دفتر ششم از كتاب مثنوى
رفتن قاضى به خانه ى زن جوحى و حلقه زدن جوحى به خشم بر در و گريختن قاضى در صندوقى الى آخره
مكر زن پايان ندارد رفت شب زن دو شمع و نقل مجلس راست كرد اندر آن دم جوحى آمد در بزد غير صندوقى نديد او خلوتى اندر آمد جوحى و گفت اى حريف من چه دارم كه فداات نيست آن بر لب خشكم گشادستى زبان اين دو علت گر بود اى جان مرا من چه دارم غير آن صندوق كه آن خلق پندارند زر دارم درون صورت صندوق بس زيباست ليك چون تن زراق خوب و با وقار من برم صندوق را فردا به كو تا ببيند ممن و گبر و جهود گفت زن هى در گذر اى مرد ازين از پگه حمال آورد او چو باد اندر آن صندوق قاضى از نكال كرد آن حمال راست و چپ نظر هاتفست اين داعى من اى عجب چون پياپى گشت آن آواز و بيش چون پياپى گشت آن آواز و بيش قاضى زيرك سوى زن بهر دب گفت ما مستيم بى اين آب خورد جست قاضى مهربى تا در خزد رفت در صندوق از خوف آن فتى اتى وبالم در ربيع و در خريف كه ز من فرياد دارى هر زمان گاه مفلس خوانيم گه قلتبان آن يكى از تست و ديگر از خدا هست مايه ى تهمت و پايه ى گمان داد واگيرند از من زين ظنون از عروض و سيم و ز خاليست نيك اندر آن سله نيابى غير مار پس بسوزم در ميان چارسو كه درين صندوق جز لعنت نبود خورد سوگندان كه نكنم جز چنين زود آن صندوق بر پشتش نهاد بانگ مي زد كه اى حمال و اى حمال كز چه سو در مي رسد بانك و خبر يا پري ام مي كند پنهان طلب گفت هاتف نيست باز آمد به خويش گفت هاتف نيست باز آمد به خويش