دفتر پنجم از كتاب مثنوى
سبب آنك فرجى را نام فرجى نهادند از اول
صوفيى بدريد جبه در حرج كرد نام آن دريده فرجى اين لقب شد فاش و صافش شيخ برد هم چنين هر نام صافى داشتست هر كه گل خوارست دردى را گرفت گفت لابد درد را صافى بود درد عسر افتاد و صافش يسر او يسر با عسرست هين آيس مباش روح خواهى جبه بشكاف اى پسر هست صوفى آنك شد صفوت طلب صوفيى گشته به پيش اين لام بر خيال آن صفا و نام نيك بر خيالش گر روى تا اصل او دور باش غيرتت آمد خيال بسته هر جوينده را كه راه نيست جز مگر آن تيزكوش تيزهوش نجهد از تخييلها نى شه شود اين دل سرگشته را تدبير بخش جرعه اى بر ريختى زان خفيه جام هست بر زلف و رخ از جرعه ش نشان هست بر زلف و رخ از جرعه ش نشان پيشش آمد بعد به دريدن فرج اين لقب شد فاش زان مرد نجى ماند اندر طبع خلقان حرف درد اسم را چون درديى بگذاشتست رفت صوفى سوى صافى ناشكفت زين دلالت دل به صفوت مي رود صاف چون خرما و دردى بسر او راه دارى زين ممات اندر معاش تا از آن صفوت برآرى زود سر نه از لباس صوف و خياطى و دب الخياطه واللواطه والسلام رنگ پوشيدن نكو باشد وليك نى چو عباد خيال تو به تو گرد بر گرد سراپرده ى جمال هر خيالش پيش مي آيد بيست كش بود از جيش نصرتهاش جوش تير شه بنمايد آنگه ره شود وين كمانهاى دوتو را تير بخش بر زمين خاك من كاس الكرام خاك را شاهان همي ليسند از آن خاك را شاهان همي ليسند از آن