***** صفحه 121 *****
" اى پسرك من، از در كبر و نخوت از مردم روى بر مگردان و در زمين چون مردم فرحناك راه مرو ، خدا خودپسندان گردن فراز را دوست نمى دارد!"
" در راه رفتن خويش معتدل باش ، و صوت خود ملايم كن ، كه نامطبوع ترين آوازها آواز خران است!" (12تا 19/لقمان)
در اين آيات اشاره شده به اين كه به لقمان حكمت داده شد و چند حكمت نيز از او در اندرز به فرزندش نقل شده و در قرآن كريم جز در اين سوره نامى از لقمان نيامده و اگر در اين سوره آمده، به خاطر تناسبى است كه داستان سراسر حكمت او با داستان خريدار لهو الحديث داشته، چون اين دو نفر در دو نقطه مقابل هم قرار دارند. يك فرد انسان آن قدر دانا و حكيم است كه كلماتش راهنماى همه مى شود و در مقابل، فرد ديگرى يافت مى شود كه راه خدا را مسخره مى كند و براى گمراه كردن مردم اين در و آن در مى زند تا لهو الحديثى جمع آورى نمايد!
" و لقد آتينا لقمن الحكمة ان اشكر لله ... فان الله غنى حميد!" كلمه حكمت - به طورى كه از موارد استعمالش فهميده مى شود - به معناى معرفت علمى است در حدى كه نافع باشد، پس حكمت حد وسط بين جهل و جربزه است.
" ان اشكر لله !" اين جمله تفسير حكمت دادن به لقمان است و مى خواهد بفرمايد حكمتى كه به لقمان داديم اين بود كه: خدا را شكر بگزارد، چون شكر عبارت است از به كار بردن هر نعمتى در جاى خودش، به طورى كه نعمت ولى نعمت را بهتر وانمود كند، و به كار بردن نعمت به اين نحو محتاج است به اين كه اول منعم و سپس نعمتهايش، بدان جهت كه نعمت اوست شناخته شود، سپس كيفيت به كار بردن در محلش، آن طور كه لطف و انعام او را بهتر وانمود كند شناخته گردد، پس حكمت دادن به لقمان، لقمان را وادار كرد تا اين مراحل را در شكر طى كند، و در حقيقت حكمت دادن به او مستلزم امر به شكر نيز هست!
" و من يشكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان الله غنى حميد!" اين آيه بى نيازى خدا را خاطرنشان مى سازد و مى فرمايد: فايده شكر تنها به خود شاكر عايد مى شود، همچنان كه ضرر كفران هم به خود كفران كننده عايد مى گردد، نه به خدا، چون خدا غنى مطلق است و احتياج به شكر كسى ندارد، و چون حميد و محمود است، چه شكرش بگزارند و چه نگزارند، پس كفران هم به او ضرر نمى رساند .
" و اذ قال لقمن لابنه و هو يعظه يا بنى لا تشرك بالله ان الشرك لظلم عظيم!" عظمت هر عملى به عظمت اثر آن است و عظمت معصيت به عظمت كسى است كه نافرمانى اش مى شود، چون كه مؤاخذه عظيم نيز عظيم است، بنابر اين بزرگترين گناهان و نافرمانى ها نافرمانى خدا است، چون عظمت كبريايى همه از او است و او فوق هر عظمت و كبريايى است، چون خدايى است بى شريك، و بزرگترين نافرمانيهاى او اين است كه برايش شريك قائل شوى!
***** صفحه 122 *****
" ان الشرك لظلم عظيم!" در اين جمله عظمت شرك را مقيد به قيدى با مقايسه با ساير گناهان نكرد، تا بفهماند كه عظمت ظلم شرك آن قدر است كه با هيچ گناه ديگرى قابل قياس نيست!
" و وصينا الانسان بوالديه ... إلى المصير!" اين آيه، جمله معترضه اى است كه در وسط كلمات لقمان قرار گرفته و از كلمات او نيست، و اگر در اينجا واقع شده، براى اين است كه دلالت كند بر وجوب شكر والدين، مانند شكر خدا، بلكه شكر والدين، شكر خدا است، چون منتهى به سفارش و امر خداى تعالى است، پس شكر پدر و مادر عبادت خدا و شكر اوست!
" و ان جاهداك على ان تشرك بى ما ليس لك به علم فلا تطعهما ... كنتم تعملون!" يعنى اگر پدر و مادر به تو اصرار كردند كه چيزى را كه علم بدان ندارى و يا حقيقت آن را نمى شناسى شريك من بگيرى، اطاعتشان مكن و براى من شريكى مگير! مراد از اين كه شريك مفروض حقيقتش نامعلوم است، اين است كه چنين چيزى اصلا وجود ندارد و مجهول مطلقى است كه علم بدان تعلق نمى گيرد، پس برگشت معنا به اين مى شود كه چيزى را كه چيزى نيست شريك من مگير! يعنى به شريكى كه در همه اين عوالم وجود ندارد!
" و صاحبهما فى الدنيا معروفا و اتبع سبيل من اناب الى... !" مى فرمايد: بر انسان واجب است كه در امور دنيوى نه در احكام شرعى كه راه خدا است، با پدر و مادر خود به طور پسنديده و متعارف مصاحبت كند، نه به طور ناشايست، و رعايت حال آن دو را نموده، با رفق و نرمى رفتار نمايد، و جفا و خشونت در حقشان روا ندارد، مشقاتى كه از ناحيه آنان مى بيند تحمل نمايد، چون دنيا بيش از چند روزى گذرا نيست و محروميتهايى كه از ناحيه آن دو مى بيند قابل تحمل است، بخلاف دين، كه نبايد به خاطر پدر و مادر از آن چشم پوشيد، چون راه سعادت ابدى است، پس اگر پدر و مادر از آنهايى باشند كه به خدا رجوع دارند، بايد راه آن دو را پيروى كند و گر نه راه غير آن دو را، كه با خدا انابه دارند.
" ثم الى مرجعكم فانبئكم بما كنتم تعملون!" يعنى اين مطلبى كه گفته شد تكليف و وظيفه دنيايى شما است و سپس چيزى نمى گذرد كه به سوى من بر مى گرديد، آن وقت شما را به حقيقت آنچه مى كرديد آگاه مى كنم و بر حسب كرده هايتان چه خير و چه شر حكم خواهم كرد!
" يا بنى انها ان تك مثقال حبة من خردل فتكن فى صخرة او فى السموات او فى الأرض يات بها الله ...!" مضمون آيه مورد بحث فصل ديگرى از كلام لقمان است، كه مربوط به معاد و حساب اعمال است و معنايش اين است كه اى پسرم! اگر آن خصلتى كه انجام داده اى، چه خير و چه شر، از خردى و كوچكى همسنگ يك دانه خردل باشد و همان عمل خرد و كوچك در شكم صخره اى و يا در هر مكانى از آسمانها و زمين باشد، خدا آن را براى حساب حاضر خواهد كرد، تا بر طبقش جزاء دهد، چون خدا لطيف است و چيزى در اوج آسمانها و جوف زمين و اعماق دريا از علم او پنهان نيست و علم او به تمامى پنهان ها احاطه دارد، خبيرى است كه از كنه موجودات با خبر است!
***** صفحه 123 *****
" يا بنى اقم الصلوة و أمر بالمعروف و انه عن المنكر و اصبر على ما اصابك ان ذلك من عزم الامور!" اين آيه و آيه بعدش جزو گفتار لقمان و مربوط به پاره اى از دستورات راجع به عمل و اخلاق پسنديده است.
از جمله اعمال، نماز است، كه عمود دين است و دنبال آن امر به معروف و نهى از منكر است، و از جمله اخلاق پسنديده صبر در برابر مصائبى است كه به آدمى مى رسد. تنها در اين آيه نيست كه صبر به عنوان عزم الامور ستوده شده، بلكه اين مطلب مكرر در كلام خداى تعالى آمده است.
كلمه عزم به طورى كه راغب گفته عبارت است از تصميم قلبى بر گذراندن و فيصله دادن به كارى، و اگر صبر را كه همان حبس نفس از انجام امرى است، از عزم دانسته، از اين جهت است كه عقد قلبى مادام كه سست نشده و اين گره دل باز نگشته، انسان بر آن امرى كه بر انجامش تصميم گرفته و در دل گره زده است، پا بر جا و بر تصميم خود باقى است، پس كسى كه بر امرى صبر مى كند، حتما در عقد قلبى اش و محافظت بر آن جديت دارد و نمى خواهد كه از آن صرفنظر كند و اين خود از قدرت و شهامت نفس است!
" و لا تصعر خدك للناس و لا تمش فى الأرض مرحا ان الله لا يحب كل مختال فخور!" يعني، روى خود از در تكبر از مردم بر مگردان، و نيز در زمين چون آنان كه بسيار خوشحالند راه مرو، كه خدا دوست نمى دارد كسانى را كه دستخوش خيلاء و كبرند! اگر كبر را خيلاء خوانده اند، بدين جهت است كه آدم متكبر خود را بزرگ خيال مى كند، و چون فضيلت براى خود خيال مى كند، زياد فخر مى فروشد!
" و اقصد فى مشيك و اغضض من صوتك ان انكر الاصوات لصوت الحمير!" يعني، در راه رفتنت ميانه روى را پيش گير، در صدايت كوتاه و ناقص آن را پيشه ساز، كه ناخوش ترين صوت ها صوت خران است، كه در نهايت بلندى است!
الميزان ج : 16 ص : 319
***** صفحه 124 *****
ولايت الهي! راه هاي درک و رسيدن به آن
وَ اضرِب لهُم مَّثَلاً رَّجُلَينِ جَعَلْنَا لأَحَدِهِمَا جَنَّتَينِ مِنْ أَعْنَبٍ وَ حَفَفْنَهُمَا بِنَخْلٍ وَ جَعَلْنَا بَيْنهُمَا زَرْعاً...!"
" براى ايشان مثلى بزن: دو مرد كه يكى را دو باغ داده بوديم از تاكها و آن را به نخل ها احاطه كرده بوديم و ميان آن زرع كرده بوديم!"
" هر دو باغ ميوه خويش را مى داد و به هيچ وجه نقصان نمى يافت و ميان باغها نهرى بشكافتيم!"
" و ميوه ها داشت پس به رفيق خود كه با وى گفتگو مى كرد گفت: من از جهت مال از تو بيشتر و به عده از تو نيرومندترم!"
" و به باغ خود شد در حالى كه ستمگر به نفس خويش بود گفت گمان ندارم كه هيچ وقت اين باغ نابود شود!"
" گمان ندارم رستاخيز به پا شود و اگر به سوى پروردگارم برند سوگند كه در آنجا نيز بهتر از اين خواهم يافت!"
" رفيقش كه با او گفتگو مى كرد گفت: مگر به آنكه تو را از خاك آفريد و آنگاه از نطفه و سپس به صورت مردى بپرداخت كافر شده اى؟"
" ولى او خداى يكتا و پروردگار من است و هيچ كس را با پروردگار خود شريك نمى كنم!"
" چرا وقتى به باغ خويش در آمدى نگفتى هر چه خدا خواهد همان شود كه نيرويى جز به تاييد خدا نيست! اگر مرا بينى كه به مال و فرزند از تو كمترم، "
" باشد كه پروردگارم بهتر از باغ تو به من دهد و به باغ تو از آسمان صاعقه ها فرستد كه زمين باير شود!"
" يا آب آن به اعماق فرو رود كه جستن آن ديگر نتوانى!"
***** صفحه 125 *****
" و ميوه هاى آن نابود گشت و بنا كرد دو دست خويش به حسرت آن مالى كه در آن خرج كرده بود زير و رو مى كرد كه تاكها بر جفته ها سقوط كرده بود و مى گفت اى كاش هيچ كس را با پروردگار خويش شريك نپنداشته بودم!"
" و او را غير خدا گروهى نباشد كه يارى اش كنند و يارى خويش كردن نتواند!"
" در آنجا يارى كردن خاص خداى حق است كه پاداش او بهتر و سرانجام دادن او نيكتر است!"
" براى آنها زندگى اين دنيا را مثل بزن! چون آبى است كه از آسمان نازل كرده ايم و به وسيله آن گياهان زمين پيوسته شود، آنگاه خشك گردد و بادها آن را پراكنده كند و خدا به همه چيز توانا است!" (32تا45/کهف)
اين آيات متضمن دو مثل است كه حقيقت ملكيت آدمى را نسبت به آنچه در زندگى دنيا از اموال و اولاد - كه زخارف زندگى اند و زينت هاى فريب دهنده و سريع الزوال اند و آدمى را از ياد پروردگارش غافل و مشغول مى سازند و واهمه او را تا حدى مجذوب خود مى سازد كه به جاى خدا به آنها ركون و اعتماد مى كند و به خيالش مى قبولاند كه راستى مالك آنها است - بيان مى كند و مى فهماند كه اين فكر جز وهم و خيال چيز ديگرى نيست، به شهادت اين كه وقتى بلايى از ناحيه خداى سبحان آمد همه را به باد فنا گرفته براى انسان چيزى جز خاطره اى كه بعد از بيدارى از عالم رؤيا به ياد مى ماند و جز آرزوهاى كاذب باقى نمى گذارد.
آنچه كه تدبر در سياق قصه دست مى دهد اين است كه دو باغ بوده و منحصرا درختان آن دو انگور و خرما بوده و در بين آن دو، زراعت بوده و شواهد ديگر تاييد مى كند كه قضيه يك قضيه خارجى بوده نه صرف فرض!
" فقال لصاحبه و هو يحاوره انا اكثر منك مالا و اعز نفرا!" محاورة به معناى مخاطبه و رو در روى يكديگر گفت و شنود كردن است. آن شخص كه برايش باغها قرار داديم به رفيقش در حالى كه با او گفتگو و بحث مى كرد گفت: من از تو مال بيشترى دارم و عزتم از نظر نفرات يعنى اولاد و خدم از عزت تو بيشتر است.
اين سخن خود حكايت از پندارى مى كند كه او داشته و با داشتن آن از حق منحرف گشته، چون گويا خود را در آنچه خدا روزيش كرده - از مال و اولاد - مطلق التصرف ديده كه احدى در آنچه از او اراده كند نمى تواند مزاحمش شود، در نتيجه معتقد شده كه به راستى مالك آنها است و اين پندار تا اينجايش عيبى ندارد، و ليكن او در اثر قوت اين پندار فراموش كرده كه خدا اين املاك را به وى تمليك كرده است و الآن باز هم مالك حقيقى همو است و اگر خداى تعالى از زينت زندگى دنيا كه فتنه و آزمايشى مهم است به كسى مى دهد، براى همين است كه افراد خبيث از افراد طيب جدا شوند .
***** صفحه 126 *****
آرى اين خداى سبحان است كه ميان آدمى و زينت زندگى دنيا اين جذبه و كشش را قرار داده تا او را امتحان كند و آن بى چاره خيال مى كند كه با داشتن اين زينت ها حاجتى به خدا نداشته منقطع از خدا و مستقل به نفس است و هر چه اثر و خاصيت هست، در همين زينتهاى دنيوى و اسباب ظاهرى است كه برايش مسخر شده . در نتيجه خداى سبحان را از ياد برده به اسباب ظاهرى ركون و اعتماد مى كند و اين خود همان شركى است كه از آن نهى شده است.
از سوى ديگر وقتى متوجه خودش مى شود كه چگونه و با چه زرنگى و فعاليتى در اين ماديات دخل و تصرف مى كند به اين پندارها دچار مى شود كه زرنگى و فعاليت از كرامت و فضيلت خود او است، از اين ناحيه هم دچار مرضى كشنده مى گردد و آن تكبر بر ديگران است!
گفتن اين كه" انا اكثر منك مالا ...!" كشف از اين مى كند كه گوينده اش براى خود كرامتى نفسى و استحقاقى ذاتى معتقد بوده و به خاطر غفلت از خدا دچار شرك گشته و به اسباب ظاهرى ركون نموده و وقتى داخل باغ خود مى شود، همچنان كه خداى تعالى حكايت نموده مى گويد:" ما اظن ان تبيد هذه ابدا و ما اظن الساعة قائمة - گمان ندارم كه هيچ وقت اين باغ نابود شود و گمان ندارم رستاخيز به پا شود...!"
بقاى اين باغ و دوام آن از چيزهايى است كه نفس بدان اطمينان دارد و در آن هيچ ترديدى نمى كند تا به فكر نابودى آن بيفتد و احتمالش را بدهد!
اين جريان نمودار حال آدمى است و مى فهماند كه به طور كلى دل آدمى به چيزى كه فانى مى شود تعلق نمى گيرد و اگر تعلق نگيرد نه از آن جهت است كه تغيير و زوال مى پذيرد، بلكه از اين جهت است كه در آن بويى از بقاء استشمام مى كند، حال هر كسى به قدر فهمش نسبت به بقاء و زوال اشياء فكر مى كند، در هر چيزى هر قدر بقاء ببيند به همان مقدار مجذوب آن مى شود و ديگر به فروض فنا و زوال آن توجه نمى كند و لذا مى بينى كه وقتى دنيا به او روى مى آورد دلش بدان آرامش و اطمينان يافته سرگرم بهره گيرى از آن و از زينت هاى آن مى شود و از غير آن يعنى امور معنوى منقطع مى گردد، هواها يكى پس از ديگرى برايش پديد مى آيد آرزوهايش دور و دراز مى گردد، تو گوئى نه براى خود فنائى مى بيند و نه براى نعمتهايى كه در دست دارد زوالى احساس مى كند و نه براى آن اسبابى كه به كام او در جريان است انقطاعى سراغ دارد!
و نيز او را مى بينى كه وقتى دنيا پشت به او مى كند دچار ياس و نوميدى گشته هر روزنه اميدى كه هست از ياد مى برد و چنين مى پندارد كه اين بدبختى و نكبتش زوال نمى پذيرد، اين نيز هميشه و تا ابد هست!
سبب همه اينها آن فطرتى است كه خدا در نهاد او به وديعه گذاشته كه نسبت به زينت دنيا علاقه مند باشد تا او را از اين راه آزمايش كند.
***** صفحه 127 *****
اگر آدمى به ياد خدا باشد البته دنيا و آنچه را كه در آن است آنطور كه هست مى بيند، ولى اگر از ياد پروردگارش اعراض كند به خودش و به زينت دنيوى كه در دست دارد و به اسباب ظاهرى كه در پيرامون او است دل بسته و به وضع حاضرى كه مشاهده مى كند دل مى بندد و جاذبه اى كه در اين امور مادى هست كار او را بدينجا منتهى مى كند كه نسبت به آنها جمود به خرج داده ديگر توجهى به فنا و زوال آنها نمى نمايد! تنها بقاى آنها را مى بيند و هر قدر هم فطرتش به گوش دلش نهيب بزند كه روزگار به زودى با تو نيرنگ مى كند و اسباب ظاهرى به زودى تو را تنها مى گذارند و لذات مادى به زودى با تو خدا حافظى خواهند كرد و زندگى محدود تو به زودى به پايان مى رسد گوش نمى دهد! پيروى هوى و هوسها و طول آمال نمى گذارد كه گوش دهد و به اين نهيب فطرتش از خواب خرگوشى بيدار گردد!
" و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا!" اين كلام مبنى بر همان اساس گذشته است كه گفتيم چنين افرادى براى خود كرامت و استحقاقى براى خيرات معتقد مى شوند، كه خود باعث اميد و رجائى كاذب نسبت به هر خيرى و سعادتى مى گردد، يعنى چنين كسانى آرزومند مى شوند كه بدون سعى و عمل به سعادتهايى كه منوط به عمل است نائل آيند!
آن وقت از در استبعاد مى گويند چطور ممكن است قيامت قيام كند؟ و به فرضى هم كه قيام كند و من به سوى پروردگارم برگردانده شوم در آنجا نيز به خاطر كرامت نفسانى و حرمت ذاتى كه دارم به باغ و بهشتى بهتر از اين بهشت و به زندگيى بهتر از اين زندگى خواهم رسيد!
اين گوينده بى نوا در اين ادعايى كه براى خود مى كند آنقدر خود را فريب داده كه در سخن خود سوگند هم مى خورد!
" قال له صاحبه و هو يحاوره ا كفرت بالذى خلقلك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجل!" اين آيه شريفه و ما بعدش تا آخر آيه چهارم پاسخ رفيق آن شخص را در رد گفتار وى حكايت مى كند كه يكجا گفته بود:" انا اكثر منك مالا و اعز نفرا!" و جاى ديگر هنگامى كه وارد باغش شده بود گفته بود:" ما اظن ان تبيد هذه ابدا!"
رفيق او سخن وى را تجزيه و تحليل نموده و از دو جهت مورد اشكال قرار داده است، جهت اول اين كه بر خداى سبحان استعلاء ورزيده و براى خود و آنچه كه از اموال و نفرات دارد دعوى استقلال نموده و خود را با داشتن قدرت و قوت از قدرت و نيروى خدا بى نياز دانسته است .
جهت دوم استعلاء و تكبرى كه نسبت به خود او ورزيده و او را به خاطر كم پولى اش خوار شمرده است.
بعد از رد اين دو جهت با يك جمله زير آب هر دو جهت را يكباره زده است و ماده پندارهاى وى را از ريشه قطع كرده است.
***** صفحه 128 *****
آن شخص از شنيدن سخنان غرورآميز آن شخص ديگر تغيير حالتى نداده و سكينت و وقار ايمان خود را از دست ننهاده همانطور كه در بار اول رعايت ادب و رفق و مداراى با وى را داشته بعد از شنيدن سخنان ياوه او باز هم به نرمى و ملاطفت جواب داده است، نه به خشونت و نه به طرزى كه نفرين به او تلقى شود و ناراحتش كند، بلكه به همين مقدار قناعت كرده كه به طور رمز به او برساند كه ممكن است روزى اين باغهاى تو به صورت بيابانى لخت و عور درآمده چشمه آن نيز خشك گردد .
توبيخى كه در آيه به وى شده، اين است كه وى دچار مبادى شرك شده بود، يعنى در نتيجه نسيان پروردگار معتقد به استقلال خود و استقلال اسباب ظاهرى شده بود كه همين خود مستلزم عزل خداى تعالى از ربوبيت و زمام ملك و تدبير را به دست غير او دانستن است و اين خود ريشه و اصلى است كه هر فساد ديگرى از آن سر مى زند، حال چه اين كه چنين شخصى به زبان موحد باشد و يا منكر آن و معتقد به الوهيت آلهه هم باشد!
اين مرد با ايمان ادعاى رفيقش را با جمله " ا كفرت بالذى خلقك من تراب ثم من نطفة ثم سويك رجلا!" از اين راه باطل كرده كه وى را متوجه به اصل او كه همان خاك است نمايد و اينكه پس از خاك بودن به صورت نطفه و پس از آن به صورت انسانى تمام عيار و داراى صفات و آثارى گشته است. همه اين اطوار به موهبت خداى تعالى بوده، چون اصل او، يعنى خاك، هيچ يك از اين اطوار را نداشته و غير اصلش هيچ چيز ديگرى از اسباب ظاهرى مادى نيز چنين آثارى ندارد، زيرا اسباب ظاهرى هم مانند خود انسان نه مالك خويشتن است و نه مالك آثار خويشتن، هر چه دارد به موهبت خداى سبحان است .
پس آنچه كه آدمى يعنى يك انسان تمام عيار و تام الخلقه از علم و قدرت و حيات و تدبير دارد و با تدبير خود اسباب هستى و طبيعى عالم را در راه رسيدن به مقاصدش تسخير مى كند همه و همه تنها مملوك خداى سبحان است و خدا آنها را به انسان داده و از ملك خودش بيرون نياورده و هر چه را كه به انسان داده و آدمى را متلبس بدان نموده با مشيت خود نموده، كه اگر نمى خواست انسان خودش مالك هيچ چيز نبود، پس انسان نمى تواند مستقل از خداى سبحان باشد، نه در ذاتش و نه در آثار ذاتش و نه در چيزى از اسباب هستى كه در اختيار دارد!
مرد مؤمن در پاسخ رفيقش مى گويد: تو مشتى خاك و سپس قطره اى نطفه بودى كه بويى از انسانيت و مردانگى و آثار مردانگى را مالك نبودى و خداى سبحان هر چه را كه دارى به تو داد و به مشيتش تمليك كرد و هم اكنون نيز مالك حقيقى آنچه دارى همو است و با اين حال چگونه به او كفر مى ورزى و ربوبيت او را مى پوشانى؟ تو كجا و استقلال كجا؟
" لكنا هو الله ربى و لا اشرك بربى احدا!" اين بيان حال هر مرد مؤمنى است كه در قبال كفار و ادعاهايى كه ايشان بر خود مى كنند بايد خاطر نشان سازد!
***** صفحه 129 *****
" و لو لا اذ دخلت جنتك قلت ما شاء الله لا قوة الا بالله! " اين جمله تتمه كلام مرد مؤمن در خطاب به رفيق كافرش مى باشد كه او را توبيخ و ملامت مى كند كه در هنگام ورود به باغش دچار غرور گشته و گفت: گمان نمى كنم ابدا اين باغ نابود شود و به وى مى گويد: چرا در آن هنگام نگفتى " ما شاء الله لا قوة الا بالله!" و چرا با گفتن اين دو كلمه همه امور را به خدا نسبت ندادى، و حول و قوه را منحصر به او نكردى، با اين كه برايت گفتم كه همه نعمت ها به مشيت او وابسته است و هيچ حول و قوه اى جز به عنايت او نيست!
در اينجا جواب از گفتار آن شخص كافر به رفيقش و همچنين گفتار او به خودش در هنگام ورودش به باغ جواب داده شد.
" ان ترن انا اقل منك مالا و ولدا فعسى ... له طلبا!" اين دو آيه سخن مرد مؤمن در رد كلام رفيق كافرش است كه بر او استعلاء و تكبر ورزيد و اين ردش از بيان سابقش استخراج شده كه حاصلش اين است كه: وقتى جريان همه امور به مشيت خداى تعالى و حول و قوه او باشد، پس او تو را داراى مال و فرزند و نفرات بيشترى كرده و اين كار مربوط به او است نه به تو، تا باعث به خود باليدنت شود و مجوزى باشد كه بر من تكبر ورزى .
وقتى مربوط به او شد ممكن است او باغى بهتر از باغ تو به من بدهد و باغ تو را ويران كند و مرا به حالتى بهتر از حالت امروز تو و تو را به حالتى بدتر از حالت امروز من در آورد و مرا غنى تر از تو گردانيده تو را فقيرتر از من كند!
" و احيط بثمره فاصبح يقلب كفيه ...!" احاطه به ثمر و يا به هر چيز ديگر كنايه از نابود كردن آن است. انواع مالهايى كه در آن باغ داشت همه نابود گرديد و يا همه ميوه هاى باغش از بين رفت، پس بر آن مالى كه خرج كرده و آن باغى كه احداث نموده بود پشيمانى مى خورد و مى گفت: اى كاش به پروردگارم شرك نمى ورزيدم و احدى را شريك او نمى پنداشتم و به آنچه كه اعتماد كرده بودم اعتماد نمى كردم و مغرور آنچه شدم نمى شدم و فريب اسباب ظاهرى را نمى خوردم .
" هنا لك الولاية لله الحق هو خير ثوابا و خير عقبا!" وَلايت به معناى نصرت نيست، بلكه به معناى مالكيت تدبير است كه معنايى عمومى است و در تمامى مشتقات اين كلمه جريان دارد.
در هنگام احاطه هلاكت و از كار افتادن اسباب نجات از سببيت و تاثير و روشن گشتن عجز و زبونى انسانى كه خود را مستقل و مستغنى از خدا مى پنداشت كاملا روشن مى شود كه ولايت همه امور انسانها و هر موجود ديگرى و ملك تدبير آن تنها از آن خدا است، چون او يگانه معبود حق است و معبود حق است كه تمامى تدابير و تاثيراتش همه بر اساس حق و واقع است و ساير اسباب ظاهرى كه بشر گمراه آنها را شركاى خدا در مساله تدبير و تاثير مى پندارند، در ناحيه ذات خودشان باطلند و مالك هيچ اثرى از آثار خود نيستند! تنها آن اثرى را دارا هستند و از خود بروز مى دهند كه خداى سبحان اذن داده باشد و تمليكشان كرده باشد!
***** صفحه 130 *****
از استقلال جز اسمى كه بشر از آن برايش توهم كرده ندارد، پس هر سببى از ناحيه خودش باطل و به وسيله خدا حق است و خدا در ناحيه ذاتش حق و مستقل و غنى بالذات است!
و اگر خداى تعالى را - هر چند كه او منزه از قياس به غير است - نسبت به اسباب ظاهرى قياس كنيم خداى تعالى از همه سبب هايى كه تاثير دارند خوش ثواب تر است و ثواب خدا از همه بهتر است، زيرا خدا نسبت به كسى كه براى او كار مى كند ثواب حق مى دهد و اسباب ديگر ثواب باطل و زائل مى دهند!
و تازه همان را هم كه مى دهند از خدا و به اذن خدا است و نيز با در نظر گرفتن آن مقايسه فرضى خدا عاقبت ساز بهترى است، يعنى عاقبت بهترى به انسان مى دهد چون او خودش حق و ثابت است و فناء و زوال و تغيير نمى پذيرد و جلال و اكرامش دستخوش تغيير نمى گردد، ولى اسباب ظاهرى، همه امورى فانى و متغير هستند كه خدا رنگ و آبى به آنها داده و اينطور دل آدمى را مى برند و قلب آدمى را مسخر خود مى كنند، ولى وقتى مدت آدمى سر آيد مى فهمد كه گول خورده و آنها جز خاك خشكى بيش نبوده اند!
و وقتى انسان چاره اى جز اين نداشت كه دل به مقامى ببندد كه تدبير همه امور عالم از آنجا است و از آنجا توقع و انتظار اصلاح امورش را دارد، پس پروردگارش از هر چيز ديگرى سزاوارتر براى اين تعلق است، چون ثواب و عاقبتى كه او مى دهد ربطى به ثواب و عاقبت غير او ندارد .
الميزان ج : 13 ص : 425
باقيات صالحات، نتيجه گفتمان
" الْمالُ وَ الْبَنُونَ زينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلا!" " مال و فرزندان زيور زندگى اين دنيا است و كارهاى شايسته نزد پروردگارت ماندنى و داراى پاداشى بهتر و اميد آن بيشتر است!" (46/کهف)
" المال و البنون زينة الحيوة الدنيا!" اين آيه به منزله نتيجه گيرى از مثلى است كه در آيه قبل آورد و حاصلش اين است كه: هر چند كه دلهاى بشر علاقه به مال و فرزند دارد و همه، مشتاق و متمايل به سوى آنند و انتظار انتفاع از آن را دارند و آرزوهايشان بر اساس آن دور مى زند و ليكن زينتى زودگذر و فريبنده هستند كه آن منافع و خيراتى كه از آنها انتظار مى رود ندارند و همه آرزوهايى را كه آدمى از آنها دارد برآورده نمى سازند بلكه صد يك آن را واجد نيستند.
مراد از " باقيات الصالحات" در جمله " و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا!" اعمال صالح است، زيرا اعمال انسان، براى انسان نزد خدا محفوظ است.
پس اعمال آدمى براى آدمى باقى مى ماند! اگر آن صالح باشد باقيات الصالحات خواهد بود و اينگونه اعمال نزد خدا ثواب بهترى دارد، چون خداى تعالى در قبال آن به هر كس كه آن را انجام دهد جزاى خير مى دهد و نيز نزد خدا بهترين آرزو را متضمن است، چون آنچه از رحمت و كرامت خدا در برابر آن عمل انتظار مى رود و آن ثواب و اجرى كه از آن توقع دارند بودن كم و كاست و بلكه صد در صد به آدمى مى رسد!
پس اين گونه كارها، از زينت هاى دنيوى و زخارف زودگذر آن كه برآورنده يك درصد آرزوها نيست، آرزوهاى انسان را به نحو احسن برآورده مى سازند و آرزوهايى كه آدمى از زخارف دنيوى دارد اغلب آرزوهاى كاذب است و آن مقدارش هم كه كاذب نيست فريبنده است. الميزان ج : 13 ص : 44