صفحه 551
همه آن است و نه جزئى از اجزاء آن، و نه خاصيتى از خواص آن، نه آن خواصى كه براى ما محسوس است و نه آن خواصى كه با استدلال به وجودش پى بردهايم و نه آن خواصى كه براى ما هنوز درك نشده است.
براى اينكه همه اين نامبردهها هر طورى كه فرض كنيد مادى است و حكم ماده اين است كه محكوم تغيير و دگرگونى است و انقسام مىپذيرد و مفروض ما اين است كه آن چيزى كه در خود بنام (من) مشاهده ميكنم، هيچيك از اين احكام را نمىپذيرد، پس نفس به هيچ وجه مادى نيست.
و نيز اين حقيقتى كه مشاهده مىكنيم امر واحدى مىبينيم، امرى بسيط كه كثرت و اجزاء و مخلوطى از خارج ندارد، بلكه واحد صرف است، هر انسانى اين معنا را در نفس خود مىبيند و درك مىكند كه او اوست، و غير او نيست و دو كس نيست، بلكه يك نفر است و دو جزء ندارد بلكه يك حقيقت است. پس معلوم مىشود اين امر مشهود، امرى است مستقل كه حد ماده بر آن منطبق و صادق نيست و هيچيك از احكام لازم ماده در آن يافت نميشود، نتيجه مىگيريم پس او جوهرى است مجرد از ماده كه تعلقى به بدن مادى خود دارد، تعلقى كه او را با بدن به نحوى متحد مىكند، يعنى تعلق تدبيرى كه بدن را تدبير و اداره مينمايد، (و نمىگذارد دستگاههاى بدن از كار بيفتند و يا نامنظم كار كنند) و مطلوب و مدعاى ما هم اثبات همين معنا است.
در مقابل ما همه علماى مادىگرا و جمعى از علماى الهى، از متكلمين، و نيز علماى ظاهربين، يعنى اهل حديث، منكر تجرد روح شدهاند و بر مدعاى خود و رد ادله ما برهانهايى اقامه كردهاند كه خالى از تكلف و تلاش بيهوده نميباشد.
1- ماديين گفتهاند: رشتههاى مختلف علوم با آن همه پيشرفتى كه كرده و به آن حد از دقت كه امروز رسيده، در تمامى فحصها و جستجوهاى دقيقش، به هيچ خاصيت از خواص بدنى انسان نرسيده، مگر آنكه در كنارش علت ماديش را هم پيدا كرده، ديگر خاصيتى بدون علت مادى نمانده تا بگويند اين اثر روح مجرد از ماده است، چون با قوانين ماده منطبق نيست و آن را دليل بر وجود روح مجرد بگيرند.
و در توضيح اين گفتار خود گفتهاند: سلسله اعصاب كه در سراسر بدن منتشر است، ادراكات تمامى اطراف بدن و اعضاى آن و حاسههايش را پشت سر هم و در نهايت سرعت به عضو مركزى اعصاب منتقل مىكند، و اين مركز عبارت است از قسمتى از مغز سر كه مجموعهاى است متحد و داراى يك وضعى واحد، بطورى كه اجزائش از يكديگر متمايز نيست و