مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1646
نمايش فراداده
 دفتر ششم از كتاب مثنوى

آمدن جعفر رضى الله عنه به گرفتن قلعه به تنهايى و مشورت كردن ملك آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزير ملك را كى زنهار تسليم كن و از جهل تهور مكن كى اين مرد ميدست و از حق جمعيت عظيم دارد در جان خويش الى آخره

  • وان دگر سوراخ كردى پهلوش ليك جمعيت ندارد جان موش خشك گردد موش زان گربه ى عيار از رمه ى انبه چه غم قصاب را مالك الملك است جمعيت دهد صد هزاران گور ده شاخ و دلير مالك الملك است بدهد ملك حسن در رخى بنهد شعاع اخترى بنهد اندر روى ديگر نور خود يوسف و موسى ز حق بردند نور روى موسى بارقى انگيخته نور رويش آن چنان بردى بصر او ز حق در خواسته تا توبره توبره گفت از گليمت ساز هين كان كسا از نور صبرى يافتست جز چنين خرقه نخواهد شد صوان كوه قاف ار پيش آيد بهرسد از كمال قدرت ابدان رجال آنچ طورش بر نتابد ذره اى گشت مشكات و زجاجى جاى نور گشت مشكات و زجاجى جاى نور
  • از جماعت گم شدى بيرون شوش بجهد از جانش به بانگ گربه هوش گر بود اعداد موشان صد هزار انبهى هش چه بندد خواب را شير را تا بر گله ى گوران جهد چون عدم باشند پيش صول شير يوسفى را تا بود چون ماء مزن كه شود شاهى غلام دخترى كه ببيند نيم شب هر نيك و بد در رخ و رخسار و در ذات الصدور پيش رو او توبره آويخته كه زمرد از دو ديده ى مار كر گردد آن نور قوى را ساتره كان لباس عارفى آمد امين نور جان در تار و پودش تافتست نور ما را بر نتابد غير آن هم چو كوه طور نورش بر درد يافت اندر نور بي چون احتمال قدرتش جا سازد از قاروره اى كه همي درد ز نور آن قاف و طور كه همي درد ز نور آن قاف و طور