مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1222
نمايش فراداده
دفتر پنجم از كتاب مثنوىمثال عالم هست نيست نما و عالم نيست هست نما
-
نيست را بنمود هست و محتشم
بحر را پوشيد و كف كرد آشكار
چون مناره ى خاك پيچان در هوا
خاك را بينى به بالا اى عليل
كف همي بينى روانه هر طرف
كف به حس بينى و دريا از دليل
نفى را اثبات مي پنداشتيم
ديده اى كه اندر نعاسى شد پديد
لاجرم سرگشته گشتيم از ضلال
اين عدم را چون نشاند اندر نظر
آفرين اى اوستاد سحرباف
ساحران مهتاب پيمايند زود
سيم بربايند زين گون پيچ پيچ
اين جهان جادوست ما آن تاجريم
گز كند كرباس پانصد گز شتاب
چون ستد او سيم عمرت اى رهى
قل اعوذت خواند بايد كاى احد
مي دمند اندر گره آن ساحرات
ليك بر خوان از زبان فعل نيز
در زمانه مر ترا سه همره اند
در زمانه مر ترا سه همره اند
-
هست را بنمود بر شكل عدم
باد را پوشيد و بنمودت غبار
خاك از خود چون برآيد بر علا
باد را نى جز به تعريف دليل
كف بي دريا ندارد منصرف
فكر پنهان آشكارا قال و قيل
ديده ى معدوم بينى داشتيم
كى تواند جز خيال و نيست ديد
چون حقيقت شد نهان پيدا خيال
چون نهان كرد آن حقيقت از بصر
كه نمودى معرضان را درد صاف
پيش بازرگان و زر گيرند سود
سيم از كف رفته و كرباس هيچ
كه ازو مهتاب پيموده خريم
ساحرانه او ز نور ماهتاب
سيم شد كرباس نى كيسه تهى
هين ز نفاثات افغان وز عقد
الغياث المستغاث از برد و مات
كه زبان قول سستست اى عزيز
آن يكى وافى و اين دو غدرمند
آن يكى وافى و اين دو غدرمند