دفتر ششم از كتاب مثنوى
بيان مجاهد كى دست از مجاهده باز ندارد اگر چه داند بسطت عطاء حق را كى آن مقصود از طرف ديگر و به سبب نوع عمل ديگر بدو رساند كى در وهم او نبوده باشد او همه وهم و اوميد درين طريق معين بسته باشد حلقه ى همين در مي زند بوك حق تعالى آن روزى را از در ديگر بدو رساند كى او آن تدبير نكرده باشد و يرزقه من حيث لا يحتسب العبد يدبر والله يقدر و بود كى بنده را وهم بندگى بود كى مرا از غير اين در برساند اگر چه من حلقه ى اين در مي زنم حق تعالى او را هم ازين در روزى رساند في الجمله اين همه درهاى يكى سرايست مع تقريره
يا درين ره آيدم آن كام من بوك موقوفست كامم بر سفر يار را چندين بجويم جد و چست آن معيت كى رود در گوش من كى كنم من از معيت فهم راز حق معيت گفت و دل را مهر كرد چون سفرها كرد و داد راه داد چون خطايين آن حساب با صفا بعد از آن گويد اگر دانستمى دانش آن بود موقوف سفر آنچنان كه وجه وام شيخ بود كودك حلواييى بگريست زار گفته شد آن داستان معنوى در دلت خوف افكند از موضعى در طمع فايده ى ديگر نهد اى طمع در بسته در يك جاى سخت آن طمع زان جا نخواهد شد وفا آن طمع را پس چرا در تو نهاد از براى حكمتى و صنعتى تا دلت حيران بود اى مستفيد تا دلت حيران بود اى مستفيد يا چو باز آيم ز ره سوى وطن چون سفر كردم بيابم در حضر كه بدانم كه نمي بايست جست تا نگردم گرد دوران زمن جز كه از بعد سفرهاى دراز تا كه ژس آيد به گوش دل نه طرد بعد از آن مهر از دل او بر گشاد گرددش روشن ز بعد دو خطا اين معيت را كى او را جستمى نايد آن دانش به تيزى فكر بسته و موقوف گريه ى آن وجود توخته شد وام آن شيخ كبار پيش ازين اندر خلال مثنوى تا نباشد غير آنت مطمعى وآن مرادت از كسى ديگر دهد كه آيدم ميوه از آن عالي درخت بل ز جاى ديگر آيد آن عطا چون نخواستت زان طرف آن چيز داد نيز تا باشد دلت در حيرتى كه مرادم از كجا خواهد رسد كه مرادم از كجا خواهد رسد