معارف قرآن در المیزان

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

نسخه متنی -صفحه : 14/ 4
نمايش فراداده

***** صفحه 21 *****
     و اين كه ترديد در اين دو رأى را به ايشان نسبت داده دليل بر اين است كه اكثريتشان هر دو رأى را صحيح دانسته و قبول كردند و به همين جهت در پياده كردن يكى از آن دو به ترديد افتادند، تا آن كه يكى كفه نكشتن را ترجيح داده گفت: " لا تقتلوا يوسف ... !"
     " و تكونوا من بعده قوما صالحين!" يعنى بعد از يوسف، و يا بعد از كشتن يوسف و يا بعد از طرد او كه برگشت همه به يك نتيجه است با توبه از گناه، مردمى صالح شويد.
     از اين كلام استفاده مى شود كه آنها اين عمل را گناه و آن را جرم مى دانستند و معلوم مى شود كه ايشان احكام دين را محترم و مقدس مى شمردند و ليكن حسد در دلهايشان كورانى برپا كرده بود و ايشان را در ارتكاب گناه و ظلم جرأت داده طريقه اى تلقينشان كرده بود كه از آن طريق هم گناه را مرتكب شوند و هم از عقوبت الهى ايمن باشند و آن اين است كه گناه را مرتكب شوند و بعد توبه كنند، غافل از اين كه اين گونه توبه به هيچ وجه قبول نمى شود، زيرا اين مطلب وجدانى است كه كسى كه به خود تلقين مى كند كه گناه مى كنم و بعد توبه مى كنم چنين كسى مقصودش از توبه بازگشت به خدا و خضوع و شكستگى در برابر مقام پروردگار نيست، بلكه او مى خواهد به خداى خود نيرنگ بزند و به خيال خود از اين راه عذاب خدا را در عين مخالفت امر و نهى او دفع كند.
     پس در حقيقت چنين توبه اى تتمه همان نيت سوء اول او است نه توبه حقيقى كه به معناى ندامت از گناه و بازگشت به خداست.
     " قال قائل منهم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب يلتقطه بعض السيارة ان كنتم فاعلين!" از برادران يوسف آن كس كه پيشنهاد دوم يعنى:" او اطرحوه ارضا...،" را پذيرفت آن را مقيد به قيدى كرد كه هر چه باشد با رعايت آن جان يوسف از كشته شدن و يا هر خطرى كه منتهى به هلاكت او گردد محفوظ بماند. خلاصه با پيشنهاد اول كه كشتن او بود مخالفت كرد و پيشنهاد دوم را هم به اين شرط قبول كرد كه به نحوى انجام گيرد كه سبب هلاكت او نشود، مثلا او را در چاهى بسيار گود و دور از راه نيندازند كه از گرسنگى و تشنگى جان دهد و در نتيجه رحم خود را هلاك كرده باشند، بلكه او را در يكى از چاههاى سر راه و كنار جاده بيندازند كه همه روزه قافله در كنارش اطراق مى كنند و از آن آب مى كشند، تا در نتيجه قافله اى در موقع آب كشيدن او را پيدا نموده با خود به هر جا كه مى روند ببرند، كه اگر اين كار را بكنند هم او را ناپديد كرده اند و هم دست و دامن خود را به خونش نيالوده اند.
     از سياق آيات برمى آيد كه برادران نسبت به اين پيشنهاد اعتراض نكرده اند، و گرنه در قرآن آمده بود، علاوه بر اين، مى بينيم كه همين پيشنهاد را بكار بردند.
     " قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون!" اين آيه دليل خوبى است بر اين كه برادران پيشنهاد آن كس كه گفت: يوسف را مكشيد و او را در ته جب بيندازيد پذيرفته و بر آن اتفاق كرده اند، و تصميم گرفته اند همين نقشه را پياده كنند.

***** صفحه 22 *****
     لا جرم لازم بود، اول پدر را كه نسبت به ايشان بدبين بود و بر يوسف امينشان نمى دانست در باره خود خوشبين سازند و خود را در نظر پدر پاك و بى غرض جلوه دهند و دل او را از كدورت شبهه و ترديد پاك سازند تا بتوانند يوسف را از او بگيرند.
     به همين منظور او را به اين كلمات مخاطب قرار دادند كه :" يا ابانا - اى پدر ما!" و همين عبارت خود در بر انگيختن عواطف پدرى و مهر نسبت به فرزند تاثير به سزائى داشته: " چرا ما را بر يوسف امين نمى دانى با اين كه ما جز خير او نمى خواهيم و جز خشنودى و تفريح او را در نظر نداريم!"
     آن گاه آنچه مى خواستند پيشنهاد كردند، و آن اين بود كه يوسف را با ايشان روانه مرتع و چراگاه گوسفندان و شتران كند تا هوائى به بدنش بخورد و جست و خيزى كند، آنها هم از دور محافظتش كنند! در هر دو جمله به نوعى پدر را دلخوش ساختند.
     پس در كلام خود ترتيب طبيعى را رعايت كرده، اول گفتند كه او از ناحيه ما تا هستيم و هست ايمن است، آن گاه پيشنهاد كردند كه او را صبح فردا با ما بفرست، و سپس گفتند تا زمانى كه نزد ما است از او محافظت مى كنيم!
     " قال انى ليحزننى ان تذهبوا به و اخاف ان ياكله الذئب و انتم عنه غافلون!"  اين آيه، حكايت پاسخى است كه پدرشان در ازاى پيشنهادشان داده و در اين جواب انكار نكرده كه من از شما ايمن نيستم، بلكه وضع درونى خود را در حال غيبت يوسف بر ايشان بيان كرده و با تاكيدى كه در كلام خود به كار برده، فرموده: يقينا و مسلما از اين كه او را ببريد اندوهگين مى شوم و از مانع پذيرفتن اين پيشنهاد چنين پرده برداشته كه آن مانع، نفس خود من است، و نكته لطيفى را كه در اين جواب بكار برده، اين است كه هم رعايت تلطف نسبت به ايشان را كرده و هم لجاجت و كينه ايشان را تهييج نكرده است.
     و آن گاه چنين اعتذار جسته كه من از اين مى ترسم كه در حالى كه شما از او غافليد گرگ او را بخورد. اين عذر هم عذر موجهى است، زيرا بيابانهايى كه چراگاه مواشى و رمه ها است طبعا از گرگها و ساير درندگان خالى نمى باشد و معمولا در گوشه و كنارش كمين مى گيرند تا در فرصت مناسب پريده و گوسفندى را شكار كنند، غفلت ايشان هم امرى طبيعى و ممكن است. پس ممكن است در حالى كه ايشان به كار خود سرگرم هستند گرگى از كمينگاه خود بيرون پريده و او را بدرد.
     " قالوا لئن اكله الذئب و نحن عصبة انا اذا لخاسرون!" در اينجا در برابر پدر تجاهل كردند و گويا خواستند بگويند نفهميدند كه مقصود پدر چه بوده، و جز اين نفهميده اند كه پدر ايشان را امين مى داند و ليكن مى ترسد كه در موقع سرگرمى آنها گرگ يوسفش را بدرد و لذا در جواب كلام پدر بطور انكار و تعجب و بطورى كه دل پدر راضى شود گفتند: ما جمعيتى نيرومند و كمك كار يكديگريم!  و به خدا قسم خوردند كه اگر با اين حال گرگ او را پاره كند او مى تواند به زيانكاريشان حكم نمايد، و هرگز زيانكار نيستند!

***** صفحه 23 *****
در اين كلام يك وعده ضمنى هم نهفته و آن اين است كه ما قول مى دهيم از او غفلت نورزيم، ليكن بيشتر از يك روز از اين قولشان نگذشت كه خود را در آنچه كه قسم خورده و وعده داده بودند تكذيب كرده، گفتند:" يا ابانا انا ذهبنا نستبق ...!"
     " فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب... ،" اين آيه اشعار دارد بر اين كه فرزندان يعقوب با نيرنگ خود توانستند پدر را قانع سازند و او را راضى كردند كه مانع بردن يوسف نشود، در نتيجه يوسف را بغل كرده و با خود برده اند تا تصميم خود را عملى كنند .
     خدا اين حسد را بكشد كه پاره جگرى چون يوسف صديق را به دست برادران به هلاكت مى اندازد و پدرى بزرگوارى چون يعقوب پيغمبر را به دست پسران خودش داغدار مى سازد و جنايتى چنين شنيع را در نظر مردانى كه در دامن نبوت و خاندان انبياء نشو و نما كرده اند زينت مى دهد!
     " و اوحينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لا يشعرون!" وحى كرديم به يوسف كه سوگند مى خورم بطور يقين، روزى برادران را به حقيقت اين عملشان خبر خواهى داد و از تاويل آنچه به تو كردند خبردارشان خواهى كرد! ايشان اسم عمل خود را طرد و نفى تو و خاموش كردن نور تو و ذليل كردن تو مى نامند، غافل از اين كه همان عمل نزديك كردن تو به سوى اريكه عزت و تخت مملكت و احياى نام تو و اكمال نور تو و برترى قدر و منزلت تو است، ولى ايشان نمى فهمند و تو بزودى به ايشان خواهى فهماند .
     و اين در آن وقتى صورت گرفت كه يوسف تكيه بر اريكه سلطنت زده و برادران در برابرش ايستاده و با امثال جمله:" يا ايها العزيز مسنا و اهلنا الضر و جئنا ببضاعة مزجاة فاوف لنا الكيل و تصدق علينا ان الله يجزى المتصدقين!" ترحم او را به سوى خود جلب مى كردند، او هم در جوابشان گفت: " هل علمتم ما فعلتم بيوسف و اخيه اذ انتم جاهلون - تا آنجا كه فرمود - انا يوسف و هذا اخى قد من الله علينا...!"
     جمله " هل علمتم!" بسيار قابل دقت است، چون اشاره دارد بر اين كه آنچه امروز مشاهده مى كنيد حقيقت آن رفتارى است كه شما با يوسف كرديد.
     " قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنا فاكله الذئب ... !" فرزندان يعقوب وقتى در آخر روز نزد پدر آمدند گريه مى كردند و در اين حال به پدر خود گفتند: اى پدر جان! ما گروه برادران رفته بوديم بيابان براى مسابقه دو و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم گرگى او را خورد!  بدبختى و بيچارگى ما اين است كه هم برادر را از دست داده ايم و هم تو گفتار ما را تصديق نخواهى كرد هر چند هم كه ما راستگو باشيم!
     اين كلام يعنى جمله " و ما انت بمؤمن لنا و لو كنا صادقين!" كلامى است كه نوعا هر پوزش طلبى وقتى دستش از همه جا بريده شد و راه چاره اى نيافت بدان تمسك مى جويد و مى فهماند كه مى داند كلامش نزد طرفش مسموع و عذرش پذيرفته نيست، ليكن مع ذلك از روى ناچارى حق مطلب را مى گويد و از واقع قضيه خبر مى دهد، هر چند تصديقش نكنند، پس اين تعبير كنايه از اين است كه كلام من صدق و حق است .

***** صفحه 24 *****
     " و جاءوا على قميصه بدم كذب كذب...،" از اين آيه چنين برمى آيد كه پيراهن خون آلود وضعى داشته كه نمودار دروغ آنان بوده، چون كسى را كه درنده اى پاره اش كرده و خورده باشد معقول نيست پيراهنش را سالم بگذارد.
     از اينجا معلوم مى شود كه چراغ دروغ را فروغى نيست و هيچ گفتار و پيشامدى دروغين نيست مگر آنكه در اجزاى آن تنافى و در اطرافش تناقض هايى به چشم مى خورد كه شاهد دروغ بودن آن است ( و به فرضى هم كه طراح آن، خيلى ماهرانه طرحش كرده باشد،) اوضاع و احوال خارجى كه آن گفتار دروغين محفوف به آن است بر دروغ بودنش شهادت داده و از واقع و حقيقت زشت آن هر چه هم كه ظاهرش فريبنده باشد پرده برمى دارد!                         
           الميزان ج : 11  ص :  119
گفتمان يوسف و زليخا،   جدال مرد خدا با رضاي ديو شهوت
" چنان ديو شهوت رضا داده بود،"
" که چون گرگ بر يوسف افتاده بود!  "
" وَ رَوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِهَا عَن نَّفْسِهِ وَ غَلَّقَتِ الأَبْوَب وَ قَالَت هَيْت لَك  قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ  إِنَّهُ رَبى أَحْسنَ مَثْوَاى  إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظلِمُونَ...!"
" و آن زنى كه يوسف در خانه وى بود از او تمناى كامجويى كرد و درها را محكم بست و گفت بيا !  گفت: پناه به خدا كه او مربى من است و منزلت مرا نيكو داشته است كه ستمگران رستگار نمى شوند!"
" وى يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود قصد او كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى از بندگان خالص شده ما بود!"(23و 24/يوسف)
     يوسف كودكى است كه دست تقدير كارش را به خانه عزيز مصر كشانده و اين خانواده به اين طفل صغير جز به اين مقدار آشنائى ندارند كه برده اى است از خارج مصر، شايد تاكنون هم اسم او را نپرسيده باشند،  اگر هم پرسيده باشند يا خودش گفته است اسمم يوسف است و يا ديگران.  از لهجه اش اين معنا نيز به دست آمده كه اصلا عبرانى است، ولى اهل كجاست و از چه دودمانى است معلوم نشده، چون معمول و معهود نبوده كه بردگان، خانه و دودمانى معلوم داشته باشند، يوسف هم كه خودش حرفى نمى زند، البته حرف بسيار دارد، ولى تنها در درون دلش خلجان مى كند.

***** صفحه 25 *****
     آرى او از نسب خود حرفى نزد مگر پس از چند سال كه به زندان افتاده بود و در آنجا به دو رفيق زندانيش گفت:" و اتبعت ملة ابائى ابراهيم و اسحق و يعقوب!"
     و نيز تاكنون از معتقدات خود كه همان توحيد در عبادت است در ميان مردم مصر كه بت مى پرستند چيزى نگفته، مگر آن موقعى كه همسر عزيز گرفتارش كرده بود كه در پاسخ خواهش نامشروعش گفت:" معاذ الله انه ربى ...!"
     او در اين روزها ملازم سكوت است، اما دلش پر است از لطائفى كه از صنع خدا مشاهده مى كند. او همواره به ياد حقيقت توحيد و حقيقت معناى عبوديتى است كه پدرش با او در ميان مى گذاشت و هم به ياد آن رؤيايى است كه او را بشارت به اين مى داد كه خدا به زودى وى را براى خود خالص گردانيده به پدران بزرگوارش ابراهيم و اسحاق و يعقوب ملحق مى سازد .
     ياد آن رفتارى است كه برادران با وى كردند، آن وعده اى كه خداى تعالى در قعر چاه، آنجا كه همه اميدهايش قطع شده بود به وى داده بود، كه در چنين لحظاتى او را بشارت داد كه اندوه به خود راه ندهد زيرا او در تحت ولايت الهى و تربيت ربوبى قرار گرفته و آنچه برايش پيش مى آيد از قبل طراحى شده، و به زودى برادران را به كارى كه كرده اند خبر خواهد داد. ايشان خود نمى دانند كه چه مى كنند!
     اين خاطرات دل يوسف را به خود مشغول داشته و مستغرق در الطاف نهانى پروردگار كرده بود، او خود را در تحت ولايت الهى مى ديد و ايمان داشت كه رفتارهاى جميله خدا جز به خير او تمام نمى شود و در آينده جز با خير و جميل مواجه نمى گردد!
     اين خاطرات شيرين كافى بود كه تمامى مصائب و ناملايمات را براى او آسان و گوارا كند: محنت ها و بلاهاى پى در پى را با آغوش باز پذيرا باشد. در برابر آنها با همه تلخى و مرارتش صبر نمايد، به جزع و فزع در نيايد و هراسان نشده راه را گم نكند!
     يوسف در آن روزى كه خود را به برادران معرفى كرد به اين حقايق اشاره نموده، فرمود: " انه من يتق و يصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين!"
     دل يوسف لا يزال و دم به دم مجذوب رفتار جميل پروردگارش مى شد و قلبش در اشارات لطيفى كه از آن ناحيه مى شد مستغرق مى گرديد و روز به روز بر علاقه و محبتش نسبت به آنچه مى ديد و آن شواهدى كه از ولايت الهى مشاهده مى كرد زيادتر مى شد، و بيشتر از پيش مشاهده مى كرد كه چگونه پروردگارش بر هر نفسى و عمل هر نفسى قائم و شهيد است، تا آن كه يك باره محبت الهى دلش را مسخر نموده و واله و شيداى عشق الهى گرديد او ديگر به جز پروردگارش همى ندارد و ديگر چيزى او را از ياد پروردگارش حتى براى يك چشم بر هم زدن بازنمى دارد!
     اين حقيقت براى كسى كه در آياتى كه راجع به گفتگوهاى حضرت يوسف است، دقت و تدبر كند بسيار روشن جلوه مى كند:

***** صفحه 26 *****
     كسى كه در امثال:" معاذ الله انه ربى...!" و " ما كان لنا ان نشرك بالله من شى ء...!" و " ان الحكم الا لله...!" و " انت وليى فى الدنيا و الآخرة...!" و امثال آن كه همه حكايت گفتگوهاى يوسف است كاملا دقت نمايد، همه آن احساساتى كه گفتيم براى يوسف دست داده بود، برايش روشن مى شود.
     " زليخا" همسر عزيز كه خود عزيزه مصر بود، از طرف عزيز مامور مى شود كه يوسف را احترام كند و به او مى گويد كه وى در اين كودك آمال و آرزوها دارد!
     او هم از اكرام و پذيرائى يوسف آنى دريغ نمى ورزيد و در رسيدگى و احترام به او اهتمامى به خرج مى داد كه هيچ شباهت به اهتمامى كه در باره يك برده زرخريد مى ورزند نداشت، بلكه شباهت به پذيرائى و عزتى داشت كه نسبت به گوهرى كريم و گرانبها و يا پاره جگرى محبوب معمول مى داشتند.
     همسر عزيز علاوه بر سفارش شوهر، خودش اين كودك را به خاطر جمال بى نظير و كمال بى بديلش دوست مى داشت و هر روزى كه از عمر يوسف در خانه وى مى گذشت محبت او زيادتر مى شد، تا آن كه يوسف به حد بلوغ رسيد و آثار كودكيش زائل و آثار مرديش ظاهر شد، در اين وقت بود كه ديگر همسر عزيز نمى توانست از عشق او خوددارى كند و كنترل قلب خود را در دست بگيرد .
     او با آنهمه عزت و شوكت سلطنت كه داشت خود را در برابر عشقش بى اختيار مى ديد، عشقى كه سر و ضمير او را در دست گرفته و تمامى قلب او را مالك شده بود!
     يوسف هم يك معشوق رهگذر و دور دستى نبود كه دسترسى به وى براى عاشقش زحمت و رسوائى بار بياورد، بلكه دائما با او عشرت داشت و حتى يك لحظه هم از خانه بيرون نمى رفت، او غير از اين خانه جايى نداشت برود.
     از طرفى همسر عزيز خود را عزيزه اين كشور مى داند، او چنين مى پندارد كه يوسف ياراى سرپيچى از فرمانش را ندارد، آخر مگر جز اين است كه او مالك و صاحب يوسف و يوسف برده زرخريد اوست؟ او چطور مى تواند از خواسته مالكش سر برتابد و جز اطاعت او چه چاره اى دارد؟ بعلاوه، خاندانهاى سلطنتى براى رسيدن به مقاصدى كه دارند دست و بالشان بازتر از ديگران است، حيله ها و نقشه ها در اختيارشان هست، چون هر وسيله و ابزارى كه تصور شود هر چند باارزش و ناياب باشد براى آنان فراهم است .
     از سوى ديگر خود اين بانو هم از زيبارويان مصر است، و قهرا همينطور بوده، چون زنان چركين و بد تركيب به درون دربار بزرگان راه ندارند و جز ستارگان خوش الحان و زيبا رويان جوان بدانجا راه نمى يابند.
     نظر به اين كه همه اين عوامل در عزيزه مصر جمع بوده عادتا مى بايستى محبتش به يوسف خيلى شديد باشد بلكه همه آتش ها در دل او شعله ور شده باشد و در عشق يوسف مستغرق و واله گشته از خواب و خوراك و هر چيز ديگرى افتاده باشد: " ... قد شغفها حبا  !"

***** صفحه 27 *****
     روز به روز عزيزه مصر، خود را به وصال يوسف وعده مى داد و آرزويش تيزتر مى گشت و به منظور ظفر يافتن به آنچه مى خواست بيشتر با وى مهربانى مى كرد، و بيشتر، آن كرشمه هايى را كه اسلحه هر زيبارويى است به كار مى بست، و بيشتر به غنج و آرايش خود مى پرداخت، باشد كه بتواند دل او را صيد كند، همچنانكه او با حسن خود دل وى را به دام افكنده بود و شايد صبر و سكوتى را كه از يوسف مشاهده مى كرد دليل بر رضاى او مى پنداشته و در كار خود جسورتر و غره تر مى شد .
     تا سرانجام طاقتش سرآمد و جانش به لب رسيد، از تمامى وسائلى كه داشت نااميد گشت، زيرا كمترين اشاره اى از او نديد، ناگزير با او در اتاق شخصيش خلوت كرد، اما خلوتى كه با نقشه قبلى انجام شده بود!
     همه درها را بست و در آنجا غير او و يوسف كس ديگرى نبود، عزيزه خيلى اطمينان داشت كه يوسف به خواسته اش گردن مى نهد، چون تاكنون از او تمردى نديده بود، اوضاع و احوالى را هم كه طراحى كرده بود همه به موفقيتش گواهى مى دادند.
     نوجوانى واله و شيدا در محبت پروردگار، زن جوانى سوخته و بى طاقت شده از عشق آن جوان، در يكجا جمعند، در جايى كه غير آن دو كسى نيست، يك طرف عزيزه مصر است كه عشق به يوسف رگ قلبش را به پاره شدن تهديد مى كند، هم اكنون مى خواهد او را از خود او منصرف و به سوى خودش متوجه سازد،  به همين منظور درها را بسته و به عزت و سلطنتى كه دارد اعتماد نموده، با لحنى آمرانه " هيت لك!" او را به سوى خود مى خواند تا قاهريت و بزرگى خود را نسبت به او حفظ نموده به انجام فرمانش مجبور سازد .
     يك طرف ديگر اين خلوتگاه، يوسف ايستاده كه محبت به پروردگارش او را مستغرق در خود ساخته و دلش را صاف و خالص نموده، بطورى كه در آن، جايى براى هيچ چيز جز محبوبش باقى نگذارده است.
     او هم اكنون با همه اين شرايط با خداى خود در خلوت است و غرق در مشاهده جمال و جلال خداست، تمامى اسباب ظاهرى - كه به ظاهر سببند - از نظر او افتاده و بر خلاف آنچه عزيزه مصر فكر مى كند كمترين توجه و خضوع و اعتماد به آن اسباب ندارد .
     اما عزيزه با همه اطمينانى كه به خود داشت و با اين كه هيچ انتظارى نداشت، در پاسخ خود جمله اى را از يوسف دريافت كرد كه يكباره او را در عشقش شكست داد!
     يوسف در جوابش تهديد نكرد و نگفت من از عزيز مى ترسم  و يا به عزيز خيانت روا نمى دارم و يا من از خاندان نبوت و طهارتم و يا عفت و عصمت من، مانع از فحشاى من است!
     نگفت من از عذاب خدا مى ترسم و يا ثواب خدا را اميد مى دارم!
     اگر قلب او به سببى از اسباب ظاهرى بستگى و اعتماد داشت طبعا در چنين موقعيت خطرناكى از آن اسم مى برد، ولى مى بينيم كه به غير از" معاذ الله!" چيز ديگرى نگفت و به غير از عروة الوثقاى توحيد به چيز ديگرى تمسك نجست!

***** صفحه 28 *****
     معلوم مى شود در دل او جز پروردگارش احدى نبوده و ديدگانش جز به سوى او نمى نگريسته!
     اين همان توحيد خالصى است كه محبت الهى وى را بدان راهنمايى نموده و ياد تمامى اسباب و حتى ياد خودش را هم از دلش بيرون افكنده، زيرا اگر انيت خود را فراموش نكرده بود مى گفت:" من از تو پناه مى برم به خدا!" و يا عبارت ديگرى نظير آن، بلكه گفت:" معاذ الله !"
     چقدر فرق است بين اين گفتار و گفتار مريم كه وقتى روح در برابرش به صورت بشرى ايستاد و مجسم شد گفت:" انى اعوذ بالرحمن منك ان كنت تقيا ! "(18/مريم)
     يوسف بعد از " معاذ الله!" گفت:" انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون!"
     پاسخ يوسف همان كلمه " معاذ الله !" بود و اما اين كلام كه بعد آورد بدين منظور بود كه توحيدى را كه معاذ الله افاده كرد توضيح دهد و روشنش سازد، او خواست بگويد: اين كه مى بينيم تو در پذيرائى من نهايت درجه سعى را دارى با اين كه به ظاهر سفارش عزيز بود كه گفت:" اكرمى مثويه...!" و ليكن من آن را كار خداى خود و يكى از احسانهاى او مى دانم!
     پس در حقيقت پروردگار من است كه از من به احترام پذيرايى مى كند، هر چند به تو نسبت داده مى شود.  چون چنين است واجب است كه من به او پناهنده شوم، به همو پناهنده مى شوم، چون اجابت خواسته تو و ارتكاب اين معصيت ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند، پس هيچ راهى براى ارتكاب چنين گناهى نيست!
     يوسف عليه السلام در جمله " انه ربى احسن مثواى!" چند نكته را افاده كرد: اول اين كه او داراى توحيد است و به كيش بت پرستى اعتقاد ندارد و از آنان كه به جاى خدا ارباب ديگرى اتخاذ مى كنند و تدبير عالم را به آنها نسبت مى دهند نيست، بلكه معتقد است كه جز خداى تعالى رب ديگرى وجود ندارد .
     دوم اين كه او از آنان كه به زبان خدا را يكتا دانسته و ليكن عملا به او شرك مى ورزند نيست و اسباب ظاهرى را مستقل در تاثير نمى داند، بلكه معتقد است هر سببى در تاثير خود محتاج به اذن خداست و هر اثر جميلى كه براى هر سببى از اسباب باشد در حقيقت فعل خداى سبحان است.
     او همسر عزيز را در اين كه از وى به بهترين وجهى پذيرايى كرده مستقل نمى داند، پس عزيز و همسرش به عنوان رب كه متولى امور وى شده باشند نيستند، بلكه خداى سبحان است كه اين دو را وادار ساخته تا او را گرامى بدارند، پس خداى سبحان او را گرامى داشته و اوست كه متولى امور است، و او در شدايد بايد به خدا پناهنده گردد!
     سوم اين كه اگر در آنچه همسر عزيز بدان دعوتش مي كند پناه به خدا مى برد براى اين است كه اين عمل ظلم است و ظالمان رستگار نمى شوند و به سوى سعادت خويش هدايت نگشته در برابر پروردگارشان ايمن نمى گردند!

***** صفحه 29 *****
     چهارم اين كه او مربوب يعنى مملوك و در تحت تربيت رب خويش، خداى سبحان است و خود مالك چيزى از نفع و ضرر خويش نيست مگر آنچه را كه خدا براى او خواسته باشد، و يا خدا دوست داشته باشد كه او انجامش دهد، به همين جهت در پاسخ پيشنهاد او با لفظ صريح خواسته او را رد نكرد و با گفتن معاذ الله بطور كنايه جواب داد.
     نگفت: من چنين كارى نمى كنم و يا چنين گناهى مرتكب نمى شوم و يا به خدا پناه مى برم از شر تو و يا امثال آن، چون اگر چنين مى گفت براى خود حول و قوه اى اثبات كرده بود كه خود بوى شرك و جهالت را دارد، تنها در جمله " انه ربى احسن مثواى!" از خود يادى كرد، و اين عيب نداشت، زيرا در مقام اثبات مربوبيت خود و تاكيد ذلت و حاجت خود بود .
     عينا به همين علت به جاى اكرام كلمه احسان را به كار برد، با اين كه عزيز گفته بود:" اكرمى مثويه!" او گفت:" انه احسن مثواى!" چون در اكرام، معناى احترام و شخصيت و عظمت نهفته است.
     هر چند واقعه يوسف و همسر عزيز يك اتفاق خارجى بوده كه ميان آن دو واقع شده، ولى در حقيقت كشمكشى است كه ميان حب الهى و ميان عشق و دلدادگى حيوانى اتفاق افتاده، و اين دو نوع عشق بر سر يوسف با هم مشاجره كرده اند، هر يك از اين دو طرف سعى مى كرده يوسف را به سوى خود بكشاند و چون  كلمة " الله " عليا و فوق هر كلمه اى است لا جرم برد با او شده و يوسف سرانجام دستخوش جذبه اى آسمانى و الهى گشته، محبت الهى از او دفاع كرده است:" و الله غالب على امره!"
     پس جمله" و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه...،" دلالت مى كند بر اصل مراوده، و آوردن وصف " فى بيتها " براى دلالت بر اين معنا است كه همه اوضاع و احوال عليه يوسف و به نفع همسر عزيز جريان داشته و كار بر يوسف بسيار شديد بوده است. همچنين تعبير به " هيت لك!" كه امرى است كه معمولا از سؤالى بعيد به منظور اعمال مولويت و آقايى صادر مى شود، و به اين نيز اشاره دارد كه همسر عزيز كار را از ناحيه خود تمام مى دانسته و جز اقبال و پذيرفتن يوسف انتظار ديگرى نداشته، و نيز به نظر او علل و اسباب از ناحيه يوسف هم تمام بوده .
     چيزى كه هست خداى تعالى نزديك تر از يوسف است به خود او و همچنين از عزيزه ، همسر عزيز ، " و لله العزة جميعا !"
     اين كه فرموده:" قال معاذ الله انه ربى احسن مثواى ...!" جوابي است كه يوسف به عزيزه مصر داد و در مقابل درخواست او پناه به خدا برد و گفت:" پناه مى برم به خدا پناه بردنى! از آنچه تو مرا بدان دعوت مى كنى، زيرا او پروردگار من است، متولى امور من است، او چنين منزل و ماوايى روزيم كرد، و مرا خوشبخت و رستگار ساخته و اگر من هم از اين گونه ظلم ها مرتكب شده بودم از تحت ولايت او بيرون شده و از رستگارى دور مى شدم!"

***** صفحه 30 *****
     يوسف در اين گفتار خود ادب عبوديت را به تمام معنا رعايت نموده، و همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم اول اسم جلاله را آورد و پس از آن صفت ربوبيت را، تا دلالت كند بر اين كه او عبدى است كه عبادت نمى كند مگر يك رب را و اين يكتاپرستى آئين پدرانش ابراهيم، اسحاق و يعقوب بوده است.
" و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين-  وى يوسف را قصد كرد يوسف هم اگر برهان پروردگار خويش نديده بود قصد او كرده بود، چنين شد تا گناه و بدكارى را از او دور كنيم كه وى از بندگان خالص شده ما بود!"
     دقت كامل در پيرامون داستان يوسف و دقت نظر در اسباب و جهات و شرايطى كه گرداگرد اين داستان را فرا گرفته است و هر يك در آن تاثير و دخالت داشته، اين معنا را به دست مى دهد كه نجات يوسف از چنگ همسر عزيز جز بطور خارق العاده صورت نگرفته، بگونه اى كه شباهتش به رؤيا بيشتر بوده تا به يك واقعه خارجى.
     از سياق برمى آيد كه منظور از گرداندن سوء و فحشاء از يوسف، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدن به آن با وى مراوده و خلوت مى كرد.
     اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى تعالى كاملا روشنش نكرده كه چه بوده، ليكن به هر حال يكى از وسائل يقين بوده كه با آن، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده، كلام يوسف آنجا كه با خداى خود مناجات مى كند دلالت بر اين معنا دارد، چون در آنجا مى گويد:" و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ...!"  و همين خود دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف يعنى علم به حسن و قبح و مصلحت و مفسده افعال نبوده، زيرا اين گونه علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود.
     پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا به بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است، كه نفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجه ميل به معصيت نمى كند!
     يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده، نه اين كه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد!
     از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شان همه بندگان مخلص خداست و خداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، در نتيجه مرتكب هيچ معصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن را هم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى!