مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1627
نمايش فراداده
 دفتر ششم از كتاب مثنوى

لابه كردن موش مر چغز را كى بهانه مينديش و در نسيه مينداز انجاح اين حاجت مرا كى فى التاخير آفات و الصوفى ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفى كى وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سريع الحسابى خويش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهرى باشد نه دهرى كى لا صباح عند الله و لا مساء ماضى و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد كى اين رسوم در خطه ى عقل جز وى است و روح حيوانى در عالم لا مكان و لا زمان اين رسوم نباشد پس او ابن وقتيست كى لا يفهم منه الا نفى تفرقة الا زمنة چنانك از الله واحد فهم شود نفى دوى نى حقيقت واحدي

  • صوفيى را گفت خواجه ى سيم پاش يك درم خواهى تو امروز اى شهم گفت دى نيم درم راضي ترم سيلى نقد از عطاء نسيه به خاصه آن سيلى كه از دست توست هين بيا اى جان جان و صد جهان در مدزد آن روى مه از شب روان تا لب جو خندد از آب معين چون ببينى بر لب جو سبزه مست گفت سيماهم وجوه كردگار گر ببارد شب نبيند هيچ كس تازگى هر گلستان جميل اى اخى من خاكيم تو آبيى آن چنان كن از عطا و از قسم بر لب جو من به جان مي خوانمت آمدن در آب بر من بسته شد يا رسولى يا نشانى كن مدد بحث كردند اندرين كار آن دو يار كه به دست آرند يك رشته ى دراز يك سرى بر پاى اين بنده ى دوتو يك سرى بر پاى اين بنده ى دوتو
  • اى قدمهاى ترا جانم فراش يا كه فردا چاشتگاهى سه درم زانك امروز اين و فردا صد درم نك قفا پيشت كشيدم نقد ده كه قفا و سيليش مست توست خوش غنيمت دار نقد اين زمان سرمكش زين جوى اى آب روان لب لب جو سر برآرد ياسمين پس بدان از دور كه آنجا آب هست كه بود غماز باران سبزه زار كه بود در خواب هر نفس و نفس هست بر باران پنهانى دليل ليك شاه رحمت و وهابيى كه گه و بي گه به خدمت مي رسم مي نبينم از اجابت مرحمت زانك تركيبم ز خاكى رسته شد تا ترا از بانگ من آگه كند آخر آن بحث آن آمد قرار تا ز جذب رشته گردد كشف راز بست بايد ديگرش بر پاى تو بست بايد ديگرش بر پاى تو