مثنوی معنوی

جلال الدین محمد بلخی

نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1712
نمايش فراداده
 دفتر ششم از كتاب مثنوى

بعد مكث ايشان متوارى در بلاد چين در شهر تختگاه و بعد دراز شدن صبر بي صبر شدن آن بزرگين كى من رفتم الوداع خود را بر شاه عرضه كنم اما قدمى تنيلنى مقصودى او القى راسى كفادى ثم يا پاى رساندم به مقصود و مراد يا سر بنهم هم چو دل از دست آن جا و نصيحت برادران او را سود ناداشتن يا عاذل العاشقين دع فة اضلها الله كيف ترشدها الى آخره

  • هان ببين اين را به چشم اعتبار تلخ خواهى كرد بر ما عمر ما گر رود صد سال آنك آگاه نيست بي سلاحى در مرو در معركه اين همه گفتند و گفت آن ناصبور سينه پر آتش مرا چون منقل است صدر را صبرى بد اكنون آن نماد صبر من مرد آن شبى كه عشق زاد اى محدث از خطاب و از خطوب سرنگونم هى رها كن پاى من اشترم من تا توانم مي كشم پر سر مقطوع اگر صد خندق است من نخواهم زد دگر از خوف و بيم من علم اكنون به صحرا مي زنم حلق كو نبود سزاى آن شراب ديده كو نبود ز وصلش در فره گوش كان نبود سزاى راز او اندر آن دستى كه نبود آن نصاب آنچنان پايى كه از رفتار او آنچنان پا در حديد اوليترست آنچنان پا در حديد اوليترست
  • اين چنين دعوى مينديش و ميار كى برين مي دارد اى دادر ترا بر عما آن از حساب راه نيست هم چو بي باكان مرو در تهلكه كه مرا زين گفته ها آيد نفور كشت كامل گشت وقت منجل است بر مقام صبر عشق آتش نشاند درگذشت او حاضران را عمر باد زان گذشتم آهن سردى مكوب فهم كو در جمله ى اجزاى من چون فتادم زار با كشتن خوشم پيش درد من مزاج مطلق است اين چنين طبل هوا زير گليم يا سراندازى و يا روى صنم آن بريده به به شمشير و ضراب آن چنان ديده سپيد كور به بر كنش كه نبود آن بر سر نكو آن شكسته به به ساطور قصاب جان نپيوندد به نرگس زار او كه آنچنان پا عاقبت درد سرست كه آنچنان پا عاقبت درد سرست