دفتر ششم از كتاب مثنوى
داستان آن مرد كى وظيفه داشت از محتسب تبريز و وامها كرده بود بر اميد آن وظيفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هيچ زنده اى وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفى گزارده شد چنانك گفته اند ليس من مات فاستراح بميت انما الميت ميت الاحياء
آن يكى درويش ز اطراف ديار نه هزارش وام بد از زر مگر محتسب بد او به دل بحر آمده حاتم ار بودى گداى او شدى گر بدادى تشنه را بحرى زلال ور بكردى ذره اى را مشرقى بر اميد او بيامد آن غريب با درش بود آن غريب آموخته هم به پشت آن كريم او وام كرد لا ابالى گشته زو و وام جو وام داران روترش او شادكام گرم شد پشتش ز خورشيد عرب چونك دارد عهد و پيوند سحاب ساحران واقف از دست خدا روبهى كه هست زان شيرانش پشت روبهى كه هست زان شيرانش پشت جانب تبريز آمد وامدار بود در تبريز بدرالدين عمر هر سر مويش يكى حاتم كده سر نهادى خاك پاى او شدى در كرم شرمنده بودى زان نوال بودى آن در همتش نالايقى كو غريبان را بدى خويش و نسيب وام بي حد از عطايش توخته كه ببخششهاش واثق بود مرد بر اميد قلزم اكرام خو هم چو گل خندان از آن روض الكرام چه غمستش از سبال بولهب كى دريغ آيد ز سقايانش آب كى نهند اين دست و پا را دست و پا بشكند كله ى پلنگان را به مشت بشكند كله ى پلنگان را به مشت