گفت: «امّا من اميد ندارم كه حتّى دو درصد مردم، با من همراه شوند. [من [تو را از علّت آن آگاه مىكنم: مردم به قريش مىنگرند. قريش مىگويد: خاندان محمّد صلي الله عليه و آله خود را از ساير مردم برتر مىدانند و خود (و نه قريش) را صاحب خلافت مىدانند. اگر خلافت به آنان رسد، هيچ گاه از ميان آنان خارج نمىشود و به كس ديگرى نمىرسد؛ ولى اگر در غير آنان باشد، ميان شما مىچرخد.
به خدا سوگند، هرگز قريش، اين اِمارت و سيطره را از روى اطاعت و رضايت به ما نخواهد داد».
به او گفتم: آيا باز نگردم تا مردم را از اين سخنت آگاه كنم و آنان را به سوى تو بخوانم؟
به من گفت: «اى جندب! اكنون زمان آن نيست».
پس از آن به عراق باز گشتم و هر گاه كه براى مردم، چيزى از فضيلتهاى على بن ابى طالب عليه السلام و مناقب و حقوق او را ذكر مىكردم، [حاكمان عراق،] مرا با تندى و درشتى باز مىداشتند و مىراندند، تا آن كه سخنانم به گوش وليد بن عُقْبه (در دوران حكومتش بر ما) رسيد. او به دنبال من فرستاد و مرا زندانى نمود، تا آن كه برايم شفاعت شد و آزادم ساخت. 1
1080 .امام على عليه السلام ـ در يكى از خطبههايش ـ: هان! به خدا سوگند، فلان شخص، جامه خلافت به تن كرد و مىدانست كه موقعيّت من به خلافت، موقعيّت مركز آسياب به سنگى است كه گرد آن مى گردد. كوهى بلند را مانم كه سيلاب از ستيغم ريزان است و پرنده از رسيدن به قلّهام ناتوان.
الإرشاد: 1/241، الأمالى ، طوسى: 234/415، شرح نهج البلاغة: 9/57 .