لابه كردن موش مر چغز را كى بهانه مينديش و در نسيه مينداز انجاح اين حاجت مرا كى فى التاخير آفات و الصوفى ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفى كى وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سريع الحسابى خويش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهرى باشد نه دهرى كى لا صباح عند الله و لا مساء ماضى و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد كى اين رسوم در خطه ى عقل جز وى است و روح حيوانى در عالم لا مكان و لا زمان اين رسوم نباشد پس او ابن وقتيست كى لا يفهم منه الا نفى تفرقة الا زمنة چنانك از الله واحد فهم شود نفى دوى نى حقيقت واحدي - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

لابه كردن موش مر چغز را كى بهانه مينديش و در نسيه مينداز انجاح اين حاجت مرا كى فى التاخير آفات و الصوفى ابن الوقت و ابن دست از دامن پدر باز ندارد و اب مشفق صوفى كى وقتست او را بنگرش به فردا محتاج نگرداند چندانش مستغرق دارد در گلزار سريع الحسابى خويش نه چون عوام منتظر مستقبل نباشد نهرى باشد نه دهرى كى لا صباح عند الله و لا مساء ماضى و مستقبل و ازل و ابد آنجا نباشد آدم سابق و دجال مسبوق نباشد كى اين رسوم در خطه ى عقل جز وى است و روح حيوانى در عالم لا مكان و لا زمان اين رسوم نباشد پس او ابن وقتيست كى لا يفهم منه الا نفى تفرقة الا زمنة چنانك از الله واحد فهم شود نفى دوى نى حقيقت واحدي





  • تا به هم آييم زين فن ما دو تن
    هست تن چون ريسمان بر پاى جان
    چغز جان در آب خواب بيهشى
    موش تن زان ريسمان بازش كشد
    گر نبودى جذب موش گنده مغز
    باقيش چون روز برخيزى ز خواب
    يك سر رشته گره بر پاى من
    تا توانم من درين خشكى كشيد
    تلخ آمد بر دل چغز اين حديث
    هر كراهت در دل مرد بهى
    وصف حق دان آن فراست را نه وهم
    امتناع پيل از سيران ببيت
    جانب كعبه نرفتى پاى پيل
    گفتيى خود خشك شد پاهاى او
    چونك كردندى سرش سوى يمن
    حس پيل از زخم غيب آگاه بود
    نه كه يعقوب نبى آن پاك خو
    از پدر چون خواستندش دادران
    جمله گفتندش مينديش از ضرر
    تا به هم در مرجها بازى كنيم
    تا به هم در مرجها بازى كنيم




  • اندر آميزيم چون جان با بدن
    مي كشاند بر زمينش ز آسمان
    رسته از موش تن آيد در خوشى
    چند تلخى زين كشش جان مي چشد
    عيش ها كردى درون آب چغز
    بشنوى از نوربخش آفتاب
    زان سر ديگر تو پا بر عقده زن
    مر ترا نك شد سر رشته پديد
    كه مرا در عقده آرد اين خبيث
    چون در آيد از فنى نبود تهى
    نور دل از لوح كل كردست فهم
    با جد آن پيلبان و بانگ هيت
    با همه لت نه كثير و نه قليل
    يا بمرد آن جان صول افزاى او
    پيل نر صد اسپه گشتى گام زن
    چون بود حس ولى با ورود
    بهر يوسف با همه اخوان او
    تا برندش سوى صحرا يك زمان
    يك دو روزش مهلتى ده اى پدر
    ما درين دعوت امين و محسنيم
    ما درين دعوت امين و محسنيم



/ 1765