آزادی معنوی

مرتضی مطهری

نسخه متنی -صفحه : 134/ 92
نمايش فراداده

درگيرى با موانع

جهاد يعنى درگيرى، حتى در تعبير معنوى آن كه جهاد با نفس است. انسان با موانع و مشكلات روبرو مىشود. آيا انسان بايد هميشه اسير و زبون موانع باشد؟ نه، همين طور كه انسان نبايد اسير و زبون موانع باشد؟ نه، همين طور كه انسان نبايد اسير و زبون محيط خود باشد، اسير و زبون موانع نيز نبايد باشد: اى انسان! تو براى اين آفريده شده اى كه به دست خود موانع را از سر راه خويش بردارى.

قبل از عبارت و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله مىفرمايد: و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا و سعة هجرت كنيد؛ هر كس هجرت كند، در روى زمين مراغمها و سعه ها خواهد ديد. (142).

قرآن در اينجا تعبير عجيبى دارد. دو آيه قبل از و من يهاجر فى سبيل الله آيه مستضعفين است: ان الذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين فى الارض قالو الم تكن ارض الله واسعة فتهاجر فيها (143)وقتى ملائكه عده اى را قبض روح مىكنند. مىبينند پرونده آنها بسيار تاريك و سياه و پليد است. مىپرسند: چرا اين طور است جواب مىدهند: ما عده اى مردم بيچاره بوديم، در محيطى زندگى مىكرديم كه دستمان به جايى نمى رسيد، جبر محيط اجازه نمى داد، و از اين مهملات مىبافند. ملائكه مىگويند: اينها براى انسان عذر نيست. اينها عذر يك درخت است. درخت است كه نمى تواند از جاى خود حركت كند. اگر به درختى بگوييم: چرا در كنار خيابانهاى تهران پژمرده شده اى و صورت برگهايت مثل آدمهاى ترياكى اينقدر سياه شده است؟ مىگويد: مگر اتوبوسهاى شركت واحد را نمى بينيد كه چقدر دود مىكنند؟ تقصير اين درخت چيست واقعا تقصير درخت چيست درخت كه نمى تواند جايش را عوض كند و مثلا به بيابان برود تا برگهايش سبز و خرم شوند! اين درخت، اين موجود، ريشه هايش به زمين وصل است، نمى تواند خود را جدا كند.

حتى حيوانات چنين اسارتى را ندارند. ما در ميان حيوانات، مهاجر زياد داريم: كبوترهاى مهاجر، غير كبوترهاى مهاجر، پرستوها و خيلى از حيوانات ديگر. ماهيهاى دريا مهاجرت مىكنند، مهاجرت تابستانى و زمستانى دارند. پرستوها در تابستان كه هوا گرم مىشود، به مناطق سرد مىروند و يك مهاجرت چند فرسخى مىكنند و بالعكس.

بسيارى از ماهيها در فصلهاى مختلف از يك قسمت دريا به قسمت ديگر مهاجرت مىكنند به طورى كه منطقه اى را سياه مىكنند. حيوان خود را به خاك و گل و سنگ نمى بندد. در چنين صورتى، انسان چنين عذرى براى خود مىآورد كه وقتى از او مىپرسند: فيم كنتم چرا اينقدر كثيفى، چرا اينقدر پليد و آلوده هستى جواب مىدهد: محيط ما فاسد بود! اينهمه سينما، زن مينى ژوپ پوش، دكان مشروب فروشى و... جبر محيط است! مىگويند: اين مهملات چيست آيا نمى شد از اين محيط برويد دو قدم آنطرف تر، محيط بهتر؟ (قالوا الم تكن ارض الله واسعة فتهاجروا فيها) اينها مىگويند: ما در اينجا مرغم بوديم. مىخواهند بگويند ما مسلمان بوديم، شهادتين را قبول داشتيم ولى زير دست و اسير و زبون بوديم، محيط ما بد بود، هميشه دشمن بينى ما را به خاك مىماليد. مىگويند: اينجا اين طور بوديد، و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة هر كسى كه در راه خدا مهاجرت كند، به سرزمينى مىرسد كه آنجا سرزمين مراغمه است يعنى در آنجا با دشمن درگير مىشود؛ اگر يك دفعه دشمن بينى ات را به خاك ماليد، يك دفعه هم تو بينى دشمن را به خاك بمال؛ يعنى درگيرى، جهاد. و من يهاجر فى سبيل الله يجد فى الارض مراغما كثيرا وسعة و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله.

در تعبير معنوى مطلب هم همينطور است. بعضى عادت كرده اند كه وقتى راجع به مسائل اخلاقى به آنها تذكر داده مىشود، مىگويند: نمى شود، دروغ نگو! بالاخره انسان مجبور مىشود دروغ بگويد! به زن نامحرم نگاه نكن! مگر مىشود آدم نگاه نكند؟ در جلسه اى گفتم: اين شعر خيام نفى انسان است؛ افتخار نيست، ننگ ادبيات ماست:


  • يارب تو جمال آن مه مهرانگيز پس حكم همى كنى كه در وى منگر اين حكم چنين بود كه كج دار و مريز

  • آراسته اى به سنبل عنبربيز اين حكم چنين بود كه كج دار و مريز اين حكم چنين بود كه كج دار و مريز

جبر است، نمى توانم! جبر نيست، تو انسانيت انسان را نفى كردى، مىگوييم: آقا در نماز حضور ذهن داشته باش. مىگويد: نمى شود! اگر نمى شد، نمى گفتند داشته باش. مراقبه ندارى؛ اگر مراقبه كنى مىتوانى در نماز حضور قلب داشته باشى. مراقبه كن، خيال تو نيز در اختيارت قرار مىگيرد، يعنى خاطره ذهنى بدون اجازه تو ذهنت نمى آيد تا چه رسد به قسمتهاى ديگر.


  • حاكم انديشه ام محكوم نى جمله خلقان سخره انديشه اند زين سبب خسته دل و غم پيشه اند

  • چون كه بنا حاكم آمد بر نبى زين سبب خسته دل و غم پيشه اند زين سبب خسته دل و غم پيشه اند

چرا انسان بايد مسخر باشد؟ خدا انسان را مسخر هيچ موجودى قرار نداده است؛ آنچنان آزادى و حريتى به انسان داده كه اگر بخواهد، مىتواند خود را از همه چيز آزاد كند و بر همه چيز مسلط باشد ولى درگيرى مىخواهد، انسان با خود بايد درگيرى داشته باشد؛ با هواى نفس خود، با لذت پرستى و راحت طلبى خود درگيرى داشته باشد. مسلما اگر درگيرى نداشته باشد، محكوم است. امر داير است ميان يكى از اين دو: يا درگيرى با نفس اماره و برده كردن و در اطاعت خود در آوردن آن، يا درگير نشدن و اسير و زبون آن گرديدن. النفس آن لم تشغله شغلتك خاصيت نفس اماره اين است كه اگر تو او را وادار و مطيع خود نكنى، او تو را مشغول و مطيع خود خواهد ساخت.

فلسفه زهد حضرت على و منطق او در فلسفه ترك دنياى خود چه بود؟ آزادى: من مغلوب باشم على عليه السلام همان طور كه نمى پسنديد در ميدان جنگ مغلوب عمرو بن عبدودها و مرحبها باشد، به طريق اولى و صد چندان بيشتر هرگز بر خود نمى پسنديد كه مغلوب يك ميل و هواى نفس باشد. روزى حضرت از كنار دكان قصابى مىگذشت. قصاب گفت: يا اميرالمؤمنين! (ظاهرا در دوران خلافت ايشان بوده است) گوشتهاى بسيار خوبى آورده ام، اگر مىخواهيد ببريد. فرمود: الان پول ندارم گفت: من صبر مىكنم. حضرت فرمود: من به شكم مىگويم صبر كند. اگر من نمى توانستم به شكم خود بگويم كه صبر كند، از تو مىخواستم كه صبر كنى! ولى من به شكم خود مىگويم كه صبر كند، همين داستان را سعدى به شعر درآوره، منتها از زبان يك عارف مىگويد:

ولو سئت لا هتديت الطريق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القز من اگر بخواهم بلدم نه اينكه عقل و شعورم نمى رسد؛ مىدانم كه چگونه مىتوان عاليترين لباسها، عاليترين خوراكها، آنچه را كه سلاطين دنيا براى خودشان تهيه مىكنند تهيه كرد ولكن هيهات ان يغلبنى هواى معنى اين كار اين است كه من خود را در اسارت هواى نفس خود قرار دهم؛ نمى كنم. خطاب به دنيا مىكند در تعبيرهاى بسيار زيبايى: اليك عنى يا دنيا فحبلك على غاربك يعنى برو گم شو، قد انسللت من مخالبك و افلت من حبائلك (144) من در برابر تو آزادم، تو چنگالهايت را به طرف من انداختى ولى من خود را از چنگالهاى تو رها كردم. تو دامهاى خود را در راه من گستردى، ولى من خود را از اين دامها نجات دادم. من آزادم و در مقابل اين فلك و آنچه در زير قبه اين فلك است، خود را اسير و ذليل و زبون هيچ موجودى نمى كنم. به اين مىگويند درگيرى واقعى، جهاد با نفس.

روز يازدهم محرم يكى از سخت ترين روزهايى است كه بر اهل بيت پيغمبر گذشته است. اگر صحنه كربلا را از دو طرف يعنى از صفحه نورانى و از صفحه ظلمانى آن بنگريم. مىبينيم مثل اينكه صحنه اى است نشان دهنده سخنان آن روز ملائكه و پاسخ خداوند درباره آفرينش انسان كه اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء و نحن نسبح بحمدك و نقدس لك قال انى اعلم ما لا تعلمون (145) هر چه ملائكه در سرشت بشر از بديها ديدند، در كربلا ظاهر شد. و نيز آنچه خداى متعال به آنها گفت كه شما يك طرف قضيه را ديدند و طرف ديگر آن يعنى صفحه نورانى و فضيلت بشر را نديدند (تمام فضيلتهاى بشرى) در حادثه كربلا ظاهر شد. يك چنين صحنه آزمايش عجيبى است.

اينها انواعى قساوتها كردند كه در نوع خود در دنيا يا بى نظير است يا كم نظير؛ در مجموع شايد بشود گفت بى نظير است. يكى از آنها اين است كه جوانى يا طفلى را در مقابل چشم مادرش گشتند، سر بريدند. احصاء كرده اند؛ در اين واقعه هشت نفر را به اين شكل كشتند كه سه نفر آنها بالغ و مرده، و پنج نفر ديگر كودكانى بوده اند كه جلوى چشم مادرانشان يا سر بريده و يا قطعه قطعه شده اند، يكى از اين هشت نفر كه مادرانشان در كربلا بوده اند جناب عبدالله بن الحسين بن على بن ابى طالب است كه در ميان ما به على اصغر معروف است، طفل شيرخواره اباعبدالله. بنابر آنچه در مقاتل معتبر هست، شهادت اين طفل در مقابل خيمه صورت گرفته است. آقا اباعبدالله طفل را براى بوسيدن و خداحافظى در بغل گرفتند: يا اختاه ايتنى بولدى الرضيع حتى اودعه. نوشته اند در همان حالى كه اباعبدالله طفل را مىبوسيدند و مادرش نيز همان جا ايستاده بود، با اشاره پسر سعد تيرى مىآيد و گلوى اين طفل را پاره مىكند.

يكى ديگر جناب قاسم بن الحسن فرزند امام حسن است كه مادرش در كربلا شاهد شهادت فجيع او بود. ولى مادر حضرت على اكبر در كربلا نبوده است. عليرغم شهرتى كه مىگويند ليلا در كربلا بوده، ليلا در كربلا نبوده است.

يكى ديگر از جوانانى كه در كربلا شهيد شده است و مادرش حضور داشت، عون بن عبدالله بن جعفر فرزند جناب زينب كبرى (سلام الله عليها)است، يعنى زينب عليها السلام شاهد شهادت پسر بزرگوارش بود. از عبدالله بن جعفر دو پسر در كربلا بودند كه يكى از زينب و ديگرى از زن ديگر بود و هر دو شهيد شدند. بنابراين پسر زينب نيز در كربلا شهيد شده است. و يكى از آن عجايبى كه تربت بسيار بسيار عالى اين بانوى مجلله را مىرساند، اين است كه در هيچ مقتلى ننوشته اند كه زينب چه قبل و چه بعد از شهادت پسرش نامى از او برده باشد. گويى اگر مىخواست اين نام را ببرد، فكر مىكرد نوعى بى ادبى است؛ يعنى يا اباعبدالله! فرزند من قابل اين نيست كه فداى تو شود. مثلا در شهادت على اكبر، زينب از خيمه بيرون دويد و فرياد زد: يا اخيه و اين اخيه! كه فريادش فضا را پر كرد، ولى هيچ ننوشته اند كه در شهادت فرزندش چنين كارى كرده باشد.

جوان ديگرى كه در كربلا شهيد شد يكى از فرزندان جناب مسلم بن عقيل و مادرش رقيه دختر على بن ابى طالب عليه السلام است. اين جوان هم در مقابل چشم مادرش شهيد شد. دو سه نفر هم از اصحاب هستند: يكى عبدالله بن عمير كلبى و ديگر آن جوانى است كه شناخته نشده كه پسر كداميك از اصحاب بوده است. اين دو هم در مقابل چشم مادرشان شهيد شدند كه در جلسه پيش درباره شان صحبت كرديم.

ديگر، يكى از جوانان اهل بيت است كه بعد از اباعبدالله به شهادت رسيد، اين طفل كه ده سال داشت در خيمه بود. وقتى ديد اوضاع دگرگون شد، از خيمه بيرون دويد. اينجا درباره او نوشته اند: خرج مذعورا حالت بهت زده اى داشت، مثل بهت زده ها نگاه مىكرد و متحير بود كه چه شده است. ناقل نقل مىكند كه فراموش نمى كنم كه در دو گوش اين طفل گوشواره بود و مادرش نيز ايستاده بود كه يك نفر آمد و سر او را بريد.

يكى ديگر كه خيلى براى اباعبدالله جانسوز و عجيب است اينكه اباعبدالله دستور داده بودند كه اهل بيت از خيمه ها بيرون نيايند و اين دستور اطاعت مىشد. فرزندى دارد امام حسن مجتبى به نام عبدالله بن الحسن كه مادر او هم در كربلا حاضر بوده. ده ساله بود (وقتى اين طفل متولد شد پدر نداشت او در رحم مادر يا شيرخواره بود كه پدرش شهيد شد.به هر حال او پدر خود را نديده بود) و در دامن اباعبدالله بزرگ شده بودند. اين طفل در آخرين لحظات عمر اباعبدالله - كه در گودال قتلگاه افتاده و توانايى حركت نداشتند - يكمرتبه از خيمه بيرون آمد. زينب دويد و او را گرفت ولى او قوى بود، خود را از دست زينب بيرون آورد و گفت: ولله لا افارق عمى به خدا از عمويم از جدا نمى شوم. دويد و خود را در آغوش اباعبدالله انداخت. سبحان الله! حسين چه صبر و چه قلبى دارد! اباعبدالله اين طفل را در آغوش گرفت. در همان حال مردى آمد براى اينكه به اباعبدالله شمشيرى بزند. اين طفل گفت: يا بن اللخناء تو مىخواهى عموى مرا بزنى تا شمشير را حواله كرد، اين طفل دست خود را جلو آورد و دستش بريده شد. فرياد يا عماه او بلند شد. حسين او را در آغوش گرفت و فرمود: فرزند برادر! صبر كن، عن قريب به جد پدرت ملحق خواهى شد.

لا حول و لا قوة الا باالله و صلى الله على محمد و اله الطاهرين. باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...

خدايا! دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان. قلبهاى ما را به حقايق مقدس اسلام آشنا بفرما. ما را قدردان نعمت قرآن قرار بده. قدردان نعمت اسلام قرار بده، قدردان پيغمبر و آل او قرار بده. نيتها ما را خالص بفرما. اموات ما مشمول عنايت و رحمت خود بفرما.

رحم الله من قراء الفاتحة مع الصلوات