آمدن جعفر رضى الله عنه به گرفتن قلعه به تنهايى و مشورت كردن ملك آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزير ملك را كى زنهار تسليم كن و از جهل تهور مكن كى اين مرد ميدست و از حق جمعيت عظيم دارد در جان خويش الى آخره - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر ششم از كتاب مثنوى

آمدن جعفر رضى الله عنه به گرفتن قلعه به تنهايى و مشورت كردن ملك آن قلعه در دفع او و گفتن آن وزير ملك را كى زنهار تسليم كن و از جهل تهور مكن كى اين مرد ميدست و از حق جمعيت عظيم دارد در جان خويش الى آخره





  • جسمشان مشكات دان دلشان زجاج
    نورشان حيران اين نور آمده
    زين حكايت كرد آن ختم رسل
    كه نگنجيدم در افلاك و خلا
    در دل ممن بگنجيدم چو ضيف
    تا به دلالى آن دل فوق و تحت
    بي چنين آيينه از خوبى من
    بر دو كون اسپ ترحم تاختيم
    هر دمى زين آينه پنجاه عرس
    حاصل اين كزلبس خويشش پرده ساخت
    گر بدى پرده ز غير لبس او
    ز آهنين ديوارها نافذ شدى
    گشته بود آن توبره صاحب تفى
    زان شود آتش رهين سوخته
    وز هوا و عشق آن نور رشاد
    اولا بر بست يك چشم و بديد
    بعد از آن صبرش نماند و آن دگر
    هم چنان مرد مجاهد نان دهد
    پس زنى گفتش ز چشم عبهرى
    گفت حسرت مي خورم كه صد هزار
    گفت حسرت مي خورم كه صد هزار




  • تافته بر عرش و افلاك اين سراج
    چون ستاره زين ضحى فانى شده
    از مليك لا يزال و لم يزل
    در عقول و در نفوس با علا
    بى ز چون و بى چگونه بى ز كيف
    يابد از من پادشاهي ها و بخت
    برنتابد نه زمين و نه زمن
    پس عريض آيينه اى بر ساختيم
    بشنو آيينه ولى شرحش مپرس
    كه نفوذ آن قمر را مي شناخت
    پاره گشتى گر بدى كوه دوتو
    توبره با نور حق چه فن زدى
    بود وقت شور خرقه ى عارفى
    كوست با آتش ز پيش آموخته
    خود صفورا هر دو ديده باد داد
    نور روى او و آن چشمش پريد
    بر گشاد و كرد خرج آن قمر
    چون برو زد نور طاعت جان دهد
    كه ز دستت رفت حسرت مي خورى
    ديده بودى تا همي كردم نثار
    ديده بودى تا همي كردم نثار



/ 1765