مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1589
نمايش فراداده
دفتر ششم از كتاب مثنوىيافتن مريد مراد را و ملاقات او با شيخ نزديك آن بيشه
-
اندرين بود او كه شيخ نامدار
شير غران هيزمش را مي كشيد
تازيانه ش مار نر بود از شرف
تو يقين مي دان كه هر شيخى كه هست
گرچه آن محسوس و اين محسوس نيست
صد هزاران شير زير را نشان
ليك يك يك را خدا محسوس كرد
ديدش از دور و بخنديد آن خديو
از ضمير او بدانست آن جليل
خواند بر وى يك به يك آن ذوفنون
بعد از آن در مشكل انكار زن
كان تحمل از هواى نفس نيست
گرنه صبرم مي كشيدى بار زن
اشتران بختييم اندر سبق
من نيم در امر و فرمان نيم خام
عام ما و خاص ما فرمان اوست
فردى ما جفتى ما نه از هواست
ناز آن ابله كشيم و صد چو او
اين قدر خود درس شاگردان ماست
تا كجا آنجا كه جا را راه نيست
تا كجا آنجا كه جا را راه نيست
-
زود پيش افتاد بر شيرى سوار
بر سر هيزم نشسته آن سعيد
مار را بگرفته چون خرزن به كف
هم سوارى مي كند بر شير مست
ليك آن بر چشم جان ملبوس نيست
پيش ديده ى غيب دان هيزم كشان
تا كه بيند نيز او كه نيست مرد
گفت آن را مشنو اى مفتون ديو
هم ز نور دل بلى نعم الدليل
آنچ در ره رفت بر وى تا كنون
بر گشاد آن خوش سراينده دهن
آن خيال نفس تست آنجا مه ايست
كى كشيدى شير نر بيگار من
مست و بي خود زير محملهاى حق
تا بينديشم من از تشنيع عام
جان ما بر رو دوان جويان اوست
جان ما چون مهره در دست خداست
نه ز عشق رنگ و نه سوداى بو
كر و فر ملحمه ى ما تا كجاست
جز سنابرق مه الله نيست
جز سنابرق مه الله نيست