مثنوی معنوی
جلال الدین محمد بلخی
نسخه متنی -صفحه : 1765/ 509
نمايش فراداده
دفتر دوم از كتاب مثنوى
بقيه ى قصه ى طعنه زدن آن مرد بيگانه در شيخ
-
آن خبيث از شيخ مي لاييد ژاژ
كه منش ديدم ميان مجلسى
وركه باور نيستت خيز امشبان
شب ببردش بر سر يك روزنى
بنگر آن سالوس روز و فسق شب
روز عبدالله او را گشته نام
ديد شيشه در كف آن پير پر
تو نمي گفتى كه در جام شراب
گفت جامم را چنان پر كرده اند
بنگر اينجا هيچ گنجد ذره اى
جام ظاهر خمر ظاهر نيست اين
جام مى هستى شيخست اى فليو
پر و مالامال از نور حقست
نور خورشيد ار بيفتد بر حدث
شيخ گفت اين خود نه جامست و نه مى
آمد و ديد انگبين خاص بود
گفت پير آن دم مريد خويش را
كه مرا رنجيست مضطر گشته ام
در ضرورت هست هر مردار پاك
گرد خمخانه بر آمد آن مريد
گرد خمخانه بر آمد آن مريد
-
كژنگر باشد هميشه عقل كاژ
او ز تقوى عاريست و مفلسى
تا ببينى فسق شيخت را عيان
گفت بنگر فسق و عشرت كردنى
روز همچون مصطفى شب بولهب
شب نعوذ بالله و در دست جام
گفت شيخا مر ترا هم هست غر
ديو مي ميزد شتابان نا شتاب
كاندرو اندر نگنجد يك سپند
اين سخن را كژ شنيده غره اى
دور دار اين را ز شيخ غيب بين
كاندرو اندر نگنجد بول ديو
جام تن بشكست نور مطلقست
او همان نورست نپذيرد خبث
هين بزير آ منكرا بنگر بوى
كور شد آن دشمن كور و كبود
رو براى من بجو مى اى كيا
من ز رنج از مخمصه بگذشته ام
بر سر منكر ز لعنت باد خاك
بهر شيخ از هر خمى او مي چشيد
بهر شيخ از هر خمى او مي چشيد