دانش نامه امیر المؤمنین علیه السلام بر پایه قرآن، حدیث و تاریخ

مؤلفان: محمد محمدی ری شهری، محمدکاظم طباطبایی، محمود طباطبائی نژاد؛ مترجمان: عبدالهادی مسعودی، مهدی مهریزی، ابوالقاسم حسینی، جواد محدثی، محمدعلی سلطانی

جلد 6 -صفحه : 439/ 82
نمايش فراداده

عمّار تميمى كه در آن روز، هنوز جوانى نوخاسته بود.

اشتر پياپى مى‏گفت: واى بر شما! ابو اعور را به من نشان دهيد.

ابو اعور سپاهش را فراخواند و ايشان نزد وى بازگشتند. او بر فرازِ جايى كه بار نخست در آن موضع گرفته بود، ايستاد. اشتر نيز به جايى آمد كه ابو اعور مستقر بود و سپاهش را صف آراست. سپس وى به سنان بن مالك نَخَعى گفت: به سوى ابو اعور روان شو و او را به نبرد فرا خوان.

گفت: به نبرد با خودم يا نبرد با تو؟

اشتر گفت: اگر تو را به نبرد با او فرمان دهم، مى‏پذيرى؟

گفت: آرى. به خداى سوگند، اگر فرمانم دهى كه صف آنان را با شمشير خويش بشكافم، باز نخواهم گشت، مگر آن كه صفشان را به شمشير بدَرَم.

اشتر گفت: اى برادرزاده، خداوند عمرت را بيفزايد! به خدا سوگند، شوقم به تو افزون شد. تو را به نبرد با او فرمان ندادم؛ بلكه فرمانت دادم كه او را به نبرد با من فرا خوانى؛ زيرا او ـ هر چند وضعيّتش ايجاب كند ـ جز با بزرگ‏سالان و بلندْ رتبگانِ والانژاد، هماورد نمى‏شود. البتّه تو ـ سپاسْ پروردگارت را ـ هم بلندمرتبه‏اى و هم والانژاد؛ امّا هنوز جوانى نوخاسته‏اى و او با نوخاستگان نبرد نمى‏كند. پس او را به هماوردى با من فرا خوان.

پس سنان سوى ابو اعور آمد و ندا در داد: مرا امان دهيد كه پيغام‏رسانم و بايد در امان باشم.

آن‏گاه، آمد تا نزد ابو اعور رسيد.

ابو مخنف به نقل از ابو زهير نضر بن صالح عَبْسى مى‏گويد كه: سنان گفت: به وى نزديك شدم و گفتم: مالك اشتر، تو را به نبردِ خويش فرا خوانده است. او درازْ زمانى سكوت كرد و آن‏گاه گفت: سبُك‏سرى و زشت‏انديشىِ اشتر او را وا داشت