مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 178
نمايش فراداده
دفتر اول از كتاب مثنوىنصيحت كردن مرد مر زن را كى در فقيران به خوارى منگر و در كار حق به گمان كمال نگر و طعنه مزن در فقر و فقيران به خيال و گمان بي نوايى خويشتن
-
گفت اى زن تو زنى يا بوالحزن
مال و زر سر را بود همچون كلاه
آنك زلف جعد و رعنا باشدش
مرد حق باشد بمانند بصر
وقت عرضه كردن آن برده فروش
ور بود عيبى برهنه ش كى كند
گويد اى شرمنده است از نيك و بد
خواجه در عيبست غرقه تا به گوش
كز طمع عيبش نبيند طامعى
ور گدا گويد سخن چون زر كان
كار درويشى وراى فهم تست
زانك درويشان وراى ملك و مال
حق تعالى عادلست و عادلان
آن يكى را نعمت و كالا دهند
آتشش سوزا كه دارد اين گمان
فقر فخرى از گزافست و مجاز
از غضب بر من لقبها راندى
گر بگيرم بركنم دندان مار
زانك آن دندان عدو جان اوست
از طمع هرگز نخوانم من فسون
از طمع هرگز نخوانم من فسون
-
فقر فخر آمد مرا بر سر مزن
كل بود او كز كله سازد پناه
چون كلاهش رفت خوشتر آيدش
پس برهنه به كه پوشيده نظر
بر كند از بنده جامه ى عيب پوش
بل بجامه خدعه اى با وى كند
از برهنه كردن او از تو رمد
خواجه را مالست و مالش عيب پوش
گشت دلها را طمعها جامعى
ره نيابد كاله ى او در دكان
سوى درويشى بمنگر سست سست
روزيى دارند ژرف از ذوالجلال
كى كنند استم گرى بر بي دلان
وين دگر را بر سر آتش نهند
بر خدا و خالق هر دو جهان
نه هزاران عز پنهانست و ناز
يارگير و مارگيرم خواندى
تاش از سر كوفتن نبود ضرار
من عدو را مي كنم زين علم دوست
اين طمع را كرده ام من سرنگون
اين طمع را كرده ام من سرنگون