مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1099
نمايش فراداده
 دفتر چهارم از كتاب مثنوى

حكايت آن پادشاه زاده كى پادشاهى حقيقى بوى روى نمود يوم يفرالمرء من اخيه و امه و ابيه نقد وقت او شد پادشاهى اين خاك توده ى كودك طبعان كى قلعه گيرى نام كنند آن كودك كى چيره آيد بر سر خاك توده برآيد و لاف زندگى قلعه مراست كودكان ديگر بر وى رشك برند كى التراب ربيع الصبيان آن پادشاه زاده چو از قيد رنگها برست گفت من اين خاكهاى رنگين را همان خاك دون مي گويم زر و اطلس و اكسون نمي گويم من ازين اكسون رستم يكسون رفتم و آتيناه الحكم صبيا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نيست در قدرت كن فيكون هيچ كس سخن قابليت نگويد

  • پادشاهى داشت يك برنا پسر خواب ديد او كان پسر ناگه بمرد خشك شد از تاب آتش مشك او آنچنان پر شد ز دود و درد شاه خواست مردن قالبش بي كار شد شاديى آمد ز بيداريش پيش كه ز شادى خواست هم فانى شدن از دم غم مي بميرد اين چراغ در ميان اين دو مرگ او زنده است شاه با خود گفت شادى را سبب اى عجب يك چيز از يك روى مرگ آن يكى نسبت بدان حالت هلاك شادى تن سوى دنياوى كمال خنده را در خواب هم تعبير خوان گريه را در خواب شادى و فرح شاه انديشيد كين غم خود گذشت ور رسد خارى چنين اندر قدم چون فنا را شد سبب بي منتهى صد دريچه و در سوى مرگ لديغ ژيغ ژيغ تلخ آن درهاى مرگ ژيغ ژيغ تلخ آن درهاى مرگ
  • باطن و ظاهر مزين از هنر صافى عالم بر آن شه گشت درد كه نماند از تف آتش اشك او كه نمي يابيد در وى راه آه عمر مانده بود شه بيدار شد كه نديده بود اندر عمر خويش بس مطوق آمد اين جان و بدن وز دم شادى بميرد اينت لاغ اين مطوق شكل جاى خنده است آنچنان غم بود از تسبيب رب وان ز يك روى دگر احيا و برگ باز هم آن سوى ديگر امتساك سوى روز عاقبت نقص و زوال گريه گويد با دريغ و اندهان هست در تعبير اى صاحب مرح ليك جان از جنس اين بدظن گشت كه رود گل يادگارى بايدم پس كدامين راه را بنديم ما مي كند اندر گشادن ژيغ ژيغ نشنود گوش حريص از حرص برگ نشنود گوش حريص از حرص برگ