معارف قرآن در المیزان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

معارف قرآن در المیزان - نسخه متنی

علامه سید محمدحسین طباطبایی؛ تألیف: سید مهدی (حبیبی) امین

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

***** صفحه 31 *****
     و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است، اما نه از علم هاى معمول و متعارف!
     الميزان ج : 11  ص :  160

***** صفحه 32 *****
گفتماني در دم در،  محاکمه يوسف
" وَ استَبَقَا الْبَاب وَ قَدَّت قَمِيصهُ مِن دُبُرٍ وَ أَلْفَيَا سيِّدَهَا لَدَا الْبَابِ  قَالَت مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِك سوءاً إِلا أَن يُسجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِيمٌ...!"
" از پى هم به سوى در دويدند و پيراهن يوسف را از عقب بدريد و شوهرش را پشت در يافتند."
" گفت سزاى كسى كه به خاندان تو قصد بد كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى الم انگيز ببيند!"
" يوسف گفت: وى از من كام مى خواست! و يكى از كسان زن كه حاضر بود گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زن راست مى گويد و او دروغگوست!"
" و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده زن دروغ مى گويد و او راستگوست!"
" و چون پيراهن او را ديد كه از عقب دريده شده گفت:
- اين از نيرنگ شما زنان است كه نيرنگ شما بزرگ است!"
" يوسف!  اين را نديده بگير!  و اى زن!  از گناه خود آمرزش بخواه كه تو خطاكار بوده اى!"                                   (25تا29/يوسف)
     از سياق آيات برمى آيد كه مسابقه زليخا و يوسف، به دو منظور مختلف بوده: يوسف مى خواسته خود را زودتر به در برساند و آن را باز نموده از چنگ زليخا فرار كند و زليخا سعى مى كرده خود را زودتر به در برساند و از باز شدن آن جلوگيرى نمايد، تا شايد به مقصود خود نائل شود، ولى يوسف خود را زودتر رسانيد و زليخا او را به طرف خود كشيد كه دستش به در نرسد در نتيجه پيراهن او را از بالا به پايين پاره كرد. اين پيراهن از طرف طول پاره نمى شد مگر به همين جهت كه در حال فرار از زليخا و دور شدن از وى بوده است.
     بعد از آنكه به شوهر زليخا برخورده اند مجلس مراوده صورت جلسه تحقيق را به خود گرفته، آرى، وجود عزيز در دم در، اين تحول را پديد آورد. از آيه مورد بحث تا پنج آيه اين تغيير و ماجراى آن را بيان مى كند.
     همسر عزيز پيشدستى كرد و از يوسف شكايت كرد كه متعرض من شده و بايد او را مجازات كنى، يا زندان و يا عذابى سخت .
     ليكن در باره اصل قضيه و آنچه جريان يافته هيچ تصريحى نكرد، بلكه بطور كنايه يك حكم عمومى و عقلى را در باره مجازات كسى كه به زن شوهردارى قصد سوء كند پيش كشيد و گفت: كيفر كسى كه به همسر تو قصد سوء كند جز اين نيست كه زندانى شود و يا عذابى دردناك ببيند و اسمى از يوسف نبرد كه او چنين قصدى كرده و همچنين اسمى هم از خودش نبرد كه مقصود از همسر تو خودم هستم و نيز اسمى هم از قصد سوء نبرد كه آن قصد، زنا با زن شوهردار بوده است.

***** صفحه 33 *****
     همه اينها به منظور رعايت ادب در برابر عزيز و تقديس ساحت او بوده است .
     و اگر مجازات را هم تعيين نكرد، بلكه ميان زندان و عذاب اليم مردد گذاشت براى اين است كه دلش آكنده از عشق به او بود و اين عشق و علاقه اجازه نمى داد كه بطور قطع يكى را تعيين كند. آرى، در ابهام، يك نوع اميد گشايش است كه در تعيين نيست!
     ليكن تعبير به اهل خود يك نوع تحريك و تهييج بر مؤاخذه است و او نمى بايست چنين تعبيرى مى كرد، و ليكن منظورش از اين تعبير مكر و خدعه بر شوهرش عزيز بوده است.
     او مى خواست با اين تعبير تظاهر كند كه خيلى از اين پيشامد متاسف است، تا شوهرش واقع قضيه را نفهمد و در مقام مؤاخذه او برنيايد. فكر كرد اگر بتوانم او را از مؤاخذه خودم منصرف كنم، منصرف كردنش از مؤاخذه يوسف آسان است.
     " قال هى راودتنى عن نفسى!" يوسف عليه السلام وقتى عزيز را پشت در ديد ابتداى به سخن نكرد، براى اين كه رعايت ادب را كرده باشد، و نيز جلو زليخا را از اين كه او را تقصير كار و مجرم قلمداد كند بگيرد، ولى وقتى ديد او وى را متهم به قصد سوء كرد ناچار شد حقيقت را بگويد كه: او نسبت به من قصد سوء كرد!
     اين گفتار يوسف - كه هيچ تاكيدى از قبيل قسم و امثال قسم در آن به كار نبرده - دلالت مى كند بر سكون نفس و اطمينان خاطرش و اين كه وى به هيچ وجه خود را نباخته و چون مى خواسته از خود دفاع نمايد و خود را مبرا كند هيچ تملق نكرده، اين بدان جهت بوده كه در خود كمترين و كوچكترين خلاف و عمل زشتى سراغ نداشت و از زليخا هم نمى ترسيد و از آن تهمتى هم كه به وى زده بود باكى نداشت، چون او در آغاز اين جريان با گفتن " معاذ الله !" خود را به خدا سپرده بود و اطمينان داشت كه خدا حفظش مى كند .
" و شهد شاهد من اهلها ان كان قميصه قد من قبل فصدقت و هو من الكاذبين ... و هو من الصادقين- و يكى از كسان زن كه حاضر بود گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زن راست مى گويد و او دروغگوست! و اگر پيراهن وى از عقب دريده شده زن دروغ مى گويد و او راستگوست!"
     اين شاهد، با گفتار خود به دليلى اشاره كرده كه مشكل اين اختلاف حل و گره آن باز مى شود و آن اين است كه اگر پيراهن يوسف از جلو دريده شده زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است، چون در اين كه از يوسف و زليخا يكى راستگو و يكى دروغگو بوده حرفى نيست، و پاره شدن پيراهن يوسف از جلو دلالت مى كرد بر اين كه او و زليخا روبروى هم مشاجره كرده اند و قهرا تقصير به گردن يوسف مى بود، ولى اگر پيراهن وى از پشت سر پاره شده باشد قهرا زليخا او را تعقيب كرده و او در حال فرار بوده، و او خواسته وى را به سوى خود بكشد، پيراهن او را دريده، پس تقصير به گردن زليخا مى افتد، اين خود خيلى روشن است!

***** صفحه 34 *****
     اما اين كه اين شاهد چه كسى بوده؟  قرآن صراحت دارد بر اين كه او از اهل زليخا بوده است. و از طرق اهل بيت عليهم السلام و بعضى طرق اهل سنت نقل شده كه شاهد نامبرده، كودكى در گهواره و از كسان زليخا بوده است.
     آنچه جاى تامل و دقت است اين است كه آنچه اين شاهد به عنوان شهادت آورد بيانى بود عقلى و دليلى بود فكرى، كه نتيجه اى را مى دهد به نفع يكى از دو طرف و به ضرر طرف ديگر و چنين چيزى را عرفا شهادت نمى گويند، ولي چون كودك اگر از باب معجزه به زبان آيد و خداوند به وسيله او ادعاى يوسف را تاييد كند، خود آن كودك در گفتارش فكر و تامل اعمال نمى كند،  چنين كلامى بيان شهادت است، نه قول.
     وقتى عزيز پيراهن يوسف را ديد كه از پشت سرش پاره شده گفت اين قضيه از مكرى است كه مخصوص شما زنها است، چون مكر شماها خيلى بزرگ و عجيب است!
     و اگر نسبت كيد را به همه زنان داد، با اين كه اين پيشامد كار تنها زليخا بود براى اين است كه دلالت كند كه اين عمل از آن جهت از تو سرزد كه از زمره زنانى، و كيد زنان هم معروف است!
     خداوند در مردان تنها ميل و مجذوبيت نسبت به زنان قرار داده، ولى در زنان براى جلب ميل مردان و مجذوب كردن ايشان وسائلى قرار داده كه تا اعماق دلهاى مردان راه يابند و با جلوه هاى فتان و اطوار سحرآميز خود دلهاى آنان را مسخر نموده عقلشان را بگيرند و ايشان را از راههايى كه خودشان هم متوجه نباشند به سوى خواسته هاى خود بكشانند. اين همان كيد و اراده سوء است.
     عزيز وقتى ديد پيراهن يوسف از عقب پاره شده به نفع يوسف و عليه همسرش حكم كرد!
     " يوسف اعرض عن هذا و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين!" اين آيه نقل قول عزيز است، يعنى عزيز بعد از آن كه به نفع يوسف و عليه همسرش داورى نمود به يوسف دستور داد كه از اين قضيه اعراض كند و به همسرش دستور داد تا از خطا و گناهى كه كرده استغفار نمايد!
     پس اين كه گفت: " يوسف اعرض عن هذا !" اشاره است به پيشامدى كه كرد و يوسف را زنهار داد كه قضيه را ناديده گرفته به احدى نگويد و آن را فاش نسازد و از آيات قرآنى هم بر نمى آيد كه يوسف به كسى گفته باشد، و جز اين هم از او انتظار نمى رفت، همچنانكه مى بينيم در برخورد با عزيز اسمى از داستان مراوده نبرد، تا آنكه خود زليخا او را متهم كرد و او هم ناچار شد حق مطلب را بيان كند.
     و اين كه به همسرش گفت: " و استغفرى لذنبك انك كنت من الخاطئين!" گناه را براى او اثبات نموده و دستور داد كه از خداى خود به خاطر اين گناه طلب مغفرت كند، چون او با اين عمل از اهل خطا شد!
        الميزان ج : 11  ص :  191  

***** صفحه 35 *****
گفتمان دلدادگان دست بريده،  پناهنده شدن يوسف به زندان
" وَ قَالَ نِسوَةٌ فى الْمَدِينَةِ امْرَأَت الْعَزِيزِ تُرَوِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ  قَدْ شغَفَهَا حُباًّ  إِنَّا لَنرَاهَا فى ضلَلٍ مُّبِينٍ...!"
" زنانى در شهر گفتند همسر عزيز از غلام خويش كام مى خواهد كه فريفته او شده و ما وى را در ضلالتى آشكار مى بينيم!"
" و همين كه از فكر آنان با خبر شد كس نزدشان فرستاد و مجلسى مهيا كرد و براى آنها پشتى هاى گران قيمتى فراهم ساخت و به هر يك از آنان كاردى داد و به يوسف گفت بيرون شو بر ايشان!"
" همين كه وى را بديدند حيران او شدند و دستهاى خويش ببريدند و گفتند منزه است خدا كه اين بشر نيست، اين فرشته اى است بزرگوار!"
" گفت: اين همان است كه در باره او ملامتم كرديد!
من از او كام خواستم و خويشتن دارى كرد!
اگر آنچه بدو فرمان مى دهم نكند بطور قطع زندانى و خوار مى گردد!"
" گفت پروردگارا زندان براى من از گناهى كه مرا بدان مى خوانند خوشتر است و اگر نيرنگشان را از من دور نكنى متمايل به ايشان مى شوم و از جهالت پيشه گان مى گردم!"
" پروردگارش اجابتش كرد و نيرنگشان را از او دور ساخت كه او شنوا و داناست!"      
                                                                             (30تا34/يوسف)
 آنچه كه از دقت در آيه به دست مى آيد و قرائن حاليه هم تاييدش مى نمايد و با طبع قضيه هم سازگارى دارد اين است كه وقتى داستان برخورد يوسف با عزيز و آن گفت و شنودها پايان يافت تدريجا خبر در شهر انتشار پيدا كرد و نقل مجالس بانوان شد بطورى كه در مجالس خود و هر جا كه مى نشستند اين قضيه را پيش كشيده زليخا را به باد سرزنش مى گرفتند، كه با اين كه شوهر دارد عاشق برده خود شده و در عشق خود آنچنان عنان از دست داده كه با او به مراوده هم پرداخته و لكه ننگى بر دامن خود نهاده است .
     ولى هيچ يك از آنان اين حرفها را از در خيرخواهى نمى زدند، بلكه از در مكر و حيله بود، چون مى دانيم كه بيشتر زنان دچار حسد و خودپسندى هستند و همين دو جهت كافى است كه نگذارد آرام بگيرند!
     آرى عواطف رقيق و احساسات لطيف، در زنان اثرى دارد كه در مردان آنچنان اثر را ندارد. زنان در برابر هر خلقتى لطيف و طبيعتى زيبا عنان از دست مى دهند، آرايش و زينت را بيش از مردان دوست مى دارند مثل اين كه دلهايشان با رسوم ناز و كرشمه آشنائي دارد و همين معنا باعث مى شود كه حس خودپسندى و حسد را در دلهايشان طغيان دهد .

***** صفحه 36 *****
     كوتاه سخن، گفتگوهايى كه در پيرامون مراوده زليخا و يوسف مى داشتند بيشتر براى تسكين حسادت و تسلاى دل و فرو نشاندن جوش سينه ها بود و گرنه آنها تاكنون يوسف را نديده بودند و آنچه كه زليخا از يوسف چشيده بود نچشيده بودند و چون او ديوانه و شيدايش نشده بودند.
     آنها پيش خود خيال مى كردند غلام زليخا مردى معمولى است، آن گاه يكى پس از ديگرى قياسهايى مى كردند، غافل از اين كه: شنيدن كى بود مانند ديدن.
     خلاصه، آنقدر اين تهمتها بر سر زبانها گشت تا به گوش خود زليخا هم رسيد، همان زليخايى كه جز رسيدن به وصال يوسف، ديگر هيچ هم و غمى ندارد. اگر توانگر است، هر چه را دارد براى يوسف و براى به چنگ آوردن او مى خواهد و اگر عزت دارد، عزتش را هم براى اين مى خواهد تا شايد يوسف به خاطر عزت هم كه شده او را دوست بدارد و به او و بخواسته او توجهى كند و او را به خواسته اش برساند.
     اين گفت و شنودها، او را از خواب بيدار كرد و فهميد كه دشمنان و رقيبان چگونه به رسوايى او دامن مى زنند، لا جرم كس نزد ايشان فرستاد تا در موعد معينى همه آنان كه زنان اشراف و شوهرانشان از اركان مملكت بودند در منزل وى حضور بهم رسانند.
     آنها هم بر حسب عادتى كه اينگونه خانواده ها براى رفتن به اينگونه مجالس دارند خود را براى روز موعود آماده نموده بهترين لباسها و دلنشين ترين آرايشها را تدارك ديده، به مجلس زليخا درآمدند، اما همّ يك يك ايشان همه اين بود كه يوسف را ببينند،  آن جوانى كه بانوي مصر عاشقش شده چگونه جوانى است و تا چه حد زيبا است كه توانسته دل زليخا را صيد و او را رسوا سازد!
     زليخا هم جز اين، همى نداشت كه آن روز همه ميهمانان يوسف را ببينند، تا حق را به جانب او داده معذورش دارند و خودشان مانند او به دام عشق يوسف افتاده ديگر مجال براى بدگويى او را نداشته باشند و در نتيجه از شر زبانهايشان راحت و از مكرشان ايمن شود!
     البته در اين مقام اگر شخص ديگرى غير زليخا بود، جا داشت از اين كه ديگران رقيب عشقش شوند بترسد و يوسف را به كسى نشان ندهد، ولى زليخا از اين جهت خيالش راحت بود، چون يوسف غلام او بود و او خود را مالك و صاحب يوسف مى پنداشت، چون عزيز يوسف را براى او خريده بود .
     از سوى ديگر مى دانست يوسف كسى نيست كه نسبت به ميهمانان رغبتى پيدا كند، چه رسد به اين كه عاشق يكى از آنان شود!
     او تاكنون در برابر زيباييهاى خود زليخا تسليم نشده، آن وقت چگونه تسليم ديگران مى شود، او نسبت به اين گونه هواها و اميال عزت و عصمت بى نظيرى دارد!
     پس از آن كه زنان اشرافى مصر نزد ملكه جمع شدند و هر كس در جاى مخصوص خود قرار گرفت و به احوالپرسى و انس و گفتگو پرداختند، رفته رفته موقع خوردن ميوه شد، دستور داد به يك يك آنان كارد تيزى كه قبلا تهيه ديده بود داده و بلافاصله ميوه ها را تقسيم كردند، در همين موقع كه همه مشغول پوست كندن ميوه شدند، دستور داد يوسف كه تا آن موقع پنهان بود در آن مجلس درآيد .

***** صفحه 37 *****
     به محضى كه يوسف وارد شد تو گويى آفتابى درخشيدن گرفت! چشم حضار كه به او افتاد عقل از سرشان پريد و حيرت زده و مسحور جمال او شدند، در نتيجه از شدت بهت زدگى و شيدايى با كاردهاى تيز دستهاى خود را به جاى ميوه پاره كردند!
     آرى! اين اثر و خاصيت شيفتگى و دلدادگى است، چون وقتى نفس آدمى مجذوب چيزى گردد آن هم بطورى كه علاقه و يا ترسش نسبت به آن از حد بگذرد، دچار اضطراب مى گردد و اگر باز از اين هم بيشتر گردد دچار بهت زدگى و بعد از آن دچار خطر مرگ مى گردد و در صورتي كه بهت زده شود و مشاعر خود را از دست دهد ديگر نمى تواند تدبير و تنظيم قواى اعضاى خود را در دست داشته باشد و چه بسا در اين لحظه با سرعت هر چه تمامتر خود را به سوى همان خطرى كه از آن مبهوت شده بود پرتاب نمايد، مثلا با پاى خود به دهان شير برود، و چه بسا بر عكس، حركت را فراموش كند و مانند جمادات كه حركتى ندارند بدون حركت بايستد، و چه بسا كارى كند كه قصد آن را ندارد.
     و نظاير اين حوادث در صحنه عشق و محبت بسيار و حكايات عشاق روزگار كه سرانجامشان به چه جنونى انجاميده معروف است.  همين معنا فرق ميان زليخا و ساير زنان اشرافى مصر بود، چون مستغرق بودن زليخا در محبت يوسف به تدريج صورت گرفت، به خلاف زنان اشرافى مصر كه در مجلس زليخا بطور ناگهانى به يوسف برخوردند و در نتيجه پرده اى از جمال يوسف بر روى دلهايشان افكنده شد و از شدت محبت عقلهايشان پريد و افكار و مشاعرشان را به كلى مختل ساخت، در نتيجه ميوه را از ياد برده به جاى آن دستهاى خود را قطع كردند و نتوانستند كنترل خود را حفظ نمايند و نتوانستند از برون افتادن آنچه كه از محبت يوسف در دل يافتند خوددارى كنند، و بى اختيار گفتند: " حاش لله ما هذا بشرا ان هذا الا ملك كريم!"
     با اين كه مجلس در خانه عزيز و در دربار سلطنتى او منعقد شده بود و در چنين مجلسى جا نداشت كه ميهمانان اينطور گستاخى كنند، بلكه جا داشت نهايت درجه ادب و وقار را رعايت نمايند، و نيز لازم بود حرمت زليخا، عزيزه مصر را رعايت نموده حشمت موقعيت او را نگهدارند! بعلاوه ، خود از اشراف و زنانى جوان و صاحب جمال و صاحب شوهر بودند، چنين زنانى پرده نشين نمى بايست اين چنين نسبت به يك مرد اجنبى اظهار عشق و محبت كنند. همه اينها جهاتى بود كه مى بايست مانع گستاخى آنان شود!
     مگر همين زنان نبودند كه دنبال سر زليخا ملامتها نموده او را به باد مذمت مى گرفتند، با اين كه زليخا سالها با چنين جوان زيبايى همنشين بود، آن وقت چطور گفته هاى خود را فراموش نموده با يك بار ديدن يوسف به اين حالت افتادند.
     از اين هم كه بگذريم جا داشت از يكديگر رودربايستى كنند و از عاقبت فضيحت بارى كه زليخا بدان مبتلا شده بود پرهيز نمايند!
     علاوه بر همه اينها، آخر خود يوسف در آن مجلس حضور داشت و رفتار و گفتار آنان را مى ديد، از او چطور شرم نكردند؟

***** صفحه 38 *****
     جواب همه اين ها يك كلمه است و آن اين است كه ديدن ناگهانى يوسف و مشاهده آن جمال بى نظير، خط بطلان بر همه اين حرفها كشيد و آنچه كه قبلا با خود رشته بودند همه را پنبه كرد و مجلس ادب و احترام را به يك مجلس عيش مبدل ساخت، كه هر كه هر چه در دل دارد با همنشينان در ميان گذاشته و از اين كه در باره اش چه خواهند گفت پروا نكنند لذا بى پرده گفتند:
      سبحان الله ! اين جوان بشر نيست فرشته اى بزرگوار است! آرى، اين گفتار همان بانوانى است كه در گذشته نه چندان دور درباره زليخا مى گفتند:" امراة العزيز تراود فتيها عن نفسه قد شغفها حبا انا لنريها فى ضلال مبين!"
     ( اگر ببيني و دست از ترنج بشناسي     روا بود که ملامت کني زليخا را ! )
     در حقيقت آن حرفشان بعد از اين گفتارشان، خود عذرخواهى و پوزشى از ايشان بود، و مفادش اين بود كه آن بدگوييها كه ما دنبال سر زليخا مى گفتيم در صورتى كه يوسف بشرى معمولى بود همه حق و بجا بود، ولى اينك فهميديم كه يوسف بشر نيست،  انسان وقتى سزاوار ملامت و مذمت است كه به يك بشر ديگر اجنبى عشق بورزد و با او مراوده كند با اين كه مى تواند حاجت طبيعى خود را با آنچه كه در اختيار دارد برآورد، اما در صورتى كه جمال آن شخص اجنبى جمالى بى مانند باشد به حدى كه از هر بيننده اى عنان اختيار را بگيرد ديگر سزاوار مذمت و در عشقش مستحق هيچ ملامتى نيست!
     به همين جهت بود كه ناگهان مجلس منقلب شد و قيود و آداب همه كنار رفت، نشاط و انبساط وادارشان كرد كه هر يك آنچه از حسن يوسف در ضمير داشتند بيرون بريزند، خود زليخا هم رودربايستى را كنار گذاشته اسرار خود را بى پرده فاش ساخت و گفت: اين كه مى بينيد همان بود كه مرا در باره آن ملامت مى كرديد، من او را به سوى خود توجه دادم ولى او عصمت گزيد. آنگاه بار ديگر عنان از كف داده به عنوان تهديد گفت: اگر آنچه دستورش مى دهم انجام ندهد بطور مسلم به زندان خواهد افتاد و يقينا در زمره مردم  خوار و ذليل در خواهد آمد!
     اين بگفت تا هم مقام خود را نزد ميهمانان حفظ كند و هم يوسف را از ترس زندان به اطاعت و انقياد وادار سازد.
     و اما يوسف، نه كمترين توجهى به آن رخساره هاى زيبا و آن نگاههاى فتان نمود و نه التفاتى به سخنان لطيف و غمزه هاى دلربايشان كرد و نه تهديد هول انگيز زليخا كمترين اثرى در دل او گذاشت!
     دل او همه متوجه جمالى بود فوق همه جمالها، و خاضع در برابر جلالى بود كه هر عزت و جلالى در برابرش ذليل است، لذا در پاسخشان يك كلمه حرف نزد و به گفته هاى زليخا كه روى سخنش با او بود هيچ توجهى ننموده، بلكه به درگاه پروردگارش روى آورده و گفت:

***** صفحه 39 *****
- بار الها! زندان در نزد من بهتر است از آنچه كه اينان مرا بدان دعوت مى كنند، و اگر تو كيدشان را از من نگردانى دلم به سوى آنان متمايل گشته و از جاهلان مى شوم!
     اگر اين كلام را با آن حرفى كه در مجلس مراوده در جواب زليخا گفت كه: پناه به خدا! او پروردگار من است كه منزلگاهم را نيكو ساخت، و به درستى كه ستمكاران رستگار نمى شوند! مقايسه كنيم از سياقش مى فهميم كه در اين مجلس به يوسف سخت تر گذشته تا آن مجلسى كه روز قبل با حركات تحريك آميز زليخا مواجه بود، چون آنجا او بود و كيد زليخا، ولى امروز در برابر كيد و قصد سوء جمعى قرار گرفته است!
     آنجا تنها زليخا بود، اينجا عده زيادى اظهار عشق و محبت مى كنند، آنجا يك نفر بود كه مى خواست وى را گمراه كند، اينجا عده اى بر اين معنا تصميم گرفته اند، آنجا اگر شرايطى زليخا را مساعدت مى كرد اينجا شرايط و مقتضيات بيشترى عليه او در كار است، لذا در آنجا تنها به خدا پناه برد ولى در اينجا رسما به درگاه خداى سبحان تضرع نموده در دفع كيد ايشان از او استمداد نمود، و خدا هم دعايش را مستجاب نمود و كيد ايشان را از او بگردانيد، آرى خدا شنوا و دانا است!
     الميزان ج : 11  ص :  196
گفتمان با زندانيان،  معرفي نسب و رسالت يوسف
" ثُمَّ بَدَا لهُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُا الاَيَتِ لَيَسجُنُنَّهُ حَتى حِينٍ."
" وَ دَخَلَ مَعَهُ السجْنَ فَتَيَانِ  قَالَ أَحَدُهُمَا إِنى أَرَاه أَعْصِرُ خَمْراً  وَ قَالَ الاَخَرُ إِنى أَرَاخ أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسى خُبزاً تَأْكلُ الطيرُ مِنْهُ  نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ  إِنَّا نَرَاك مِنَ الْمُحْسِنِينَ...!"
" آنگاه با وجود آن نشانه ها كه ديده بودند به نظرشان رسيد كه او را تا مدتى زندانى كنند."
" و با يوسف دو جوان ديگر هم ، زندانى شدند. يكى از آنها گفت من در خواب ديدم كه انگور( براى شراب) مى فشارم، ديگرى گفت من ديدم كه بر بالاى سر خود طبق نانى مى برم و مرغان هوا از آن مى خورند، اى يوسف تو ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى بينيم!"
" يوسف در پاسخ آنها گفت: هيچ طعامى كه روزى داده شويد، به شما نمى آيد مگر آنكه پيش از آمدنش از تأويل آن خبر مى دهم!  اين علم را خداى من به من آموخته است زيرا كه من آئين گروهى را كه به خدا بى ايمان و به آخرت كافرند ترك گفتم!"

***** صفحه 40 *****
" و از آئين پدرانم ابراهيم خليل و اسحاق و يعقوب پيروى مى كنم و در آئين ما هرگز نبايد چيزى را با خدا شريك گردانيم، اين توحيد و ايمان به يگانگى خدا فضل و عطاى خداست بر ما و بر همه مردم ، ليكن اكثر مردم شكر اين عطا را بجا نمى آورند!"
" اى دو رفيق زندانى من آيا خدايان متفرق( بى حقيقت ) بهتر( و در نظام خلقت مؤثرترند) يا خداى يكتاى قهار! "
" آنچه غير از خدا مى پرستيد اسماء بى حقيقت و الفاظ بى معنا است كه خود شما و پدرانتان ساخته ايد، خدا هيچ دليلى براى آن نازل نكرده و تنها حكمفرماى عالم وجود خداست و امر فرموده كه جز آن ذات پاك يكتا را نپرستيد، اين آئين محكم است ولى اكثر مردم نمى دانند!"
" يوسف گفت، اى دو رفيق زندانى من اما يكى از شما ساقى شراب شاه خواهد شد و اما آن ديگرى بدار آويخته مى شود تا مرغان مغز سر او را بخورند اين امرى كه در باره آن از من خواستيد قطعى و حتمى است!"
" آنگاه يوسف از رفيقى كه مى دانست نجات مى يابد درخواست كرد كه مرا نزد صاحبت ياد كن ولى شيطان در آن حال ياد صاحبش را از نظرش ببرد، بدين سبب در زندان سالى چند بماند!"                                            (35تا42/يوسف)
     اين آيات متضمن قسمتى از داستان يوسف عليه السلام است، و آن، داستان به زندان رفتن و مدتى در زندان ماندن اوست كه مقدمه تقرب تام او به دربار پادشاه مصر شد و سرانجام عزيز مصر گرديد.
     در ضمن با بيان عجيبى دعوتش را به دين توحيد در زندان، نقل نموده و بيان مى كند كه براى اولين بار خود را معرفى كرد كه از دودمان ابراهيم و اسحاق و يعقوب است .
     " و دخل معه السجن فتيان - و با يوسف دو جوان ديگر هم، زندانى شدند...،" از سياق آيه برمى آيد كه دو زندانى نامبرده بردگان پادشاه بوده اند.
     در بامدادى يكى از آن دو به يوسف گفت:" من در عالم رؤيا ديدم كه براى تهيه شراب، انگور مى فشارم." ديگرى گفت:" من ديدم كه بر بالاى سر خود طبق نانى مى برم و مرغان هوا از آن مى خورند...!"
     آنگاه آن دو گفتند:" اى يوسف تو ما را از تعبير آن آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى بينيم!"  با اين جمله آنان درخواست تعبير خواب خود را تعليل كردند.
     وقتى آن دو زندانى با حسن ظن ناشى از ديدن سيماى نيكوكاران در چهره يوسف عليه السلام به آن جناب روى آوردند و درخواست كردند كه وى خوابهايشان را تعبير كند، يوسف عليه السلام فرصت را براى اظهار و فاش ساختن اسرار توحيد كه در دل نهفته مى داشت غنيمت شمرده، از موقعيتى كه پيش آمده بود براى دعوت به توحيد و به پروردگارش كه علم تعبير را به او افاضه فرموده، استفاده كرد و گفت: كه اگر من در اين باب مهارتى دارم، پروردگارم تعليمم داده و سزاوار نيست كه براى چنين پروردگارى شريك قائل شويم!

/ 14