بازويم را نمىكردم.
در اين حال يكى به ديگرى گفت بخوابانش و او بدون فشار و يا كشيدن مرا خوابانيد، پس يكى به ديگرى گفت: سينهاش را بشكاف، پس آن ديگرى سينهام را گرفت آن را شكافت، و تا آنجا كه خودم مىديدم خونى و دردى مشاهده نكردم، پس آن ديگرى به وى گفت: كينه و حسد را در آور، و او چيزى بشكل لخته خون در آورده بيرون انداخت، باز آن ديگرى گفت رافت و رحمت را در جاى آن بگذار، و او چيزى به شكل نقره در همانجاى دلم گذاشت، آن گاه انگشت ابهام دست راستم را تكان داد و گفت برو به سلامت. من برگشتم در حالى كه احساس كردم كه نسبت به اطفال رقت، و نسبت به بزرگسالان رحمت داشتم «1».
مؤلف: و در نقل بعضى از ناقلان- از قبيل نقلى كه در روح المعانى آمده- كه:" من دهساله بودم" بجاى" بيست سال و چند ماه" «2».
و در بعضى «3» روايات آمده كه اين قصه در هنگام نزول سوره" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ ..." واقع شده كه آن جناب چهلساله بوده.
و در بعضى «4» ديگر نظير آنچه در صحيح بخارى «5» و مسلم و ترمذى و نسايى نقل شده آمده كه اين قصه در شب معراج اتفاق افتاده.
و به هر حال بدون اشكال اين قصه جنبه تمثيل دارد، و دانشمندان اسلامى بحثهايى طولانى پيرامون مفاد اين روايات كردهاند كه همه اين بحثها بر اساس اين پندار است كه جريان يك جريان مادى و يك برخورد مادى بوده، و به همين جهت وجوهى را ذكر كردهاند كه چون اصل و اساس بحث باطل بود از نقل آن وجوه خوددارى كرديم.
و در همان كتاب است كه ابو يعلى، ابن جرير، ابن منذر، ابن ابى حاتم، ابن حبان، ابن مردويه، و ابو نعيم (در كتاب دلائل)، همگى از ابى سعيد خدرى از رسول خدا (ص) روايت كردهاند كه فرمود: جبرئيل نزد من آمد و گفت: پروردگارت مىفرمايد: هيچ مىدانى چگونه نامت را بلند آواز كردم؟ عرضه داشتم خدا بهتر مىداند.
گفت پروردگارت مىفرمايد: از اين راه كه هر وقت نام من برده شود نامت با نام من ذكر شود «6».
(1) الدر المنثور، ج 6، ص 363. (2 و 3 و 4 و 5) روح المعانى، ج 30، ص 167 به نقل از كتب مذكور. (6) الدر المنثور، ج 6، ص 364.