مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1107
نمايش فراداده
دفتر چهارم از كتاب مثنوىدر بيان آنك شه زاده آدمى بچه است خليفه ى خداست پدرش آدم صفى خليفه ى حق مسجود ملايك و آن كمپير كابلى دنياست كى آدمي بچه را از پدر ببريد به سحر و انبيا و اوليا آن طبيب تدارك كننده
-
پس وصال اين فراق آن بود
سخت مي آيد فراق اين ممر
چون فراق نقش سخت آيد ترا
اى كه صبرت نيست از دنياى دون
چونك صبرت نيست زين آب سياه
چونك بى اين شرب كم دارى سكون
گر ببينى يك نفس حسن ودود
جيفه بينى بعد از آن اين شرب را
هم چو شه زاده رسى در يار خويش
جهد كن در بي خودى خود را بياب
هر زمانى هين مشو با خويش جفت
از قصور چشم باشد آن عثار
بوى پيراهان يوسف كن سند
صورت پنهان و آن نور جبين
نور آن رخسار برهاند ز نار
چشم را اين نور حالي بين كند
صورتش نورست و در تحقيق نار
دم به دم در رو فتد هر جا رود
دور بيند دوربين بي هنر
خفته باشى بر لب جو خشك لب
خفته باشى بر لب جو خشك لب
-
صحت اين تن سقام جان بود
پس فراق آن مقر دان سخت تر
تا چه سخت آيد ز نقاشش جدا
چونت صبرست از خدا اى دوست چون
چون صبورى دارى از چشمه ى اله
چون ز ابرارى جدا وز يشربون
اندر آتش افكنى جان و وجود
چون ببينى كر و فر قرب را
پس برون آرى ز پا تو خار خويش
زودتر والله اعلم بالصواب
هر زمان چون خر در آب و گل ميفت
كه نبيند شيب و بالا كور وار
زانك بويش چشم روشن مي كند
كرده چشم انبيا را دوربين
هين مشو قانع به نور مستعار
جسم و عقل و روح را گرگين كند
گر ضيا خواهى دو دست از وى بدار
ديده و جانى كه حالي بين بود
هم چنانك دور ديدن خواب در
مي دوى سوى سراب اندر طلب
مي دوى سوى سراب اندر طلب