مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1645
نمايش فراداده
دفتر ششم از كتاب مثنوىآمدن جعفر رضى الله عنه به گرفتن قلعه به تنهايى و مشورت كردن ملك آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزير ملك را كى زنهار تسليم كن و از جهل تهور مكن كى اين مرد ميدست و از حق جمعيت عظيم دارد در جان خويش الى آخره
-
چونك جعفر رفت سوى قلعه اى
يك سواره تاخت تا قلعه بكر
زهره نه كس را كه پيش آيد به جنگ
روى آورد آن ملك سوى وزير
گفت آنك ترك گويى كبر و فن
گفت آخر نه يكى مرديست فرد
چشم بگشا قلعه را بنگر نكو
شسته در زين آن چنان محكم پيست
چند كس هم چون فدايى تاختند
هر يكى را او بگرزى مي فكند
داده بودش صنع حق جمعيتى
چشم من چون ديد روى آن قباد
اختران بسيار و خورشيد ار يكيست
گر هزاران موش پيش آرند سر
كى به پيش آيند موشان اى فلان
هست جمعيت به صورتها فشار
نيست جمعيت ز بسيارى جسم
در دل موش ار بدى جمعيتى
بر زدندى چون فدايى حمله اى
آن يكى چشمش بكندى از ضراب
آن يكى چشمش بكندى از ضراب
-
قلعه پيش كام خشكش جرعه اى
تا در قلعه ببستند از حذر
اهل كشتى را چه زهره با نهنگ
كه چه چاره ست اندرين وقت اى مشير
پيش او آيى به شمشير و كفن
گفت منگر خوار در فردى مرد
هم چو سيمابست لرزان پيش او
گوييا شرقى و غربى با ويست
خويشتن را پيش او انداختند
سر نگوسار اندر اقدام سمند
كه همي زد يك تنه بر امتى
كثرت اعداد از چشمم فتاد
پيش او بنياد ايشان مندكيست
گربه را نه ترس باشد نه حذر
نيست جمعيت درون جانشان
جمع معنى خواه هين از كردگار
جسم را بر باد قايم دان چو اسم
جمع گشتى چند موش از حميتى
خويش را بر گربه ى بي مهله اى
وان دگر گوشش دريدى هم به ناب
وان دگر گوشش دريدى هم به ناب