مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 1734
نمايش فراداده
دفتر ششم از كتاب مثنوىرفتن قاضى به خانه ى زن جوحى و حلقه زدن جوحى به خشم بر در و گريختن قاضى در صندوقى الى آخره
-
عاقبت دانست كان بانگ و فغان
عاشقى كو در غم معشوق رفت
عمر در صندوق برد از اندهان
آن سرى كه نيست فوق آسمان
چون ز صندوق بدن بيرون رود
اين سخن پايان ندارد قاضيش
از من آگه كن درون محكمه
تا خرد اين را به زر زين بي خرد
اى خدا بگمار قومى روحمند
خلق را از بند صندوق فسون
از هزاران يك كسى خوش منظرست
او جهان را ديده باشد پيش از آن
زين سبب كه علم ضاله ى ممنست
آنك هرگز روز نيكو خود نديد
يا به طفلى در اسيرى اوفتاد
ذوق آزادى نديده جان او
دايما محبوس عقلش در صور
منفذش نه از قفس سوى علا
در نبى ان استطعتم فانفذوا
گفت منفذ نيست از گردونتان
گفت منفذ نيست از گردونتان
-
بد ز صندوق و كسى در وى نهان
گر چه بيرونست در صندوق رفت
جز كه صندوقى نبيند از جهان
از هوس او را در آن صندوق دان
او ز گورى سوى گورى مي شود
گفت اى حمال و اى صندوق كش
نايبم را زودتر با اين همه
هم چنين بسته به خانه ى ما برد
تا ز صندوق بدنمان وا خرند
كى خرد جز انبيا و مرسلون
كه بداند كو به صندوق اندرست
تا بدان ضد اين ضدش گردد عيان
عارف ضاله ى خودست و موقنست
او درين ادبار كى خواهد طپيد
يا خود از اول ز مادر بنده زاد
هست صندوق صور ميدان او
از قفس اندر قفس دارد گذر
در قفس ها مي رود از جا به جا
اين سخن با جن و انس آمد ز هو
جز به سلطان و به وحى آسمان
جز به سلطان و به وحى آسمان