424.المعجم الكبير ـ به نقل از عبد اللّه بن مسعود ـ: پيامبر خدا مرا در ليلة الجِن، 1 به دنبال خود برد. به همراه او رفتم تا به بالاى مكّه رسيديم. پس برايم خطّى كشيد و گفت: «از اينجا جلوتر نيا». سپس به شتاب از كوهها بالا رفت و ديدم كه مردانى از قلّه كوهها بر او فرود مىآيند، تا آنجا كه ميان من و او حايل شدند. پس شمشير از نيام بركشيدم و[با خود [گفتم: شمشير مىزنم تا پيامبر خدا را نجات دهم، كه گفتهاش يادم آمد: «حركت مكن تا نزدت آيم».
در همين حال بودم تا آنكه سپيده دميد و پيامبر صلي الله عليه و آله آمد و من ايستاده بودم. گفت: «پيوسته اين گونه بودهاى؟». گفتم: اگر يك ماه هم مىماندى، حركت نمىكردم تا بيايى. سپس آنچه را كه مىخواستم انجام دهم، برايش گفتم. گفت: «اگر حركت مىكردى، همديگر را تا قيامت نمىديديم».
يكى از شبها در ماههاى پايانىِ عمر پيامبر صلي الله عليه و آله كه در آن شب، نمايندگانى از جنّيان، براى اسلام آوردن، به حضور آن حضرت رسيدند. وقايع آن شب را در احاديث همين باب، بخوانيد. (م)