مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1174
نمايش فراداده
 دفتر پنجم از كتاب مثنوى

سبب آنك فرجى را نام فرجى نهادند از اول

  • جرعه حسنست اندر خاك گش جرعه خاك آميز چون مجنون كند هر كسى پيش كلوخى جامه چاك جرعه اى بر ماه و خورشيد و حمل جرعه گوييش اى عجب يا كيميا جد طلب آسيب او اى ذوفنون جرعه اى بر زر و بر لعل و درر جرعه اى بر روى خوبان لطاف چون همى مالى زبان را اندرين چونك وقت مرگ آن جرعه ى صفا آنچ مي ماند كنى دفنش تو زود جان چو بى اين جيفه بنمايد جمال مه چو بي اين ابر بنمايد ضيا حبذا آن مطبخ پر نوش و قند حبذا آن خرمن صحراى دين حبذا درياى عمر بي غمى جرعه اى چون ريخت ساقى الست جوش كرد آن خاك و ما زان جوششيم گر روا بد ناله كردم از عدم اين بيان بط حرص منثنيست اين بيان بط حرص منثنيست
  • كه به صد دل روز و شب مي بوسيش مر ترا تا صاف او خود چون كند كه آن كلوخ از حسن آمد جرعه ناك جرعه اى بر عرش و كرسى و زحل كه ز اسيبش بود چندين بها لا يمس ذاك الا المطهرون جرعه اى بر خمر و بر نقل و ثمر تا چگونه باشد آن راواق صاف چون شوى چون بينى آن را بى ز طين زين كلوخ تن به مردن شد جدا اين چنين زشتى بدان چون گشته بود من نتانم گفت لطف آن وصال شرح نتوان كرد زان كار و كيا كين سلاطين كاسه ليسان ويند كه بود هر خرمن آن را دانه چين كه بود زو هفت دريا شب نمى بر سر اين شوره خاك زيردست جرعه ى ديگر كه بس بي كوششيم ور نبود اين گفتنى نك تن زدم از خليل آموز كه آن بط كشتنيست از خليل آموز كه آن بط كشتنيست