست چو با دوست سختی کنی دشمن اوست. سعدي. بگفتی درشتی مکن بر امیر چو
بینی که سختی کند سست گیر. سعدي. صبري که بود مایهء سعدي دگر نماند سختی مکن که کیسه بپرداخت مشتري. سعدي. هزار
تندي و سختی بکن که سهل بود جفاي مثل تو بردن که سابق کرمی.سعدي.
سختی.
[سُ] (اِ) سختو. (ناظم الاطباء). رجوع به سختو شود.
سختیان.
[سِ / سَ] (اِ) پوست بز دباغت کرده. (آنندراج) (منتهی الارب). چرم. (غیاث). گوزکانی. (السامی فی الاسامی). انبان. (ناظم
الاطباء) : سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد زَاندکی چربو پدید آید بساعت در قصب. ناصرخسرو. کفشگر هم آنچه
افزاید ز نان می خرد چرم و ادیم و سختیان.مولوي.
سختیان.
صفحه 1265
[سِ / سَ] (اِخ) شهري است و از آن شهر است ابوایوب سختیانی. (منتهی الارب) (آنندراج).
سختیانی.
[سِ / سَ] (ص نسبی)گوزکانی فروش. (مهذب الاسماء ||). نسبتی است سختیان فروش را. (الانساب سمعانی).
سختیانی.
[سَ] (اِخ) ابوایوب. رجوع به ابوایوب سختیانی شود.
سختیت.
[سِ] (ع ص، اِ) پست ناآمیخته ||. آرد سپید ||. پست کم روغن ||. غبار بلند رفته. (منتهی الارب) (آنندراج ||). بسیار درشت از
هر چیزي. (منتهی الارب) (آنندراج ||). شدید. صلب. و اصل آن سخت فارسی است معرب شده به سختیت تغییر یافته است||.
.( باریک از هر چیزي. (المعرب جوالیقی ص 179
سختی تپه.
[سَ تَ پَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه واقع در دوازده هزارگزي شوسهء نقده بمهاباد. جلگه و
باتلاقی، هواي آنجا معتدل و مالاریائی است. داراي 30 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه تأمین میشود. محصول آنجا غلات،
توتون، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داري و صنایع دستی آنان جاجیم بافی. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران
.( ج 4
سختیدن.
[سَ دَ / سُ دَ] (مص) سنجیدن و وزن کردن. (ناظم الاطباء) : سریر و سراپرده و تاج و تخت نه چندان که آن را توانند سخت.نظامی.
سختی کش.
[سَ كَ / كِ] (نف مرکب)کسی که بر گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما صبر تواند کرد. یا... آنکه جان او از متابعت مکدر
نشود. (آنندراج). آنکه بر اثر عمل رنج ورزیده شده باشد : با مردم بیابانی و سختی کش بر گرما و سرما صبر توانیم کرد. (تاریخ
بیهقی). عزم رفتنْش حقیقت شد سبحان الله که هنوز این دل سختی کش من جان دارد. سیدحسن غزنوي. وآنکه به دریا در سختی
کش است نعل در آتش که بیابان خوش است.نظامی ||. دلاور و بهادر. (ناظم الاطباء). کار دیده : بیا تا بگردیم میدان خوش است
ببینیم کز ما که سختی کش است.نظامی. چو روسان سختی کش سخت مغز فریبی شنیدند از اینگونه نغز.نظامی. تنی چند بگزید
عیاروش کماندار و سختی کش و سخت کش.نظامی.
سختی کشی.
[سَ كَ / كِ] (حامص مرکب) رنج بري. تحمل مشقت : بسختی کشی سخت چون آهنم که از پشت شاهان روئین تنم.نظامی. نه
صفحه 1266
ایم آمده از پی دلخوشی مگر کز پی رنج و سختی کشی.نظامی. کزین آمدن شه پشیمان شده ست ز سختی کشی سست پیمان شده
ست.نظامی. نداند کسی قدر روز خوشی مگر روزي افتد بسختی کشی.سعدي.
سختی کشیدن.
[سَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) ناراحتی دیدن. رنج بردن : چندانکه جیش و لشکر سختی نکشند. سعدي.
سختی کشیده.
[سَ كَ / كِ دَ / دِ](ن مف مرکب) پریشان و تنگدست. (ناظم الاطباء). مشقت دیده. مصیبت زده : کنون دانم که آن سختی کشیده
بمشکوي ملک باشد رسیده.نظامی. چه جویی از من سختی کشیده ز آسانی بدشواري رسیده.نظامی. هر کجا سختی کشیده و تلخی
چشیده اي را بینی خود را بشره در کارهاي مخوف اندازد. (سعدي). و مردم معزول و سختی کشیده را باز عمل فرماید. (سعدي).
||مظلوم. (ناظم الاطباء).
سخج.
[سِ خَ] (اِ) علتی باشد که آن را تنگی نفس گویند. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه) (ناظم الاطباء). رجوه به سخچ شود.
سخچ.
[سِ خَ] (اِ) سِخَج. (برهان). رجوع به سخج شود.
سخد.
[سَ] (ع ص) گرم. (منتهی الارب): ماء سخد؛ آب گرم. (ناظم الاطباء). حار. (اقرب الموارد (||). اِ) آماس. (منتهی الارب)
(آنندراج). و از این معنی است فیصبح و السخد علی وجهه. (منتهی الارب). رجوع به سُخْد شود.
سخد.
[سُ] (ع اِ) آب زرد سطبر که با بچه از زهدان برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد). ج، اسخاد||.
زردي است همراه با ورم در رخسار، و در حدیث است : فیصبح و کان السخد علی وجهه. (اقرب الموارد).
سخدر.
[سَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور واقع در 5 هزارگزي شمال قدمگاه. هواي آن معتدل
است و 418 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن اتومبیل رو است. (از
.( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سخدود.
صفحه 1267
[سُ] (ع ص) مرد تیزفهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء): رجل سخدود؛ حدید. (اقرب الموارد).
سخر.
[سُ خَ] (ع اِ) تره اي است بخراسان. (آنندراج) (منتهی الارب). نباتی است که در اول بهار پدید آید و طعم او ترش شیرین بود و در
لون به شبت و برگ همیون مشابهت دارد و او را بدل اشترغار با سرکه استعمال کنند؛ و در کتاب اخبار مرو آورده است که نبات
سخر در فصل بهار از ریگ توده ها برکنند. و بوي او خوش و منظر او بغایت خوب بود و طعم او لذیذ و مرغوب، و اندك تلخی در
مزهء او باشد و ساق نبات او بهم کشیده بود، و آنچه از نبات و در زیر زمین پنهان بود رنگ او سفید بود و آنچه بیرون باشد سبزي
بود که بسیاهی مایل باشد و وي سخر را در باب دوا ایراد نکرده است. (ترجمهء صیدنه). گرم و خشک بود، مقوي معدهء تر بود و
سدهء جگر بگشاید. بتلخی که در وي هست هضم طعام بکند و به خاصیت قطع بلغم لزج بکند، و سده بگشاید و بادها بشکند و
مصروع را نافع بود و مضر بود به محرورمزاج و تب دار. (اختیارات بدیعی).
سخر.
[سَ خَ / سُ خَ / سُ خُ] (ع مص)فسوس کردن با کسی. (آنندراج) (منتهی الارب). فسوس کردن و فسوس داشتن. (دهار). افسوس
کردن. (تاج المصادر بیهقی). فسوس. (دهار) : تا مر مرا تو غافل و ایمن نیافتی از مکر و غدر خویش گرفتی سخر مرا. ناصرخسرو.
سخر.
[سِ خَ] (اِخ) دهی است از دهستان ماهیدشت بالا از بخش مرکزي شهرستان کرمانشاه. واقع در 38 هزارگزي جنوب خاوري
کرمانشاه و 2 هزار و پانصدگزي سراب فیروزآباد. هواي آنجا سرد است و 185 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات تأمین میشود.
محصول آنجا غلات، حبوب، چغندرقند، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داري است. در دو محل بفاصلهء 1 هزار و پانصدگزي
.( واقع و به سخر علیا و سفلی مشهور است. سکنهء پائین 110 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 4
سخره.
[سُ رَ / رِ] (از ع، ص، اِ) مطیع و فرمانبردار ||. آنکه او را هر کس مقهور و فرمانبر سازد ||. آنکه بر وي بسیار مردم فسوس کنند.
(منتهی الارب). و در عربی بمعنی مسخرگی و استهزاء باشد. (برهان). آنکه بر او استهزا و خنده کنند یعنی مسخره. (غیاث). مسخره
: سخرهء دیو شوي گر پس ایشان بروي زآنکه ایشان همه دیو جسدي را سخرند. ناصرخسرو. شعرهاي تو نخوانیم و بر او سخره
کنیم ور کند سخره ما سخرهء او را نخریم.سوزنی. سخرهء او آفتاب سغبهء او مشتري بندهء او آسمان چاکر او روزگار.خاقانی. او
خواندم بسخره سلیمان ملک شعر من جان بصدق مورچهء خوان شناسمش. خاقانی. مرد باش و سخرهء مردان مشو رو سر خود گیر
و سرگردان مشو.(مثنوي). سخرهء عقلم چو صوفی در کنشت شهرهء شهرم چو غازي در رسن.سعدي ||. بیگاري که کار بی مزد
باشد. (برهان). کار بی مزد. (غیاث). بیگار یعنی کار بی مزد فرمودن. (آنندراج) (جهانگیري) : نکنی طاعت و آنگه که کنی سست
و ضعیف راست گویی که همی سخره و شاکار کنی. کسایی. در سخره و بیگار تنی از خور و از خواب روزي برهد جان تو زین
سخره و بیگار. ناصرخسرو. چو بردند اسب عمرت را عوانان فلک سخره چه جویی زین علف خانه که قحط افتاد در خانش. خاقانی.
||زبون و زیردست. (برهان) (آنندراج) (جهانگیري) : عقل عالم نه سغبهء جهل است خیل موسی نه سخرهء سخره ست.خاقانی.
صفحه 1268
سخره کردن.
[سُ رَ / رِ كَ دَ] (مص مرکب) استهزا کردن. مسخره کردن : بر خریدار فنون سخره و افسوس کنند وآنگهی جز که همه تنبل و
.( افسون نخرند. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء تهران ص 99
سخره گرفتن.
[سُ رَ / رِ گِ رِ تَ] (مص مرکب) به بیگاري گرفتن : دیو دنیاي جفاپیشه ترا سخره گرفت چو بهایم چه دوي از پس این دیو بهیم.
ناصرخسرو. او نداند که ترا عشق چنین سخره گرفت خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم. مسعودسعد. چون لاشهء تو سخره گرفتند
بر تو چرخ منت بنزل یک تن تنها برافکند.خاقانی. چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان خشک آخور و تر سبزه چه در بند چرایی.
خاقانی. گفت شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. (سعدي ||). بزور و جبر گرفتن. جبر کردن. (ناظم الاطباء). - سخره گیر؛ بمعنی
بیگار گیرنده : بر هر گناه سخرهء دیوم بخیرخیر یا رب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر. سوزنی.
سخري.
[سُ ري ي] (ع مص) نادان شمردن و سبک داشتن کسی را. (منتهی الارب).
سخري.
[سُ ري ي] (ع ص) مطیع و فرمانبردار. (منتهی الارب) (آنندراج). و از این معنی است قوله تعالی : لیتخذ بعضهم بعضاً سخریاً.
43 ||). آنکه مردم بر وي بسیار فسوس کنند. (منتهی الارب). / (قرآن 32
سخري.
[سِ ري ي] (ع مص) تکلیف کردن کسی را به چیزي که نمیخواهد ||. چیره شدن بر کسی. (منتهی الارب (||). اِمص) ریشخند.
23 سورهء مؤمنون). / فسوس، و از این معنی است قول خداي تعالی : فاتخذتموهم سخریاًحتی انسوکم ذکري. (قرآن 110
سخریوطی.
[سِ خَ] (اِخ)( 1) (یهودا...) اسخریوطی. نسبتی است که به یکی از دوازده حواري عیسی علیه السلام داده اند و او بخاطر مقداري
.Iscariot - ( پول به آن حضرت خیانت کرد و نامش معادل خائن بکار می رود. ( 1
سخریۀ.
[سُ ري يَ] (ع اِمص) فسوس (اسم است مصدر را). (منتهی الارب).
سخس آباد.
[ ] (اِخ) دهی است جزء دهستان دشتبانی بخش بوئین شهرستان قزوین واقع در 27000 گزي بوئین. هواي آن معتدل و داراي 180
تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی
صفحه 1269
.( ایران ج 1
سخسخۀ.
[سَ سَ خَ] (ع اِمص) ضعفی که از فقدان غذا حادث شود. (دزي ج 1 ||). ضعفی که از دوران جوانی حادث شده است. (دزي ج
.(1
سخش.
[سَ] (ص، اِ) کهنه پوستین ||. کهنه جامه ||. کهنه کلاه و امثال اینها را گویند. (آنندراج) (برهان) (اوبهی).
سخط.
[سَ خَ] (ع مص) غضب گرفتن. (اقرب الموارد). راضی نشدن. ضد رضا :ابونعیم مدتی بس دراز است در این سخط بماند. (تاریخ
بیهقی چ ادیب ص 418 ). عیش ناخوش همی کنی به سخط سود بیخود چرا کشی به ستم.مسعودسعد. یکی از سکرات ملک آن
است که خاینان را... آراسته دارد و ناهمال را به وبال سخط مأخوذ. (کلیله و دمنه). سخط... از علتی زاید. (کلیله و دمنه).
سخط.
[سُ / سُ خُ] (ع مص) خشم گرفتن و ناخشنود شدن. ضد رضا. (منتهی الارب) (آنندراج).
سخف.
[سَ / سُ] (ع اِمص) تنگی زندگانی و لاغري از گرسنگی. (منتهی الارب). رقۀ العیش. (اقرب الموارد ||). سبکی عقل. (منتهی
الارب).
سخف.
[سُ] (ع اِمص) سبکی عقل، خاصه. (منتهی الارب). ضعف عقل. (اقرب الموارد). رجوع به سخافۀ شود.
سخف.
[سَ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم البلدان).
سخفۀ.
[سُ فَ] (ع اِمص) سبکی عقل. (منتهی الارب). رقۀ عقل. (اقرب الموارد ||). لاغري از گرسنگی. (منتهی الارب).
سخل.
- ( [سَ] (ع مص) صاف و پاکیزه گردانیدن. (منتهی الارب)( 1 ||). گرفتن چیزي را بفریب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ( 1
صفحه 1270
عبارت تاج العروس چنین است: سخلهم کمنع سخلًا، تفاهم، کخسلهم و در اقرب الموارد نیز ذیل سخل و خسل نفی کردن آمده
است و گویا مؤلف منتهی الارب را در ترجمه اشتباهی دست داده است.
سخل.
[سُخْ خَ] (ع ص، اِ) مردان ضعیف و فرومایگان. واحد ندارد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). خالد گوید: یکی آن
سُخْل است و آن هر چیز ناتمام بود. (اقرب الموارد ||). چیزي که به جمیع وجوه کامل و تمام شده باشد. (منتهی الارب||).
خرماي دانه سخت ناشده در لغت اهل حجاز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سخلات.
[سَ] (اِ) مصحف سجلاط. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). گل یاسمن را گویند که یاسمن سفید و کبود باشد. (برهان) (آنندراج).
سخلاط.
.( [سَ] (ع اِ) گل یاسمن. (دزي ج 1 ص 639
سخلاطۀ.
[سِ طَ] (ع اِ) پلاس هودج. (مهذب الاسماء).
سخلۀ.
[سَ لَ] (ع اِ) بره و بزغالهء نوزاده، نر باشد یا ماده. ج، سَخْل، سِخال، سُخْلان. (منتهی الارب) (آنندراج). بچهء گوسفند در آن وقت
که بزاید، نر و ماده یکسان بود. سخال جمع آن است. (مهذب الاسماء) : بچهء گوسفند چون از مادر بر زمین افتد اگر میش باشد و
.( اگر از بز و اگر از نر باشد و اگر ماده آن را سخله و بهمه گویند. (تاریخ قم ص 178
سخم.
[سَ خَ] (ع اِ) سیاهی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سخماء .
[سَ] (ع ص) زمین که خاك آن نرم و درشت بهم آمیخته باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سخمط.
[سَ مَ] (ع مص) دزي در ذیل قوامیس عرب این کلمه را بمعانی زیر آورده است: کثیف کردن. لکه کردن. گل آلود کردن (مثلًا
لباس و کفش را). کاري را ضخیم و کلفت و بدترکیب درست کردن. کتاب و تألیفی را به صورت کثیف و ضخیم و نامطلوب
.( ترتیب دادن. بد ترتیب دادن. چیزي را خراب کردن و بد تعمیر کردن. خراب کردن. ضایع کردن. فاسد کردن. (دزي ج 1 ص 63
صفحه 1271
سخمۀ.
[سُ مَ] (ع اِ) کینه. (منتهی الارب). حقد. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء ||). سیاهی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
سخن.
2) (کلمه، لفظ، عبارت)، از اوستا )« سخون » و « اونوالا 116 » (1)« سخون » [سُ خُ / سُ خَ / سَ خُ / سَ خَ] (اِ)سخون. پهلوي
4) (نیبرگ 200 ). (حاشیهء برهان قاطع چ )(« پسخو » 3) (اعلان، نقشه و طرح) (بارتولمه 1569 )، قیاس کنید با پاسخ (پهلوي )« سخور »
معین). ترجمهء کلام و مرادف گفتار، و خوش قماش، مطبوع، دلاویز، دلپذیر، دلفروز، دلفروش، پخته، پرورده، پاك، آبدار،
نازك، بکر، تازه، دیردیر، کوته، زیرلبی، جانگداز، در خون آغشته، واژگون، سخت، درشت، ناگوار، ناملایم، سرد، سبک، پوچ،
خام، واهی، پا در هوا، نیمرنگ، شکسته، سربسته، بی پرده، پوست کنده از صفات اوست. (آنندراج). بعربی کلام گویند. (برهان).
کلام و قول و گفت و حرف و گفتار و تقریر و بیان و گفتگو و کلمه و لفظ و نطق و صحبت. (ناظم الاطباء). ترجمهء کلام و
مرادف گفتار. حدیث. (تفلیسی) : یک فلاده همی بخواهم گفت خود سخن بی فلاده بوده مرا.بوشکور. چو خاقان شنید این سخن
برنشست برفتند ترکان خاقان پرست.فردوسی. چو بشنید افراسیاب این سخن نه سر دید پاسخ مر آن را نه بن.فردوسی. چو آگاه شد
زآن سخن شهریار همی داشت آن کار دشوار خوار.فردوسی. که من شهر علمم علیم در است درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی. گویند نخستین سخن از نامهء پازند آنست که با مردم بداصل مپیوند.لبیبی. سخن آرایان آنجا که سخن گوید میر خیره
مانند و ندانند سخن برد بسر. فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 121 ). با هنر او همه هنرها یافه با سخن او همه سخن ها ترفند.فرخی.
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او هر خطابش هر عتابش هر مدیحش هر سخن. منوچهري. مرا این سخن بود نادلپذیر چو اندیشه
کردم من از مادري.منوچهري. سخن راست و دوست حق باشد و بود در روزگار پیش از این. (تاریخ بیهقی). سخندان چو راي
ردان آورد سخن از ردان بر زبان آورد. عنصري (از لغت فرس اسدي ص 107 ). سخن دوزخی را بهشتی کند سخن مزکتی را
کنشتی کند.اسدي. گرفتم ره اینک بخواهم شدن نمانده ست اینجا امید سخن. شمسی (یوسف و زلیخا). ملک چون شنید از برادر
سخن بدو گفت کاي راحت جان من. شمسی (یوسف و زلیخا). گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان گهی سخن شکر و
قند و مرهمست و طلی. ناصرخسرو. سخن کم گوي و نیکو گوي در کار که از بسیار گفتن مرد شد خوار. ناصرخسرو. نام قضا خرد
کن و نام قدر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا. ناصرخسرو. سخن خوب و نغز طوطی گفت خلعت طوق مشک فاخته
یافت. مسعودسعد. مردم بفضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بر ایشان سالار شود. (نوروزنامه). هر سخن که از سر نصیحت
و شفقت رود. (کلیله و دمنه). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله و دمنه). سخن کز بهر حق گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا. سنایی. دستم از نامهء او نافه گشاي سخن است کآهوي تبت توران بخراسان
یابم.خاقانی. بی سخن آوازهء عالم نبود این همه گفتند و سخن کم نبود.نظامی. گفت ماهان چه جاي این سخن است خاربن کی
سزاي سروبن است.نظامی. هین مشو شارع در آن حرف رشد چون سخن بی شک سخن را میکشد. مولوي. تا نیک ندانی که سخن
عین صوابست باید که بگفتن دهن از هم نگشایی.سعدي. سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است چو بینی خموشی از آن خوشتر
است. امیرخسرو دهلوي. سخن آنجا که زند لاف ادب خامشی از زر صامت چه عجب.جامی. مست گوید همه بیهوده سخن سخن
مست تو بر مست بگو.ابن یمین. چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست سخن شناس نه اي جان من خطا اینجاست. حافظ. سخن
آخر بدهن میگذرد موذي را سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن. سعدي. - سخن آب بردار؛ سخنی که احتمال صدق و کذب
هر دو داشته باشد. (آنندراج). - سخن از دهن کسی گرفتن؛ پیش از آنکه کسی چیزي بگوید همان سخن بی قصد گفتن.
صفحه 1272
(آنندراج). - سخن از روي سخن تراشیدن؛ کنایه از ایجاد کردن سخن. (آنندراج). - سخن از زبان کسی ساختن؛ همان حرف از
دهان کسی ساختن. (آنندراج). - سخن افواهی؛ سخنانی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج). - سخن باره؛
سخن دوست. - سخن باف؛ سخنگو. رجوع بذیل هر یک از این مواد شود. - سخن با کسی داشتن؛ بکنایه، با کسی چیزي گفتن و
ارادهء چیزي دیگر نمودن. (آنندراج). - سخن بر خاك افکندن؛ کنایه از خوار و بی اعتبار کردن. (آنندراج) : اگر ز مردم هشیاري
اي نصیحت گوي سخن بخاك میفکن چرا که من مستم. حافظ. - سخن بر زمین افکندن؛ کنایه از خوار و بی اعتبار کردن : سخن
را بر زمین نتوان فکندن جمله چون یاران بسی در گوش باید کرد همچون لؤلوي لالا. خواجه سلمان ساوجی. - سخن بلند شدن؛
دراز شدن سخن. (آنندراج) : طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند. حافظ. - سخن بیمزه.؛
(مجموعهء مترادفات ص 74 ). - سخن بیهوده؛ ترهات. سخن لغو. - سخن پادرهوا گفتن؛ سخن بیهوده و بی اساس گفتن. - سخن
پوست کنده؛ سخن صریح و آشکارا. (آنندراج). - سخن پوشیده گفتن؛ به تعریض سخن راندن. - سخن پهلودار؛ سخن بکنایه و
تعریض گفتن. - سخن پیراي؛ تهذیب کننده و سرایندهء سخن. - سخن پیش بردن؛ کنایه از سخن خوب سرانجام دادن. (آنندراج).
- سخن تلخ؛ دشنام و حرف ناگوار، و بر این قیاس سخن بمذاق تلخ بودن. (آنندراج). - سخن جور؛ کنایه از سخن بی لطافت و دل
شکن. (برهان) (آنندراج). - سخن چاویده؛ کنایه از سخن بارد، بی ته، بی مزه، چه در وقت هرزه گفتن میگویند چه میچاوي.
(آنندراج). - سخن چون فلک؛ بلند و صافی و باقی و گردنده از غایت فصاحت و بلاغت. (انجمن آرا) : چون فلک از پاي نباید
نشست تا سخن چون فلک آید بدست. ؟ (از انجمن آرا). - سخن داشتن بر چیزي؛ کنایه از عیب آن چیز گرفتن. (آنندراج). -
سخن دراز کردن؛ بسیار گفتن : بخنده گفت که سعدي سخن دراز مکن میان تهی و فراوان سخن چو طنبوري. سعدي. - سخن
دراز کشیدن؛ بسیار گفتن : سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است که ذکر دوست نگیرد بهیچگونه ملال. سعدي. - سخن در
زبان نهادن؛ به گفتار درآوردن. (آنندراج). فرا یاد دادن. تعلیم دادن : هر دم هوس نهد سخنی در زبان ما مهري ببوسه کاش نهد بر
دهان ما.ظهوري. - سخن در سخن آوردن؛ حرف در حرف آوردن : سخن را سر است اي خردمند و بن میار سخن در میان
سخن.سعدي. - سخن دل فروش؛ سخن دلفروز. کنایه از سخن دلپسند. (آنندراج). کنایه از سخن خوب و نصایح و موعظه باشد.
(برهان). - سخنران؛ خطیب. رجوع به همین ماده شود. - سخنرس؛ سخن شناس. سخندان : ز شاهان سخن رس رتبهء افکار صائب
را بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمیداند. صائب (از آنندراج). - سخن رفتن؛ مذاکره شدن. رجوع به همین کلمه شود. - سخن
زمهریر؛ کنایه از سخن بی مزه و خنک و فسرده. (برهان). کنایه از سخن بی مزه. (انجمن آرا). - سخن زن؛ سخن سراي. سخن ساز.
- سخن سبز؛ کنایه از سخن پخته و پسندیده. (آنندراج) : صائب سخن سبز بود زندهء جاوید فیروزهء من کان نشابور ندارد. صائب
(از آنندراج). - سخن سبک؛ کنایه از آن است که بر گوش گران آید. (انجمن آرا) : گوشم که زیاد حلقه دزدیدي کوش گردیده
گران از سخنان سبکم. ظهوري (از انجمن آرا) : - سخن سنگ؛ کنایه از سخنی که بر گوش گران آید. (برهان) (آنندراج). -
سخن شیرین؛ شیرین سخن : از ترشروییّ دشمن در جواب تلخ دوست کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من. سعدي. - سخن
طراز؛ سخن پرداز. آرایش دهندهء سخن : صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند کلک سخن طراز هم آواز من بس است. صائب (از
آنندراج). - سخن غلیفی (امالهء غلافی)؛ یعنی حرف کنایه دار : سخنهاي غلیفی میکند از من بهم زادان چو آیم بر دکانش تیغ
اندازد بروي من. سیفی (از آنندراج). - سخن فربه؛ کنایه از کلمهء حکمت آمیز بود که وقر و مغزي در آن باشد. (آنندراج) : دیدي
اي خواجهء سخن فربه که ترا در دل از سخن فر به. سنایی (از آنندراج). - سخن مجلسی؛ سخنی که برملا گویند. (آنندراج). -
سخن ناگوار؛ کنایه از سخنی است که شنیدنش دشوار باشد. (آنندراج). ترکیب هاي دیگر: - سخن آرا.؛ سخن آفرین. سخن
آموختن. سخن آوردن. سخن بستن. سخن پذیر. سخن پراکنی. سخن پرداز. سخن پرور. سخن پز. سخن پیشه. سخن پیوستن. سخن
پیوند. سخن تراویدن. سخن جوي. سخن چین. سخن چینی. سخن خوار. سخن خواره. سخن خوردن. سخندار. سخن دان. سخن
صفحه 1273
دانی. سخن روا. سخن سرا. سخن سگال. سخن سگالی. سخن سنج. سخن سنجی. سخن شناس. سخن شنو. سخن فروش. سخن فهم.
سخن کردن. سخن کش. سخن کشیدن. سخن گزار. سخن گزاري. سخن گستر. سخن گستردن. سخن گشادن. سخن گفتن.
سخنگو. سخنگوي. سخن نیوش. شخن نیوشیدن. سخنور. سخنوري. سخن یاب. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود ||. لهجه.
زبان : و قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلخ نزدیکتر است. (حدود العالم ||). پیام. پیغام : وزیر را نایبی معتمد بودي که
بهر سخنی و مهمی او را نزدیک ملک فرستادندي. (فارسنامهء ابن البلخی ص 48 ). از من رسان بکار کن شاه یک سخن کآزادگان
ذخیره از این یک سخن کنند. خاقانی ||. نزد صوفیه، اشارت و آشنائی را گویند بعالم غیب و سخن شیرین اشارت الهی را گویند.
(کشاف اصطلاحات الفنون). و به صورت مزید مؤخر آید و از آن صفت سازند. - تلخ سخن:گو ترش روي باش و تلخ سخن زهر
شیرین لبان شکر باشد.سعدي. - خوش سخن:من بندهء بالاي تو شمشادتنم فرهاد تو شیرین دهن و خوش سخنم اي بلبل خوش
سخن چه شیرین نفسی سرمست هوا و پاي بند هوسی.سعدي. - در سخن آمدن:اگر زبان مرا روزگار دربندد بعشق در سخن آیند
ریزه هاي عظام.سعدي. دمبدم میگفت از هر در سخن تا که باشد کاندر آید در سخن.مولوي. - زیباسخن:که اي زشت کردار
زیباسخن نخست آنچه گویی بمردم بکن.سعدي. - شکرسخن:در هیچ بوستان چو تو سروي نیامده ست بادام چشم و پسته دهان و
شکرسخن. سعدي. - شیرین سخن:سعدي اندازه ندارد که چه شیرین سخنی باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند.سعدي. آرزوي دل
خلقی تو بشیرین سخنی اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی.سعدي. سعدي شیرین سخن در راه عشق از لبش بوسی گدایی
میکند.سعدي. - فراخ سخن؛ پرحرف. پرگو. پرگفتار. که بسیار سخن گوید. - فراوان سخن؛ بسیارگو. پرگو : بخنده گفت که
سعدي سخن دراز مکن میان تهی و فراوان سخن چو طنبوري. سعدي. - هم سخن:چه نیک بخت کسانی که با تو هم سخنند مرا نه
زهرهء گفت و نه صبر خاموشی. سعدي. - امثال:بسخن ابله گیرند اما رها نکنند. سخن گفته، و قضاي رفته، و تیر انداخته، باز
نگردد. سخن بسیار دانی اندکی گوي. سخن خود کجا شنیدي؟ آنجا که سخن مردمان را. سخن حق تلخ باشد؛ سخن راست تلخ
است. مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد. سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم بر دل. سخن را سخن آورد؛ سخن از سخن
خیزد. از سخن سخن میشکافد : هین مشو شارع در آن حرف رشد چون سخن بیشک سخن را میکشد.مولوي. سخن بسحبان بردن؛
نظیر زیره بکرمان بردن. سخن خانه ببازار راست نیاید. سخن تا نپرسند لب بسته دار. سخنش شترگربه است یا حرفش شترحجره
است؛ یعنی کلام او بی ربط است. سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن. سخن را بر کرسی نشاندن. سخن هر چه گویی همان
.soxvan. (2) - saxvan. (3) - saxvar. (4) - passaxv - ( بشنوي. ( 1
سخن.
[سُ خُ] (ع مص) گرم بودن. (اقرب الموارد). گرم گردیدن. (منتهی الارب ||). محزون بودن. (از اقرب الموارد). اشک گرم
گریستن یعنی محزون بودن. (منتهی الارب).
سخن.
[سَ] (ع مص) اشک گرم گریستن یعنی محزون و غمناك بودن (||. اِ) تب یا گرمی یا زیادت گرمی. (منتهی الارب). تب، و گفته
شده است گرمی. (اقرب الموارد).
سخن.
[سُ] (ع مص) گرم بودن. (اقرب الموارد).
صفحه 1274
سخن.
[سُ] (ع ص) گرم. (منتهی الارب).
سخن آرا.
[سُ خَ] (نف مرکب)سخن آراي. شاعر. گوینده. و بر منشی و خطیب نیز اطلاق کنند. (آنندراج) : بمدح مجلس میمون تو مزین باد
جریدهء سخن آراي پیر سوزنگر.سوزنی. بصدر خود سخن آراي را مقدم دار شنو ز لفظ حکیمان تحیت و تسلیم.سوزنی. مر سخن
آراي را به ز ثناي تو نیست آنچه درآید بگوش وآنچه برآید ز کام. سوزنی.
سخن آفرین.
[سُ خَ فَ] (نف مرکب)کنایه از شاعر کامل سخن. (آنندراج).
سخن آموختن.
[سُ خَ تَ] (مص مرکب) آموختن علم و دانش : منطق سعدي شنید حاسد و حیران بماند چارهء او خامشی است یا سخن آموختن.
سعدي.
سخنان.
[سَ خَ / سُ] (ع ص) روزي و شبی گرم. (مهذب الاسماء): یوم سخنان [ سَ / سَ خَ / سُ خُ ]؛ روز گرم. (منتهی الارب) (آنندراج).
سخنانۀ.
[سُ نَ] (ع ص) لیلۀ سخنانه؛ شب گرم. (منتهی الارب). روز و شبی گرم. (مهذب الاسماء). شب گرم. (آنندراج).
سخن باره.
[سُ خَمْ رَ / رِ] (ص مرکب)سخن دوست.
سخن باف.
[سُ خَمْ] (نف مرکب) مجازاً، شاعر ماهر : نه مرد لافم خاقانی سخن بافم که روح قدس تند تار و پود اشعارم. خاقانی.
سخن بستن.
[سُ خَ بَ تَ] (مص مرکب) از گفتن بازماندن : هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست مقبل کسی که محو شود در کمال
.( دوست. سعدي (کلیات چ فروغی ص 54
سخن پذیر.
صفحه 1275
[سُ خَمْ پَ] (نف مرکب)سخن شنو : تن گور توست خشم مگیر از حدیث ما زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر. ناصرخسرو.
سخن پرداز.
[سُ خَمْ پَ] (نف مرکب)آرایش دهندهء سخن. که سخنان نغز گوید. شاعر ماهر : به بی نیازي ایزد اگر خورم سوگند که نیست
همچو منی شاعر سخن پرداز. سوزنی. چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز کز آن آمد خلل در کار پرویز.نظامی. لوح تعلیم است
صائب سینهء روشندلان صحبت آیینه طوطی را سخن پرداز کرد. صائب (از آنندراج).
سخن پرور.
[سُ خَمْ پَرْ وَ] (نف مرکب)سخندان : تا سخن پرور بوي از صاحب رازي بهی چون سخاگستر بوي از حاتم طایی بري. سوزنی.
کریم دین که مکرم شد از تو دین کریم حکیم طبع و سخن پرور و کریم و حلیم. سوزنی. کشنده دمش طوطیان را بدام سخن
پروري طوطیانوش نام.نظامی. بلبل عرشند سخن پروران باز چه مانند به آن دیگران.نظامی. دورویه ستادند بر در سپاه سخن پرور
آمد در ایوان شاه.سعدي. پس در این معنی ضرورت صاحب صوت و سماع از براي شعر محتاج سخن پرور بود. امیرخسرو دهلوي.
سخن پروري.
[سُ خَمْ پَرْ وَ] (حامص مرکب) عمل سخن پرور. شاعري : دلم با زبان در سخن پروري چو هاروت و زهره به افسونگري.نظامی.
سخن پز.
[سُ خَمْ پَ] (نف مرکب)نخاله گوي. (آنندراج).
سخن پیراي.
[سُ خَمْ] (نف مرکب)آنکه سخن را تهذیب کند. فصیح. شیوا. بلیغ : در خجالت باشد از طبع سخن پیراي خویش تا خوش آید یا
نیاید شعر او بر شیخ و شاب. سوزنی. چیست زرّ و گل به دست الا که خارپاي عقل صید خاري کی شود عقل سخن پیراي من.
خاقانی. گر بسیط خاك را چون من سخن پیراي هست اصلم آتش دان و فرعم کفر و پیوندم زنا. خاقانی.
سخن پیشه.
[سُ خَمْ شَ / شِ] (ص مرکب) سخنور. ماهر در سخنرانی. خطیب : در دست سخن پیشه یکی شهره درخت است بی بار ز دیدار و
همی ریزد از او بار. ناصرخسرو. آنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون داناي سخن پیشه بخندد زاقوالش. ناصرخسرو.
سخن پیوستن.
.( [سُ خَ پَیْ / پِیْ وَ تَ] (مص مرکب) تنسیق کلمات : از راه انبساط و اتحاد سخن پیوست. (سندبادنامه ص 69
سخن پیوند.
صفحه 1276
[سُ خَمْ پَیْ / پِیْ وَ](نف مرکب) شاعر را گویند : بس کن اي جادوي سخن پیوند سخن رفته چند گویی چند.نظامی.
سخن تراویدن.
[سُ خَ تَ دَ] (مص مرکب) سخن گفتن.
سخن جوي.
[سُ خَ] (نف مرکب)متجسس. محقق. کنجکاو. (ولف) : پزشکی سراینده برزوي بود به پیري رسیده سخن جوي بود. فردوسی
(شاهنامه چ بروخیم ج 8 ص 2500 ). بیاید سخن جوي پویان ز پس نبد آگه از راز او هیچکس. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 8
.( ص 2597
سخن چن.
[سُ خَ چِ] (نف مرکب)مخفف سخن چین : کیسهء راز را بعقل بدوز تا نباشی سخن چن و غماز.ناصرخسرو. رجوع به سخن چین
شود.
سخن چین.
[سُ خَ] (نف مرکب) آنکه در میان سخن سعایت کند. (آنندراج). غَمّاز. واشی. دوبهم زن. نمام. ساعی : گفته اش سربسر دروغ بود
او سخن چین چو آسموغ بود.طیان. سدیگر سخن چین و دورویه مرد بکوشد برانگیزد از آب گرد.فردوسی. سخن چین و بیدانش و
چاره گر نباید که یابند پیشت گذر.فردوسی. مده نزد خود راه بدگوي را نه مرد سخن چین دوروي را.اسدي. هر که گوش به قول
سخن چین و نمام دارد و بر آن وفق نماید رنجها بیند. (سندبادنامه ص 338 ). میان دو کس جنگ چون آتش است سخن چین
بدبخت هیزم کش است.سعدي. سخن چین کند تازه جنگ قدیم بخشم آورد نیکمرد سلیم.سعدي. از سخن چینان ملالتها پدید آمد
ولی گر میان همنشینان ناسزائی رفت رفت. حافظ.
سخن چینی.
[سُ خَ] (حامص مرکب)نَمّامی. خبرکشی : سخن چینی از کس نیاموختیم ز عیب کسان دیده بردوختیم.نظامی.
سخن خوار.
[سُ خَ خوا / خا] (نف مرکب) گستاخ و بی ادب : خوار است خور شهریت از تن سوي مهمان شهریت علفخوار است مهمانْت سخن
.( خوار. ناصرخسرو. این خوب سخن بخیره از حجت همواره مده بهر سخن خواري. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء تهران ص 470
رجوع به سخن خواره شود.
سخن خواره.
[سُ خَ خوا / خا رَ / رِ](نف مرکب) گفتار درشت از روي عدم شفقت ||. گستاخ و بی ادب. (ناظم الاطباء). رجوع به سخن خوار
صفحه 1277
شود ||. سخندان : چنین گفت کز آمدن چاره نیست چو تو در زمانه سخن خواره نیست. فردوسی.
سخن خوردن.
[سُ خَ خوَرْ / خُرْ] (نف مرکب) لاف و گزاف شنیدن : من از تو گر سخن خوردم عجب نیست نخست آدم سخن خورده ست از
ابلیس. ؟ (از سندبادنامه).
سخن خوره.
[سُ خَ خوَ / خُ رَ / رِ] (نف مرکب) رجوع به سخن خواره شود.
سخندار.
[سُ خَ] (نف مرکب) رازدار. سِرنگاهدار : راز دل من یکسره یا بی همه با او زیرا بس امین است و سخندار و بی آزار. ناصرخسرو.
سخندان.
[سُ خَ] (نف مرکب) شاعر و فصیح زبان. (آنندراج). آنکه قدر و مرتبهء کلام را میداند. (ناظم الاطباء) : از ملکان کس چنو نبود
جوانی راد و سخندان و شیرمرد و خردمند.رودکی. آن جهان را بدین جهان مفروش گر سخندانی این سخن بنیوش.کسایی. چونکه
در سِرّ و علن داري سخندان را عزیز گردد اندر مدح تو سِرّ سخندانان علن. سوزنی. گیرم که دل تو بی نیاز است از شاعر فاضل
سخندان.خاقانی ||. دانا. (آنندراج). خردمند. عاقل : مردمان این ناحیت [ پارس ] مردمانیند سخندان و خردمند. (حدود العالم). که
همواره شاه جهان شاه باد سخندان و با بخت و همراه باد.فردوسی. سخندان چو راي ردان آورد سخن از ردان بر زبان آورد. عنصري
(از لغت فرس اسدي ص 107 ). معتمدي را از درگاه عالی فرستاده آید مردي سدید، جلد، سخندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص
231 ). چرا خاموش باشی اي سخندان چرا در نظم ناري دُرّ و مرجان.ناصرخسرو. اگر سخن از سخندان پرسند شفا تواند داد.
(فارسنامهء ابن البلخی ص 30 ). زمین بوسید شاپور سخندان که دایم باد خسرو شاد و خندان.نظامی. سخندان پرورده پیر کهن
بیندیشد آنگه بگوید سخن.سعدي.
سخندانی.
[سُ خَ] (حامص مرکب)سخن شناسی. ادیبی. شاعري. نیکو سخن گویی : کسی را که یزدان فزونی دهد سخندانی و رهنمونی
دهد.فردوسی. گبر را گفت پس مسلمانی زین هنرپیشه اي، سخندانی.سنایی. نیست در علم سخندانی و در درس سخا مفتیی چون تو
مصیب و ناقدي چون تو بصیر. سوزنی. چشمهء حکمت که سخندانی است آب شده زین دو سه یک نانی است.نظامی. بر حدیث
من و حسن تو نیفزاید کس حد همین است سخندانی و زیبایی را.سعدي. سخندانی و خوشخوانی نمی ورزند در شیراز بیا حافظ که
تا خود را به ملکی دیگر اندازیم. حافظ.
سخنران.
[سُ خَ] (نف مرکب) شاعر و راوي. (آنندراج) : ور مرا آینه در شانهء دست آید من نقش عنقاي سخنران بخراسان یابم. خاقانی||.
صفحه 1278
خطیب.
سخن راندن.
[سُ خَ دَ] (مص مرکب)نطق کردن. تقریر کردن : از این در سخن چند رانم همی همانا کرانش ندانم همی.فردوسی. قاصد چو بسی
درین سخن راند مسکین پدر عروس درماند.نظامی. سخن راند زَاندازهء کار خویش ز بی روزي صلح و پیکار خویش.نظامی.
سخن رانی.
[سُ خَ] (حامص مرکب)نطق کردن در مجمعی. عمل سخن ران. کنفرانس. نطق.
سخن رس.
[سُ خَ رَ / رِ] (نف مرکب)زودفهم. زیرك. با ادراك و با فراست. (ناظم الاطباء).
سخن رفتن.
[سُ خَ رَ تَ] (مص مرکب)گفتگو شدن. مذاکره : سخن رفتشان یک بیک همزبان که از ماست بر ما بد آسمان.فردوسی. چو پیران
بیامد ز هند و ز چین سخن رفت از آن شهر باآفرین.فردوسی. بوالفتح رازي را بخواند و خالی کرد و گفت درباب تو امروز سخن
رفته است. (تاریخ بیهقی). سخن بسیار رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی).
سخن روا.
[سُ خَ رَ] (ص مرکب)نافذالکلمه. که سخن او را بشنوند. مهتر و رئیس : مردي بود از جهودان بنی النضیر و مهتر و سخن روا بود و
بر آن حصار بنی النضیر حکم داشتی. (ترجمهء تاریخ طبري بلعمی).
سخن روان.
[سُ خَ رَ] (ص مرکب) بلیغ و زبان آور. (ناظم الاطباء).
سخن زن.
[سُ خَ زَ] (نف مرکب) شاعر. (انجمن آرا) (آنندراج). کنایه از شاعر و قصه خوان و سخن گزار. (برهان ||). سخن فهم. (برهان).
صاحب فهم. (آنندراج) (انجمن آرا ||). افترا کننده. (برهان).
سخنس.
[ ] (اِ) بیونانی درخت مصطکی است. (تحفهء حکیم مؤمن).
سخن ساز.
صفحه 1279
[سُ خَ] (نف مرکب) آنکه سخن ساخته بگوید و در واقع چنان نباشد. (آنندراج) : حدیثی که مرد سخن ساز گفت یکی زآن میان
با ملک باز گفت.سعدي. از آنرو طایر طبع سخن ساز سوي این بوستان آمد بپرواز. ؟ (از حبیب السیر). تو که هرگز سخن اهل سخن
نشنیدي چون سخن ساز و سخن فهم و سخندان شده اي؟ صائب (از آنندراج ||). سخنگو. جاري زبان. شیرین زبان. رَطْب اللسان :
یا رب به ثناي خود سخن سازم کن در گلشن حمد نغمه پردازم کن. ؟ (از حبیب السیر ||). فریبنده. مکار. حیله ساز. (ناظم الاطباء).
سخن سرا.
[سُ خَ سَ / سُ] (نف مرکب)سرایندهء سخن. سخنگو. ناطق. سخنور : ماهی به رو ولیکن ماه سخن نیوشی سروي به قد ولیکن سرو
سخن سرایی. فرخی. بر اولیایی و ایام آفرین گویند سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام. سوزنی. بسی نماند که بی روح در زمین
ختن سخن سراي شود چون درخت در وقواق. خاقانی. این مرد را طوطیی بود سخن سراي و حاذق. (سندبادنامه ص 86 ||). نغمه
سرا. آوازه خوان : هزاردستان بر گل سخن سراي چو سعدي دعاي صاحب عادل علاء دولت و دین را. سعدي. خوش چمنی است
عارضت خاصه که در بهار حسن حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سراي تو. حافظ ||. داستان گو. قصه پرداز : فرزانه سخن سراي
بغداد از سر سخن چنین خبر داد.نظامی. انگشت کش سخن سرایان این قصه چنین برد بپایان.نظامی.
سخن سگال.
[سُ خَ سِ] (نف مرکب)سخنگو. ناطق. سخن سرا. نغمه پرداز. آوازه خوان : بلبل که سخن سگال باشد بی گل همه سال لال
باشد.نظامی.
سخن سگالی.
[سُ خَ سِ] (حامص مرکب) سخنگویی : از بد و نیک خانه خالی کرد با پریرخ سخن سگالی کرد.نظامی.
سخن سنج.
[سُ خَ سَ] (نف مرکب)سخن سراي. (آنندراج). به معنی سخن زن است که کنایه از شاعر و قصه خوان باشد. (برهان) : سخن سنج
بی رنج اگر مرد لاف نبیند ز کردار او جز گزاف.فردوسی. مرکب شعر و هیون علم و ادب را طبع سخن سنج من عنان و مهار است.
ناصرخسرو. آن سخن سنج جوانی که چو دو لب بگشاد خانهء عقل دو صد کله ببندد ز درر.سنایی. خاصه کلیدي که در گنج
راست زیر زبان مرد سخن سنج راست.نظامی. چنین در دفتر آورد آن سخن سنج که برد از اوستادي در سخن رنج.نظامی ||. مردم
فهمیده و سخن دان. (برهان) : ز نیکو سخن به چه اندر جهان بنزد سخن سنج و فرخ مهان.فردوسی. کاتب و عالم و نقاد و سخن
سنج و حسیب عاقل و شاعر و دراك و ادیب و هشیار. ناصرخسرو. جوابش داد داناي سخن سنج که اي از بهر دانش داشته
رنج.نظامی. نکوسیرتش دید و روشن قیاس سخن سنج و مقدار مردم شناس.سعدي ||. آنکه بر مرز سخن واقف است. نقاد.
سخن سنجی.
[سُ خَ سَ] (حامص مرکب) عمل سخن سنج. سخن فهمی. ادیبی. سخن شناسی : هر که میزان سخن سنجی داند کردن بجز از
راستی مدحش شاهین نکند.سوزنی. بر من آن شد که در سخن سنجی ده دهی زر دهم نه ده پنجی.نظامی ||. فن اطلاع بر رموز
سخن. نقدالشعر.
صفحه 1280
سخن شناس.
[سُ خَ شِ] (نف مرکب)شناسندهء سخن. سخندان. سخن سنج. ادیب : سخن شناسان بر جود او شدید یقین کجا یقین بود آنجا بکار
نیست گمان.فرخی. دانی که من آن سخن شناسم کَابیات نو از کهن شناسم.نظامی. چو بشنوي سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه اي دلبرا( 1) سخن اینجاست. حافظ. بر ضمیر خورشید اقتباس هوشمند سخن شناس در نقاب شبهه و اقتباس مخفی
نخواهد بود. (حبیب السیر). ( 1) - ن ل: جان من.
سخن شنو.
[سُ خَ شِ نَ / نُو] (نف مرکب)آنکه بفور تمام استماع سخن نماید. (آنندراج) : من ضامن وي [ اریارق ] بودمی [خواجه احمد
حسن] اما این خداوند بس سخن شنو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 229 ). هر گل نو ز گلرخی یاد همی کند ولی گوش سخن
شنو کجا دیدهء اعتبار کو.حافظ.
سخن فروش.
[سُ خَ فُ] (نف مرکب)متملق و چاپلوس. (آنندراج) : ما را سخن فروش نهادي لقب چه بود از چه بزر ز ما نخریدي همی سخن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 324 ||). شاعر. (آنندراج).
سخن فهم.
[سُ خَ فَ] (نف مرکب) دانا و عاقل. (آنندراج). سخن شناس. سخندان : صائب اگر بیار سخن فهم میرسید میشد جهان پر از غزل
عاشقانه اش.صائب.
سخن کردن.
[سُ خَ كَ دَ] (مص مرکب)سخن گفتن. شرح دادن. توصیف : کجا بتوان سخن کردن ز رویش چه گویم زآن کمند
مشکبویش.نظامی. تو آن نئی که کنی با کسی بمهر سخن براي هیچ چه ضایع کنم محبت خویش. باقر کاشی (از آنندراج).
سخن کش.
[سُ خَ كَ / كِ] (نف مرکب)آنکه استماع سخن بفور تمام کند. (آنندراج). در بیتهاي زیر معنی راوي میدهد. آنکه شعر شاعران
در مجمع برخواند : گر سخن کش یابم اندر انجمن صد هزاران گل برویم چون چمن.مولوي. صائب از قحط سخندان چه بمن
میگذرد بسخن کش نشود هیچ سخندان محتاج. صائب (از آنندراج).
سخن کشیدن.
[سُ خَ كَ / كِ دَ] (مص مرکب) سخن شنیدن اعم از آنکه خوش باشد یا ناخوش. (آنندراج). تحمل سخن کردن : گداي من
سخن تلخ میفروش کشید خوش آنکه منت می چون سبو بدوش کشید. مفید بلخی (از آنندراج).
صفحه 1281
سخن گزار.
[سُ خَ گُ] (نف مرکب)سخنگو. ناطق. سخنور : تا از براي گفت شنود است خلق را گوش سخن نیوش و زبان سخن گزار. سوزنی.
زرین سخن سوار صفت کرده عسجدي کلک هنروري را چون شد سخن گزار. سوزنی. حافظ اگر چه در سخن خازن گنج
حکمتست از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو. حافظ ||. مترجم : قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش برسولی
سخن گزار.خاقانی.
سخن گزاري.
[سُ خَ گُ] (حامص مرکب) نطق. سخنوري. سخن گفتن : صیاد بدین سخن گزاري شد دور ز خون آن شکاري.نظامی.
سخن گستر.
[سُ خَ گُ تَ] (نف مرکب) در عرف، سخنگو و شاعر. (آنندراج) : بمن چنان بود اندر نهفت صورت حال که میر سیر شد از بندهء
سخن گستر.عنصري. با علی یاران بودند بلی پیر ولیک بمیان دو سخن گستر فرقست کثیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتابخانهء تهران
ص 196 ). دل هر که را کو سخن گستر است سروشی سراینده یا دیگر است.نظامی. چون زمان عهد سنایی درنوشت آسمان چون
من سخن گستر بزاد.خاقانی ||. به مجاز بمعنی پهنا دادن سخن که اطراف و محافل بسیار داشته باشد. (آنندراج) : مدعی گرچه
سخنگوست سخن گستر نیست مهمل و معنی بسیار چه معنی دارد. محسن تأثیر (از آنندراج ||). هم سخن. هم گفتار : چو کوه
البرز آن کوه کاندر آن سیمرغ گرفته مسکن و با زال شد سخن گستر. فرخی.
سخن گستردن.
[سُ خَ گُ تَ دَ] (مص مرکب) بیان کردن بشرح و بسط. (آنندراج) : خشم گیري جنگ جویی چون بمانی از جواب خشم یکسو نه
سخن گستر که شهر آوار نیست. ناصرخسرو. به اندازه باید سخن گسترید گزاف سخن را نباید شنید. نظامی (از آنندراج).
سخن گستري.
[سُ خَ گُ تَ] (حامص مرکب) سخن راندن.
سخن گشادن.
[سُ خَ گُ دَ] (مص مرکب) گفتگو کردن. سخن گفتن. بحث کردن : بخداوند خانه از بهر مرمت آن [ خانه ] سخن بگشاد. (عبید
.( زاکانی، منتخب لطایف چ برلن ص 169
سخن گفتن.
[سُ خَ گُ تَ] (مص مرکب) تکلم. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی). نطق. منطق. (ترجمان القرآن). بیان کردن. گفتگو. مکالمه
: من سخن گویم تو کانایی کنی هر زمانی دست بر دستت زنی.رودکی. سخن گفتن کج ز بیچارگی است به بیچارگان بر بباید
گریست.فردوسی. خوارزمشاه در میان آمدي و به شفاعت سخن گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 354 ). چو هرمز سخن گفتن
صفحه 1282
آغاز کرد در دانش ایزدي باز کرد.نظامی. چه پرواي سخن گفتن بود مشتاق خدمت را حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان
آید. سعدي. بسخن گفتن او عقل ز هر دل برمید عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست. سعدي.
سخنگو.
[سُ خَ] (نف مرکب) سخنگوي. خطیب که سخن از روي تجربه و دانش گوید : فرستاده بهرام مردي دبیر سخنگوي و روشن دل و
یادگیر.فردوسی. ز لشکر گزیدند مردي دلیر سخنگوي و داننده و یادگیر.فردوسی. نگر تا چه گوید سخنگوي بلخ که باشد سخن
گفتن راست تلخ.فردوسی. سخن آموزد ازو هر که سخنگوي تر است وین شگفتنی بود از کار جوانی بیمر.فرخی. و این ابوالقاسم
مردي پیر و بخرد و امین و سخنگوي بود. (تاریخ بیهقی). دانشمندي بود بخاري مردي سخنگوي و ترکمان. (تاریخ بیهقی چ ادیب
ص 513 ). گوهر کان تنت نیز چنین باشد خوب و هشیار و سخنگوي و معانی دان. ناصرخسرو. بنرمی گفت کاي مرد سخنگو سخن
در مغز تو چون آب در جو.نظامی. وقت آن است که ضعف آید و نیرو برود قدرت از منطق شیرین سخنگو برود. سعدي ||. متکلم.
ناطق. گوینده. واعظ : شکرشکن است یا سخنگوي من است عنبرذقن است یا سمن بوي من است. ابوالطیب مصعبی. نه قویدل کند
افکندهء او را تعویذ نه سخنگوي کند خستهء او را مرهم.فرخی. وگر بودي او یک تنه یادگیر سخنگوي را برگشادي ضمیر.نظامی.
رو به گورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخنگو را ببین.مولوي. مگو آنچه گر برملا اوفتد سخنگو از آن در بلا اوفتد.سعدي.
||مقابل گنگ. زبان دار : و زبان اخرس سوسن سخنگوي تر. (سندبادنامه ص 17 ). - سخنگوي جان؛ نفس ناطقه : از آن پس تن
جانور خاك راست سخنگوي جان معدن پاك راست.فردوسی. سخنگوي جان جاودان بودنی است نه گرد تباهی نه فرسودنی
است.اسدي.
سخن نیوش.
[سُ خَ] (نف مرکب)سخن شنو. شنونده. مقابل کر و ناشنوا : ماهی به روي لیکن ماه سخن نیوشی سروي به قد ولیکن سرو سخن
سرایی. فرخی. تا از براي گفت و شنود است خلق را گوش سخن نیوش و زبان سخن گزار. سوزنی.
سخن نیوشیدن.
[سُ خَ دَ] (مص مرکب) سخن پذیرفتن. باور کردن سخن. سخن پذیرفتن : مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدي که روي چون قمر از
دوستان بپوشیدي. سعدي.
سخنور.
[سُ خَنْ وَ] (ص مرکب، اِ مرکب)شاعر. سخندان : مرا دي عاشقی گفت اي سخنور میان عاشق و معشوق بنگر.فرخی. سخنوران را
صاحبقران تویی بجهان بتو تمام شود مدت قران سخن.سوزنی. از این قصیده که گفتم سخنوران جهان بحیرتند چو از منطق طیور
غراب.خاقانی. من در سخن عزیز جهانم بشرق و غرب کز شرق و غرب نام سخنور نکوتر است. خاقانی. تا نگویی سخنوران مردند
سر به آب سخن فروبردند.نظامی. شاها بسان ابن یمین از سخنوران دُرّ مدایحت نکشد کس بمرسله.ابن یمین ||. گوینده. متکلم.
ناطق : راست گفتی زمین سخنور گشت زیر آن باد بیستون منظر.فرخی. کسی کز اصل داناي سخن نیست چگونه کرد او ما را
سخنور.ناصرخسرو.
صفحه 1283
سخنوري.
[سُ خَ نْ وَ] (حامص مرکب)عمل سخنور. شغل سخنور. شاعري : چون سخن در سخن مسلسل گشت بر زبان سخنوري
بگذشت.نظامی. گه گه خیال در سرم آید که این منم ملک عجم گرفته به تیغ سخنوري.سعدي. رجوع به سخنور شود.
سخنۀ.
[سَ / سُ / سِ نَ / سَ خَ نَ] (ع اِ)تب یا گرمی یا زیادت گرمی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد ||). سُخْنۀ العین؛ گرمی
چشم و آن عبارت از غم و حزن است. (منتهی الارب). خلاف قرة العین که مراد از شادي و سرور است. (آنندراج).
سخنه.
[سُ نَ] (اِخ) شهرکی است در بیابان شام بین تدمر و عرض و ارك و قومی از عرب در این مکان سکونت دارند. و حد آن ارك و
عرض است. (معجم البلدان). در شام بشمال شرقی تدمر است. (دمشقی).
سخن یاب.
[سُ خَ] (نف مرکب)سخن شنو : جز او [ جز قلم ] اي عجب خلق دید و شنید جهان بین کور و سخن یاب کر.مسعودسعد.
سخو.
[سَخْوْ] (ع مص) خاکستر آتش از دیگدان بیرون کردن تا جاي آتش فراخ شود. (المصادر زوزنی). افروختن آتش را زیر دیگ به
بیرون آوردن خاکستر از دیگدان، یا عام است. (منتهی الارب). رجوع به سَخْی شود.
سخو.
[سَ خَ] (اِخ) تلفظ عربی زاخاو، مستشرق معروف آلمانی است. رجوع به زاخائو شود.
سخواء.
[سَخْ] (ع ص) زمین نرم فراخ. ج، سخاوي. (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء).
سخوان.
[سُ خوا / خا] (اِ) استخوان : خسروا جایی بهمت ساختی جایی بلند پر ز خوان خواهی کنونش کرد خواهی بر سخوان( 1). عسجدي
1) - ن ل: پر ز خوان خواهی کنونش کرد خواهی پرسخون. ) .( (دیوان ص 31
سخود.
[سَ] (ع ص) شباب سخود؛ جوانی خوش با ناز و نعمت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
صفحه 1284
سخوط.
[سَ] (ع ص) مکروه. (غیاث) (آنندراج). بدین معنی در اقرب الموارد و منتهی الارب مسخوط آمده است ||. در بیت زیر بمعنی
نفرین شده و ملعون آمده است : همچنان کَاصحاب فیل و قوم لوط کردشان مرجوم چون خود آن سخوط. مثنوي.
سخولند.
[سُ لَ] (ص، اِ) چاشنی گر. (استینگاس).
سخون.
[سُ] (اِ) بمعنی سخن که کلام باشد. (برهان) (آنندراج) (غیاث) : بودنی بود می بیار اکنون رطل پر کن مگوي بیش
سخون.رودکی. ترسم کآن وهم تیزخیزت روزي وهم همه هندوان بسوزد بِسْخون.دقیقی.
سخون.
[سَ] (ع ص) شورباي گرم کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). خوردنی دیگرباره و گرم کرده. (مهذب الاسماء).
سخون.
[سُ] (ع مص) اشک گرم گریستن چشم، یعنی محزون و غمناك شدن. (منتهی الارب).
سخونت.
[سُ نَ] (از ع، اِمص) گرم بودن. (غیاث) (آنندراج). رجوع به سخونۀ شود.
سخونوس.
[سُ] (اِ) نی. قصیب. اسل. (یادداشت مؤلف).
سخونۀ.
[سُ نَ] (ع مص) گرم گردیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سخونت شود.
سخوي.
[سَخْ وي ي] (ص نسبی)منسوب است به سخا که دهی است در پائین ارض مصر. (الانساب سمعانی). رجوع به سخا شود.
سخوید.
[سَخْ] (اِخ) دهی است از دهستان پشتکوه بخش نیر شهرستان یزد واقع در 25 هزارگزي شمال باختري نیر. ناحیه اي است کوهستانی،
هواي آن معتدل است. 366 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه تأمین میشود. محصول آنجا غلات، نخود، بادام، گردو،
صفحه 1285
توت، انگور و سیب زمینی است. اهالی بکشاورزي گذران میکنند. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. دبستان دارد. (از فرهنگ
.( جغرافیایی ایران ج 10
سخی.
[سَ خی ي / خی] (از ع، ص)جوانمرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار). راد. (صحاح الفرس). ج، اسخیاء،
سُخَواء. (منتهی الارب) : هر چند به تن خویش کاري و سخی باشند و تجمل و آلت دارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 218 ). صدر
سخی که لازم افعال اوست بذل این اسم مشتق است هم از مصدر سخاش. خاقانی. سفله مستغنی و سخی محتاج این تغابن ز بخشش
قَدَر است.خاقانی. سخی را به اندرز گویند بس که فردا دو دستت بود پیش و پس.سعدي. - سخی الطبع؛ راد. جوانمرد. گشاده
دست. - سخی کف؛ بذال. بخشنده : سخی کفی که دل او کتاب مکرمتست که هیچ آیت از او تا بحشر لاتنسخ. سوزنی ||. بعیر
سخی؛ شتر لنگ. (منتهی الارب) (آنندراج).
سخی.
[سَخْیْ] (ع مص) افروختن آتش را در زیر دیگ به بیرون آوردن خاکستر از دیگدان، یا عام است. (منتهی الارب). آتش باز کردن.
(المصادر زوزنی). رجوع به سَخْو شود.
سخیبرة.
[سُ خَ بِ رَ] (اِخ) آب بزرگ و فراوانی است مر بنی الاضبط بن کلاب را. (معجم البلدان).
سخیت.
[سَ] (ع ص) درشت. (منتهی الارب).
سخیر.
[سَ] (اِ) دوائی است تلخ، طبیعتش گرم و خشک است، مقوي معده هم هست و سدهء جگر بگشاید. (برهان) (آنندراج). گیاهی
است که معده را تقویت کند و بهضم غذا مدد دهد و سده ها بگشاید و طعم تلخ دارد و در صرع سود بخشد و مزاجهاي گرم را
زیان دارد و تب را بزودي علاج کند. (از ابن البیطار). یک نوع داروئی تلخ. (ناظم الاطباء).
سخیره.
[ ] (اِ) زاج احمر است. (تحفهء حکیم مؤمن).
سخیف.
[سَ] (ع ص) مرد کم عقل و سبک. (آنندراج) (منتهی الارب). مرد تنک خرد. (مهذب الاسماء) : اعیان درگاه را این حدیث
سخیف نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 413 ). سخیف عقل گمان برد کو همی گوید خداي ما به جهان در زن و پسر دارد.
صفحه 1286
ناصرخسرو. که هر که رأي ضعیف و عقل سخیف دارد از درجتی عالی برتبتی خامل می گراید. (کلیله و دمنه ||). ثوب سخیف؛
جامهء کم بافت. (آنندراج) (منتهی الارب). جامهء تنک. (مهذب الاسماء). جامهء اندك ریسمان و تنک بافته شده. (غیاث). جامهء
شل و شلاته. مقابل صفیق (ریزبافت، قرص، محکم).
سخیفۀ.
[سَ فَ] (ع ص) تأنیث سخیف. کم بافت. شل : و یسد فمه بخرتۀ سخیفۀ. (ابن البیطار). رجوع به سخیف شود.
سخیمۀ.
[سَ مَ] (ع اِ) کینه. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سخائم. (مهذب الاسماء). الحقد فی النفس. (بحر الجواهر ||). پلیدي. (منتهی
الارب) (آنندراج).
سخین.
[سَ] (ع ص) گرم: ماء سخین؛ آب گرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). آب گرم و هر چه که گرم باشد. (غیاث). - رجل
سخین العین؛ مرد گرم اشک. (منتهی الارب ||). محزون. (منتهی الارب) (آنندراج).
سخین.
[سِخْ خی] (ع اِ) بیل برگشته لب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سخاخین ||. کارد جزاران، یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج).
شاید مصحف سکین باشد ||. دستهء محراث. (منتهی الارب) (آنندراج (||). ص) ماء سِخّین؛ آب گرم. (منتهی الارب). رجوع به
سَخین شود.
سخینس.
[سَ نُ] (اِ) اسم یونانی گیاهیست که آن را خلال مأمون گویند و بعربی اذفر خوانند. (برهان) (آنندراج ||). مصطکی هم بنظر آمده.
(برهان) (آنندراج) (تحفهء حکیم مؤمن).
سخینۀ.
[سَ نَ] (ع ص، اِ) طعام گرم ||. نوعی از آش که از آرد و روغن یا از آرد خرما ترتیب دهند. (آنندراج) (منتهی الارب). اردهاله.
(صراح) (مهذب الاسماء). اوماج. (صراح) (بحر الجواهر). کاچی. (زمخشري).
سخینۀ.
[سَ نَ] (اِخ) لقب مردي از قریش بدان جهت که آش سخینه را ترتیب داده و بدان او را سرزنش میکردند. (منتهی الارب).
سخیۀ.
صفحه 1287
[سَ خی يَ] (ع ص) مؤنث سخی. رجوع به سخی شود.
سد.
[سَدد] (ع مص) راست و استوار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استوار شدن. (غیاث اللغات (||). مص) استوار کردن رخنه را
و اصلاح آن نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج). بند کردن. (غیاث ||). بازداشتن ||. برآوردن. (منتهی الارب) (آنندراج ||). قطع
کردن سخن بر کسی. (منتهی الارب).
سد.
[سَ] (از ع، اِ) مخفف سَدّ است. (ناظم الاطباء) : این جهان محدود و آن خود بی حد است نقش و صورت پیش آن معنی سد است.
مولوي. رجوع به سَدّ (اِ) شود.
سد.
[سَ دد / سَ] (از ع، اِ) حائل و مانع میان دو چیز. (غیاث اللغات). بند. (ترجمان جرجانی بترتیب عادل بن علی). حائل یا عام است و
در آینده میان دو چیز. (آنندراج). در آینده میان دو چیز. (منتهی الارب) : ترا سدّ روئین کفر از زر است نه روئین چو دیوار اسکندر
است.سعدي. وجودم بتنگ آمد از جور تنگی چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی.سعدي. پشت بکوه داد و سدي از هیکل فیلان در
حوالی لشکر کشید. (ترجمهء تاریخ یمینی). قلعه ویران کرد و از کافر ستد بعد از آن برساختش سد (صد) برج و سد. مولوي. - سد
باب؛ بستن در و ممانعت کردن. (ناظم الاطباء). - سد راه ؛ ممانعت از عبور و مرور. (ناظم الاطباء). - سد رمق؛ بازداشت واپسین
نفس. و هر چیز که حیات زندگی موقتاً نگاه دارد و مانع از مرگ گردد. (ناظم الاطباء) : مرا سد رمق حاصل میبود. (کلیله و دمنه).
بعضی بگیاه و کشت سد رمق میکردند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سد.
[سَ دد/سَ] (از ع، اِ) بند بستهء هر چیز. حایل میان دو چیز. (مهذب الاسماء). بنایی که در جلو آب کنند. هر چیز که جلو آب
گذارند تا مانع جریان شود. بازداشت و مانع. حایل و حاجز و فاصل. حد و بند. بندروغ. (ناظم الاطباء) : هم ز پیش آب حیوان سدّ
ظلمت برگرفت هم میان آب کر سدي دگر کرد ابتدا. خاقانی. شاه سد آب کرد اینک رکاب شاه بوس تا براي سدّ آتش بندها
سازد ترا.خاقانی. سدّ سیلاب حوادث در این بلیه... (ترجمهء تاریخ یمینی). برخی از سدهایی که بر روي رودخانه هاي ایران ساخته
8 متر، عرض دهانهء / شده به قرار زیرند: - سد الوند؛ در 10 کیلومتري شهر قصرشیرین قرار دارد، طول سد 23 متر، ارتفاع آن 1
80 متر و شامل دو دهانه با دو دریچهء فلزي است. از سال احداث سد تاکنون تعدادي خانه لوله کشی شده و از آب / کانال آبگیر 4
سد الوند استفاده میکنند. - سد بمپور؛ ساختمان این سد توسط بنگاه مستقل آبیاري در سال 1331 ه . ش. شروع شده و در خرداد
سال 1335 خاتمه یافته است. نوع سد وزنی (دور سوار) می باشد که از بتن ساخته شده، طول سد در خط الرأس آب ریز 6 متر و
5 متر و ضخامت از دور سوار پائین 6 متر می باشد، عرض زاویهء جلو 8 متر، عرض زاویهء عقب 15 متر، / ارتفاع از زاویهء جلو 3
مقدار سیل پیش بینی شده 2100 متر مکعب میباشد. - سد حشمت رود؛ این سد در سال 1325 ه . ش. آغاز و در 1326 پایان یافته
22 متر میباشد، براي / 25 متر و ده دریچهء متحرك بعرض صد متر و ارتفاع 2 / است. سد حشمت رود شامل لبریز بتونی به ارتفاع 2
آبیاري شش هزار هکتار اراضی برنجکاري لاهیجان تأمین آب شده است. - سد دز؛ این سد بر روي رودخانهء دز در نزدیکی شهر
صفحه 1288
اندیمشک بنا شده است و یکی از بلندترین سدهاي جهانست. ارتفاع سد متجاوز از 180 متر یا دوسوم بلندي برج ایفل پاریس
است. این سد در 25 کیلومتري شمال دزفول و بر روي رودخانهء دز بنا شده. بلندترین سد خاورمیانه و ششمین سد مرتفع جهانست.
کارهاي مقدماتی این سد در سال 1336 ه . ش. آغاز شده و در اسفندماه 1341 کلیه کارهاي ساختمانی آن بپایان رسیده. یکی از
هدفهاي بااهمیت این سد جلوگیري از خساراتی است که بر اثر طغیان رودخانه هاي دز و کارون بشهر و قصبات اطراف این
رودخانه وارد میشود. نیروي برق هیدروالکتریک این سد در مرحلهء اول عبارت است از دو توربوژنراتور هر یک بقدرت 65000
کیلووات ساعت جمعاً 130000 کیلووات که انرژي سالیانهء آن 1860000 کیلووات ساعت میباشد. - سد زهک؛ از نوع سدهاي
80 متر ارتفاع و / دریچه دار است که با بتون مسلح در 27 کیلومتري شهر زابل بنا شده است و داراي 8 دهانه است، که هر یک 5
30 متر و عرض آن با زاویه 20 متر است و در 24 دیماه 1335 ه . ش. اجازهء بهره برداري / 30/8 متر طول دارند. طول آن در پی 52
از آن سد صادر گردیده است. - سد سفیدرود؛ ساختمان سد سفیدرود در سال 1335 ه . ش. در روي رودخانهء سفیدرود در
نزدیکی رشت آغاز شد و در اردیبهشت 1342 پایان یافت. این سد در نوع خود مرتفع ترین سد جهان است. ارتفاع این سد 105 متر
است و 180000 هکتار زمین را مشروب میکند. از نظر حجم در ردیف بیست سد اول دنیا بشمار میرود. نیروي برق سد سفیدرود
جمعاً 87500 کیلووات است که بوسیلهء پنج توربین هفده هزار و پانصد کیلوواتی تأمین میشود. - سد شبانکاره؛ در سال 1317 ه .
ش. براي آبیاري جلگهء شبانکاره ساخته شده. ساختمان سد شبانکاره در روي رودخانه شاهپور شروع شد و در سال 1320 پایان
یافت. این سد انحرافی وزنی بطول 110 متر و حفر یک نهر بزرگ بطول 5800 متر و شبکهء انهار آبیاري جمعاً بطول 85 کیلومتر
میباشد و فع بالغ بر ششهزار هکتار از اراضی بوسیلهء این سد آبیاري میشود. - سد صیقلان رودبار؛ رودخانهء صیقلان بار که از شهر
رشت میگذرد و با بندهاي پوشالی براي رفاه حال کشاورزان بنا شده بود در سال 1326 ه . ش. طرح ریزي و ساختمان این سد
10 متر است که / شروع شد و در پائیز همان سال خاتمه یافت. ساختمان سد صیقلان رودبار داراي شش دهانه هر یک بعرض 3
20 متر باز و بسته میشود. - سد کرج (سد امیرکبیر)؛ سد بتونی کرج روي رودخانهء کرج / بوسیلهء دریچه هاي متحرك به ارتفاع 2
در آذرماه سال 1337 ه . ش. شروع شد و در سوم آبانماه 1340 مورد استفاده قرار گرفت. این سد 180 متر ارتفاع دارد و در 63
کیلومتري شمال غربی تهران قرار گرفته است. سد کرج براي آبیاري و آب آشامیدنی و تأمین برق مردم تهران است. میزان تولیدي
5 متر است / برق این سد در سال به 110 میلیون کیلووات ساعت میرسد. - سد کرخه؛ سد انحرافی کرخه بطول 192 متر و ارتفاع 4
که براي عبور سیلابهاي بزرگ بر روي رودخانهء کرخه بسته شده است. این سد آب رودخانه کرخه را در دو نهر قسمت میکند که
بگنجایش 12 متر مکعب در ثانیه آب را عبور میدهد. - سد کوهرنگ؛ این سد بر روي رودخانهء شیخ علیخان در کوههاي بختیاري
زده شده است. سد در حدود دو کیلومتر پائین تر از محل تلاقی آب کوهرنگ با آب شیخ علیخان واقع شده. طول آن در بالا 79
10 متر میباشد. این سد از نوع سدهاي وزنی بوده و تماماً با بتون و سنگ و ملات و سیمان / متر و ارتفاع آن از بستر رودخانه 12
ساخته شده است. در قسمت وسط داراي آب ریزي است که در موقع سیلاب مازاد آب رودخانه از آن لبریز میشود. در بدنهء سد
دریچه اي قرار داده شده که با استفاده از آن میتوان آب مخزن را تخلیه کرد. طول تونل 2841 متر میباشد، سطح مقطع آن که
30 متر مربع بوده و میتوان حداکثر 30 متر مکعب در ثانیه آب را که معادل 2250 سنگ میشود / بشکل نعل اسب ساخته شده 11
عبور داد. طبق اندازه گیریهایی که در رودخانهء شیخ علیخان در نقاط مختلف زاینده رود بعمل آمده سالیانه در حدود سیصد
میلیون متر مکعب آب بطرف زاینده رود جاري میشود. با این ترتیب کشاورزان اصفهان خواهند توانست سالیانه حداقل 15000
هکتار اراضی جدید را تحت کشت آورند. این سد در اول مهرماه 1327 ه . ش. شروع و روز جمعه 24 مهرماه 1332 خاتمه یافته و
افتتاح گردیده است. - سد گلپایگان؛ این سد که شهر گلپایگان را مشروب میکند بر روي رودخانهء اناربار احداث و فعالیت آن از
سال 1332 ه . ش. شروع و در 15 اردیبهشت ماه 1336 اجازهء بهره برداري از آن داده شده است. - سد لتیان؛ بناي سد لار و لتیان
صفحه 1289
بچند منظور است، یکی اینکه با جمع آوري آب طغیان رودخانهء جاجرود قسمتی از آب مردم تهران و دشت ورامین تأمین می شود
4 کیلووات ساعت در سال است که براي مصرف برق اول شب هاي تهران مفید است. - سد / و دیگر تولید نیروي برق بمیزان 72
محمدعلی میرزا؛ در شوشتر براي تقسیم آب بنا شده و به فاصلهء 600 ذرع از دروازهء گرگر واقع است. عرض سد 25 و ارتفاع آن
5 و طول 200 ذرع و شعاع آن منحنی است. - سد میانکنگی؛ در چهل کیلومتري زابل روي رودخانهء هیرمند با بتون مسلح بنا شده.
30 متر و عرض آن / 30 متر و طول سد 68 / 8 متر و ارتفاع آن 6 / نوع سد دریچه دار و داراي ده دهانه میباشد. عرض هر دهانه 5
20/20 متر است. این سد در اسفندماه 1327 ه . ش. در سیستان شروع شده و در سال 1334 خاتمه یافته است. -سد همدان؛ این سد
در اردیبهشت ماه 1338 ه . ش. در شهر همدان شروع گردید و در سال 1342 اجازهء بهره برداري آن داده شده است. این سد در
حدود 280 متر طول و 54 متر ارتفاع دارد. هزینهء سد از دویست و هفتاد میلیون ریال تجاوز کرده است و یک مرکز برق بظرفیت
5/2 میلیون کیلووات براي تأمین روشنایی برق قراء و دهات اطراف همدان در محل سد نصب شده است. سدهاي کوچک و
انحرافی دیگر بنام سد چغالوندي و سد چلنگه دار است که در روي رودخانهء کردان بنا شده است. سدهاي دیگر: - سد خیرآباد.؛
- سد درورزن در شیراز.؛ - سد روانسر.؛ - سد شاوور.؛ - سد کهک در سیستان.؛ - سد گنجانجم.؛ براي جلوگیري و هدر رفتن
آب به خاك عراق و آبیاري 50000 هکتار اراضی منطقهء مهران در نظر گرفته شده است ||. کوه. (مهذب الاسماء ||). کوه حائل.
(منتهی الارب ||). دیوار. (مهذب الاسماء ||). چیزي که از شاخه ها سازند و مر آن را طبقات بود. (آنندراج) (منتهی الارب||).
عیب، چون کري و گنگی و مانند آن. (آنندراج) (منتهی الارب).
سد.
[سَ] (عدد، ص، اِ) صد. عدد یکصد. عدد بعد از 99 : اي آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش آتشکده دارم سد و بر هر مژه اي
ژي.رودکی. فري زآن زلف مشکینش چو زنجیر فتاده سدهزاران کلج بر کلج.شاکر بخاري. به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
بسد کلیچه سبال تو شوله روب نرفت. عمارهء مروزي. همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته ست همچو آگنده به سد رنگ نگارین
سیرنگ. فرخی ||. کنایت از عدد بسیار، بی شمار. - سدمرده حلاج بودن؛ کنایه از: از عهدهء همه کس برآمدن. رجوع به صد
شود.
سد.
[سُدد] (ع اِ) ابر سیاه. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سدود. آن ابر که آفاق بپوشاند. (مهذب الاسماء ||). وادي سنگناك که آب
در وي ایستد. (آنندراج) (منتهی الارب). ج، سِدَدة ||. سایه ||. آب باران است در کوهچه براي غطفان ||. رودبار ||. ملخ بسیار
که هوا را بسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج).
سد.
[سُدد] (اِخ) اصطخري گوید: قریهء بزرگی است در دوفرسخی ري. دوازده هزار باغ معروف دارد و همچنین هر روز در این قریه
یکصد و بیست گوسپند و دوازده گاو نر و ماده ذبح کنند. (معجم البلدان).
سد.
[سُدد] (اِخ) قلعه اي است به یمن. (منتهی الارب) (آنندراج). قلعه اي است به یمن از اعمال عبد علی بن عواض. (معجم البلدان).
صفحه 1290
سد.
[سُدد] (اِخ) کوهی است غطفان را. (معجم البلدان).
سدا.
[سَ] (اِ) آوازي را گویند که در کوه و گنبد و حمام و امثال آن پیچد و معرب آن صداست. (برهان). صدا با سین مهمله در
هیچیک از کتب موجوده دیده نشده، همانا از صد و سد که دو پنجاه است قیاس و خطا کرده است. (انجمن آراي ناصري).
سدا.
[سِدْ دا] (ع ص) کلام درست و صحیح. (آنندراج) (منتهی الارب).
سدائل.
[سَ ءِ] (ع اِ) جِ سدیل، پرده اي که در پیش هودج کشند. (آنندراج). رجوع به سدیل شود.
سداب.
3)است داراي )« روتا » 2) هستند و مهمترین نوع آن سداب کوهی )« روتراسه » [سُ] (اِ) سذاب( 1). سداب ها دسته اي از تیرهء سدابیان
برگهاي باریک و بسیار متعفن که براي گریزاندن حشرات بکار رود. (گل گلاب) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین). گیاهی باشد
دوایی مانند پودنه، خوردن آن دفع قوت باه و مباشرت مردان و اسقاط حمل زنان کند. (برهان) (آنندراج). به یونانی فیجن و در
تنکابن و دیلم پیم نامند، بستانی او از درخت انار کوچکتر و پرشاخ و برگش ریزه و بدبو و بسیار سبز و گویا غباري بر او نشسته و
گلش زرد. در سیُم گرم و خشک و تازهء او را خشکی کمتر و برگ و عصارهء او مدر بول و حیض و مجفف منی و مسقط جنین و
قاطع باه و مفتح سدد و محلل ریاح و با تریاقیه و جهت سپرز و یرقان و قولنج ریحی و امراض سینه و مقعد و رحم و حصاة و بواسیر
و آشامیدن او که با شبت خشک جوشانیده باشند جهت تسکین مغص و درد پهلو و سینه و تنگی نفس و سرفهء مزمن و ورم حار
ریه و عرق النساء مفاصل و لرز تبهاي بارده و چون با روغن بجوشانند جهت اخراج کرم معده و شکم و طبخ او در شراب جهت
استسقاي لحمی و خوردن او با نمک جهت حدت بصر و خائیدن او رافع بوي پیاز و سیر و قدر قلیل او مقوي هاضمه و مشهی و با
انجیر و گردکان جهت سموم مشروبه و سموم هوام و مداومت او هر روز بقدر یک درهم جهت ازالهء فالج و رعشه و تشنج مجرب
و تخم او نیز همین اثر را دارد و آب طبیخ او بقدر سه اوقیه یا دو اوقیه عسل جهت فواق مجرب و چون داخل نبیذها کنند باعث
خوشبوئی آن و شدت اسکار و دفع ضرر آن میگردد و مورث صداع و ثقل سر و مصلحش انار میخوش و به شیرین است و
آشامیدن تخم او بقدر هیجده قیراط با شراب جهت رفع مضرت ادویه قتاله و نیم درهم او جهت عرق النساء و دو درهم او جهت
ازالهء درد گزیدن سگ دیوانه مفید و مانع حمل و حقنه، طبیخ برگ سداب با روغن زیتون جهت نفخ امعا و نفخ رحم و ضماد او
محلل خنازیر و با عسل جهت درد اختناق رحم و مفاصل و ضماد مطبوخ او در روغن زیتون جهت عسر بول و با انجیر جهت
استسقاي لحمی و به تنهائی جهت تهبج مجرب و با سرکه جهت رعاف و با ورق الغار جهت ورم انثیان و با موم و روغن مورْد جهت
بثور و با نطرون جهت بهق سفید و جمیع اقسام ثالیل و با شبت و عسل جهت قوبا و با سرکه و سفیداب و روغن گل سرخ جهت
حمره و نمله و قروح رطبهء سر نافع، با خود داشتن او باعث گریختن حیوانات موذي صاحب شامه و قطور عصارهء او که در پوست
صفحه 1291
انار گرم کرده باشند جهت درد گوش و اکتحال او با آب رازیانه و عسل جهت ضعف باصره و سعوط عصارهء او جهت ام الصبیان
اطفال نافع و مداومت خوردن آن مضعف باصره و مصدع و محرق اخلاط و منی و مصلحش سکنجبین و افیون و قدر شربتش تا سه
مثقال و بدلش صعتر است و صمغ بستانی و بري سداب بغایت گرم و خشک و غیر ثافسیا است و جهت قرحهء چشم و تحلیل
خنازیر و برص و فرزجهء او بقدر یک دانگ جهت اخراج جنین و مشیمه مجرب، و گویند بوئیدن بري او باعث رعاف قوي قتال
است و روغن سداب که یک جزو او را با چهار جزو آب و ده جزو روغن زیتون بجوشانند تا روغن بماند جهت برودت گرده و
مثانه و درد کمر و رحم و استرخا و درد پهلو و تحلیل ریاح و دفع لرز و گرانی سامعه و خوردن او بقدر نصف اوقیه در حمام جهت
رعشه مجرب، و حقنهء او جهت مغص و قولنج ریحی و خلطی نافع است. (تحفهء حکیم مؤمن). معروفست، عصاره اش را نفیسا
خوانند و بعضی از عرب آن را فیجن صحرائی خوانند، صمغ سداب صحرایی را انیسون خوانند. (نزهۀ القلوب). رجوع به فهرست
مخزن الادویه و اختیارات بدیعی و الفاظ الادویه شود. گیاهی باشد مثل پودینه و گویند براي اسقاط حمل بکار آید و براي خواندن
سحر و افسون نیز بکار برند. (غیاث). اهل یمن به آن حُتَف گویند. (المعرب جوالیقی ص 189 و 242 ). گیاهی است مثل پودنه که
دایگان براي اسقاط حمل عورات بکار برندش و نیز آن را آتش می کنند و در نانخورش میاندازند. (شرفنامهء منیري). سداب بر سه
قسم است: 1 - سداب اعریا. اسم سریانی فراسیون است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن). 2 - سداب بري. برگش
باریکتر و شاخش کمتر و بدبوتر و تندتر از بستانی و در چهارم گرم و خشک و سموم اقرب و در چهار درهم او کشنده تر از دفلی
است و از ملاقات مطبوخ او دست ورم میکند و عصارهء او را چون بر آهن و آبگینه بمالند مانع رنگ او میشود. و چون او را در
مکان گوسفندان و مرغان بریزند حیوان موذي مقاربت آن موضع نکند و ضماد پوست نبات او با شراب جهت داءالثعلب نافع و
چون برگ او را کوبیده ضماد نمایند موجب جذب مواد و احراق و موت آن عضو میگردد. (تحفهء حکیم مؤمن). 3 - سداب
کوهی : مریخ دلالت دارد بر سپندان و گندنا و پیاز و... و سداب. (التفهیم). و آن را چون ابزاري در غذاها بکار میبرده اند و
گوشت آهو، خاصه که با ابزارها خورند چون زیره و کرویا و گندنا و سداب و پلپل و سعتر و دارچینی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چیزهاء بریان کرده و بریان و قلیه و آب کامه و سرکه و ابزارها چون سیر و سداب و سعتر و کرویا و زیره. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
تیغ سداب رنگ تو آمد سداب طبع کز وي رحم فشرده شد ایام فتنه زاي. اثیرالدین اخسیکتی. تا بر بساط مرکز خاکی ز روي طبع
زردي ز زعفران نشود سبزي از سداب. انوري. بقاي شاه جهان باد تا دهد سایه زمین بشکل صنوبر فلک به لون سداب. خاقانی. از
آب لطفشان که گشاید فقع که هست افسرده تر ز برف دل چون سدابشان. خاقانی. بفرمود کآرند لختی سداب بر آن اژدها زد چو
بر آتش آب.نظامی. سداب و سپند رقیبان شاه دعاي نظامی است در صبحگاه.نظامی ||. به معنی قوت و قدرت و توانائی هم آمده
است. (برهان) (آنندراج). قوت و قدرت. (جهانگیري) : اگر سداب بکارند و از تو یاد کنند سدآب مردي در تن فزون شود ز
.Rue. (2) - Rutracees. (3) - Ruta - ( سداب. رودکی. ( 1
سدابی.
[سُ] (ص نسبی) کنایه از سبز رنگ. (غیاث). برنگ سداب : نام نه چرخ سدابی چون فقع بر یخ نویس گر به بخشش نام دستت نیل
و سیحون کرده اند. مجیر بیلقانی. چرخ سدابی از لبش دوش فقع گشاد و گفت اینْت نسیم مشک پاش اینْت فقاع شکّري. خاقانی.
سداج.
[سَدْ دا] (ع ص) دروغگوي. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغ زن. (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد).
صفحه 1292
سداجۀ.
.( [سَ جَ] (ص) ساده. بی آرایش. ساده لوح. (دزي ج 1 ص 641
سداد.
[سَ] (ع مص) راست شدن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). راست شدن قول. (المصادر زوزنی). راست و درست شدن.
(غیاث) (از اقرب الموارد). راستی و درستی در کردار و گفتار. (غیاث) (منتهی الارب). راستی. (مهذب الاسماء) (ربنجنی).
محکمی. استواري : فایدهء سداد رأي... آن است که چون از دوستان دشمنی پیدا آید... درحال اطراف کار خود فراهم گیرد.
(کلیله و دمنه). و بر قواعد سداد... استمرار یافت. (سندبادنامه ص 10 ). از سداد سیرت و رشاد طریقت رعایاي آن بقعه را در ریاض
امن و جنان امان بداشت. (ترجمهء تاریخ یمینی). آن جوادي که جمادي را بداد این هنرها وین امانت وین سداد.مولوي. وین عمل
وین کسب در راه سداد کی توان کرد اي پدر بی اوستاد.مولوي (||. اِ) نام کمانی است، از آن جهت به این نام نامیده شده که تفأل
به اصابت بدانچه تیر بدان افکنند، کنند. (از منتهی الارب). نام کمانی. (آنندراج).
سداد.
[سُ] (ع اِ) مرضی است که به آن منفذ بینی و سینه بسته شود. (آنندراج) (غیاث). گرفتگی بینی. (مهذب الاسماء). بیمارئی است که
به بینی استوار شود و صاحب آن دم زدن نتواند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
سداد.
[سِ] (ع اِ) سربند شیشه. (منتهی الارب). آنچه بدان چیزي استوار کنند. (دهار). آنچه سر شیشه بدان سخت کنند. (مهذب الاسماء).
- سداد الثغر؛ بند کردن راه درآمد دشمن. (منتهی الارب). - سداد من عوز و سداد من عیش؛ چیزي که بدان حاجت و فقر بند
گردد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد ||). شیر که در سوراخ پستان ناقه خشک شده باشد. (منتهی الارب).
سداد.
[سِ] (اِخ) ابن رشید جعفري. محدث است. (منتهی الارب).
سداد.
[سَ] (اِخ) ابن سبیعی بن سعید. محدثست. (منتهی الارب).
سداد ابی جراب.
[سِ دُ اَ جِ] (اِخ)جایگاهی است در جانب فرودین عقبهء منی پائین قبور بر جانب راستِ رونده بطرف منی منسوب به ابوجراب
عبدالله بن محمد بن عبدالله بن حارث بن امیۀ اصغر. (از معجم البلدان).
سدار.
صفحه 1293
[سِ] (ع اِ) پرده مانندي. (منتهی الارب) (آنندراج). شبه الکلۀ تعرض فی الخباء. (اقرب الموارد).
سدارة.
[سَ رَ] (ع مص) سراسیمه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج ||). خیره شدن چشم شتر از شدت گرما یا از شدت سرما. (منتهی
الارب) (آنندراج). سرگشته شدن شتر از گرما... (تاج المصادر بیهقی).
سداس.
[سُ] (ع ق) شش شش. معدول است از ستۀ سته. (منتهی الارب) (آنندراج).
سد اسکندر.
[سَدْ دِ اِ كَ دَ] (اِخ) به این سد، سد یأجوج و مأجوج و سد ذوالقرنین نیز گویند. داستان آن چنین است: چون اسکندر به حد مشرق
رسید راه گذر میان دو کوه بود و ذوالقرنین با ایشان نیکویی کرد، مردم آن جا قصد خویش بگفتند که یأجوج و مأجوج بزمین ما
18 ). و گفتند ما / فساد میکنند و ما با ایشان برنمیآئیم، قوله تعالی: یا ذاالقرنین اِنّ یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض. (قرآن 94
خراج بدهیم ترا تا میان ما و ایشان سدي بکنی که ایشان نیز پیش ما نیایند. ذوالقرنین گفت خداي تعالی مملکت مشرق و مغرب
بمن داده است و مرا خود ساختن این سد به از همه مملکت دنیا و هدیهء شماست. بفرمود ذوالقرنین که آهن بیارید و چنانکه خشت
میان دو کوه مینهادند میان دو کوه بگرفت و به آهن میان آن تا سر برآوردند، پس بفرمود که هم چندین که آهنست روي بیارید،
بیاوردند و بفرمود تا کوره ها بساختند و میگداختند از یکسو روي و از یکسو آهن هر دو سرد شد و بیکدیگر در شد و سخت شد و
از این کوه تا بدان کوه استوار شد، و بگرفت و یأجوج و مأجوج از آن سو بماند و آن مسلمانان از ایشان برستند. ذوالقرنین گفت
330 ). رجوع به ذوالقرنین و اسکندر در همین - این نه بقوت من بود که این برحمت خداي تعالی بود. (از قصص الانبیاء صص 327
لغت نامه شود : بیلفنج ملک سکندر کنون که جانب در این سد اسکندریست. ناصرخسرو. خبر داشت کآن سد اسکندریست
نمودار فالش بلنداختریست.نظامی. هر چه هستند سد راه خودند سد اسکندري من این دیدم.عطار.
سداسی.
[سُ سی ي] (ع ص نسبی، اِ) ازار شش ذرعی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ازاري که درازي آن شش ذرع بود. (اقرب الموارد).
||شش حرفی. (ناظم الاطباء). که حروف اصلی ماضی آن شش حرف بود. (تعریفات). کلمهء مرکب از شش حرف، چون استغفر
و زنجبیل ||. گوسپند پیر شش ساله. (ناظم الاطباء).
سدافۀ.
[سِ فَ] (ع اِ) پرده. (آنندراج) (منتهی الارب). پرده و حجاب، و منه قول ام سلمۀ لعایشه رضی الله عنهما: قد وجهت سدافته؛ یعنی
دریدي پرده را و گرفتی وجه و حرمت آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ستارة: کلمته من وراء سدافتها؛ اي ستارتها. (اقرب
الموارد).
سد الوند.
صفحه 1294
[سَدْ دِ اَلْ وَ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سدام.
[سِ] (ع ص) جِ سَدْم. (منتهی الارب).
سدان.
[سَ] (ع اِ) پرده. (منتهی الارب) (آنندراج). ستر. (اقرب الموارد).
سدان.
[سِ] (اِخ)( 1) حاکم نشینی است. در ایالت آردن( 2) فرانسه که در کنار مز( 3) قرار گرفته و 21750 تن جمعیت دارد. در آنجا صنایع
نساجی و بافندگی ماهوت و صنعت استخراج فلزات و تصفیه و استعمال فلزات و کارخانهء آبجوسازي وجود دارد. این ایالت زادگاه
- ( تورن( 4) و ماکدونال( 5) است. در ماه مهء 1940 م. باختر این قسمت مرکز مهم عبور و مرور آلمانها قرار گرفته است. ( 1
.Sedan. (2) - Ardennes. (3) - Meuse. (4) - Turenne. (5) - Macdonald
سدانت.
[سِ نَ] (از ع، اِ مص) سدانۀ. رجوع به سدانۀ شود.
سد انوشیروان.
578 م.) ساخته شده که دشت گرگان را در - [سَ دْ دِ اَ شیرْ] (اِخ) از جمله قلاع محکمی است که در زمان انوشیروان عادل ( 531
مقابل حملات تورانیان و ازبکها و ترکمانان حفظ کنند. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 34 ). این سد را سد باب
الباب نیز گفته اند : از نهیب اینچنین سد کوست فتح الباب فتح سد باب الباب لرزان شد بزلزال فنا.خاقانی.
سدانۀ.
[سِ نَ] (ع مص) خدمت کردن کعبه را یا بتخانه را. (تاج المصادر بیهقی) (آنندراج) (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). پرده داري.
(دستوراللغۀ ||). دربانی نمودن. (آنندراج) (منتهی الارب).
سدانیه.
بمعنی خدمت کعبه یا بتخانه کردن است. (منتهی « سِدانه » [سَ يَ] (اِخ) در حدود العالم و معجم البلدان نیامده، ظاهراً مصحف
الارب). و اجداد برامکه سدانت نوبهار بلخ داشته. رجوع کنید به اخبار برامکه به اهتمام عبدالعظیم قریب 1312 ه . ش. تهران
حاشیهء ص ح، حاشیهء 2 و ص ي حاشیهء 2 و انجمن آراي ناصري (ذیل نوبهار). (حاشیهء برهان قاطع چ معین). قریه اي است از
قراء بلخ که از روزگار منوچهرشاه تا آغاز استیلاي اسلام از موقوفات آتشکدهء نوبهار بود و تولیت آن با هر کس بود، او را برمک
میگفتند و اصل طایفهء برامکه از آن دودمان است که بعد از اسلام مسلمان شدند، و اصل این لغت عربی است. (برهان) (انجمن
صفحه 1295
آرا) (آنندراج) (رشیدي).
سداة.
[سَ] (ع اِ) تارجامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شود ||. تري شب. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسدیۀ. رجوع
به سدي شود ||. ما انت بلحمۀ و لا سداة؛ یعنی نه زیان داري نه سود. (اقرب الموارد). رجوع به سدي شود.
سداهرا.
[سَ هَ] (اِخ) نام باغی است به لاهور. (لغت فرس اسدي) : اي سرو کشمري، سوي باغ سداهرا هرگز دمی نیائی و یک روز بگذري.
حقوري. آنندراج و برهان بمعنی نام مرغی که به غیر از لاهور در جاي دیگر نباشد آورده اند ولی اشتباهاً مؤلف برهان باغ را مرغ
خوانده و آنندراج نیز از او پیروي کرده است.
سد بستن.
[سَ بَ تَ] (مص مرکب)ساختن سد در پیش رودي و مانند آن براي نشستن آب به اراضی اطراف. رجوع به سد شود.
سد بمپور.
[سَدْ دِ بَ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سدپایه.
[سَ يَ / يِ] (اِ مرکب) (از: سد = صد + پاي + ه، پسوند نسبت) داراي صد و عدد کثیر، پا. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). هزارپا را
گویند و آن خزنده اي است زرد که در گوش رود. (برهان) (آنندراج).
سدپی.
.( [سَ پَ] (اِخ) دهی است از دهات ساري. (ترجمهء سفرنامهء مازندران و استراباد رابینو ص 164
سدت.
[سُدْ دَ] (از ع، اِ) سدة. بیماریی که سبب بستن راه تنفس شود : مدتها در مضایق آن سدت و مفالق آن کربت بماندم. (ترجمهء
تاریخ یمینی ص 17 ). رجوع به سدة شود ||. در خانه : و این حسنه با سوابق ایادي و عواطف و سوالف عوائد و عوارف که در
مدت عمر از ساحت جلال و سدت انعام و افضال او یافته ام مضاف کردم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 8). رجوع به سدة شود.
سدج.
[سَ] (ع مص) گمان کردن کسی را بچیزي. (آنندراج) (منتهی الارب ||). دروغ گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد).
سد چلنگه دار.
صفحه 1296
[سَدْ دِ چِ لَ گَ] (اِخ)رجوع به سد شود.
سدح.
[سَ] (ع مص) گلو بریدن. (آنندراج) (منتهی الارب) (اقرب الموارد ||). بر زمین گستردن ||. پهلو نهادن بر زمین. (آنندراج)
(منتهی الارب ||). بر روي افکندن. (آنندراج) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد ||). ستان انداختن کسی را.
(منتهی الارب) (آنندراج). بر پشت افکندن. (تاج المصادر بیهقی ||). خوابانیدن و آرام کردن بجایی. (منتهی الارب) (آنندراج).
اقامت کردن در جایی. (اقرب الموارد ||). پر کردن مشک را ||. کشتن ||. بهره مند شدن زن از شوي. (منتهی الارب) (آنندراج)
(اقرب الموارد ||). بسیار فرزند آوردن زن. (از منتهی الارب) (از آنندراج ||). بتعویق انداختن. موقوف کردن بزمان دیگري. معلل
.( کردن ||. چیزي از فکر خود دور کردن. برداشتن. (دزي ج 1 ص 641
سد حشمت رود.
[سَدْ دِ حِ مَ] (اِخ)رجوع به سد شود.
سدخرو.
[سَ خَرْوْ] (اِخ) دهی است از دهستان کاه بخش داورزن شهرستان سبزوار واقع در 25 هزارگزي خاور داورزن، سر راه شوسهء
شاهرود به سبزوار، در دامنه واقع و هواي آن معتدل است و 1964 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول آنجا
پنبه، زیره، و غلات. شغل اهالی زراعت است. راه اتومبیل رو دارد. داراي پاسگاه ژاندارمري است. مزرعهء کلاته بالا جزء این ده
.( است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9
سد خیرآباد.
[سَدْ دِ خِ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سدد.
[سُ دَ] (ع اِ) جِ سُدّه، و آن مرضی است : جگر را قوي گرداند [ افسنتین ] و سدد را بگشاید. (الابنیه عن حقایق الادویه).رجوع به
سُدّه شود.
سدد.
[سَ دَ] (ع اِمص) درستی و راستی در کردار و گفتار، و آن مقصور از سداد است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
سدد.
[سُ دُ] (ع ص، اِ) چشمهاي گشاده که بنظر قوي دیدن نتواند. (منتهی الارب).
صفحه 1297
سدد.
[سُ دَ] (اِخ) قریه اي است شش فرسنگ و نیم میانه جنوب و مغرب منامه. (فارسنامهء ناصري).
سدد.
[سَ دَ] (اِخ) جایگاهی است در شعر بحتري. (معجم البلدان).
سد دز.
[سَدْ دِ دِ] (اِخ) رجوع به سد شود.
سددة.
[سِ دَ دَ] (ع اِ) جِ سُدّ، وادي سنگناك که آب در وي ایستد. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به سُدّ شود.
سد ذي القرنین.
[سَدْ دِ ذِلْ قَ نَ] (اِخ)سد ذوالقرنین. همان سد اسکندر است. رجوع به سد اسکندر شود.
سدر.
[سَ / سِ] (اِ) کُنار را گویند و آن میوه اي است معروف شبیه به آلوچه و در هندوستان بسیار است و بعضی درخت کُنار را گفته
اند. گرم و خشک است و قابض، گویند صمغ درخت آن موي را سرخ گرداند و بعضی گویند عربی است. (برهان). بکسر اول و
سکون دال، کُنار که میوهء معروف است. (غیاث). درخت کُنار. (ترجمان القرآن). کُنار. درختی است. (مهذب الاسماء). درخت
کُنار که برگ او را غسول و میوهء او را نبق گویند. (دهار) (بحر الجواهر). سدر به کسر، درخت کُنار. سِدْرة یکی، سِدرات و
سِدِرات و سِدَرات و سَدِر و سُدور جمع آن است. (منتهی الارب). بفارسی کُنار گویند و مراد از این اسم برگ سائیدهء او است و
بري او پرخار و ضال نامند و بستانی او کم خار، و ثمرش بزرگتر و لذیذتر است. و ثمرش شبیه بسنجد و خوشبو و شیرین و با اندکی
شیرینی زرد و سرخ میباشد. و نشارهء چوب او در آخر اول سرد و در آخر دوم خشک و قاطع نزف الدم و رافع قرحهء امعاء، و
اسهالی که ضعف معده باشد و دافع استسقاء و سپرز و حقنه او به دستور جهت جراحت امعاء و زردش جهت زخمها نافع و قدر
شربتش تا هفت درهمست و برگ او جهت زخمها و تنقیهء چرك بدن و تقویت موي و منع سقوط آن و تقویت اعصاب و طرد
هوام و ضماد او با شراب جهت نضج ورمهاي حاد و تحلیل آن مقید و بدستور طبخ تازه و خشک او همین اثر دارد و ثمرش در اول
سرد و در دوم خشک و بعضی در اول گرم دانسته اند و نارسیدهء ترش او قابض و لزج و مسهل بعصر و رسیدهء او قلیل الغذا و
دیرهضم و صالح الکیموس و نیم رطل او مسهل صفراء معده و امعا و مطفی حرارت غریبه و خوردن ترش او مانع صعود بخارات
بدماغ و رافع صفرا و تشنگی و آب شیرین او مفتح سده و کشندهء کرم معده و امعاء، مضر مبرودین و مصلحش گلقند و در مزاج
محرور سکنجبین و ثمر خشک او قوي القبض در حمام جهت رفع تري مجرب و دانهء او بغایت قابض و ضماد کوبیدهء او جهت
شکستگی اعضا و باعث سرعت حرکت اطفال مؤثر، و چون دانهء نبق را بگلاب آغشته ذرع نمایند از برگ و بار او بوي گل آید و
چون بعسل آلوده باشند ثمرش شیرین شود. (تحفهء حکیم مؤمن).
صفحه 1298
سدر.
[سَ] (ع مص) فروهشتن موي را. (منتهی الارب) (آنندراج). فروگذاشتن موي. (تاج المصادر بیهقی ||). سراسیمه گردیدن و خیره
شدن چشم شتر از شدت گرما یا از شدت سرما. (آنندراج) (منتهی الارب). سرگشته شدن. (المصادر زوزنی). سرگشته شدن شتر از
گرما. (تاج المصادر بیهقی). خیره شدن چشم. (تاج المصادر بیهقی). تحیر بصر. (بحر الجواهر). سراسیمه گشتن دیده از شدت گرما
چنانکه نتواند دیدن. (از اقرب الموارد ||). در اصطلاح پزشکی تاریکی باشد که عارض دیده شود هنگام برخاستن از زمین. (از
کشاف اصطلاحات الفنون). بیماریی است که بدوار ماند و اکثر کشتی سواران را عارض شود. (آنندراج) (منتهی الارب). و سدر
آن را گویند که هرگاه که مردم بر پاي خیزد دو چشم او تاریک شود و سر او بگردد و بیم باشد که بیفتد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
علتی باشد که هرگاه که مردم بر پاي خیزد چشم او تاریک شود و ضعف اندر آید و سر گشتن پدید آید و زود بگذرد. (ذخیرهء
خوارزمشاهی). تیرگی چشم که با گرانی و گردش سر پدید آید. (غیاث).
سدر.
[سَ دِ] (ع ص) سراسیمه. (منتهی الارب). متحیر. (اقرب الموارد ||). خیره چشم. (منتهی الارب (||). اِ) دریا. (منتهی الارب) (اقرب
الموارد).
سدر.
[سُدْ دَ] (معرب، اِ) بازیی است که با آن قمار میکنند و آن فارسی سدر است. (المعرب جوالیقی ص 201 ). بازیچه اي است مر
کودکان عرب را. قرق. (منتهی الارب). بازیچه اي است کودکان را، معرب است. (اقرب الموارد). رجوع به قرق شود.
سدر.
[سِ دَ]( 1) (ع اِ) از اسماي دریاست. (منتهی الارب) (آنندراج). ( 1) - آنندراج این کلمه را به ضم ضبط نموده است.
سدران.
[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگه افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع در 3 هزارگزي جنوب خاوري قصبهء اسدآباد و
3 هزارگزي جنوب راه شوسه اسدآباد بهمدان. هواي آنجا سرد و داراي 92 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رودخانهء خندان
تأمین می شود. محصول آن غلات، انگور، لبنیات و شغل اهالی گله داري و صنایع دستی آنان قالی بافی. راه آنجا مالرو و تابستان
.( اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5
سدرتان.
[سِ رَ] (اِخ) نام جایگاهی. (معجم البلدان) (منتهی الارب).
سدروس آتلانتیکا.
[سِ] (لاتینی، اِ مرکب)( 1) درختی است که بومی افریقاي باختري است و در اروپا نیز کاشته شده. در خاکهاي ناتوان خوب میروید
صفحه 1299
- (1) .( و براي جنگلکاري تپه هاي خشک و سنگلاخ مناسب است. چوبش خیلی خوبست. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 286
.Cedrus atlantica
سدره.
[سُ رَ / رِ] (اِ) پیراهنی است سفید و ساده و گشاد که تا بحد زانو میرسد، بی یخه و با آستینهاي کوتاه میباشد، چاکی در وسط دارد
که تا به انتهاء سینه میرسد و در آخر آن چاك کیسهء کوچکی دوخته نامزد بکیسهء کرفه (ثواب)، این کیسه نشانه اي از گنجینهء
پندار نیک و گفتار نیک و کردار نیک شمرده میشود. (خرده اوستا ص 60 ). قباچه. نوعی جامه است. (لسان العجم ص 111 ). ستره.
صدره : اي صورت بهشتی در سدرهء بهایی هرگز مباد روزي از تو مرا جدایی.فرخی. سدره شده صدرهء پیراهنش عرش گریبان
زده در دامنش.نظامی. گویهاي سدره ات تسبیح و خیرات و حسان گوشه هاي دامنت سجادهء روح الامین. سلمان ساوجی. فاخته
گون سدره ببر کرده تنگ دوخته بر سدره سجاف دورنگ.جامی.
سدره.
[سِ رَ] (اِخ) درخت کُنار است بالاي آسمان هفتم که منتهاي اعمال مردم است و آن را سدرة المنتهی گویند و حد رسیدن جبرئیل
همانجا است. (آنندراج) (غیاث) : سدره و فردوس مزخرف شود چون بزنندش بصحاري خیام.ناصرخسرو. جبرئیل آمده ز سدره
برش بود سوگند صعب حق بسرش.سنایی. طاوس ملائک بنوا مدح تو خواند اندر فنن سدره چو قمري و چو دراج. سوزنی. ستر
اعلی جلال دنیی و دین که اگر سوي سدره راي آرد. انوري (دیوان چ سعید نفیسی ص 375 ). از اوج آسمان بسر سدره بگذرم وز
سدره سر بگلشن رضوان برآورم. خاقانی. بسفر شد کجا بباغ بهشت طوبی و سدره سایه گستر اوست.خاقانی. چو رفرف بر رف
طوبی علم زد وز آنجا بر سر سدره قدم زد.نظامی. سراپرده بسدره سرکشیده سماطینی بگردون برکشیده.نظامی. چنان گرم در تیه
قربت براند که بر سدره جبریل از او بازماند.سعدي. منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش که چو خوش بنگري اي سرو روان اینهمه
نیست. حافظ. رجوع به سدرة المنتهی شود. - سدرة المنتهی.؛ رجوع بهمین ماده شود. - سدرة النبی؛ درختی است که از معجزهء
آنحضرت (ص) دو شق شده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
سدره.
[سَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان نهر هاشم بخش مرکزي شهرستان اهواز واقع در 28 هزارگزي شمال باختري اهواز و 2 هزارگزي
جنوب راه شوسهء اهواز - سوسنگرد، کنار کرخه کور. هواي آنجا گرم و داراي 180 تن سکنه است. آب آنجا از چاه و رود کرخه
تأمین میشود. محصول آن غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داري است. راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین از
.( طایفهء بنی صالح می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سدره.
[سَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوك عنافجه) از بخش مرکزي شهرستان اهواز واقع در 27 هزارگزي شمال خاوري
.( اهواز و 6 هزارگزي خاور راه آهن اهواز به تهران. داراي 50 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6
سدره.
صفحه 1300
[سَ رِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 37 هزارگزي جنوب خاوري خوسف و
5 هزارگزي شمال خاوري گل فریز. هواي آن معتدل و داراي 11 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن
.( غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9