مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 348
نمايش فراداده
دفتر دوم از كتاب مثنوىقسم غلام در صدق و وفاى يار خود از طهارت ظن خود
-
گفت نه والله بالله العظيم
آن خدايى كه فرستاد انبيا
آن خداوندى كه از خاك ذليل
پاكشان كرد از مزاج خاكيان
بر گرفت از نار و نور صاف ساخت
آن سنابرقى كه بر ارواح تافت
آن كز آدم رست و دست شيث چيد
نوح از آن گوهر كه برخوردار بود
جان ابراهيم از آن انوار زفت
چونك اسمعيل در جويش فتاد
جان داوود از شعاعش گرم شد
چون سليمان بد وصالش را رضيع
در قضا يعقوب چون بنهاد سر
يوسف مه رو چو ديد آن آفتاب
چون عصا از دست موسى آب خورد
نردبانش عيسى مريم چو يافت
چون محمد يافت آن ملك و نعيم
چون ابوبكر آيت توفيق شد
چون عمر شيداى آن معشوق شد
چونك عثمان آن عيان را عين گشت
چونك عثمان آن عيان را عين گشت
-
مالك الملك و به رحمان و رحيم
نه بحاجت بل بفضل و كبريا
آفريد او شهسواران جليل
بگذرانيد از تك افلاكيان
وانگه او بر جمله ى انوار تاخت
تا كه آدم معرفت زان نور يافت
پس خليفه ش كرد آدم كان بديد
در هواى بحر جان دربار بود
بى حذر در شعله هاى نار رفت
پيش دشنه ى آبدارش سر نهاد
آهن اندر دست بافش نرم شد
ديو گشتش بنده فرمان و مطيع
چشم روشن كرد از بوى پسر
شد چنان بيدار در تعبير خواب
ملكت فرعون را يك لقمه كرد
بر فراز گنبد چارم شتافت
قرص مه را كرد او در دم دو نيم
با چنان شه صاحب و صديق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد
نور فايض بود و ذى النورين گشت
نور فايض بود و ذى النورين گشت