دفتر دوم از كتاب مثنوى
قسم غلام در صدق و وفاى يار خود از طهارت ظن خود
چون ز رويش مرتضى شد درفشان چون جنيد از جند او ديد آن مدد بايزيد اندر مزيدش راه ديد چونك كرخى كرخ او را شد حرس پور ادهم مركب آن سو راند شاد وان شقيق از شق آن راه شگرف صد هزاران پادشاهان نهان نامشان از رشك حق پنهان بماند حق آن نور و حق نورانيان بحر جان و جان بحر ار گويمش حق آن آنى كه اين و آن ازوست كه صفات خواجه تاش و يار من آنچ مي دانم ز وصف آن نديم شاه گفت اكنون از آن خود بگو تو چه دارى و چه حاصل كرده اى روز مرگ اين حس تو باطل شود در لحد كين چشم را خاك آگند آن زمان كه دست و پايت بر درد آن زمان كين جان حيوانى نماند شرط من جا بالحسن نه كردنست شرط من جا بالحسن نه كردنست گشت او شير خدا در مرج جان خود مقاماتش فزون شد از عدد نام قطب العارفين از حق شنيد شد خليفه ى عشق و ربانى نفس گشت او سلطان سلطانان داد گشت او خورشيد راى و تيز طرف سر فرازانند زان سوى جهان هر گدايى نامشان را بر نخواند كاندر آن بحرند همچون ماهيان نيست لايق نام نو مي جويمش مغزها نسبت بدو باشند پوست هست صد چندان كه اين گفتار من باورت نايد چه گويم اى كريم چند گويى آن اين و آن او از تك دريا چه در آورده اى نور جان دارى كه يار دل شود هست آنچ گور را روشن كند پر و بالت هست تا جان بر پرد جان باقى بايدت بر جا نشاند اين حسن را سوى حضرت بردنست اين حسن را سوى حضرت بردنست